***********

با خشمی مشابه طوفان وارد اتاق شد . چنان در را به هم کوبید که ستون خانه لرزید . روی صندلی و پشت میز کامپیوتر 

نشست . موهایش را به چنگ کشید و در دل به خودش لعنت فرستاد . 

دلش بیتاب خواستن بهار بود و بهار در حال انکار ... زخمی که بر دلش زده بود ، آن هم در زمانی که در اوج خواستنش 

به او نزدیک شده بود ... انقدر کاری بود که مانند ماری به خود بپیچید . 

میدانست دروغ میگوید . تمام احساساتش را از چشمانش میخواند و میدانست روی دنده ی لج افتاده است . 

کوتاه آمدن زیاد در برابرش اشتباه بود . باید کاری میکرد بهار را از خواب بیدار میکرد ... بهار دوباره به دوران 

رفتن کیان بازگشته بود و این یک زنگ خطر برای آرشام بود .

نمیخواست دوباره با تعللش تمام ماهها و روزهای گذشته را دوباره آغاز کند . در حالی که برای داشتن او هر

روز بیقرارتر از روز قبل بود .

در به آرامی باز شد . از سنگینی قدمهایی که برداشته میشد فهمید پدربزرگش وارد اتاق شده ، سرش را بلند کرد .

دست پیرمرد روی شانه اش نشست .

- چی شده مرد ؟ ... مگه کشتیات به طوفان برخورده ... 

با چشمان به خون نشسته به پدربزرگش نگاه کرد و گفت :

- خسته شدم ... 

- مرد که نباید زود میدونو خالی کنه ... دوباره چی کار کرده این دخترکم که تو رو اینطور پریشون کرده ...

آرشام از روی صندلی برخاست و با احترام جمشید خان را روی صندلی نشاند . 

- تو منگنه قرار گرفتم بابابزرگ ... دارم از پا در میام .. یه هفته با بابا و یه روز التماس بهرام خان و امروز هم بهار ...

کم اوردم ... همه میگن صبر دوای هر دردیه ... اما صبر شما بزرگا برای من درد به همراه داره .

جمشید خان خندید . آرشام را به نشستن روی تختش دعوت کرد . با نشستن او آب دهانش را قورت داد و گفت :

- بهار چی گفته ؟

- میگه منو نمیخواد ... مگه میشه بابا بزرگ در عرض یه هفته بگه نمیخواد ... یعنی تو این مدت هیچ دلبستگی پیدا 

نکرده ... چطور انقدر راحت چنین حرفی را به زبون میاره .

- دیگه چی گفت ؟

- هیچی ... فکر میکنه مثل کیان ، میخوام کنار بکشم .. رفته بودم براش توضیح بدم تو این هفته چرا نتونستم باهاش 

تماس بگیرم و برم دیدنش ... میگه برام مهم نیست ... نمیخواد براش توضیح بدم .

پیرمرد خندید و گفت :

- عجب چموشی شده این دخترمون ... آروم میشه بابا جون حرص نخور ..

آرشام با ناراحتی از جا برخواست و در حال قدم زدن گفت :

- میخوام تمومش کنم ... دیگه صبرم تموم شده ..

- چیو تمومش میکنی ؟... اینجوری دوستش داشتی ... با یک کلمه عقب نشینی کردی ؟

آرشام با تعجب به پدربزرگش خیره شد و گفت :

- من کی گفتم عقب نشینی میکنم؟! ... گفتم تمومش میکنم ... بابا بزرگ امشب میخوام با بابا حرف بزنم .. شما هم حمایتم 

کنین تا راضی بشه هر چه زودتر بریم خواستگاری ... هر چه این مسئله عقب بیوفته بهار سردتر و دورتر میشه . 

نمیتونم دوریشو تحمل کنم ... سختمه اینکه ببینم کیان تو چشمام خیره میشه منو با بهار تهدید میکنه من هیچی 

تو دستم ندارم تا بخوام برعلیه ش استفاده کنم ...

-اگه با رفتن به خواستگاری خیالت راحت میشه .. باشه من خودم باباتو راضی میکنم ... نمیخواد تو حرف بزنی ...

الان عصبی هستی ممکنه با پدرت دعوات بشه و اونم بیوفته سرلج ... فقط باید قبل از قرار خواستگاری قول بدی 

اگه بهار ناز کرد نازشو بخری ... نخوای لجبازی کنی .

آرشام لبخند کمرنگی زدوگفت :

- اون فقط جواب منفی نده که بابا رو به لج بندازه ... تا دلش میخواد ناز کنه خودم خریدارشم ...

پیرمرد خنده کنان از جا برخواست و گفت :

- پدر سوخته عین باباتی ... خدا کنه تا آخرش مثل بابات ثابت قدم باشی و وسط راه پات لنگ نزنه ...

دو قدم برنداشته بود که برگشت و گفت :

- راستی با اون اعجوبه میخوای چه کار کنی ؟

- اون فقط تهدید میکنه آقا جون ... میخواد ما رو بترسونه تا برای خودش وقت بخره ... ندیدی مادرش زنگ زده برای 

حرفای آخر میخواد بیاد ... میخواد جاده رو برای بهار صاف کنه ... اما من نمیذارم ... نصف منم نیست ... هیچ غلطی 

نمیتونه بکنه .. خیالتون تخت باشه .

 

************

دعوت همه ی فامیل به خانه ی آقاجون براسترس و دلهره ی بهار اضافه کرده بود ... 

از روزی که آرشام با خشم آنجا را ترک کرده بود سه روز گذشته بود . بجز جمشیدخان و آرمیتا در این سه روز کس دیگری

از باغ کناری به آن سمت نیامده بود ... 

آرمیتا هم بطور عجیبی مشکوک شده بود و هیچ حرفی در مورد برادرش نمیزد . بیشتر ساعاتی که بیشتر از یک ساعت هم نمیشددر آنجا بود ، یا انقدر حالش بد میشد که رمقی برایش باقی نمی ماند ، یا از مشکلات دوران بارداری از عزیز سوالاتی میپرسید ...

دل تو دلش نمانده بود تا بداند چه در سر آرشام میگذرد که ناپدید شده بود . باید پیش خودش اعتراف میکرد 

برعکس حرفی که بر زبان رانده بود آنقدر ها هم ، بود و نبودش برایش بی اهمیت نبود . برای لحظه ای دیدنش 

بال بال میزد . خودش باور نداشت اتفاقی که در حال شکل گیری در وجودش است همان علاقه ایست که محکم تر از یک

دوست داشتن ساده میباشد .

صدای عزیز او را از حال و هوای خودش بیرون کشید .

- دخترم پاشو کمی به خودت برس ... چیه مثل ماتم زده ها شدی ... من که زنم از دیدنت حالم بد میشه وای بحال بقیه ...

بهار به حالت پرسشی نگاهش کرد و گفت :

- منظورتون از بقیه کی بود ؟

عزیز زرنگ تر از آن بود آتو به دست او بدهد .

- منظورم به باباتو و افراد فامیل بود که میدونن و سه روزه اومدی خونه ی من ... فکر میکنن انقدر ازت کار کشیدم اینطور 

زرد و زار شدی ... پاشو عزیزم یه لباس درست و حسابی بپوش ببینم .

- من لباس زیادی نیوردم ... همین خوبه .

عزیز پاکتی را از پشت سرش بیرون آورد و در حالی که گونه ی او را میبوسید گفت :

- قربونت برم اینو امروز آقاجونت برات خریده ... بخاطر زحماتی که تو این چند روز کشیدی ... پاشو بپوش ببینم اندازه ته .

بهار در حالی که تشکر میکرد کاغذ کادویی را پاره کرد و لباس لیمویی حریر آستین بلند شیکی را از درون کاغذ بیرون 

کشید .

- وای چه خوشگله ... 

با تردید نگاهی به جنس لطیف و پارچه ی گران آن انداخت و گفت :

- واقعا اینو آقاجون خریده ؟

- مگه شک داری به سلیقه ی آقاجونت .

با شوخی خودش را نشان داد . بهار لبخندی زد و با بوسیدن گونه ی مادربزرگش گفت :

- اون که مسلمه ... آقاجونم با وجود شما سلیقه شو بهمه ثابت کرده .

- پس تا من میرم چایی دم کنم تو هم لباستو بپوش و به سرووضعت برس .

اصرار عزیز به رسیدن سرووضعش او را مشکوک کرد . قبل از بیرون رفتن عزیز از اتاق گفت :

- عزیز ...جونِ من ...امشب خبر خاصیه ؟

عزیز لبخند زنان گفت :

- تو چقدر پر حرف شدی بهار ... بپوش دختر وقت ندارم ... 

بهار راه رفتنش را بست . با تردید و دلهره پرسید :

- این خوشی شما که ربطی به کیان نداره ؟... دلشوره دارم عزیز ... توروخدا راستش و بگو .

عزیز اخمی کرد و گفت :

- کیان غلط کرده که لقمه ی بزرگتر از دهنش برداره ... اون مرد زنداره ... تو یه دختری ... حرف بزنه بغیر از بابات ما هم 

میزنیم تو دهنش ... خیالت راحت شد .

نفس حبس شده اش را راحت بیرون فرستاد . دوباره صورت عزیز را بوسیدو گفت :

- ممنون عزیز ... خیلی دوستتون دارم .

عزیز اشک در چشمانش حلقه زد و گفت :

- منم دوستت دارم گلم ... خوشگل خودم تو عزیز دل مایی ... خیالت راحت هیچ وقت برات بد نمیخواییم .

عزیز از اتاق خارج شد و بهار با دیدن دوباره ی لباس در ذهنش چراغ هزار سوال روشن شد . 

تازه رژلب صورتیش را درون کیفش گذاشته بود که آیفون خبر رسیدن مهمانها را داد . با دلهره ای که به سراغش آمده بود 

دستانش و زانوانش به لرز افتاده بود ... انگار چند نفر توی دلش رخت میشستند . 

دست خودش نبود . این دلهره ، حالت تهوع برایش به ارمغان آورده بود . 

قبل از رسیدن مهمانانی که از صدایشان فهمیده بود پدر خودش و عمو بهروزش بودند یک راست وارد سرویس

بهداشتی شد .

هر چه خورده بود را با عق زدنهای مکرر بیرون داد. از خودش و این ضعف نابهنگام بیزار بود .همین مانده بود با آن 

رنگ و روی پریده و پاهای ناتوان به استقبال تازه واردین هم برود ..

 

 

با هر جان کندنی بود از دستشویی بیرون آمد . ضعف بدی تمام بدنش را بی حس کرده بود .زیر پوست صورتش مور مور

میشد . 

- بَه ...سلام آبجی خانوم .

بهنام مکثی کرد و دستان سرد و لرزان بهار را در دست گرفت و با نگرانی گفت :

- چی شده آبجی ؟... حالت بده ؟

بهار لبخند کم جانی زد .اورا در آغوش گرفت ، گفت :

- چیزی نیست کمی دلم بهم میپیچه .

پدرش هم کنارشان ایستاد و با نگرانی دستان گرمش را روی پیشانی سرد بهار قرار داد و درحالی که سلام آرام 

بهار را با تکان سر جواب میداد . اخمی کرد و گفت :

- چرا خبر ندادی حالت بده زودتر بیام ... خوبه داییت دکتره و دو قدمیته !..

بهار برای اینکه نگرانی را از خانواده دور کند گفت :

- چیزی نیست بابا کمی دلشوره دارم ... فکر کنم فشارم افتاده . الان خوب میشم .

بهرام به بهنام نگاه کرد و گفت :

- برو برای خواهرت یه چایی نبات بیار تا هم گرم بشه هم قندش میزون بشه .

بهنام چشمی گفت و رفت . کم کم افرادی که وارد خانه شده بودند دور بهار را گرفتند و با شوخی و خنده حال خراب 

بهار را نشان از یکی یکدانه بودن و لوس کردن او برای پدرش قلمداد کردند . 

در نگاه همه متوجه چیزی شد که شکش را به یقین تبدیل میکرد . این یک مهمانی معمولی نبود که همه با 

لباسهای شیک و مجلسی شان آمده بودند . حتی پدرش هم در آن هوای گرم کت و شلوار شیک مخصوص 

مهمانی های خاصش را پوشیده بود .

چای نبات گرمای دلنشینی در جانش ریخت . لیوان چای را روی میز گذاشت . با ورود ، بهناز و شوهرش احمد 

به تنهایی و بدون فرزندانش ، خیالش تا حدی راحت شد و نفس راحتی کشید .

زنِ عمو بهروزش رو به بهناز گفت :

- بهناز جان بچه ها کوشن ؟

بهناز آهی کشید و با ناراحتی که در صدایش به وضوح حس میشد گفت :

- نیومدن ... خونه موندن .

- ای بابا گفتیم بعد از چند وقت آقا کیانو میبینیم ... کلا هر سه تاشون خونه موندن ؟!

بهناز با نگرانی به بهرام نگاه کرد و گفت :

- بهتر که نیان حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به اونا .

حرف آندو گل کرده بود که با صدای آرمان از روی ایوان آقاجون و بهرام برای استقبال بیرون رفتند .

- خونه هستین عموجون .

بعد از چنددقیقه در حالی که همه دم در ورودی منتظر مهمانان تازه از راه رسیده بودند پشت سر بهنام ایستاد .

اول از همه جمشید خان و آرمان در معرض دید بهار قرار گرفتند . بعد از سلام و احوالپرسی آندو... نگاه منتظر بهار در پی شخص خاص اینروزهایش به پشت سر آنها کشیده شد . 

در کنار آرمیتایی که با آرایش زیبایی ، رنگ و روی پریده اش را پنهان کرده بود قامت رعنایش را دید . 

دیگر نگاهش کسی را نمیدید . تمام زاویه ی دیدش روی آن قامت زوم شده بود .

با دیدن سبد گل بزرگی که دستش بود و ظرف شیرینی که به طرز زیبایی تزیین شده بود و در دست آرمیتا قرار داشت ، 

قلبش به طپش افتاد . 

لرزش دستانش بیشتر شد . با تلاقی نگاهش با آن چشمان خاکستری که ستاره باران بود ... دلش غنج رفت . 

حال خوبی داشت که با تمام خوبیش باعث ضعفش هم شده بود . لرزش خاصی تمام ماهیچه های دست و 

پایش را به رعشه انداخته بود . 

برای اولین بار وضع پوشش را از نظر گذراند ... 

کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید که با کروات مشکی با خط های نقره ای ست شده بود ...او را بسیار خوش تیپ و 

برازنده کرده بود ...

تا بحال دقت نکرده بود چه استایل زیبایی دارد . چرا امشب اینهمه به چشمش جذابتر و خواستنی تر شده بود ؟!

دلش به بودنش گرم شده بود . شاید همین دلگرمی باعث عوض شدن نوع نگاهش شده بود . چشمانی که روزهای اول 

برایش هیچ جذابیتی نداشت ، حتی درمواردی اعتراف میکرد از رنگش بیزار است ، به شدت برایش زیبا و منحصر به فرد

شده بود . دیدن آن صورت سرخ از هیجانش قلبش را تکان داد . 

نمیتوانست نگاه دلتنگش را از آن نگاه مشتاق که برق شیطنتش چشم دلش را روشن کرده بود، بگیرد. 

وقتی روبرویش ایستاد سبد را به سمتش گرفت و گفت :

- سلام ...خوبی ؟ 

بهار آب دهانش را به زحمت فرو داد و گفت :

- سلام ... ممنون . 

- نمیگیریش ؟

بهار گیج نگاهش کرد و گفت :

- هان ؟!

آرشام لبخندش عمیقتر شد و به آرامی گفت :

- گل رو میگم ... نمیگیریش ... نکنه چون ازم بیزاری نمیخوای ......

بهار سریع گل را از دستش گرفت . نگاهی به گل های رز آتشینش کرد و گفت :

- ممنون ... خیلی قشنگه .

- به قشنگی کسی که بهش هدیه دادم نیست ... 

با کمی چرخیدن نگاهش در صورت بهار گفت :

- چرا انقدر رنگت پریده ؟... حالت خوش نیست ؟

- نه ... نه .. خوبم چیزی نیست .

آرشام سرش را به علامت باشه تکان داد و به آرامی لب زد :

- خیلی خوشگل شدی ... همیشه بهارم .

بهار آب دهانش از هیجان زیاد خشک شده بود . با زبان لبش را تر کرد و با صدایی که به زور شنیده میشد گفت :

- بفرمایین خسته شدین . 

آرمیتا با نگاهی سراسر از محبت به اندو گفت :

- چطوری عروس خانوم خوشگل ؟... کم دل داداش ما رو بردی با این تیپ که، دیگه باید آرشامو با بیل مکانیکی از این خونه 

بیرون ببریم . 

در همان حال با دوانگشت لپ بهار را کشید و لبخند زنان ادامه داد :

- خیلی ناز شدی بهار جون ... الهی خوشبخت بشین ... من قول میدم با وجود برادرم تو زندگیت هیچ غمی رو حس نکنی

... محبتش بیشتر از این اخمهای بهم پیوسته ش ... باور کن .

آرشام اخم کرد و گفت :

- من کجا اخم کردم ... چرا برام حرف در میاری ؟

بهار و آرمتیا به اخم هایش لبخند زدند و آرمیتا گفت :

- خوبه بهار شاهده که الان اخمات زمینم جارو میکنه .

- بچه ها بجای پچ پچ کردن بیاین دیگه .

با صدای آرمان هر سه به سمت بزرگتر ها رفتند . سکوت در فضای خانه حاکم شد .

بهار سبد گل را گوشه ی پذیرایی جایی که آقاجون و پدربزرگ دیگرش نشسته بودند، گذاشت . 

با کمی مکث نوع نشستن همه را زیر نظر گرفت تا جای خود را برای نشستن پیدا کند . 

بهروز ، بهناز و احمد کنار هم نشسته بودند . پدرش و با آرمان در ردیفی نشسته بودند که انتهایش به دو 

پدربزرگش ختم میشد . 

بچه ها ی بهروز هم مؤدبانه کنار مادرشان نشسته بودند و بهنام هم کنار میعاد که همسن خودش بود نشست .

تنها جایی که برای نشستن مانده بود ... ما بین عزیز و رؤیا بود که درست روبروی آرشام و آرمیتا میشد . 

به آرامی در همان جای خالی نشست .دست عزیز روی دستان سردش قرار گرفت . 

با لبخندی که به صورتش پاشید ...آرام زمزمه کرد :

- آروم باش بهار ...به امید خدا همه چیز به خیر و خوشی تموم میشه ... خیالت راحت .

- چشم عزیز جون . 

هم همه ای شکل گرفت . هر کس با فرد کناریش حرف میزد . بهار از شدت هیجان خیس عرق شده بود . سرش را بالا 

گرفت تا نیم نگاهی به کسی که ضربان قلبش را تا این حد بالا برده بود بیاندازد .

با دیدن آرشامی که با دستمال در حال خشک کردن پیشانیش بود لبخند روی لبش جاری شد . او هم مانند خودش

استرس داشت . این موضوع را از لرزش انگشتان دستش فهمید .

با سرفه ی ساختگی جمشید خان سکوت برقرار شد و همه ی چشمها به سمتش کشیده شد .

- همه میدونیم این دور همی برای چیه ... از بهرام جون عذر میخوام که این مراسمو اینجا برگذار کردیم ... دیدیم حالا 

که بهار جون اینجاست و دل جعفر هم به رفتنش رضا نیست ...گفتیم همین جا باشه بهتره ... عقب افتادن کار خیر درست 

نیست ... 

در همین زمان در ورودی به شدت باز شد و مانند فلیمهای اکشن ...کیان با چهره ای سرخ از خشم وارد شد . همه ی

نگاه ها به سمتش کشیده شد . 

- سلام به همه ... ببخشید اومدنم دیر شد .

بهناز با ترس از جا برخاست و به طرفش رفت و آرام گفت :

- تو که قرار نبود بیایی ... چی شد اومدی ؟

کیان با اخم به مادرش خیره شد و گفت :

- من کی گفتم نمیام ... شما هول بودین زودتر اومدین .

تا احمد بلند شد تا به سمتش برود ، آقاجون با اخم و جدیتی که توی صداش بود گفت :

- کیان بگیر بشین تا جمشید خان حرفشو بزنه .

کیان با ناراحتی گفت :

- اما من قبل از همه ی اینا با دایی بهرام کار دارم . 

بهرام با خشم نگاهش کرد و گفت :

- کیان الان وقت حرف زدن تو نیست ... یا ساکت بشین یا برو تو باغ تا حرفها زده بشه .

- دایی من باید حرفمو بزنم ... 

بهرام با خشم بلند شد و رو به بهناز گفت :

- بهناز این بود قرارمون ؟

کیان با خشم گفت :

- چیه میخواستین بدون من مراسمتون برگذار بشه ...

بهروز و خانواده اش که از ماجرا خبر نداشتند مات و مبهوت به گفتگوی آنها گوش میدادند .کیان دو باره فریاد کشید :

- میخواین عشقمو به حراج بذارین ؟

بهرام غرید :

- خفه شو کیان . ... احمد دهن پسرتو ببند ... تا حرمتها از بین نرفته .

با صدای بلند بهرام ، آرشام از جا برخاست و گفت :

- بهرام خان شما عصبانی نشین ... من خودم موضوع رو حلش میکنم .

به طرف کیان رفت و بازویش را گرفت و با دندان هایی که از خشم روی هم میفشرد ، آرام گفت :

- بیا بریم بیرون من باهات حرف دارم .

کیان پوزخندی زد و گفت :

- اتفاقا کار اصلی منم با خودته . 

با فشاری که آرشام به بازویش داد او را به سمت بیرون هدایت کرد و هر دو روی ایوان روبروی هم ایستادند .

آرشام برای کنترل خشمش دستش را روی پشت گردنش کشید و آرام گفت :

- کیان یه امشب مثل یه آدم متشخص رفتار کن ... نذار این ناراحتی بینمون به دشمنی تبدیل شه ... اون بچه ای که تو

راهه رو، میخوای با این کارهات چطور توجیه کنی؟ ... باید قبول کنی خودت این راه رو برای زندگیت انتخاب کردی ..

عاقل باش و نذار خشم ...چشم عقلت رو کور کنه ..

کیان میان حرفش پرید و گفت :

- خواهر جادوگرت منو از بهار جدا کرد تا تو به خواستت برسی ... حالا من اومدم تا نذارم اون جادوگر و تو به خواستتون 

برسی ... بهار اگه منو قبول هم نکنه... باکی نیست ... اما نمیذارم دست تو بهش برسه ... تو با نامردی بهش نزدیک 

شدی ...آرزوی این وصلت رو به دلت میذارم .

آرشام لبش را میجوید و سعی میکرد افسار خشمش را به دست بگیرد تا مراسم بهم نخورد .

- ببین کیان با ضربه ای که تو به بهار زدی هر کاری کنی اون تو رو قبول نمیکنه ... نمیدونی وقتی رفتی چه عذابی کشید و 

چه حالی داشت ... من به زور تونستم اعتمادش را جلب کنم ... باور کن وقتی این خشمت فروکش کنه میفهمی نه

خواسته ت نه رفتارت معقولانه نیست ... نمیتونی به زور حرفت رو به دیگران دیکته کنی ... تو یه بار فرصت داشتی که خودت با رضایت قلبی از خودت سلبش کردی......

کیان خشمش را به دستانش منتقل کرد و روی سینه ی او کوبید و به عقب هلش داد ...با نفرتی که در صدایش موج 

میزد گفت :

- برای من از عقل و منطق حرف نزن که خودتو هم بُکشی ..نمیذارم دستت به بهار برسه ... وقتی پشت پا به من میزدی

باید میدونستی من آدمی نیستم این ضربه ها رو بی جواب بذارم ... من برای خراب کردن این وصلت هر کاری ازم بر 

میاد ... پس بهتره برای اینکه مجبور نشم ...بهار رو توی این دعوا وسط نکشم ...خودت کنار بکشی .

آرشام با شنیدن تهدید جدیدش خروشید و فریاد زد :

- تو غلط میکنی بخوای بهار و تهدید کنی ... مگه از روی جنازه ی من رد بشی ....

کیان با خشم فریاد زد :

- لازم بشه مطمئن باش رد میشم .

آرشام او را به عقب هل داد و گفت :

- حالا فهمیدی فرق منو تو چیه ....من حاضرم بمیرم اما از دستش ندم ...اما توی نامرد حاضر بودی اون زیر دست باباش بمیره ، اما تو به خواسته های دیگه ای که داشتی برسی ... اسم بهار برای دهن تو خیلی گنده است عوضی...

کیان با چشمان سرخش زل زد تو چشمان خاکستری آرشام و گفت :

- کاری میکنم همین لقمه ی بزرگ ..خودش با التماس بیوفته به پام تا برای حفظ آبروش ،برم خواستگاریش... 

بهت قول میدم کاری کنم دست تو یکی دیگه بهش نرسه و حسرت بهارو .........

خون آرشام از این همه پستی و بی پروایی به جوش آمد و با مشتی محکم دهان او را بست . نعره کشید .

- خفه شو عوضی .. اسم بهار هم حرمت داره .. دهن کثیفتو ببیند .

با یورش کیان به آرشام زد و خورد شروع شد . از صدای داد و فریادی که تازه به هوا برخاسته بود ، همه از پذیرایی بیرون 

آمدند .

با جیغ بهناز و آرمیتا و رفتن مردان به وسط دعوا برای جدا سازی آن دو بلوایی به پا شد دیدنی ...

بهار در کمال نا باوری و حیرت با چشمانی تار که با اشک مزین شده بود ،دستش را روی دهان نیمه بازش گذاشته 

بود تا جیغ نکشد . 

کیان در میان دعوا فهمید هر چه کند زورش به آرشام نمیرسد . دستش داخل جیبش فرو رفت و زمانی که دیگران آرشام را کنار کشیدن به سمتش یورش برد .صدای آخی شنیده شد . 

عقب کشیدن ناگهانی کیان و سکوت مرگباری که بطور ناگهانی بر فضا حاکم شد... همه ی نگاهها را به سمت آرشام چرخاند ...ترس میان دیدگان همگی پرسه میزد وقتی دستانش را روی پهلوی خونینش دیدند.

بهار با دیدن خونی که لباس سفید او را رنگین کرده بود . توی استخری از یخ فرو رفت .

زانوانش خم شد و به زمین بوسه زد و ناله کنان گفت :

- خدایا نه .... نه ... 

صدای فریادها به آنی بالا رفت و کیان با بهت عقب رفت . در حالی که با ترس به شیون و زاری آرمیتا و عزیز نگاه میکرد .

دستان خونینش را رو به بهار گرفت و با بهت گفت :

- تقصیر خودش بود بهار ... اگه کنار میکشید این جور نمیشد .

بهار از ته دل ضجه زد :

- آرشام ... خدایا نه ...

کیان با دیدن وضع در هم و برهم فرار را بر قرار ترجیح داد و از معرکه بیرون رفت . آرمان با صورتی خیس از عرق و 

رنگی پریده در حالی که دستش روی چاقویی که به پهلوی پسرش وارد شده بود ، نشسته بود ... به بهرام اشاره کرد و

با فریاد گفت :

- برو ماشینو روشن کن بهرام تا دیر نشده .

بهار با سرمای شدیدی که در سرش حس میکرد لحظه ای چشمانش را از روی صورت رنگ پریده و خیس از عرق آرشام برنداشت . 

نگاه آرشام به او افتاد . شعله های عشق آن خاکستری های زیبا وجود بهار را به آتش کشید . قلبش دیوانه وار میکوبید .وقتی آرشام با کمک دست پدرش و بهروز از کنارش گذشت ، قلبش را به چنگ کشید و پلکهایش را روی هم گذاشت ..

- خدایا نه .. خودت کمک کن.

اشکش مانند رود به جریان افتاد و روی زمین افتاد .

 

**************

در سالن انتظار بیمارستان نشسته بودند . آقاجون کنار جمشید خان نشسته بود و او را دلداری میداد .

تنها کسانی که نیامده بودند بهناز بود و زن عمو بهروزش ... بهناز حالش خراب شده بود و زن بهروز هم برای مراقبت از او 

در باغ مانده بود . 

احمد هم کنار بهروز و بهرام نشسته بود و مدام تسبیحش را دانه دانه میچرخاند و زیر لب دعا میکرد . 

بهرام کنار عزیز و سمت دیگر عزیز هم بهار نشسته بود . همه نگران بودند تا خبری از اتاق عمل به گوششان برسد .

آرمان آنجا بود و آرمیتا هم در اورژانس بستری شده بود . بهار از نگرانی حتی جرات رفتن به پیش آرمیتا را هم نداشت .

میترسید خبری برسد و او نشنود .

جمشیدخان مدام روی دستش میزد و میگفت :

- تقصیر من شد ... ایکاش به آرمان اصرار نمیکردم ... اگه عجله نمیکردیم این طور نمیشد ... 

خدایا بچه مو از خودت میخوام ... خدایا جلوی پسرم روسیاهم نکن ... دیدی چی شد جعفر ؟ ...

دیدی خونه خراب شدم ؟... خدایا چکار کنم ...

آقاجون دستش را روی شانه اش گذاشته بود و او را دعوت به آرامش میکرد .

- تقصیر تو نبود جمشید ... این اتفاق قابل پیش بینی نبود ... خدا خودش کمکمون میکنه ... از خدا ناامید نشو .

از حرفهای دوبرادر خنجری به قلب بهار ، که در صندلی ردیف پشت آنها نشسته بود ، فرو میرفت .

درد داشت وقتی از زبان پدربزرگش شنیده بود ؛ آرشام بخاطر به دست آوردن دل او به پدرش پافشاری کرده بود که 

زودتر مراسم خواستگاری را انجام دهند. 

خون به جگر شده بود وقتی آرشام را در آن حال دیده بود . دنیا برایش تیره و تار شد وقتی خونهایی که از پهلویش

روی زمین چکه کرده بود را دیده بود . تازه فهمیده بود چقدر برایش مهم و عزیز است . 

هر ثانیه از خدا خواسته بود یا او را نجات دهد یا جان خودش را بگیرد . تحمل دیدن مصیبتی از این نوع را نداشت .

پوست لبش به زیر دندان هایش تکه تکه کنده شده بود و به خون نشسته بود . 

انقدر انگشتانش را در هم تابیده بود که بند بند انگشتانش از درد جیغ میکشیدند .

با آمدن آرمان.. از راهرویی که به طبقات بالایی که به اتاق عمل راه داشت ، همه با شتاب از جا پریدند . 

به لبهای آرمان خیره شدند و بهرام با نگرانی شدید توانش را جمع کرد و به نیابت از همه پرسید :

- چی شد آرمان ؟

آرمان دانه های درشت عرق را از روی پیشانی پاک کردو گفت :

- خدا رو شکر از اتاق عمل اومد بیرون ... الان بردنش تو اتاق مراقبت های ویژه ... خون زیادی از دست داده بود .

خدا رو شکر به موقع رسیدیم ...

آقاجون با صدایی لرزان گفت :

- الان حال عمومیش خوبه ؟.

آرمان سری تکان داد و گفت :

- بد نیست ... اما مجبور شدند یکی از کلیه هایش رو در بیارن ... داغون شده بود .

جمشید زد پشت دستش و نالید :

- وای ... خدا لعنتت کنه کیان که بچه مو اول جوونی ناقص کردی ... 

آرمان با خستگی زیاد و ناراحتی گفت :

- بهتره شما هم برگردید خونه ... فعلا نمیذارند کسی ببینتش ... تا فردا بعد از ظهر اگه به بخش منتقل شد . خبرتون 

میکنم .

بهار با ترس به دایی خود خیره بود . شرم داشت در چشمانش نگاه کند و خواهشش را مطرح کند ... 

اما تا آرشام را نمیدید وخیالش راحت نمیشد، نمیتوانست آرام بگیرد. عزیز را کنار کشید و آرام کنار گوشش گفت :

- عزیز جون یه کاری میکنی دایی منو ببره بالا تا ببینمش .

عزیز از روی درماندگی نگاهش کرد و گفت :

- کیان همه ی ما رو شرمنده ی داییت کرد ... به چه رویی برم باهاش حرف بزنم ؟

- عزیز؟

حال نزار بهار پیرزن را تسلیم کرد.

- باشه گلم ...

به سمت آرمان رفت و با صدای آرامی تقاضای بهار را عنوان کرد . آرمان در میان جمع نگاهش روی چهره ی رنگ پریده ی 

بهار ثابت ماند ...در حالی که از این درخواست کلافه بود . سری تکان داد .

بهار از نگاه غمگین دایی خود شرم داشت و فراری بود . سرش را پایین انداخت . وقتی عزیز کنارش ایستاد گفت :

- برو ولی زود برگرد ... اشکاتو هم پاک کن ... دیگه چشم برات نمونده از بس اشک ریختی .

بهار با گامهای لرزان به سمت آرمان رفت و همانطور که سرش پایین بود گفت :

- منو ببخشین دایی ... آرشام ... بخاطر من ......

گریه امانش نداد . آرمان پوفی کرد و دستش را پشت کتف او گذاشت و گفت :

- بریم ببینش تا آروم بشی ... توی این ماجرا خیلیا دخیل بودن که سهم تو کمتر از بقیه ست ... بجای این گریه ها دعا

کن اعمال حیاتیش همینطور تا فردا ثبات داشته باشه .

بهار را همراه خود به سمت اتاق مراقبت های ویژه برد ... بهار با نگرانی گفت :

- دایی حال آرمیتا چطوره ؟

- خوبه با سرم و آرامبخشی که براش زدم خوابش برده ... دارم از پا میوفتم ... هر دوتا بچه م دارن جلوی چشمم 

بال بال میزنن .

دوباره اشک های داغ روی گونه ی خشکیده از شوری راه باز کرد . با بغض گفت :

- همه ی این اتفاق ها بخاطر منه ... ایکاش مرده بودم و این روزها رو نمیدیدم ... قول میدم همینکه حال آرشام خوب 

بشه دیگه جلوی چشمش هم نباشم ... قول میدم از زندگیش برم بیرون تا به آرامش برسین ... همه تون دارین 

بخاطر وجود من عذاب میکشین .

آرمان ایستاد . بهار هم ایستاد . آرمان نگاه سرشار از غمش را در صورت تکیده و رنجور خواهر زاده اش چرخاند و گفت :

- دیگه این حرفو نزن ... آرشام با تمام وجودش تو رو دوست داره ... اگه این طور نبود... محال بود من اجازه بدم برای 

خواستگاری اقدام کنه ... بعد از خدا تو تنها کسی هستی که میتونی به آرشام زندگی بدی ... اون بخاطر تو جون 

خودشو کف دستش گذاشت و به تهدید کیان اهمیت نداد ... گناه این کار فقط و فقط به پای کیان نوشته میشه ...

اونم من میدونم وکیان ... وقتی افتاد تو هلوفتونی حالش جا اومد میفهمه نباید چنین غلطایی بکنه ... 

دوباره به راه افتاد و گفت :

- فقط از پشت شیشه میتونی ببینیش . 

پشت در شیشه ای توقف کردند . آرشام با رنگی پریده و لبان خشکیده با لوله هایی که در دهان و بینی اش گذاشته بودند 

روی تخت خوابیده بود . دل بهار برایش پر میکشید . دست و پایش به لرز افتاد .

دستانش را روی دهان گذاشت تا صدای ناله قلبش را کسی نشنود . اشکش با صدای هق هق خفیفی کاری شد . 

شانه های افتاده و لرزانش دل آرمان را سوزاند . دلسوزانه دستش را روی شانه هایش حلقه کرد و او را به خود فشرد .

- گریه نکن بهار ... فقط بدون خیلی دوستت داره ... بخاطر تو حاضر بود هر کاری بکنه .

- من ارزش این کار اونو نداشتم دایی ... 

- چرا داشتی عزیزم ... درسته یه زمانی من مخالف این وصلت بودم اما وقتی از تمام ماجرا با خبر شدم فهمیدم خیلی 

برای آرشام با ارزشی که حاضره بخاطر تو از منم بگذره ... پسری که تا به الان رودر روی من نایستاده بخاطر داشتن

تو تهدیدم کرد اگه نیام خواستگاری میره و خودشو گم و گور میکنه ... این یعنی این دنیا بدون تو براش معنا نداره ..

سعی کن وقتی حالش خوب شد بیشتر بهش نزدیک بشی ... دوری از تو عذابش میده ... بیقرارت شده ...

بهار از غصه صورتش را بین دستانش پنهان کرد . سخت بود منظره ی روبرو را ببیند ... اما چشم دلش از دیدن سیر

نمیشد . 

دستانش را برداشت و دوباره به صورت آرام او خیره شد .

- دایی میشه کاری کنین تو بیمارستان بمونم ...

- نه ... میدونم بهرام تو این جور موارد حساسه ... نمیخوام برات مشکلی پیش بیاد .

- دایی قول میدم بابامو راضی کنم ... دوست دارم وقتی بهوش میاد زودتر از همه ببینمش ... تورو خدا نه نیارین .

آرمان با ناراحتی سرش را پایین انداخت و گفت :

- اگه این طور آروم میشی و قول بدی انقدر گریه نکنی ... باشه ترتیبش رو میدم .

بهار نگاه قدرشناسانه ای به داییش کرد و دوباره به حرکت دستگاهی که اکسیژن را به ریه های آرشام میرساند خیره شد .

چقدر در این چند ساعت خدا خدا کرده بود که او سالم از اتاق عمل بیرون بیاید . چقدر میترسید که آرمان را با چهره ی 

ناامید و شانه های افتاده ببیند و بشنود همه چیز تمام شده .. 

در آن چند ساعت تمام ترسهای دنیا را به یکباره تجربه کرده بود .

چیزهایی که تا به حال فکر کردن به آن را قدغن کرده بود ، به ذهن و قلبش تاخته بودند ... 

نمیدانست تا این حد وجود آرشام در زندگیش پررنگ شده است . بطوری که بارها از خدا خواسته بود جان او را بگیرد 

و به عمر آرشام اضافه کند . آنقدر در آن ساعتهای ملال آور به سختی نفس کشیده بود که تا خفگی راهی نمانده بود .

قلبش با هر طپش هزاران بار نام آرشام را در گوشش فریاد میکشید و هزاران بار خون میچکید از قلبی که تمام خواسته اش 

پسری بود که الان زیر کلی دستگاه در حال نفس کشیدن بود ..

تمام وجودش در وجود همان کسی خلاصه شده بود که توی صورتش نگاه کرده بود و گفته بود ؛

« بود و نبودت برام مهم نیست »....« من هیچ عشقی به تو ندارم »

وخدا چه سخت او را تنبیه کرده بود تا بفهمد چه گفته و چطور دلی را شکسته که در این مدت مرهم زخم ها و دردهایش 

شده بود .

ناسپاس شده بود . این خوی جنگندگی او باعث چنین اتفاقی شده بود ...

با شروع رفت و آمد کادر بیمارستان . چشمان پف کرده و پردردش را گشود . به پرستاری خیره شد که از اتاق آرشام بیرون

می آمد ... دستی روی صورتش کشید و از روی صندلی فلزی برخاست .بدنش خشک شده بود و ناله استخوانهایش به

هوا رفت .

- ببخشید خانوم پرستار حال بیمار ما چطوره ؟

پرستار با مهربانی به صورتش نگاهی کرد و گفت :

- خدا رو شکر همه چیز خوبه ... معلومه قوه و بنیه ی خوبی داشته ... میدونی اگه عضله های محکمی نداشت ممکن بود 

جراحتش عمیقتر باشه ؟ ... 

دستان بهار از ترس روی گونه هایش نشست و با بهت گفت :

- جدی ؟

- آره عزیزم ... نگران نباش الان که اینو گفتم برای اینه که نصف شب بهوش اومد و با مسکن خوابیده ... خیالت راحت 

تا چند ساعته دیگه منتقل میشه به بخش ...

- ممنون .

بهار ذوق زده به سمت شیشه رفت .به نفس کشیدنهای آرام و یکنواخت او تماشا کرد . از ته قلبش خدا را شکر کرد .

از ذوق زیاد اشکش سرازیر شد . 

پرستار از دیدن حال او لبخندی زد و گفت :

- زنشی ؟

بهار با تعجب برگشت و گفت :

- نه .

- نامزدشی ؟

بهار مانده بود چه جوابی بدهد . بدون اراده گفت :

- اومده بود خواستگاریم اینطور شد .

پرستار که موضوع برایش جالب شده بود . با هیجان گفت :

- حتما رقیب عشقی داشته ... وای نگو که از این مثلثای عشقی هنوزم وجود داره ؟

بهار سکوت کرد . پرستار دستش را روی بازوی او گذاشت و با ذوق گفت :

- خوشبخت باشین . این جور مردا تو این دوران خیلی کم پیدا میشن ... قدرشو بدون ...

- میدونم .

پرستاری سری تکان داد و رفت .

 

**********

بعد از انتقال آرشام به بخش ، آرمان به سمت بهاری رفت ، که مظلومانه بیرون اتاق ایستاده بود و در انتظار تمام شدن کار 

پرستاران بود . 

- حالت چطوره بهار جان ؟... آروم شدی ؟

بهار نگاه قدرشناسانه ای به او کرد و آرام گفت :

- ممنون دایی... مگه میتونم آروم باشم وقتی آرشام بخاطر من روی اون تخت خوابیده ؟!

- اما تو مقصر نبودی ..

- بودم دایی ... بودم ... اگه رفتارم با آرشام خوب بود و اونو تحریک نمیکردم شاید این اتفاقات نمی افتاد ... 

هق هق گریه امانش نداد و دستان لرزان و سردش، صورتش را در بر گرفت . 

- هر کس ممکنه اشتباهاتی در زندگیش بکنه ... غیر ممکنه کسی رو پیدا بکنی با اطمینان قسم بخوره من تا حالا اشتباه نکردم 

اگه قسم خورد بدون احمقه ... 

نفس عمیقی کشید و ادامه داد ...

- احمقه چون خودش هم متوجه اشتباهش نشده ... باز خوبه که تو فهمیدی اشتباه کردی و میتونی برای جبرانش کاری انجام 

بدی ... کسی که انکار کنه هیچ گامی هم برای جبران اشتباهش برنمیداره ... مثل کیان که خودشو محق میدونه و همه رو گناهکار ... 

بهار با تردید نگاهش را به صورت درهم و ناراحت داییش سپرد و لب زد .

- دایی میخوای ازش شکایت کنی ؟...

آرمان دستی درون موهایش کشید و گفت :

- نمیدونم چه کار کنم که هر کاری کنم تف سربالاست و روی صورت خودم میشینه ... آرمیتا با این همه پستی و رذلی کیان ...

هنوز امید داره بعد از ازدواج تو و آرشام ...بخاطر بچه ش برگرده سر زندگیش ... از طرفی با کاری که کرده اگه اقدامی نکنم ..

پررو میشه و فکر میکنه صاحب حقه و ازش ترسیدم ... نمیدونم چه کار کنم ... کیان مرد زندگی بشو نیست ... اگه بود با 

کار دیشبش تمام پلهای پشت سرش رو خراب نمیکرد ... چه کنم که آرمیتا هنوز میخواد به خودشو ودلش نوید برگشتنشو

بده ... 

بهار با ناراحتی به در اتاق نگاه کرد . دو پرستار از آن خارج شدند . دلش برای رفتن به اتاق ثانیه شماری میکرد .

- دایی فکر کنم الان بذارن بریم تو ... شما که راحتین .........

آرمان به میان حرفش پرید و گفت :

- شیطونک بخاطر اینکه تو راحت باشی اتاق خصوصی گرفتم که بتونی پیشش بمونی البته اگه بابات بذاره و منو نکشه ...

لبخند کمرنگی از این شوخی آرمان روی لبانش نقش بست .

دست آرمان روی کمرش قرار گرفت و او را با خود به سمت اتاق کشید . بهار بی قرار از این روبرویی دستان سردش را 

در هم قفل کرد . 

وارد اتاق شدند . با صدای پای آنها آرشام که چشمانش را بسته بود، پلکهایش را گشود . دل بیتاب بهار با دیدن لبان سفید و ترک خورده 

و چشمانی که هاله ای قهوه ای دورش نشسته بود به طپش افتاد ... اشک در چشمانش حلقه زد و بغض راه نفسش 

را بست . 

آرمان به سمت آرشام رفت و روی صورتش خم شد و پیشانی پسرش را بوسید و گفت :

- پهلوون من چطوره ؟... دردت زیاده .

آرشام چشمانش روی صورت بهار ثابت مانده بود . با حرف پدرش نگاه از بهار گرفت . گلویش خشک بود و توان حرف زدن نداشت . نفس عمیقی کشید . دردی در قسمت پهلویش پیچید و اخمهایش را درهم کشید .

با اشاره به لبهایش کلمه ی آب را لب زد . آرمان دستمالی از کنار تخت برداشت . خیس کرد و روی لبان خشک و

ترک خورده اش کشید ...

- حالت تهوع نداری ؟

آرشام با بستن چشمانش جواب مثبت داد . 

- عادیه پسرم ... زمان بیهوشیت طولانی بوده ... این از عوارض داروی بیهوشیه .

آرمان با دیدن نگاه بیقرار پسرش به سمت بهار ، دست آرشام را فشرد و گفت :

- الان گلوت خشکه نمیتونی حرف بزنی ... من میرم دوباره برمیگردم اگه درد داشتی با زنگ بالای سرت خبر بده .

آرشام چشم بست و با تکان لب ممنون گفت .

آرمان رفت و بهار کنار آرشام روی صندلی نشست . اشک مانند چشمه ی خروشان میخروشید و دل آرشام را بیشتر به زنجیر 

میکشید با آن چشمان ملتهب و ورم کرده .

- ببخشید ... همه ی این بلاها بخاطر من سرت اومده ... بخدا من ارزش نداشتم که بخ.......

دستان آرشام روی دستش قرار گرفت و با نگاهی که آزردگیش را نشان میداد او را ساکت کرد . با همان لبان خشک به

زحمت گفت :

- خوبی ؟

بهار هق هق گریه اش بیشتر شد . آرشام ناراحت از این حال بهار دستش را بالا برد و اشک جاری شده روی صورتش را 

پاک کرد و با صدایی خش دار نالید .

- گریه نکن ... بهارم .

بهار از این همه مهربانی و محبتی که در نگاه و کلام آرشام بود حالش بدتر شد و معذرت خواهی کرد و از اتاق بیرون رفت .

دلش از درد در حال ترکیدن بود . خودش را لعنت میکرد که چرا حرفهایی به او زده بود که او را به این حال ببیند .

بعد از دقایقی که اشکش خشک شد . به سرویس بهداشتی رفت و صورتش را شست . نگاهی در آینه کرد و با دیدن 

چهره ی ورم کرده و بینی و پلکهای سرخ پوز خندی زد و گفت :

- با این قیافه هر مریضی باشه سکته میکنه وای به حال آرشام .

نفسش را پر صدا بیرون داد و از دستشویی خارج شد . به اتاق برگشت . آهسته گام برمیداشت . آرشام چشمانش

را بسته بود .

کنارش ایستاد . به محض ایستادنش چشمان آرشام باز شد . لبخند روی لبان آرشام نقش بست . 

بهار با دیدن ترک روی لبش همان کار آرمان را تکرار کرد . دستمال خیس را دوبار روی لبان خشکش گذاشت وقطرات آب

با فشاری کمی راه گلویش را تر کرد .

روی صندلی نشست و با نگاهی بیقرار به چشمان خاکستری که برعکس همیشه خیلی مظلوم به نظر میرسید خیره شد .

- من ... باید ... 

هول شده بود و نمیدانست چگونه منظورش را برساند . آب دهانش را قورت داد اما قبل از آنکه او حرفش را ادامه دهد..

آرشام با صدایی گرفته و خش دار گفت :

- وقتی دوستم نداری .... چرا گریه میکنی ؟

دوباره چشمه ی اشکش شروع به جوشیدن کرد . دست آرشام روی دستش نشست و آن را فشار داد .

- نگفتم که ... دوباره ... گریه کنی... 

بهار هق هق کنان گفت :

- ببخشید ... نمیخواستم این بلا سرت بیاد ... تقصیر من شد ...

آرشام دستش را رها کرد و روی لبانش گذاشت و او را دعوت به سکوت کرد .

- اگه ... گریه کنی ... میگم ... بابا ببرتت بیرون ...

بهار سریع اشکش را پاک کرد و گفت :

- باشه ... گریه نمیکنم ..

- خوبه ... دختر خوب .

- درد نداری؟

آرشام نگاهش را عمیق به چشمان خیس و مژگان فر خورده و تابدارش ، داد و گفت :

- تا وقتی ... تو باشی ...دردی نیست ...که نشه تحمل کرد ...برای همیشه میمونی ؟...

بهار سرش را پایین انداخت . شرم داشت از این همه ابراز علاقه ای که میدید و هیچ عکس العملی نشان نمیداد .

تنها راهی که میتوانست علاقه اش را نشان بدهد را انجام داد. 

دستش را روی دست آرشام گذاشت و فشاری داد . به چشمان ش خیره شد و گفت :

- اگه با این اتفاقات باز هم منو بخوای ...

نفس در سینه اش حبس شد ه بود ... به زحمت نفسش را رها کرد و ادامه داد .

- من همیشه هستم ... 

آرشام گوشه ی چشمش جمع شد وتیز نگاهش کرد .

- حس میکنی ... به من مدیونی؟

بهار با بهت چشمانش را تا انتها باز کرد و گفت :

- نه ... نه .

- اما تو گفته بودی دوستم نداری... چی شد از دیشب....

بهار دستش را روی لبان او گذاشت و گفت :

- بگم غلط کردم راضی میشی ... 

آرشام با حالی که درد را میشد در صورتش دید ابرویش را به علامت نه بالا داد .

بهار با شرم و خجالت گفت :

- اصلا بگم دروغ گفتم باور میکنی ؟... بخدا ناراحت بودم یه حرفی زدم ... بعد از رفتنت پشیمون شدم همش منتظر بودم ببینمت تا بهت بگم ... اما تو نیومدی.. تا دیشب ... 

آرشام چشم روی هم گذاشت و با نفسی که پردرد بیرون میداد دستش را به سمت زنگ برد . بهار با نگرانی خودش زنگ را

فشرد و دستش را گرفت و گفت :

- درد داری ؟ ... پس چرا زودتر نمیگی ؟

- نمیخوام بری ... 

- نمیرم .. قول میدم کنارت باشم ..

پرستار وارد شد و گفت :

- چی شده ؟

بهار گفت :

- خیلی درد داره ... نفسش بند اومد .

پرستار با آمپولی که از جیبش در آورد نگاهی به سرم کرد و گفت : 

- برات مسکن میزنم ... تا چند ساعت میخوابی اما نمیتونم زیاد از این مسکنا برات تزریق کنم ... تا فردا با این مسکنا میشه 

آرومت کرد اما از فردا باید تحمل کنی ... چون مسکنت ضعیفتر میشه ..

آرشام چشم آرومی گفت و پرستار آمپول را وارد سرم کرد . به بهار نگاهی کرد و گفت :

- خیالت راحت شد ... 

به چشمانش اشاره کرد و گفت :

- از دیشب خودتو کشتی انقدر گریه کردی ... 

بهار لبخندی زد و گفت :

- دست خودم نیست . 

پرستار رو به آرشام کرد و گفت :

- نامزدت خیلی دوست داره ها ... از دیشب پشت در اتاقت نشسته بود و اشک میریخت ... باید بعدا براش جبران کنیا.

خودش لبخندی به حرف خودش زد و گفت :

- من میرم تا خوابش نبرده بتونین حرفاتونو بزنین .

چشمکی به بهار زد و از اتاق بیرون رفت . بهار با دیدن دانه های درشت عرقی که روی پیشانی آرشام نشسته بود 

دستمالی برداشت و پیشانیش را خشک کرد . 

آرشام که از شنیدن حرف های پرستار در دلش قند آب میکردند لبخندی زد و در حالی که بهار دستش را روی پیشانی 

او میکشید مچ دست بهار را در دستش گرفت و لب زد .

- خیلی دوستت دارم . 

بهار مات لبهایش شد و بعد از مکثی گفت :

- منم دوستت دارم ... خیلی زیاد.. اونقدر که خودم هم باورم نمیشه ... نمیدونم کی انقدر برام عزیز شدی و خودم نفهمیدم .

اما میدونم انقدر دوست دارم که نمیخوام بی تو زنده بمونم .

آرشام با لذت چشمانش را بست و نفهمید چه زمان خواب بر او مستولی شد .

 

بهار بعد از مطمئن شدن از خواب بودن آرشام نفس راحتی کشید . خدا را در دل شکر کرد . 

از اتاق خارج شد و از طریق راه پله به طبقه ی پایین رفت . وضو گرفت و وارد نماز خانه شد . دیگر جای تعلل کردن نبود ...

باید از خدایی که آرشامش را از خطر مرگ نجات داده بود تشکر میکرد .

دو رکعت نماز شکرانه به جای آورد . نماز ظهر و عصرش را ادا کرد . کنار سجاده نشسته بود و ذکر میخواند ....

از زمانی که پدرش بار اول کارش به بیمارستان کشیده شد . خدایش پررنگتر شده بود . مدتها بود تمام خواسته هایش

را از او میخواست و به خود او زمام امور زندگیش را سپرده بود . وچه راضی بود از این بی همتای لایتناهی که در تمام سختیها

کنارش بود و باعث شده بود از شکستنهای پیاپی در امان بماند ...

دستش را به صورتش کشید و چادر را تا کرد گوشه ی نماز خانه گذاشت . به جان کسی که آن چادر را در آنجا گذاشته بود 

دعای خیری کرد ... دلش هوای آزاد میخواست . 

وارد حیاط بیمارستان شد . نگاهی به اطراف انداخت آفتاب گرم تابستانی صورتش را سوزاند . به نیمکتی که زیر سایه ی

درختی قرار داشت نگاه کرد . دختری در حال حرف زدن با گوشی روی آن نشسته بود . 

روبروی دختر ایستاد . اجازه گرفت و گوشه ی دیگر نیمکت نشست . دختر بعد از پایان تماسش از کنارش بلند شد و به 

طرف ساختمان بیمارستان رفت .

هرم گرما با نسیم ملایمی به صورتش خورد . چشمانش را بست و هوای تازه را به ریه هایش سپرد .

چشمانش را باز کرد و به طبقه ای که آرشام در آن بستری بود چشم دوخت . با چشم پنجره ها را میشمرد تا بداند 

کدام پنجره ، پنجره ی اتاق اوست .

- زنده س؟

از ترس هین بلندی کشید و از جا پرید . به پهلو چرخید و با دیدن چهره ی در هم و آشفته ی کیان اخم هایش را در هم 

کشید و با غیظ گفت :

- خدا رو شکر بله ... چه جوری روت شد بیایی این جا ؟

- اومدم ببینم حالش چطوره !... باور کن نمیدونم چرا کار به اینجا کشید ... 

- واقعا هنوزم نمیدونی چرا کار اون به اینجا کشید؟ ... خجالت نمیکشی بعد از این همه گند کاری بازم پیدات شده ؟

- بهار علاقه ی تو منو دیوونه کرده ...

- هیس ... حرف بیخود نزن کیان ... حرفی که باعث خنده م میشه همینه ... تو فقط روی دنده ی لج افتادی ...

درست مثل پسربچه های دوساله... که اسباب بازیشونو یکی برداشته و میخوان با وحشی بازی پسش بگیرن .

کیان مستاصل و درمانده گفت :

- تو همه ی وجودمی بهار... اسباب بازی کدومه ... تو عشقمی ... عمرمی ...

- خفه شو کیان ... هیچ کدوم اینایی که گفتی برات نبودم ... اگه بودم به چیزای بی ارزشی منو نمیفروختی ....

- غلط کردم ... اگه تو راضی باشی جلوی همه ی فامیل به پات میوفتم و عذر خواهی میکنم ... فقط تو بهم فرصت بده .

حتی میرم دست پسرداییتو میبوسم ... 

بهار از جا برخاست با درد نگاهش کرد . روزی داشتنش ، تمام آرزویش بود اما حالا !! حتی عذاب وجدان داشت 

بخواهد با او همکلام شود .

- زن بیچاره ت از دیشب زیر سرمه ... یخورده انسان بودی میرفتی حال اونو میپرسیدی !... 

- بهار بخاطر اینکه با من لج کنی ..........

بهار با خشم نگاهی به صورتش که درماندگی در آن به چشم میخورد کرد و آرام گفت :

- دوستش دارم ... خیلی بیشتر از تو کیان ... دیگه هیچی جز اون برام مهم نیست ... برو و خودتو از زندگی من بکش بیرون .

رو برگرداند و یک قدم از او فاصله گرفت . صدای پر از بغض کیان پایش را میخکوب کرد .

- به خدا میمیرم بهار... اگه از دستت بدم ... بخدا وقتی ببینم دستش به دستت خورده قلبم از حرکت می ایسته ... رحم 

کن بهم ...

من بد کردم درست ... تو بد نبودی و نیستی ... بخاطرت شکستم بهار ... خوار شدم ... ولی به مردنم راضی نشو .

هق هق کیان قلبش را به درد آورد .کیان جزئی از خاطرات گذشته ی او بود . پسری بود که سالها زیر چتر حمایتش 

زندگی کرده بود و رشد کرده بود . دلش نمیخواست ناگهانی بد شدن و گذشتن را ...

به سمتش چرخید . با دیدن چشمان اشک آلودش ، اشک در چشمانش حلقه زد .

- مطمئن باش نمیمیری ... تو یه سال پیش منو از دست دادی ... میبینی که زنده موندی ... فکرت و عوض کن و به زندگی 

خودت بچسب ... باور کن تمام قلبم از وقتی رفتی از وجودت خالی شد ... لج کردن نیست ... من عاشق آرشامم ... پس

خودتو گول نزن ... تو هم خیلی وقته منو از قلبت بیرون کردی ...

با بغض نالید :

- زمانی که دست آرمیتا رو گرفتی و منو توی چاه بدبختی رها کردی ... وقتی ضجه ها و اشکامو ندیدی و روبروی من دست 

آرمیتا رو گرفتی تو روی اون خندیدی ... برو کیان ... تو رو به اون خدایی که میپرستی برو و بذار منهم در کنار آرشام به 

آرامش برسم ... بفهم که دوستش دارم ... اگه به دروغ هم ادعای دوست داشتن منو داری برو... بذار در کنار اون کسی که 

دوستش دارم خوشبخت بشم .

گام هایش را تند کرد و از او فاصله گرفت . صدای بهار بهار گفتنش را میشنید و اشکش روی گونه هایش جاری میشد .

چراهای زیادی در ذهنش شکل میگرفت . چرا روزگار این چنین با آنها بازی کرده بود؟ چرا کیان بازی داده بود و بازی خورده بود؟ چرا نمیخواست باور کند بدون او هم میتواند زندگی کند؟ چرا دیگر با دیدنش حال خوبی نداشت !!چرا دیدنش

سیستم عصبیش را بهم میریخت!! تمام آن چرا بایک نام پایان گرفت ... آن هم آرامشی بود که از وجود آرشام و نامش میگرفت .

حس میکرد حتی فکر کردن و به زبان آوردن اسمش هم برایش دلنشین و لذت بخش است ... چیزی که با وجود کیان به این 

صورت تجربه نکرده بود .

 

*************

-بهار جان برو خونه استراحت کن ... میترسم بابات بفهمه هنوز هیچی نشده دخترشو این طور اسیر کردیم ... دخترشو به 

داداشم نده .

خنده روی لبان آرشام و بهار نقش بست . آرشام دست بهار را گرفت و به خواهرش نگاه کرد و گفت :

- دوای درد من همینه ... بابا با بهرام خان حرف زده و اجازه شو گرفته ... مگه اینکه خود بهار خسته باشه و بخواد بره .

بهار با لبخند گفت :

- من که کاری نکردم بخوام خسته باشم ... آرمیتا جون تو برو تو اتاقت کمی استراحت کن . برات خوب نیست با این حالت روی پا بمونی .. 

خیالت که راحت شد ... دیدی که داداشت حالش خوبه ... برو تا بلایی سر اون کوچولوت نیومده ...

آرمیتا دستی روی شکمش کشید و گفت :

- این بچه هم مثل خودم سخت جونه ... دکتر میگفت خواست خدا بوده با اون فشار روحی و روانی بچه مونده ... 

فکر کرده دنیا چه جای تحفه ایه میترسه عقب بمونه .

آرشام اخم کرد و گفت :

- آرمیتا مراقبش باش . اون هدیه ی خداست ...این چرت و پرتا رو نگو ... این حسای بد به بچه منتقل میشه اونوقت که دنیا بیاد تاثیر منفیشو رو بچه میبینی ... برو آبجی ... برو استراحت کن ... نمیخوام سرعروسی من توی تخت باشی ... 

آرمیتا با ذوق گونه ی بهار را خیلی ناگهانی بوسید و گفت :

- ای جانم ... قربون عروس گلمون برم ... بالاخره جواب بله رو دادیو خیال ما رو راحت کردی ... وای خدا ممنون ... 

با ذوق و شوق فراوان به سمت برادرش رفت و او را بوسید . به حدی قربان صدقه ی آن دو رفت که آرشام اخم کرد وگفت :

- آرمیتا برو یه دقیقه بذار اینجا آروم باشه ... سرم رفت از سرو صدا ..

آرمیتا دوباره او را بوسید و گفت :

- چشم ... الان مزاحمتو کم میکنم داداشی ... فقط نامردا نگفتین زمان مراسمتون چه وقتیه ؟ با هم حرف زدین؟ ..

- آرمیتا ؟

- جانم داداش ... چشم میرم ...

با خنده از اتاق خارج شد . بهار با لبخند رو به ارشام گفت :

- چرا اینجور گفتی ... طفلک اینهمه ذوق میزنه اونوقت تو ........

- وای بهار نمیدونی وقتی آرمیتا ذوق زده میشه چقدر سرو صدا میکنه ... منم با این حالم اصلا نمیتونم تحملش کنم ..

از وقتی از بیمارستان اومدیم خونه ... روزی چند بار میپرسه با بهرام خان چه حرفی زدین که بهار اینجا مونده ..

- خوب بهش میگفتی ... بالاخره اونم خواهرته ... خوشحال میشه ...

- اینا ظاهرشه بهار ... نمیدونی از وقتی فهمید بابا از کیان شکایت کرده چقدر تو خودش فرو رفته ... این کاراش برای اینه که

ما متوجه نشیم ناراحته ... نمیتونم وقتی اون ناراحته با این مسئله راحت برخورد کنم .

- پس میخوای چه کار کنی ؟

- با بابا حرف زدم بره شکایتش رو پس بگیره ... آرمیتا خودش میدونه و شوهرش ... خواست این طور ادامه بده ...

نخواست جدا بشه ... خودش میدونه .

بهار ناراحت به سمت پنجره رفت و به درختان پربار خیره شد . آهی کشید و گفت :

- دلم میسوزه براش ... شکست بدی رو تجربه کرد .

- همونطور که تو تجربه کردی . 

بهار به سمت او چرخید و با محبتی سرشار از عشق ...نگاهش را به صورت جذاب او داد و گفت :

- من با اون شکست یه تجربه ی شیرین دیگه ای رو درکنارش داشتم ... یه مرهم ... یه حامی ... یه عشق اما .......

آرشام دستش را برای گرفتن دستانش بالا گرفت. بهار منظورش را فهمید .جلو رفت و دستش را میان دستان گرم و محکم 

او گذاشت . آرشام دستش را بوسید و با چشمانی که چراغانی بود گفت :

- خدا پدر عمو جون رو بیامرزه که با دو کلمه عربی خوندن بین ما منو از محرومیت نجات داد ... 

بهار خندید و با چشمکی گفت :

- قربونت برم که ... اونموقع که محرم نبودیم هم دیدمت ... 

دستش را دور شانه ی بهار انداخت . سرش را روی سینه اش گذاشت و گفت :

- خبر نداری که این قلب مدتهاست برای تو میطپه ... خیلی وقته آرزوی این نگاهها رو از تو داشته .. اینکه نگاهت و قلبت 

از آن من بشه ... داشت برام حسرت میشد ... وقتی اون روز تو روم گفتی دوستم نداری ... وقتی گفتی ؛بود و نبودم برات 

فرقی نداره ... داشت قلبم از تو سینه بیرون میزد . 

بهار همان طور که سرش روی سینه ی آرشام بود دستش را بالا برد و روی لبان داغ و سوزان او گذاشت .

- همش از ناراحتی بود ... باور کن اگه مهم نبودی اونقدر با حرص اون حرفها رو نمیزدم ... خیلی توی اون هفته منتظرت

بودم ... فکر کردم تو هم بخاطر خواهرت منو کنار زدی ... فکر کردم برات مهم نبود که بیایی و خودت بهم بگی چی شده که

نیومدی ... خیلی دلم شکسته بود ... خیلی احساس حقارت میکردم ... خیلی برای یه دختر سخته از طرف کسی که بهش 

دل بسته طرد بشه ... مثل جون دادن میمونه ... 

دستان آرشام نوازشگرانه روی موهای ابریشمیش بالا و پایین میشد همزمان بهار گفت و تمام دردهای دلش را سفره کرد .

آرشام نفس بلندی کشید و گفت :

- اون روز اومدم علت نبودنمو بگم ، همیشه بهارم ... اما نذاشتی ... اومدم بگم اون روزا تو چه جهنمی بودم ... کیان 

همهی نقشه هامو بهم ریخته بود ... تهدید پشت تهدید ... بابا ترسیده بود ... از طرفی با بابا میجنگیدم که نباید به 

حرف کیان گوش بده ... از طرفی نگرانیش رو درک میکردم که یه پدر برای دور نگه داشتن بچه هاش از خطر ...هر کاری 

میکنه ... 

سر بهار را از روی سینه اش بلند کرد و دستانش را دور صورتش قاب گرفت و گفت :

- بهار ،منم مثل تموم آدما نقطه ضعفی دارم که باید از اون خبر داشته باشی ... وقتی خیلی عصبی میشم تنهایی بهترین دوای 

دردمه ... باید چند روز به حال خودم باشم تا کم کم آروم بشم ... اما من در حین این آروم شدن مدام در خونه جنگ 

و دعوا داشتم ... نه تنها آروم نمیشدم بلکه روز به روز دیوونه تر میشدم ...

نمیخواستم در اون زمان با تو حرفی بزنم که بعدا بفهمم باعث آزارت شدم ... اینو بدون وقتی خشمگین و عصبیم زیاد طرفم نیا 

... بذار در سکوتم به آرامش برسم تا خودم بیام طرفت ... این تنها راهیه ........

بهار لبخند زد و گفت :

- اما وقتی من کنارتم دوست دارم این تنهایی دیگه وجود نداشته باشه ... ناراحتیتو به خودم بگو ... بذار با هم و در 

کنار هم آروم شیم ..

آرشام سرش را بالا آورد و بوسه ای نرم و آرام روی گونه اش زد و گفت :

- نمیدونم در آینده و در کنار تو تا چه حد خشمم قابل کنترل باشه ... اما این راهیه که روانپزشکم بهم یاد داد و خیلی خوب جواب داد ... اما حس میکنم با وجود تو به تنهایی احتیاج نباشه ... اما اگه بود دلگیر نشو ... دوست ندارم ازم برنجی ...

خودت میدونی توی خشم و دعوا حرفای خوب زده نمیشه ... من میخوام این حرفایی که خوب نیست ،کمتر از من شنیده شه ...

منظورم رو میفهمی ...

بهار سرش را به علامت مثبت تکان داد و دوباره سرش را روی سینه ی او گذاشت و آرام گفت :

- راستی نگفتی دیروز که بابام اینجا بود تو خلوت چیا بهم گفتین ؟

آرشام خندید و گفت :

- همیشه بهار من که فضول نبود ...

- حالا شده ... بگو دیگه ؟

- عشقم ... حرفامون مردونه بود ... فقط یه چیزشو میتونم بگم ...اینکه بابات گفت ؛ تا دوماه دیگه جهیزیه تو آماده میکنه و 

باید زودتر مراسم عقد و عروسی رو با هم بگیریم و بریم سرخونه و زندگیمون ...

بهار با شتاب سرش را از روی سینه ی او برداشت و گفت :

- دروغ نگو .... وای چرا انقدر زود ... بابا چی فکر کرده عقد و عروسی با هم ... من آمادگی ندارم .

ارشام سرمست از این نگرانی بهار بازویش را گرفت . خودش کاملا نشست و او را در آغوش گرفت و گفت :

- باباجونت که راضی نمیشد ... من بودم که اصرار کردم ... باور کن دوریت برام مشکله ... 

سر بهار را با دست آزادش بالا گرفت و به چشمان براقش خیره شد و گفت :

- خانوم خوشگله خودم آماده ت میکنم ... معلم خوبی هستما ... میخوای از همین الان درس اول رو شروع کنیم ....

بهار با شرم چشمانش را به زیر انداخت و گفت :

- خجالتم نده آرشا...........

میم آخر را نگفته ، درس اول شروع شد . بهار از حضور گرم و نگاه های سوزانش در حال ذوب شدن بود ... برای اولین بار 

بود بدون اینکه عذاب وجدان داشته باشد با او همراهی کرد و دستان گرم آرشام او را در بر گرفت و بیشتر اورا به خود 

فشرد .

 

******************

******************

5 سال بعد .

با صدای گریه ی دخترکش از پنجره فاصله گرفت . نگاهش را روی صورت اخمو و اشک آلود او چرخاند و گفت :

- چی شده عزیز مامان ... باز که تو اشکت سرازیر شده ؟

- من بابامو میخوام .

خم شد و دخترک حسودش را در آغوش کشید و گفت :

- عسل طلای مامان تو که الان پیش بابات بودی !!

- من بابامو تنها تنها میخوام ... بابای منه .

هق هق گریه اش که به هوا رفت سرش را روی شانه اش چسباند . پشت پنجره برگشت و به شن بازی آرشام و کیارش خیره

شد . کیارش با ذوق برای هر سطلی که آرشام سالم روی زمین برمیگرداند بالا و پایین میپرید و دست میزد . 

آرشام با ذوق به بالا و پایین پریدنش نگاه میکرد . به دور و برش نگاه کرد . وقتی بهار را با دخترک شیرین زبانش پشت 

پنجره دید ، کیارش را در آغوش کشید و بوسه ای روی صورت سبزه و با مزه اش نشاند .

بهار با لبخند همانطور که با دست کمر دخترک لوسش را نوازش میکرد زیر گوشش زمزمه کرد .

- عسلک من نباید با گریه کردن چشمای خوشگلشو خیس کنه ... میدونی اگه بابا تو رو اینجور ببینه چقدر ناراحت میشه ؟

دخترک با پاهایش روی شکمش کوبید . غرغر کنان گفت :

- بابا اونو بیشتر از من دوست داره ... من بابا رو دوست ندارم . 

بهار صورت دخترش را از روی شانه اش بلند کرد و نفس عمیقی کشید و گفت :

- خودتو باز لوس کردی ، عسل ؟

- نچ ... کیارش لوسه .

بهار اخم کرد و گفت :

- آخه دخترم تو چرا انقدر با کیارش لجی ... پسر به اون با ادبی و خوبی ... ندیدی برات امروز شکلات خریده بود .

چشمان عسل به آنی برق زد و گفت :

- میدیش بخورم ؟ 

بهار خندید . از اینکه به سرعت ذهنش منحرف شده بود نفس راحتی کشید وگفت :

- شکموی مامان ... بهت میدم اما به شرطی که ......

انگشت اشاره اش را به علامت هشدار روبروی عسل تکان داد و گفت :

- به شرطی که حسودی نکنی و بری با خود کیارش بخوریش .

عسل خندید و گفت :

- چشم .

با اینکه سه سالو نیمش بود اما خیلی از رفتارهایش بجز حسادتش به کیارش ، بزرگانه بود . آرشام دوست داشت طوری او را

تربیت کند که سرآمد بچه های فامیل باشد . برایش همیشه وقت میگذاشت . چه در یادگیری علوم و ریاضی چه در یاددادن

زبان انگلیسی . بازی هایشان که زبانزد خاص و عام شده بود . 

هر وقت پدرو دختری بازی میکردند بهار با خانه ای روبرو میشد که انگار بمب در آن ترکیده بود . چقدر دیدن ذوق آرشام و

خنده های کودکانه ی دخترش به او شور زندگی میبخشید . تمام نداشته های خودش را به پای کودکش میریخت تا دچار

کمبودی نشود .تا جایی که وقتی بیتابی دخترش را در زمان بیرون رفتن از خانه دیده بود، دست از شغلش کشید و خانه داری

را برگزید .

روزهای خوب و آرامی را در کنار آرشام گذرانده بود . روزهایی که تلخی گذشته و کمبودهایش را کمرنگ کرده بود . 

وجود آرشام در زندگیش مانند اکسیر آرامش بود . انگار خدا او را آفریده بود تا مرهمی بر دل زخمی او باشد ، وچه مرهم دلنشینی بود این مرد جذاب زندگیش .

با باز شدن در ورودی ، آرشام کیارش به بغل وارد ساختمان شد . 

- سلام خانومی... چیزی نداری به این قوم گشنه بدی ؟

بهار خندید و به چهره ی خندان کیارش خیره شد و گفت :

- اول دستاتون رو بشورین بعدش برو بابابزرگ رو از خونه ی آقاجون بیار تا من غذا رو میکشم سرد نشه .

آرشام کیارش را پایین گذاشت .عرق های روی پیشانیش را با دست پاک کرد و گفت :

- از آرمیتا خبر نداری ؟

- چرا تماس گرفت ... گفت داره برمیگرده . فکر کنم تا ما آماده بشیم اونم میرسه ...دلم شور میزنه آرشام .

- چرا عزیزم ؟

- به نظرت ممکنه با هم آشتی کنن ؟ به نظرت برای چی بعد از پنج سال برگشته و خواسته آرمیتا رو ببینه ؟

آرشام شانه ای بالا انداخت و بی تفاوت گفت :

- نمیدونم .

- نکنه کیارشو ازش بگیره ... اینجوری آرمیتا نابود میشه.

آرشام متفکر شانه ای بالا انداخت و از خانه خارج شد و بهار را فکر و خیالش تنها گذاشت .

بهار به چهره ی درهم کیارش نگاه کرد . تازه متوجه حضورش شده بود . لب گزید و کنارش زانو زد . 

- عزیزم بیا بریم تا زندایی دست و صورتت رو بشوره .

کیارش با مهربونی صورت بهار را بوسید و گفت :

- مرسی زندایی جون .

 

دقایقی بعد آرشام در حالی که دست جمشید خان را گرفته بود وارد ساختمان شد . بهار هم دست و صورت کیارش را 

شسته بود و به اخم های عسل هم ، توجه نکرد . 

بهار با دیدن پدربزرگش به سمتش رفت .

- سلام بابابزرگ خوبین ؟

- ممنون عزیزم ... شما خوب باشین برای من کافیه .

آرشام با دیدن چهره ی عصبی دخترش، اخمی کرد و همراه با لبخند، رو به عسل کرد و گفت :

- دختر بابا زشت نیست انقدر بد ادایی میکنی ؟ میدونی اگه عمه آرمیتا ببینه تو چه دختر اخمویی هستی دیگه دوستت 

نداره و نمیذاره کیارش با تو دوست باشه .

عسل دستانش را روی سینه گره زد ومانند بچه های تخس گفت :

- نمیخوام با کیارش دوست باشم ... من فقط میخوام با تو و مامان دوست باشم .

آرشام او را بطور ناگهانی به آغوش کشید و خندان گفت :

-قربونت برم بابایی . این حرف خوبی نیست دختر بابا ... بزرگ که بشی با این اخلاق هیچ جا جات نیست ... اونوقت تنها میمونی .

در حالی که با دخترش حرف میزد . با اشاره ی چشمان بهار به کیارش نگاه کرد . چنان محو تماشای آن دو شده بود که 

دل آرشام و بهار آتش گرفت . 

آرشام پوفی کشید و دخترش را زمین گذاشت . وظیفه ی سختی بر گردنش افتاده بود . نمیخواست کاری کند تا کیارش 

جای خالی پدرش را حس کند . پسری که با وجود پنج سال سن به خوبی همه ی رفتارها و حرفهای اطرافیانش را 

درک میکرد و گاهی چنان مظلومانه در خود فرو میرفت که با تمام تلاش اطرافیان باز هم بار غمی که در نگاهش بود 

و روی شانه هایش سنگینی میکرد کم نمیشد . 

برای همین موضوع ، آرمان خانه ای مستقل گرفته بود ،با آرمیتا و کیارش در خانه ای دورتر از آنها زندگی میکردند . تنها در ایام 

تعطیلات در کنار هم بودند . هر چه آرشام و بهار سعی میکردند جای خالی پدر نداشته ی او را پر کنند افاقه نمیکرد . 

زمزمه هایی از زبان بهناز به گوش بهار رسیده بود که زیر گوش کیوان زمزمه میکند تا اورا راضی به ازدواج با آرمیتا کند .

تا کیارش زیر دست عمویش بزرگ شود و کمبود پدر را حس نکند . هر چه بود نوه ی اولش بود و برایش عزیز بود .

زمزمه ای که در عرض دو سال با همه ی تلاشش ،هیچ تاثیری نداشت . 

کیارش با آرشام و کیوان بیشتر از همه مانوس بود . مردانی که در زندگیش بیش از همه به او توجه نشان میدادند و

خواسته های عاطفی کودکانه اش را بر آورده میکردند .

با بلند شدن صدای آیفون بهار گفت :

- آرمیتا هم اومد . من میزو آماده میکنم . 

آرشام دکمه ی آیفون را زد . بعد از لحظاتی آرمیتا با چهره ای در هم وارد شد . 

- سلام به همه .

همه سلامش را جواب گفتن . کیارش با دیدن مادرش به سمتش دوید و دستانش را برای آغوش او باز کرد . 

آرمیتا او را در آغوش کشید و صورتش را بوسید . 

- آرمیتا بیا اول ناهار بخوریم بعد تعریف کن ببینم این شازده چی میخواست .

آرمیتا به جمشید خان نگاهی کرد وسرش را تکان داد .بعداز پایین گذاشتن کیارش و بوسیدن صورت عسل به 

سرویس بهداشتی رفت . 

بعد از خوردن غذا آرمیتا کیارش را به اتاق برد . بعد از خواباندنش به پذیرایی برگشت . کنار پدر بزرگش نشست . 

جمشید خان با صدایی که رمقی نداشت گفت :

- چی شد باباجون ... چی گفت ؟

آرمیتا کلافه دستی میان موهای کوتاهش کشید و گفت :

- هیچی... چی میخواست بگه ... اومده پسرشو ببینه ... قرار شد عصری با خانوادش بیاد خونه ی عمو اینا ماهم بریم 

اونجا ... 

- چرا اونجا ؟

این سوال رو بهار پرسیدو نگاه آرمیتا روی او زوم شد . ته نگاهش چیزی میدید که یک سالی میشد در چشمان آرمیتا جا 

خوش کرده بود . نوعی دلگیری یا حسادت . شاید به اشتباه متوجه شده بود اما در حال حاضر نگاهش پیام خوبی 

نداشت .

- دوست نداره اینجا با شما روبرو بشه .

آرشام سرفه ای کرد و گفت :

- چه بهتر ... خوبه که انقدر شعورش میرسه بعد از اون سالها نخواد گذشته رو وسط بکشه .

بهار سوالی داشت که میترسید با پرسیدنش آرشام را حساس کند . چه خوب که نپرسید چون همان لحظه جمشید خان

از آرمیتا پرسید :

- برای زندگیتون حرفی نداشت ... منظورم اینه که حرفی از آشتی نزد ؟ نگفت این سالها کدوم گوری بوده ؟

آرمیتا دستانش را در هم گره زد و به میز خیره شد . با صدایی که به زور شنیده میشد .لب باز کرد .

- تنها چیزی که نگفت در همین مورد بود . میگفت میخواد کیارشو ببینه . از تو حرفاش فهمیدم تو این پنج سال 

کیش بوده ... به گفته ی خودش اونجا بوتیک زده . 

آرشام با اخم گفت :

- حالا چی شده بعد از این سالها یاد پسرش افتاده ؟

- اصرار مادرشه ... میخواد بهوای کیارش اونو به تهران برگردونه .

جمشید خان با اخم نگاه کرد و گفت :

- برمیگرده ؟

- نمیدونم ... اما فکر نکنم برگرده .

آرشام دستی به چانه اش کشید .در حالی که نگاهی به آرمیتا و بهار میکرد گفت :

- شاید تو این سالها زن گرفته .

آرمیتا معذب به برادرش و بهار نگاهی انداخت .

- درست مثل یه آدم غریبه باهام حرف میزد ... راستش شک کردم ، شاید زن گرفته باشه .اما وقتی پرسیدم ، پوزخند زد

وگفت ؛ همینکه تو رو گرفتم برای هفت پشتم بسه .

آرشام عصبی شد و گفت :

- مرتیکه ی بی لیاقت ... تقصیر تو بود که همون سال که طلاق گرفتی با خواستگاری که داشتی ازدواج نکردی .

آرمیتا نفس عمیقی کشید و گفت :

- با کدوم دل خوش داداش ؟ وقتی کیارشو میبینم که بچه م روز به روز بزرگتر میشه و سراغ باباشو از من میگیره 

دیگه حالی برام نمیمونه که به خودم فکر کنم ... تازه وقتی بابای خودش اینه ناپدریش میخواد چه گلی به سر بچه م بزنه؟!

جمشید خان با ناراحتی پوفی کشید و از جا برخاست . 

- من میرم بخوابم این الدنگ اومد برو اون باغ و زود برگرد . زیاد نمونی که آقا هوا برش داره .

آرمیتا با خشم به خروش آمد :

- غلط میکنه هوا برش داره ... زندگیش رو سیاه میکنم اگه بخواد خیال خامی تو سرش بیوفته .کیارش پسر منه نه اون .

 

************

نگاه خسته و بی رمق کیان به شعله ی سرخ سیگارش بود . تکانی به سیگارش داد و سرش را بالا گرفت .

چشم به در باغ میانی بسته بود . 

منتظر دیدن پسری بود که هیچ وقت فکرش را نمیکرد با تعریف های بی حد مادرش اینچنین مشتاق دیدنش باشد . 

با ظاهر شدن قامت آرمیتا چشمانش به سمت پایین کشیده شد .

پسر کوچکی که کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید پوشیده بود ومانند مردان بزرگ قدم برمیداشت ،نظرش را جلب کرد .

سیگار را به زمین انداخت و پاهایش را از بالای ایوان به زمین گذاشت . 

دیدن صورت پسری که شباهت زیادی با کودکی خودش داشت دلش را زیر ورو کرد . دانه های درشت عرق روی پیشانیش

نشست . دو قدم به جلو برداشت . 

پسرک بلبل زبانی میکرد و از دختری برای مادرش میگفت که لبخند را روی لبان هر دو جاری کرده بود .

صدایش را از آن فاصله هم میشنید .

- مامان ، عسل گریه کرد و دایی بغلش کرد .چرا من بابا ندارم تا منو بغل کنه ؟

پاهای آرمیتا از حرکت ایستاد . کیارش دستش که در دست مادرش بود به اجبار ایستاد . به روبرو خیره شد و گفت :

- مامان اون آقاهه کیه ؟

زبان آرمیتا با دیدن کیان قفل شد . نمیدانست چه جوابی به پسرش بدهد . آب دهانش را قورت داد و به آرامی گفت :

- اون یکی از فامیلامونه . 

همان لحظه که کیان مات و مبهوت به پسرش خیره بود بهناز در ورودی را باز کرد . با دیدن کیارش با ذوق پله هارا پایین 

دوید و دستانش را برای نوه اش باز کرد .

- الهی قربونت بشم من مامانی ... بیا ببینمت .

کیارش دوان دوان خودش را در آغوش بهناز انداخت و با ذوق گونه ی مادربزرگش را بوسید .

- سلام مامانی ... چرا نیومدی پیش دایی و زندایی ؟

- میام عزیزم ... چه فرقی داره . این بار تو اینجا باش .

کیارش به اطراف نگاه کرد و گفت :

- آخه اینجا عسل نداره .

بهناز خندید و گفت :

- پدرسوخته هنوز نیم وجب قد و بالاته از الان عسل عسل میکنی .

کیان با غمی که روی قلبش سنگینی میکرد به گفتگوی آنها گوش میداد . شنیدن نام عسل قلبش را مچاله کرد .

اسمی که بهار از سالها پیش برای دخترش انتخاب کرده بود ... اسمی که فراموش نکرده بود و او هم فراموش نکرده بود .

گفته بود :

« عسل، طعم شیرین زندگیه ... دوست دارم وقتی با عشق ازدواج میکنم اگه بچه م دختر بود و زندگیم به شیرینی عسل بود اسم 

دخترمو عسل بذارم تا وقتی بزرگ شد بدونه چقدر برای من و پدرش شیرین و دوست داشتنیه »

حالا آن طعم عسل را در زندگی با غیر از او چشیده بود و او ... او جز زهر نصیبی نبرده بود . 

شنیدن نام عسل آنچنان او را بهم ریخته بود که نتوانست خود را کنترل کند . موهایش را به چنگ کشید و به انتهای باغ رفت .

جایی که، روزی بهار ضجه های تنهاییش را زده بود . روزهایی که او سرمست از حماقتهایش بودو او در تنهایی جان میداد .

به جوی آب زل زد . احساس خفگی میکرد . داغی بر دلش مانده بود که با هیچ مرهمی تسکین نمی یافت .

دردی که حتی بر زبان آوردنش هم ، جز پستی و رذالت چیزی برایش بهمراه نداشت . ماندنش در آن باغ اشتباه محض بود.

باغی که میدانست در آنسویش کسی قرار دارد که همه ی هستیش را برایش باخته بود . 

بدون آنکه اراده ای داشته باشد . پاهایش او را به بیرون باغ هدایت کرد . خود کرده را تدبیر نیست . نمیتوانست دوام بیاورد 

زمانی که تا آن اندازه به او نزدیک بود ولی به اندازه یک دنیا دیوار ، بینشان فاصله بود . 

به در باغ که رسید صدای پاهای کوچکی همراه با لحن کلامش او را میخکوب کرد :

- بابایی ... منم با خودت میبری بیرون ؟

کیان با تعجب به صورت پسرش خیره شد . معصومیت نگاهش دلش را برد . روی دو زانو نشست .

صورت پسرش را با دو دست قاب گرفت و گفت :

- کی بهت گفته من باباتم ؟

- هیچکس .

- پس از کجا میدونی من باباتم .

جواب کیارش او را کیش و مات کرد .

- نمیدونم بابام کیه . اما دوست دارم تو بابام باشی تا منم مثل عسل بابا داشته باشم . تا منم بتونم برم تو بغل بابامو برای 

عسل زبون درازی کنم ...

اشک در چشمانش حلقه زد . آن اشک زلال به قلب پاره پاره ی کیان آتش زد . 

- آخه من بابا ندارم عمو ... میشه شما بابام بشی ... عمو کیوان عموم باشه ، شما بابام باشین .

مظلومانه سرش را کج کرد و ملتمسانه گفت :

- میشه بابام بشی ؟

کیان در برابر پاکی و معصومیت پسرش خلع سلاح شد .جگرش با ا

لتماس و آن نگاه مظلوم خون شد . قلبش به طپش افتاد .

پسرش داشت تاوان ندانم کاری او را پس میداد .

یاد بهار در نظرش زنده شد . زمانی که بهناز را در آغوش میکشید و با گریه سراغ مادرش را میگرفت . حالا او داشت همان بلا 

را به سر فرزند خود می آورد . او را در آغوش کشید وبوی تنش را به مشامش کشید .اشکش جارش شد . 

رو به آسمان آبی بالای سرش نگاه کرد و از ته دلش نالید .

- میشه عزیزم ... اگه تو بخوای بابات میشم .

- من میخوام ... همه بابا دارن اما من فقط مامان و دایی و بابایی دارم .

کیان او را از زمین بلند کرد و چند باره بوسید . جادوی خون و ژنتیک، پای رفتنش را سست کرد .

اما نمیدانست در همان زمان دست مادرش دست آرمیتا را گرفت و با ذوق گفت :

- درست شد عزیزم ... دیدی گفتم من راهشو بلدم .

 

***********

 

صدای خنده و شادی در باغ مجاور به گوش بهار میرسید . در دلش غوغایی برپا بود . امیدوار بود این وصلت زندگی 

او را تحت الشعاع قرار ندهد . 

هر چند قبل از اینکه این جشن شکل بگیرد آرشام تمام حد و حدود رفت و آمد آرمیتا به آن باغ را تعیین کرده بود .

اما باز هم دلش میترسید . آرشامی که همیشه منطقی بود و آرام ، از شب گذشته بیقرار شده بود .

حتی در جشن ازدواج مجدد خواهرش شرکت نکرده بود . بهار گفته بود برای اینکه مشکلی پیش نیاید او در خانه میماند 

و او برود. اما آرشام قبول نکرده بود . 

از آرمیتا ناراحت بود که کیان را با شرایطی که برایش گذاشته بود دوباره قبول کرده بود .این را حق خواهرش نمیدانست .

برای زندگی او نگران بود . تنها مسئله ای که باعث شد زبان به دهان بگیرد و دخالتی نکند کیارش بود .

ذوقی که کیارش برای بودن در کنار پدرش داشت زبان همه را بسته بود حتی آرمیتا را ...

شرط کیان برای آرمیتا این بود . 

«با هم ازدواج میکنیم تا وقتی کیارش بزرگ میشه تحت حمایت هر دوی ما باشه اما از من هیچ انتظاری جز پدری برای 

کیارش ، نداشته باش . »

آرمیتا به همین هم قانع بود . به بهار گفته بود :

- من زندگیمو باختم. لااقل کاری نمیکنم پسرم هم زندگیش با حسرت داشتن پدر خراب بشه .کاری که الهه و بهرام کردنو 

من دیگه تکرار نمیکنم .

بهار هم در ادامه ی حرفش زمزمه کرد:

- لااقل بهاری دیگه به وجود نمیاد ... پر از حسرت ... پراز تنهایی .

  دستش را روی شانه ی بهار گذاشت . بهار با لبخند برگشت و به صورتش ، زیباترین نگاه عاشقانه را انداخت .

- خوبی عزیزم ؟

دستان بهار روی گونه ی اصلاح شده و نرمش نشست و گفت :

- مگه میشه تو کنارم باشی و خوب نباشم . 

- تو چه فکری بودی ؟

- به بهاری که ،قبل از اینکه زن تو بشه، فکر میکردم ... خدا روشکر. کیارش مثل اون بهار در حسرت آغوش والدینش نمی مونه .

آرشام اشکی که بدون پلک زدن از چشمانش چکیده بود را با نوک انگشت گرفت . بوسید و گفت :

- غمت نبینم همیشه بهارم .

بهار سرش را روی سینه اش گذاشت و گفت :

- تا وقتی تو هستی و این قلبی که طپش هاش شور زندگی بهم میده غمی ندارم فدات شم .

آرشام سرش را از روی سینه اش جدا کردو با عشق نگاهش کردو گفت :

- این قلب تا وقتی تو باشی میطپه .

سرش را پایین برد و گرمای عشقشان را با بوسه ای دلنشین با هم تقسیم کردند . دلهایی که برای هم میطپید نشان از زندگی میداد. عشق همه ی فضای اطرافشان را عطراگین کرده بود.

 چه زیبا بود این طپشهایی که بدون منت ... بدون شرط ... و بدون اندازه بود.

 

به امیدی که هیچ قلبی بی عشق مباد یاحق.

پایان . 22/9/94

 

 

 

 

[/FONT][/SIZE]

 

 

 

 

پدرش نیم نگاهی کرد . دلش به شور افتاده بود . رؤیا من من کنان گفت :

- راستش ... داییت.........

بهرام میان حرفش پرید و گفت :

- فعلا هم به رؤیا ...هم به تو میگم... پای هیچ خواستگاری توی این خونه باز نمیشه تا من بگم ... همین ...والسلام .

از جا برخاست و با اخم های در هم به سمت اتاقش رفت . بهار سردر گم و گیج به رؤیا نگاه کرد . رؤیا سرش را به حالت 

تأسف تکان داد و به مأمن همیشگیش ، آشپزخانه رفت .

بهار مبهوت از این رفتار ، پشت سر رؤیا رفت . آب دهانش را قورت داد و با زحمت و به آرامی گفت :

- من نبودم ...چی شد ؟

رؤیا با ترس نگاهی به در اتاق انداخت و به آرامی گفت :

- داییت زنگ زد و گفت ؛ فعلا حال آرمیتا خوب نیست . هر وقت اوضاعشون مساعد شد برای اومدنشون تماس میگیرن .

یه جوری حرف زده انگار فعلا از اومدنشون منصرف شدن .

بهار سرما را در تک تک قسمتهای بدنش حس کرد . بغض در گلویش چنبره زد . از همان چیزی که میترسید سرش

آمد . سری تکان داد و برای بهتر شدن حالش گفت :

- من میرم یه دوش بگیرم .

- مگه تو ورزشگاه دوش نگرفتی ؟

بهار با حواس پرتی نگاهش کرد و گفت :

- نمیدونم .

رؤیا ناراحت از این جوّ به وجود آمده سری تکان داد و سرش به قابلمه هایی که روی اجاق بود گرم شد .

 

****************

نگاهش روی گوشی که برای بار سوم چراغش خاموش و روشن میشد ثابت ماند . حرفی برای گفتن نداشت .

غمی به بزرگی یک کوه روی قلبش احساس میکرد . نیامدن و خبرندادن آرشام برایش گران تمام شده بود . 

حس سرخوردگی و پس زده شدن خنج به قلب شکسته اش میکشید . 

ابهت آرشام هم برایش فرو ریخت . او هم به وقت امتحان شانه خالی کرد . او هم به پای زندگی خواهرش که رسید 

از او گذشت . از اول هم میدانست وجود آرمیتا و کیان در زندگی آرشام ، بی تاثیر در روابط آنها نخواهد بود .

حرفهای پر امیدی که آرشام زده بود او را به این رابطه و استحکامش دلگرم کرده بود .اما حالا همه چی برعکس تصور او شده بود .

صدای آلارم گوشی چشمان پر از اشکش را روی پیام رسیده ثابت کرد .

دستش بی ارداه به سمت گوشی رفت . دلش برای شنیدن صدایش هم تنگ شده بود اما نمیتوانست خودش را گول 

بزند . راه آنها با هم یکی نمیشد . دیگر نمیخواست به هیچ جنس ذکوری فکر کند .

بر خلاف آنچه که به او دیکته کرده بودند ، آنها هم انقدر قوی و محکم نبودند که بتواند به آنها و حرفهایشان تکیه کند .

درد این پس زدن از پس زدن کیان هم عمیق تر بود . گلویش زیر بغض سنگینی در حال ترکیدن بود .

دستش روی مانیتور صفحه کشیده شد . پیام را با اشاره ی کوچکی باز کرد .

«باید ببینمت ... لطفا جوابمو بده »

دیگر دلش نمیخواست او یا کس دیگری را ببیند . نه حرفش برایش مهم بود نه توجیهاتش . میدانست حرفش

چه بود ... او هم پا پس کشیده بود و میخواست خودش را توجیح کند ، همین ......

پیام بعدی رسید .

« دل نگرانتم ... خواهش میکنم جوابمو بده بهار ... نمیتونم برات با پیام دادن ماجرا رو توضیح بدم اما باید حضوری ببینمت .»

پوزخندی زد و گوشی را با اولین زنگی که خورد خاموش کرد و روی میز کامپیوتر پرت کرد .

از صدای برخوردش پلک هایش را روی هم گذاشت و اشکی که اسیر چشمانش بود راه به بیرون پیدا کرد . 

سریع و با خشونت اشک را پاک کرد . در دلش نالید :

- به درک که کاری از دستت بر نمیاد ... به درک که دیگران مهم تر و ارجح تر از منن ... به درک که بود و نبودم برای کسی

مهم نیست ... دیگه برای منم ...کسی مهم نیست ... هیچ کس .

روزهایش در سکوت زجرآوری میگذشت . بهرام هم به طور عجیبی ساکت بود و همه ی رفتارهای بهار را زیر نظر داشت .

دلش میگرفت وقتی غصه خوردنش را میدید و کاری از دستش بر نمی آمد . نمیدانست چرا هر چه تلاش میکند

کمتر به نتیجه میرسد . خیلی دلش میخواست کاری کند که دخترش را شاد و سرحال ببیند .

دردش را از نگاه پر از غمش میخواند دخترش در راهی افتاده بود که خودش سالها در آن راه درجا زده بود .

بهار روی تخت ، به روی شکم افتاد و سرش را درون بالش مخفی کرد . چهار روز از روزی که کیوان را دیده بود و رؤیا آن 

حرف را زده بود گذشته بود . دقیقا از روزی که قرار بود به خواستگاری بیاید یک هفته گذشته بود .

در این هفت روز یک روز در میان فقط پیام داده بود ...« سلام ، خوبی؟ مواظب خودت باش »... دو بار هم نوشته بود ...

« دلم از دوریت تنگ شده » 

با حرص به درک بلندی گفت . به پشت برگشت و به سقف خیره شد . در این هفته هر روز منتظرش بود تا در مسیرهایی

که رفت و آمد میکند، او را ببیند . اما هیچ خبری نبود که نبود .

صدای رؤیا او را از عالم خودش بیرون کشید .

- بهار نمیخوای بیای ناهار ؟ چیزی شده ؟...بابات نگرانت شده .

بهار نفس عمیقی کشید و گفت :

- الان میام ... سرم درد میکنه .

- بعد ناهارت یه مسکن بخور و بخواب .

چشمی گفت و مانند بره ای رام پشت سر رؤیا به راه افتاد . زندگیش همین شده بود . دل سپردن به آن چه تقدیر برایش

رقم زده بود . تنها دردش این بود امیدهای واهی قلبش را به بازی گرفته بود . قلبی که دیگر چیزی از آن باقی

نمانده بود ... قلبی که تا سنگ شدن قدمی بیش فاصله نداشت . 

 

**************

خسته و عصبی گوشی را به زمین کوبید . گوشی به چند تکه تبدیل شد و در اطرافش پخش شد .

صدای خرد شدن گوشی ، آرمیتای رنگ پریده را به سمت اتاقش کشاند . با دیدن او که دستانش را روی زانوانش تکیه داده و 

موهایش را به چنگ میکشید ...قلبش فرو ریخت . 

با ترس پا درون اتاق گذاشت و گفت :

- چی شده داداش ؟... بهار حرفی زده که انقدر .......

سرش با شتاب بالا آمد و با چشمان به خون نشسته گفت :

- نخیر اصلا حرفی نمیزنه که هیچ ... خانوم گوشیش رو هم خاموش کرد . 

- خب تو باید قبل از اینا باهاش حرف میزدی ... باید خودت آماده ش میکردی که با تماس بابا ناراحت نشه .

آرشام با خشم به خواهرش خیره شد و گفت :

- برو تو اتاقت ... نمیخوام جلوی چشمم باشی .

- داداش ؟

- داداش و مرگ ... داداش و درد ... خیالت راحت شد ... اون موقع که میگفتم این مرتیکه آدم نیست حرف گوش ندادی ...

گفتم بیخیالش شو ... گفتی نه ... بیا و تحویل بگیر ... اینه زندگی که برام ساختین ... من بد بخت که سرم گرم 

زندگی خودم بود ... 

- خودم درستش میکنم ... قول میدم .

آرشام به سمتش هجوم برد و در حالی که انگشت اشاره اش را روبرویش تکان میداد بالحن خشنی گفت :

- بخدا قدم از قدم برداری خودمو از شر تو و بابات خلاص میکنم ... برو تنگ دل بابات بشین و به من کاری نداشته باش .

آرمیتا با بغض گفت :

- میدونم حقمه اما بخدا تصورش رو هم نمیکردم کیان این طور از آب در بیاد ... فکر میکردم با دور شدن از اینجا همه 

چیز رو فراموش میکنه .

صدای فریاد آرشام چشمانش را همراه با لبانش روی هم بست .

- بسه ... برو و اسم اون عوضی رو جلوی من نیار ... برو و بذار به درد خودم بمیرم تا یه راه حلی برای خودم و اون بدبختی 

که داره تو این درد مثل شمع آب میشه ، پیدا کنم ... بابا که زورش به تو و اون الدنگ نمیرسه... احکامشو سر من پیاده میکنه .

ارمیتا با ناراحتی از اتاقش بیرون رفت . 

با خشم مشتی به روی دسته ی مبل زد و نفس های عمیقی کشید . با بلند شدن صدای زنگ تلفن خانه با اعصابی داغون

سرش را میان دستانش گرفت . 

صدای گریه ی خواهرش متعاقب قطع شدن صدای زنگ تلفن در گوشش زنگ زد ..

- تو رو خدا بس کن کیان ... خیالت راحت شد که مراسم رو بهم زدی ؟ ... لعنتی تو چرا هیچ خجالت و شرمی سرت 

نمیشه ...

-...........

- خفه شو کیان ... منو تو عین همیم ... هر چی به من بگی نصفش به خودت برمیگرده ... خوشحالم که دلت سوخت و

محلت نذاشته ... 

-.............

آرشام بی هوا گوشی را از دست خواهرش کشید و به حرفهای کیان گوش داد .

- بخدا همانطور که به بابات گفتم اگه پاتونو خونه ی دایی من بذارین جنازه ی برادرتو جلوی چشمات میذارم .

خونش به جوش آمد با فریادی که وجود خودش و خواهرش را لرزاند غرید :

- تو سگ کی باشی که داری تهدید میکنی ... یادت رفت یه هفته پیش مثل توله سگ زیر دستم له شده بودی ...

اگه یه بار دیگه تهدید کنی من میدونم و تویه عوضی .

گوشی را روی دستگاه کوبید و گفت :

- تو که میدونی استرس برات بده برای چی با این مردک دهن به دهن میدی ... اگه یه بار دیگه به تلفناش جواب بدی

خودم به حسابت میرسم .

باز هم اشکهای آرمیتا بود که مانند سیل به راه افتاد و او را درمانده تر از گذشته به سمت شیشه هایی هدایت کرد که نه تنها دردش را تسکین نمیداد بلکه دردی روی دردهایش اضافه میکرد . شیشه هایی که در این یک هفته انیس و 

مونسش شده بود . با نوشیدن آنها لااقل میتوانست با خیالش خوش باشد .

 

هنوز دستش به شیشه نخورده بود که فکری مانند جرقه به ذهنش رسید . لباس پوشید و از خانه بیرون زد .

وارد باغ جعفر خان شد . با دیدن پیرمرد سلام کردو به گرمی جواب سلامش دریافت کرد .

- اون پیر مرد غرغرو چطوره ؟ چرا دیگه نمیاد پیش ما ؟

آرشام با ناراحتی سرش را پایین انداخت و گفت :

- افتضاحی که کیان و آرمیتا بالا آوردن حالشو گرفته ... عصبی و کم حوصله شده ... شما بیاین اون ور .

- ممنون میدونی که عزیز مدام از زیرو روی خونه برای خودش کار میتراشه ... یه دقیقه آروم و قرار نداره ... وقتی بچه ها 

از اومدنشون میگذره و خبری ازشون نمیشه اوقاتش تلخ میشه ... 

- راستی عمو بچه ها قرار نیست این طرفا پیداشون بشه ؟

جعفر تیز نگاهش کرد و گفت :

- نه ...چیزی شده ؟

- آخه خیلی وقته نیومدن اینطرف .

- زمان امتحانات آخر ترمشونه برای همین تا پایان درس و دانشگاه تو قرنطینه هستن ..

خندید و گفت :

- دردت چیزه دیگه ای بود که اومدی اینطرف ...درسته ؟!... بگو ببینم چی داره اذیتت میکنه .

آرشام با ناراحتی دستی درون موهایش کشید و گفت :

- نه ... چیز خاصی نبود .. اومدم حالی بپرسم و برم ... به زنعمو سلام برسونین .

آرشام سرش را پایین انداخت و به سمت در باغ خودشان رفت ...دو قدم برنداشته حرف جعفر خان میخکوبش کرد .

- بهرام گفته دیگه به هیچ کس اجازه نمیده برای خواستگاری دخترش بره ....مگر اینکه خودش اون شخص رو 

قبول داشته باشه ...

آرشام از این حرف قلبش از حرکت ایستاد . این حرف کلی معنا وپیام داشت . وقتی که با دو روز تلاش و خواهش و تمنا 

اجازه ی خواستگاری گرفته بود با این پیام یعنی........

به عقب چرخید وگفت :

- منظورشون چی بوده ؟

- نمیدونم ... اما حس میکنم تو هم برای شنیدن حرف خاصی اومده بودی اینجا ... اما به من گفت دیگه اجازه نمیده 

بهار تنها بیاد توی این باغ ... نمیدونم رفتار کیان در این وسط چقدر مؤثر بوده اما ......

- اما چی؟

پیر مرد سرش را پایین انداخت و با تاسف گفت :

- من فکر میکردم تو با اون خیلی فرق داری ... اشتباه کردم تو رو به حریم خونه م راه دادم .

آرشام اخم هایش در هم گره خورد و گفت :

- عمو جون ؟!

- دروغ که نیست ... اینبارم بهار داره قربونی میشه ... مگه خودت بعد از ازدواج کیان ... ماجرای کیان و آرمیتا و بهار 

رو برام تعریف نکردی ؟

مگه این تو نبودی که از من اجازه خواستی زمانی که بهار میاد اینجا کمک کنم تا تو رو بهتر بشناسه ؟!

آخرش چی شد؟ ... تو هم جا زدی !... نمیدونم چی گفتین که بهرام غرورش ترک برداشته! ...

آرشام آب دهانش را قورت داد و گفت :

- باور کنین من حرفی نزدم ... بابا میگه چون کیان تهدید میکنه و ممکنه با این حال... هر کاری از دستش بر بیاد، انجام بده ...

بهتره ، ما هم کمی صبر کنیم تا کیان آروم بشه و حال آرمیتا هم بهتر بشه ... احتیاط میکنه ... همینه که منو تو این چند روز داغون کرده ...

من خودم هم این نظرو قبول ندارم عمو جون ...اما نمیتونم بدون پدرم برم خواستگاری ... میدونم بهرام خان همینو 

دست آویزی میکنه تا دخترش رو بهم نده ... 

من تو این مدت همه ی کارهامو زیر نظر خود شما انجام دادم ... اما این جا دیگه کم آوردم ...از تهدیدات کیان بوی خون 

میاد عمو ... من نمیترسم چون میدونم از پس کیان بر میام ... پدرمه که ترسیده ... بخاطر اینکه بجز منو آرمیتا کسیو

نداره ... پدره ...ترسیده و هیچ منطقی تو دنیا براش بالاتر از حفظ جون بچه هاش نیست ... این چند روز تو خونه 

جنگ و دعوا بود ... شما بگین چی کار کنم ؟

پیرمرد دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت :

- برای بهرام هم سخته ... به فامیل برای اون شب خواستگاری گفته بود ... حالا که بابات زنگ زده و گفته معلوم نیست کی میتونین آمادگی برای خواستگاری رفتن داشته باشین ... باز هم حرف دخترش میوفته سر زبون ها ... کم چیزی نیست ...

دوتا خواستگاری پر حرف و حدیث ... اونم باید بفکر آبروی خودشو دخترش باشه ... 

اگه مردشی اول برو و صداقتت رو به بهرام ثابت کن ... برای مشکل کیان... باید با هم فکری هم ...کاری کنیم تا زودتر 

این مشکل حل بشه ...این چیزیه که به فکر منه پیرمرد میرسه ... 

- چشم عمو قول میدم همین امروز برم و با بهرام خان حرف بزنم اما به کمک شما هم نیاز دارم .

جعفر با لبخند مهربانی به صورت پسر جوان خیره شد و گفت :

- چی کار کنم؟

- شما هم کاری کنین هر طور شده بهار بیاد تو باغ تا باهاش حرف بزنم ... ازم دلخوره تلفنش رو خاموش کرده ..

باید بهش توضیح بدم ... 

- فکر نکنم بهرام در این شرایط بذاره بهار تنها بیاد این جا .

آرشام مظلومانه نگاهش کرد و گفت:

- خواهشا کاری کنین بهار بیاد... بیرون از خونه حاضر نمیشه منو ببینه ... بگین عزیز جون بیماره و برای کمک بیاد .. یه 

چیزی توی این مایه ها دیگه ... میدونم بهار انقدر شما رو دوست داره با سر میاد ...

پیرمرد خندید و گفت :

- پدر سوخته بازم داری از من مایه میذاریا ... باشه...اما بعد از راضی شدن بهرام . تو اول ، اعتماد بهرام رو جلب کن ... 

باقیش درست میشه .

آرشام امیدوار و راضی از این گفتگو دستش را برای دست دادن پیش برد و گفت :

- پس من از همین الان شروع میکنم ... میرم تهران .فعلا خداحافظ

بعد از جدا شدن از جعفر خان به سمت ماشینش رفت . نفس راحتی کشید و گفت :

- خدایا به امید خودت .

 

************

بهار همراه با رؤیا در حال تماشای سریال تلوزیون بود . ساعت از هشت گذشته بودو هنوز خبری از پدرش نشده بود .

در این روزها حال و حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز را نداشت . صدای بهنام او را از حال خود بیرون کشید .

- آبجی میشه برام رسم بکشی ؟

بهار چشم از تلوزیون گرفت .

- چرا خودت نمیکشی ؟.. توی مدرسه من که نیستم به دادت برسم .

- بخدا خیلی درس دارم ... این معلم ماهم اگه یه صدم سانتی متر، خطها اینورو اونور بشه قبول نمیکنه .

- باشه ... بیار به شرطی که گوشی دستت نگیری و بازی کنیا .

بهنام با شیطنت خندید و گفت :

- من که بازی نمیکنم با دوستام تبادل نظر در مورد درس و تمرینامون داریم .

بهار نیشخندی زد و گفت :

- کشته و مرده ی این تبادل نظراتتونم ... بشین پای درست .

کاغذ A4 روبرویش گذاشت و با خط کش و کتاب ریاضی که روی میز گذاشت ،گفت:

- قربون دستت آبجی گلم ... یه دونه ای تکدونه ای ، بخدا .

- خوبه نمیخواد زبون بریزی .

بهار سرگرم کشیدن رسم شد ... گاهی سرش را بالا می آورد و به تلوزیون هم نگاهی می انداخت . 

رؤیا از جا برخاست و به طرف تلفن رفت . بعد از تماس ناموفقی که داشت برگشت و گفت :

- نمیدونم کجاست که رد تماس میکنه ... خدا بخیر بگذرونه .

بهار سرش را بالا گرفت و گفت :

- دوباره خبری شده ؟

- نه بابا ... از وقتی این کیان آشوبگر برگشته همه به هم ریختن ... میترسم رفته باشه سراغ بابات .

- خدا نکنه ... دیگه حوصله جار و جنجال ندارم ... کی مثل ما انقدر مشکل داره ؟... مدتهاست یه روز خوش نداریم .

- خدا باعث و بانیشو ........

بهار میان حرفش پرید و گفت :

- عاقل کنه ... لعنت نکن رؤیا جون ... فامیلیم ... هر بلایی سر یه کدوممون بیاد همه باید حرص و جوش بخوریم وبسوزیم.

رؤیا آهی کشید و گفت :

- الحق که تو مثل این خانواده نیستی ... خیلی دلرحمی بهار .. امیدوارم همین آدما باعث نشن دوباره روزگارت سیاه

بشه .

- دعا کن همه چی بخیر بگذره ... خیلی دلشوره دارم .

- والا منم تو این روزا مدام منتظرم یه اتفاق خاصی بیوفته ... برای همین بابات بیرون رفتن رو ممنوع کرده ...

میترسه کیان به سرش بزنه و بیرون خونه مزاحمت بشه ..

بهار کمی مکث کرد وگفت :

- اگه میخواست مزاحم بشه همون هفته ی اول میشد نه الان .

- اتفاقا عمه ت از بابات مشورت خواسته برن برای صحبت با داییت ... انگار پاشو تو یه کفش کرده و میخواد زنشو طلاقش بده .

بهار با چشمان گرد شده گفت :

- وای یعنی این دیوونه بازیش هنوز تموم نشده ... آخه الان پای یه بچه در میونه !!

- ای بابا خدا نکنه شیطون تو جلد کسی بره... بچه و غیر بچه حالیش نیست ... حتما فکر کرده اگه آرمیتا رو طلاق بده

تو قبولش میکنی .

- من غلط بکنم با هفت پشتم .

نفسش را با حرص بیرون داد و دوباره مشغول رسم کردن خطوط کج و معوج روی کاغذ شد .تمرکزش را از دست داده بود.

تلاش میکرد با دقت بیشتری خطها را رسم کند .

بعد از اتمام سریال ، رؤیا پوفی کشید و به آشپز خانه رفت . در بین راه غرغر کنان گفت :

- مرده شورشونو ببرن اینم شد سریال ... کم خودمون غصه داریم اینا هم هر چی بدبخت تر از ما وجود داره رو سریالش

میکنن و نشونمون میدن ... دلم بیشتر گرفت ... 

بهار لبخند کمرنگ و پردرد زد و گفت :

- میخوان بدونیم از ما بدبخت تر هم هست ... تا کمی به خودمون تسلی بدیم .

- نه بابا من که میبینم بیشتر داغون میشم .. دنیایی که این همه درد و غصه توشه آخه به چه درد میخوره ... اینهمه 

آدم شاد و مرفه .. کمی از اونا نشون بدن .

- میترسن خودمونو با اونا مقایسه کنیم افسردگی بگیریم ..ههه

- نه اینکه اینجوری خیلی شاد و شنگولیم .. یه زمانی یه سریال مسخره اما خنده دار میذاشتن الان همه شون غمناکن .

صدای چرخش کلید سکوت را به خانه برگرداند . بهاراز جا برخاست و با دلهره منتظر ورود پدرش بود . با دیدن چهره ی 

عادی و لبخند کمرنگی که روی لبش بود نفس حبس شده اش را با راحتی بیرون داد .

سلام و احوالپرسی که انجام شد . در عمق چشمان پدرش برق خاصی میدید . نگاهش نسبت به این چند روز گذشته 

شادتر و صورتش بازتر شده بود .

از سرویس دستشویی بیرون آمد و در حالی که با حوله صورتش را خشک میکرد گفت :

- چه خبره چرا همه تون منو اینجوری نگاه میکنین ؟

بهار به بقیه نگاه کرد بهنام و رؤیا هم زل زده بودند به بهرام . رؤیا گفت :

- کجا بودی آقا ؟... دلواپس شدیم ... زنگم که میزنم رد تماس میکنی .

- بذار برسم بعد بازجویی کن خانوم ... کارداشتم نشد جواب بدم . 

- من یه ساعت پیش زنگ زدم ... لااقل بعدش خودت یه زنگ میزدی ... دیر اومدنت خودش نگرانی میاره وای بحال اینکه

جواب تلفنت رو ندی .

- یادم رفت ... اگه توبیخ تموم شده یه نفر به من خسته ی از راه رسیده یه چایی بده .

بهار به سمت آشپزخانه پرواز کرد . همیشه چای اول را از دست بهار میگرفت . با یک لیوان دسته دار پر از چای برگشت .

بهرام لبخندی زد و گفت :

- سفید بخت شی بابا ... خوبی؟

بهار با تعجب به صورت پدرش خیره شد . ترس در دلش نشست . بوی خوبی به مشامش نمیخورد . گفت :

- ممنون ... چیزی شده بابا ؟... کیان مزاحمتون شده بود .

بهرام لبخندی زد و گفت :

- اون نامرد فعلا جرأت نداره خودشو نشون بده ... نه عزیزم خیالت راحت چیزی نشده ... برو پای کارت .

بهار سری تکان داد و نا امید از فهمیدن ، علت خوبی حال پدرش روی مبل نشست . دقایقی نگذشته بود که 

تلفن خانه به صدا در آمد بهنام به سمت تلفن رفت . بعد از کمی حرف زدن متوجه شد . کسی که 

پشت خط بود آقاجونه . بیخیال به کارش ادامه داد . بعد از چند لحظه گوشی را به سمت پدرش گرفت .

- آقاجون با شما کار داره .

پدرش گوشی را برداشت . با کنجکاوی خاصی به کلماتی که از زبان پدرش خارج میشد خیره شد .

- ممنون آقاجون ... شما خوبین ؟

-....

- خدا بد نده ... ای بابا ... چرا مراقب خودشون نیستن آخه ... 

-....

- نمیشه آقا جون اگه میشه به کیمیا بگو ... 

-...

- یادم نبود سرکار میره ... مینا نمیتونه بیاد ؟

بهار کنجکاو به پیشنهادهایی که پدرش میداد گوش سپرده بود .

- آخه بابا شرایط بهار و که میدونین ... ببینم خودش چی میگه ... 

- ..

- نه آقاجون من حرفی ندارم ... اما حال خود بهار هم خوب نیست ... میترسم نتونه کمکتون کنه ... در ضمن میترسم کیان

بیاد و مزاحمش بشه ..

- ....

- باشه ... بهش میگم ... سلام برسونین و بیشتر مراقب خودتون باشین .

با قطع شدن تماس همه به حال پرسشی به بهرام خیره شدند ... بهار لب باز کرد و با ترس گفت :

- چی شده بابا ؟... عزیز طوریش شده ؟

- نگران نباش بابا ... رفته بالای درخت زردآلو کمرش گرفته و از درد به خودش میپیچه ... آقا جون میگفت ؛ اگه بهار 

میتونه بیاد کمک حال عزیز باشه ... اسم بچه های دیگه رو اوردم ..میگه اونا کار و دانشگاه دارن اما بهار بیکاره و عزیز

با بهار راحتتره ...

رؤیا با ناراحتی گفت :

- طفلک عزیز ... اگه بهنام مدرسه نداشت خودم میرفتم .

بهار با نگرانی گفت :

- بابا اگه اجازه بدین خودم میرم . خیلی نگرانشون شدم ... اگه مثل دفعه ی قبل شده باشه ممکنه یه ماه تو 

رختخواب بیوفته .

- ممنون که به فکرشونی ... میتونی بری اما شرط داره .

- چه شرطی ؟

- خونه ی اون یکی پدربزرگت نمیری ... اگه اومد اونجا ببینش اما تو خونه شون نمیخوام بری .

بهار از شرم سرش را پایین انداخت .خودش هم دوست نداشت پا در آن باغ بگذارد . مظلومانه گفت :

- چشم . 

بهرام لبخندی از روی رضایت زد و گفت :

- فردا زود بیدار شو ببرمت اونجا تا برمیگردم زیاد از ساعت کارم گرفته نشه .

بهنام معترض گفت :

- خوش بحالت بهار راحتی هرجا که دلت خواست بری ... این مدرسه چیه ... اَه .

همه به چهره ی ناراضیش خندیدند و بعد از چند روز خنده برلبانشان جاری شد . وجود آقاجون و عزیز از راه دور هم 

باعث آرامش آنها بود .

 

************

از وقتی شنیده بود بهار فردا به باغ می آید ، دل در دلش نمانده بود . خواب از چشمان خاکستریش رمیده بود.

بعد از چند روز کشمکش بالاخره با دوساعت التماس کردن به بهرام ، توانسته بود فرصتی برای حل مشکلاتشان با 

کیان بگیرد . 

بهرام هم حق داشت برای تک دخترش نگران باشد . دختری که دو بار در خانواده مورد تحقیر قرار گرفته بود .

نمیتوانست ساده از مسایل بگذرد . او هم یک پدر بود و مصلحت اندیشی خود را داشت .از طرفی با بیان تهدیدات

کیان بهرام هم با آرمان هم عقیده شده بود .

باید در اولین فرصت تا پشیمانی به بار ننشسته بود معضل کیان را در خانواده حل میکردند . نباید نسبت به

بهارو آرشام حساسش میکردند .

اینها حرفهایی بود که با زده شدنش بهرام را تا حدی آسوده خاطر کرده بود که آرشام قصد کنار کشیدن را ندارد .

هر چند آرشام نگفت چقدر در این یک هفته در به چارچوب کوبیده تا پدرش را از منصرف شدن با این وصلت 

دور کند . 

آرمان تصمیم گرفته بود برای نجات دخترو پسرش دوباره ایران را ترک کند . آرشام با کمک جمشید خان توانسته 

بودند نظرش را برگردانند . 

التیماتوم آرشام مبنی بر اینکه اگر به خاطر کیان بین او و بهار را فاصله بیندازد ، خودش را گم و گور میکند ... آرمان را 

تا حدی از شوک رفتار کیان خارج کرد و با تلاش زیاد سعی کرد با منطق با موضوع رفتار کند .

تا به الان دو خان سخت را ... یعنی پدر خودش و پدر بهار را به سختی گذرانده بود . مانده بود دو خان دیگر 

یکی که از همه مهم تر بود بهار بود و دیگری کیان و تهدیداتی که میترسید گریبان بهارش را بگیرد .

جنون کیان به حدی رسیده بود که حتی خانواده ی خودش هم توان مقابله با او را نداشتند و رفتارش قابل پیش بینی

نبود .

صبح از صدای ماشینی که کنار دیوار باغ ایستاد ، فهمید بهرام و بهار رسیدند . بهرام گفته بود اجازه ی خروج بهار را به تنهایی نمیدهد . او هم از ترسهایش گفته بود . از کیانی میترسید که جنونش دامان تک دخترش را بسوزاند .

چقدر لحظات دوری دیر گذر و جانفرسا بود .روی ایوان ایستاده بود . بوی یار را از آن فاصله ی دور هم حس میکرد .

چقدر از جعفر خان تشکر کرده بود که توانسته بود بهار را به آن باغ بکشد . دلش مانند پرنده ای در قفس برای 

دیدار یار به سینه میکوبید . کنترل این احساس از وقتی خطر از دست دادنش را حس کرده بود سختتر شده بود .

منتظر بود صدای رفتن ماشین را بشنود . صدای آرمیتا او را که در عالم دیگری سیر میکرد از جا پراند .

- چرا مثل مرغ پر کنده شدی ؟... تو باغ بغلی خبری شده ؟

آرشام مانند چند روز قبل که با اخم خواهرش را نگاه میکرد . اخم هایش را در هم کشید و گفت :

- نه .

- پس چرا اینقدر بیقراری ؟

- برو بگیر بخواب باز حالت بد نشه ... من نمیتونم به بابا جواب پس بدم ... 

- دست آرمیتا روی بازوی برادرش نشست . التماسی که در صدایش موج میزد دل آرشام را سوزاند .

- آبجیت فدات شه ... اگه کاری از دست من بر بیاد بگی انجام میدم ... فقط منو ببخش و بذار برات خواهری کنم .

میدونی هر غلطی کردم از روی علاقه م به تو بوده ... الان هم با تمام علاقه ای که به کیان دارم حاضرم هر چی که

تو میگی انجام بدم فقط اون نگاهتو از من نگیری ... یه ساله با من قهر کردی ... چند روزه یه کلام که با من حرف 

نزدی... اخم هاتم یه لحظه از روی صورتت کنار نمیره .

آرشام که با شنیدن صدای ماشین و دور شدنش دلش بیتاب شده بود . اخم هایش را کمی باز کرد و گفت :

- با آبرویی که تو از ما پیش کیان و خانواده ش بردی این کمترین مجازاتته ... اگه خونمون یکی نبود قیدتو میزدم .

اما خواهرمی و دارم با این رسوایی کنار میام ... پس تو هم زیاد توقع نداشته باش ... کیان که از زندگیت 

بره بیرون منم بهتر میتونم حضورت رو تحمل کنم .

چشمان پر از اشک خواهرش دلش را لرزاند . رنگ پریده و هاله ی کبودی که دور چشمانش از خرابی حالش ایجاد 

شده بود او را به موجود قابل ترحمی تبدیل کرده بود . بی اراده سر خواهرش را روی سینه اش گذاشت و با نوازش 

موهای بلوندش گفت :

- گریه نکن ... منم آروم میشم ... شایدم آدم شدم ... دست خودم نیست آرمیتا ... کاری کردی آدم بی مقداری مثل 

کیان دهنشو باز کرد و آبرومونو تو فامیل برد ... اما بدون ...بعد از اون نامرد نمیذارم تنها بمونی ... خودم مراقب خودتو 

بچه ت هستم . 

صدای ناله مانند آرمیتا اشک را به چشمان آرشام هدیه داد .

- قربونت برم داداش ... میدونم تو مهربونترین داداش دنیایی ... میدونم تنهام نمیذاری ... خوبی زیاد تو منو به اینجا 

رسوند ... بخدا میخواستم خوبیاتو تلافی کنم ... اما بازم خرابکاری کردم ... فکر میکردم بهترین نتیجه رو میگیرم ...

نشد که نشد ... من احمقم داداش میدونم ... اما تو ببخش ... ببخش داداش .

هق هق گریه ی آرمیتا دست برادرش را روی سر او محکمتر نگه داشت . بوسه ای روی موهایش زد و گفت :

- برو استراحت کن ... برو انقدر اشک نریز ... فردا این بچه مشکل دار بشه خودت بیچاره میشیا .

آرمیتا اشکش را پاک کرد و با صورت سرخ به صورت برادرش با محبت نگاه کرد و گفت :

- میدونم دلت توی اون باغه برو ... فکر کنم الان وقتش باشه .

آرشام گوشه ی چشمم را تنگ کرد و گفت :

- تو از کجا فهمیدی ؟

آرمیتا لبخندی زد و گفت :

- از ضربان قلبت فهمیدم و نگاهت که به در میانی باغه ... برو بهار و دریاب.

- بهار نه ... دل بهارو ... دعا کن ببخشه ... دلش گرفته از من و بابا .... دعا کن دوباره بتونم رام این دلش کنم .

با دست قلبش را نشان داد . ارمیتا پلک روی هم گذاشت و گفت :

- میتونی ... من به تو این ضربانهای کوبنده ایمان دارم .

آرشام لبخندی زد و از او جدا شد . روحش زودتر از جسمش به سمت بهار پرواز کرد ... 

زمانی که رسید .هر سه نفر روی ایوان نشسته بودند و لیوان چای روبروی بهار قرار داشت . بهار با نگرانی عزیزش را نگاه میکرد و از احوالش میپرسید .

سلامی کرد و کنارش نشست . آقاجون و عزیز جوابش را با محبت دادند .

بهار بدون آنکه به حضورش توجهی کند دستش را دور لیوان حلقه کرد . سلامش را بی جواب گذاشت .

سردی رفتارش را به وضوح همه فهمیدند . آرشام دستی دور لبش کشید و آهی آرام کشید .

آقاجون با دیدنش لبخندی مهربان زد و با چشم اشاره ای به بهار کرد و وارد باغ شد . نگاهش در پی رفتن او بود که عزیز 

هم با آه و ناله ی ساختگی از جا برخاست و گفت :

- عزیزم تا تو چایی بخوری من برم یه دوش بگیرم ... همین جا باش اگه آقاجونت چیزی احتیاج داشت بهش بدی .

بهار با اخمهایی در هم گفت :

- چشم عزیز جون شما نگران نباش ... اگه تو حموم کاری داشتی صدام کن .

- باشه گلم ... من رفتم .

با رفتن عزیز میدان به دست آرشام افتاد . گوشه ی ابرویش را خارند و با لحن گلایه آمیزی گفت :

- احوال بهار خانوم ... خوبی؟

- هستم ...عالی.

- خداروشکر ... لااقل شما خوبی ... اما من خیلی داغونم .

بهار دستانش را رو به آسمان گرفت و با لجاجت گفت :

- الهی شفا .

خنده ی آرشام از این لحن لجوجانه و دوست داشتنی بهار ، اخمهای بهار را بیشتر در هم فرو برد .

 

 

 

آرشام کمی جابجا شد و درست روبرویش نشست . بهار بی تفاوت به حضورش لیوان چای را بالا برد و با قندی که در دهان 

داشت نصف چای را نوشید .

برای برداشتن قندی دیگر لیوان را پایین آورد و دستش را به طرف قندان دراز کرد . 

در حرکتی نرم و غیر منتظره آرشام لیوان چای را از دستش بیرون کشید و بدون قند محتوای باقی مانده ی آن را سر کشید.

دهان بهار از تعجب باز ماند . آرشام چشمکی زد و گفت :

- خسیس خانوم تا تو باشی بدون تعارف ... تک خوری نکنی .

لبخندش همراه با چشمانی که از شیطنت برق خاصی میزد ، دل بهار را بیشتر لرزاند . اما دلخوری روزهای گذشته نمیگذاشت 

راحت از او بگذرد . دلش میخواست ناراحتیش را بر سر کسی خالی کند ..

تنها کسی که برای این هوار شدن مناسب بود همین فردی بود که دوباره باعث انقلابی در زندگیش شده بود .

دلش تنگ بود اما توان نگاه کردن به این منبع دل تنگی را نداشت . هزاران بار به خودش گفته بود این رابطه ی عاطفی

جز شکست هیچ فرجامی ندارد .

نگاهش مات لیوان دست او بود که حرف آرشام او را از حال خود خارج کرد .

- چیه ؟!... مال و داراییت رو که بالا نکشیدم ... یه نصف لیوان چایی بودا ... 

گیج از این لحن شیرین و بطورعجیبی دلنواز ...رو برگرداند و به باغ خیره شد و گفت :

- بعضیا خیلی پررو تشریف دارن ... 

خنده ی آرشام او را بیشتر عصبی کرد و گفت :

- این بعضیایی که مورد غضب قرار گرفتن خیلی توضیحات دارن که باید شنیده بشه ... فقط کمی ... کمی گوش شنوا میخواد .

بهار پوزخندی زد و گفت :

- اون بعضیا دیگه ارزشی برام ندارن که بخوام به توجیهاتشون گوش کنم.

آرشام با دلخوری دستش را پیش برد و چانه اش را گرفت و صورتش را به سمت خودش چرخاند . در عمق چشمان دلخورش

نگاه کرد . با لحنی آرام و ملایم گفت :

- اگه برات ارزش نداشت ... پس این ناراحتی و دلخوری نشسته تو نگاهت از چیه ؟! ... تا کی میخوای منو انکار کنی و 

نبینی ؟... برای دیدنت لحظه شماری میکردم ......

- ههه ... معنی لحظه شماری رو بعد از ده روز فهمیدم ... نکنه اجازه نداشتی از خونه بیرون بیای ؟!

آرشام علت ناراحتیش را درک میکرد . سنش و پختگیش به او فهمانده بود همیشه بهارش بیشتر دلخوریش از کمرنگ

بودن حضور او بود . دستش را پس کشید و گفت :

- گاهی نبودن ها به معنی این نیست دلتنگ نیستی و بی خیالی ... گاهی این نبودنها دلیلش برای حفظ آرامش 

شخص مقابله ... گاهی برای بدست آوردن آرامشه خودته ... نبودنم رو به پای نخواستن نزن ... اگه میومدم بدتر

از نیومدنم میشد .

بهار پشت چشمی نازک کرد و از جا برخاست . به سمت در ورودی ساختمان رفت . برگشت و گفت :

- ندیدنت رو بیشتر دوست دارم .

وارد ساختمان شد و آرشام نفسش را عصبی بیرون داد . یکدندگی و لجبازیش در این شرایطی که خودش هم از لحاظ روحی

بهم ریخته بود زمام کار را از دستش بیرون کشیده بود . گیج و سردرگم به در خیره شد . نمیدانست باید چه عکس العملی نشان دهد تا این آهوی رمیده را دوباره رام خود کند .

به دنبالش وارد ساختمان شد . او را در حال جابجایی ساک لباسش در یکی از اتاقها یافت . تقه ای به در اتاق نیمه باز زد .

بدون اینکه عکس العملی از بهار ببیند وارد اتاق شد . دستانش را روی سینه گره زد و گفت :

- در این یه هفته روزهای سختی رو پشت سرگذاشتم بهار ... نبودی که ببینی تو چه جهنمی دست و پا زدم ... دارم برای 

داشتنت همه ی تلاشم میکنم ... برای داشتنت غرورمو زیر پام گذاشتم و برای اثبات خودم به پای پدرت افتادم ...

- میخواستی نکنی ... غرورت رو قاب میکردی و بالای تختت آویزون میکردی .

خشم درون صدایش دل آرشام را زیرو رو کرد . این فضای بسته و این فاصله ای که بهار ایجاد کرده بود او را عجیب 

به سمتش سوق میداد . سعی میکرد احساسی که در حال شکل گرفتن بود را نادیده بگیرد .

- بالای تختم که باید عکس خودمو و خودتو قاب کنم و بذارم ... منتی برای این کارم نمیذارم... برام انقدر مهم هستی 

که از همه چیزم بگذرم ... اما خبر نداری یه هفته تموم سایه ی نحس یه نفر مدام همراهت بود ...

بهار با حیرت به دهان آرشام چشم دوخت و منتظر ادامه ی حرفش بود . آرشام هم با بدجنسی تمام سکوت کرد تا خود 

بهار به حرف بیاید .

- سایه ی نحس ؟!

آرشام بی اراده گامی برداشت و به او نزدیک شد و گفت :

- آره ... بهم خبر دادن کیان هر روز تعقیبت میکنه . اومدم دیدم خبر درسته ... نخواستم با نزدیک شدن بهت اونو بیشتر 

به تو نزدیک کنم و عکس العملش باعث بشه روح و روانتو بهم بریزه ... میدونستم منتظر اینه منو با تو ببینه تا بیاد جلو 

و جنجال به پا کنه ... اگه تماس نگرفتم ....

آهی کشید و ادامه داد :

- این یه مورد از ایرادات یا نقطه ضعفای منه که نشد در این مدت بهت بگم ... وقتی ناراحت و عصبی باشم زیاد از حد سکوت میکنم تا بتونم خودمو کنترل کنم ... جنگ و جدلهایی که در این یه هفته داشتم اعصابمو به شدت ضعیف کرده بود ...

خودت میدونی و گفته بودم بخاطر اتفاقات گذشته اعصابم ضعیفه و در زمان خشم کنترل اعمالم دست خودم نیست 

برای همین سعی میکنم با سکوت کردن... کسی که برام زیادی خاصه رو از خودم نرنجونم .... یادته زمان فوت عمه هم 

یه مدت تو خودم بودم ... زمانی که تسلط روی خشمم پیدا کنم خودم آروم میشم و میتونم حرف بزنم .

- اینا رو چرا به من میگی ؟

ارشام خسته از این همه بی تفاوتی بازویش را گرفت و به آرامی تکانش داد .

- بهار اگه میخوای تنبیه کنی همون خاموش کردن تلفنتو جواب ندادنت به اندازه ی کافی دیوونه م کرده ... کاری نکن 

که بخوام به روش خودم نشونت بدم چقدر میخوامت و چقدر برای تو هم مهم شدم که ازم اینطور دلخور شدی .

با انکار احساساتت چیو میخوای ثابت کنی ؟

بهار سعی کرد بازویش را از دستان گرم و داغ او که گرمای شدیدی را به سلول سلول بدنش تزریق میکرد بیرون 

بکشد . قلبش از آن فاصله ی کم به هیجان آمده بود . کوبش شدید قلبش و لرزش دستانش در حال رسوا کردن 

احوالش بود .

با حرص دندانهایش را روی هم فشرد و گفت :

- خیلی خیالبافی کردی برای خودت ... من بازیچه ی دست شما مردای خودخواه نمیشم ... 

بغض راه گلویش را بست و پرده ای از اشک چشمان زیبایش را شفاف و براقتر کرد . چشمانی که عجیب دلبری میکرد و دل آرشام را با این دلبری زیرورو میکرد .

- فکر کردی کی هستی ؟... هان ... فکر کردی برام مهمی که بخوام برای نبودنت ناراحت بشم ... 

مشتش را به زحمت بالا آورد و روی قلبش کوبید و گفت :

- این لعنتی اگه بخواد برای تو یا کس دیگه بطپه خودم از سینه درش میارم و میندازم جلوی سگ ... برو و دست از سرم 

بردار ... خسته شدم از این زندگی مزخرف ...

با حال نزار و رمقی که رو به کاهش بود هق هق کنان مشتش را روی سینه ی آرشام کوبید و ادامه داد .

- چی از جونم میخوای ؟... چرا از زندگی من بیرون نمیری ... نمیخوامت ... دوست ندارم ... اصلا چشم دیدنت رو ندارم .

از بودنت حالم بد میشه ... بدم میاد نگاهت کنم ... برو بذار یه نفس راحت بکشم ... خسته شدم بخدا ..........

بی اراده سرش به سمت پایین خم شد و شل و وارفته آویزان دستان پرقدرت آرشام شد . صدای هق زدنش قلب 

آرشام را فشرد . طغیان بهار را با آن حال خراب درک میکرد ... 

یکی از بازوهایش را رها کرد و سر بهار را بالا کشید و گفت :

- ممنون از اینکه حستو بهم گفتی ... منو بیشتر امیدوار کردی ... خوشحالم که برات این همه سختی میکشم ...

بهار با ناله گفت :

- بسه ... چرت نگو آرشام ... داری منو عذاب میدی با این حرفات ... من دوستت ندا..............

لبهایش در برابر رفتار غیر منتظره ی آرشام قفل شد و راه نفس کشیدنش بسته شد . ضربان قلبش به بالاترین حد خود 

رسیده بود ...

بیزار بود از این حس خوبی که به او و رفتارش داشت . دلش تنگ بودنش بود . این رفتار اوج احساس او را 

نشان میداد . تمام هورمن های زنانه اش خواستنش را فریاد میزد . چیزی که نمیخواست باور کند این بود ...

برعکس گذشته هیچ تمایلی به عقب کشیدن و تمام شدن این لحظات نداشت . اما با یادآوری کیان و مشکلاتی 

که در سر راهشان بود مانند جن زده ها تکانی خورد و سرش را عقب کشید . 

نگاه گرم و لحن دلنشین کلام آرشام پای عقلش را لنگ میکرد .

- بفهم که عشقمی ... بفهم که منم دارم تو جهنم دست و پا میزنم تا بهشتو در کنار تو تجربه کنم ... درکم کن ....

اون کیان لعنتی داره تمام تلاشی که برات کردم رو با کینه ای که از من به دل داره به باد میده ... لااقل تو با من باش و 

پشتم باش ... 

بهار بدون اینکه فکر کند چه چیزی از زبانش خارج میشود گفت :

- اما ...من هیچ عشقی به تو ندارم ... 

انکار مجدد بهار طوفانی در دل آرشام به پا کرد ... خشم از این شکسته شدن غرورش وجودش را لرزاند . دو قدم

عقب رفت .

با چشمانی که شراره هایش بر جان بهار آتش میزد به چشمانش خیره شد و با دندانهای روی هم فشرده غرش کنان گفت :

- که دوستم نداری ... آره ؟! ... پس کاری میکنم بفهمی با احساس یه مرد بازی کردن یعنی چی ؟... 

بهار از ترس لرزی به جانش افتاد . منظور آرشام را نمی فهمید اما حرف بعدش او را گیجتر کرد .

آرشام در حالی که عقب عقب به سمت در میرفت گفت :

- دعا کن پسر عمه ت انقدر باوجود باشه که بتونه به تهدیدش عمل کنه ... منتظرم باش بهار ... منتظر باش تا بفهمی این 

حرفت چه تاوانی داره ... میخواستم آهسته وعاقلانه بیام جلو...اما تو نذاشتی ... 

با خشم از اتاق بیرون رفت .. چشمان به خون نشسته و پیشانی به عرق نشسته ی آرشام ، دل دیوانه ی بهار را بی تاب 

کرد . دلش گواهی بد میداد . لبش را گزید و روی زمین زانو زد . سرش را با دستهایش به چنگ کشید و گفت :

- لعنت به من و این زبون سرکشم ... من چی گفتم ، خدایا !! ... 

قلبش تیر کشید . تازه داشت با حرفها و لحن دلنشینش احساس خوبی را تجربه میکرد که بی اراده همه چیز را خراب کرد .

خشمی که در نگاه و صدای ارشام بود ترس را به جانش انداخت ...

منظورش از اینکه گفته بود دعا کن پسر عمه ت به تهدیدش عمل کند چه بود . با مشت روی زانویش کوبید و نالید :

- خدای من ... من چی کار کردم ... خدایا خودت کاری کن دوباره برگرده ..

نمیدانست آرشام بر میگردد اما این برگشتن چه بهای گزافی خواهد داشت .

 

 

[SIZE=4][FONT=iransans]

 

**********

رؤیا با وسواس عجیبی به رفت و روب خانه مشغول بود .دستمال گردگیری را داخل سینک انداخت . کمی پودر شوینده ریخت و شروع به شستن دستمال دوده گرفته ، کرد .

- رؤیا جون برای عید خونه رو از بالا تا پایین شستیم ... انقدر سابیدن لازم نیستا ... 

رؤیا هن هن کنان لبخندی زد و گفت :

- بذار این خواستگاری تموم شه.. شاید قسمت بودو تو رفتی ... منم از دست تو و خواستگارات راحت شدم ... هر بار بخاطر تو باید یه خونه تکونی دیگه انجام بدم .

بهار دلش از لحن رؤیا برای اولین بار غنج رفت . دستش را دور کمر رؤیا حلقه کرد و با محبت ذاتیش بوسه ای روی 

گونه ی او کاشت . 

- ممنون رؤیا جون ... شما خیلی برام زحمت کشیدی ... اگه یه زمانی باعث ناراحتیت شدم ببخش .

اشک در چشمان رؤیا حلقه زد . دستی روی موهای لخت و خرمایی بهار کشید و با بغض گفت :

- تو باید منو حلال کنی ... هر وقت از بابات دلم پر بود سرتو و بهنام خالی میکردم ... زورم به بهرام نمیرسید ... دلم اسیر این 

زندگی بود اما بهرام دلش اسیر یکی دیگه بود ... امیدوارم هیچ وقت چنین چیزیو تجربه نکنی ... باور کن خیلی از بی محلی هام از روی کینه نبود از روی دردی بود که توی دلم ، عقده شده بود ... میسوختم اما جز ساختن کاری نمیتونستم بکنم ... 

نه کسی داشتم که پناهم باشه نه دلسوزی داشتم که پشتم در بیاد ... بهرام هیچ وقت تو زندگیش منو ندید ... جز یه 

پرستار بچه چیز دیگه ای در نگاهش نمیدیدم ... خیلی وقتا دلم برات میسوخت اما انقدر خودم سوخته بودم که اینو 

حقت میدونستم .

بهار اشکهایی که گوله گوله میریخت را با انگشتان دستش پاک کرد و گفت :

- منم خیلی درد بی مادری کشیدم ...با این حال شما جاشو برام پر کردین ... خیلی جاها کمکم میکردین... اما زمانی که کیان از زندگیم رفت همه تنهام گذاشتن ... داشتم از تنهایی داغون میشدم ... این حس بی پناهی رو منم تجربه کردم خیلی دردناک و زجرآوره ... من در عرض چند ماه چیزی ازم باقی نموند ... اگه خدا ، آرشام رو در کنارم نمیذاشت منم نابود میشدم.

رؤیا با دقت به صورتش خیره شد و با تردید لب باز کرد و گفت :

- پس یعنی... تو آرشامو قبول میکنی ؟!... همش میترسیدم اینم قبول نکنی ... اخه این پسره هم خیلی دورو برت میچرخه ...

گفتم اینم میشه مثل کیان .

بهار با ناراحتی گفت :

- کیان موضوعش فرق میکرد ... اون حس دوطرفه بود ... اما .......

رؤیا دست از شستن دستمال برداشت و گفت :

- یعنی چی اون حس دو طرفه بود ؟

بهار لبخندی زد و از کنارش رد شد . گلهای تزیینی شسته شده رو دست گرفت و گفت :

- من برم به بقیه ی کارها برسم ... داره دیر میشه ... تا یه ساعت دیگه وقته ناهاره .

رؤیا الله اکبری گفت و به کارش ادامه داد . 

طبق معمول هر روز پنجشنبه بهرام هم زودتر از روزهای دیگر به خانه آمده بود ... میز ناهار چیده شده بود و همه دور میز نشسته بودند ... 

بهرام در حالی که روی برنجش تکه ای مرغ میگذاشت رو به بهار گفت :

- فکراتو در مورد پسر داییت کردی یانه ؟... هر تصمیمی داری اول به خودم میگی ... نبینم بلند شی وسط مراسم تو چشم 

بزرگترات نگاه کنی و جواب بدیا .

بهار از شرم سرش را پایین انداخت و چشمی گفت . بهنام با شیطنت گفت :

- از قیافه ی آبجی مشخصه بدجور این آقا آرشام تو گلوش گیر کرده .

بهار از خجالت و حیرت غذا در گلویش پرید و به سرفه افتاد . بهرام با دست ضربه ای پس گردنش زد و گفت :

- خجالت بکش پسر ... این چه حرفیه در مورد خواهرت میزنی ... شرم و حیا هم خوب چیزیه ها ... 

بهنام خنده کنان پشت گردنش را ماساژداد و گفت :

- بابا لپاشو ببین ... این میگه یعنی .....تازه تا گفتم توگلوش گیر کرده دیدی به سرفه افتاد ؟

بهار اخمی کرد و گفت :

- بهنام ناهارتو بخور و انقدر حرف نزن .

- چشم آبجی جونم ... اما رو من حساب کن ... بله رو بگو غمت نباشه ... خودم میدونمو اون آقا دامادی که بخواد یه روز خواهرمو اذیت کنه .

با حرف بهنام ، پدرش در فکر فرو رفت . بعد از کمی مکث گفت :

- حالا واجب نکرده همین امروز جواب بدیم ... وقت برای فکر کردن هم داری .

رؤیا لبخندی زد وگفت :

- لپای بهار که میگه جوابش مثبته ... زیاد جلو راهشون سنگ ننداز بهرام ... اونم پسر خوبیه ... دیدی جاهایی که به کمک احتیاج داشتین چه جور خودشو به آب و آتیش میزد .

بهار لیوان آبش را به دهان نزدیک کرد از خجالت در حال آب شدن بود . صدای آیفون دستش را در همان فاصله خشک کرد . دلش به شور افتاد .

لیوان را پایین آورد و با تعجب به صورت متعجب خانواده نگاه کرد . همه یک سوال در نگاهشان خوانده میشد ...

چه کسی پشت در بود ؟... آن هم در آن زمان !

بهنام به سمت آیفون رفت و با اخم گفت :

- بابا عمه و کیان اومدن .

دل بهار به شور افتاد . رنگ از رخش پرید . دستانش به لرز افتاده بود .پدرش از پشت میز برخاست و گفت :

- خب باز کن درو ... زود میزو جمع کنین ... 

غرغر کنان ادامه داد :

- این چه وقت اومدنه ... لااقل یه خبری چیزی ... اینا ..

بهار هم سریع به اتاق خودش پناه برد تا لباس مناسبی بپوشد . رؤیا نگران به سمت آشپزخانه رفت . بهرام هنوز در حال غرغرکردن بود که حرفش به نیم ماند وقتی در باز شد و چهره ی رنگ پریده و نگران بهناز را همراه با کیان خشمگین 

و پر اخم ، روبرویش قرار گرفت .

زبانش با دیدن چهره ی آنها قفل کرده بود ... به زور آب دهانش را قورت داد . سلام وخوش آمدی گفت .

با دست هر دو را که در حال سلام و احوالپرسی بودند به سمت مبل های پذیرایی هدایت کرد .

وقتی روبرویشان نشست دستانش را در هم قفل کرد و گفت :

- خیر باشه انشالا ... اتفاقی افتاده ؟ ... چه بی خبر . 

کیان با اخم گفت :

- دایی راسته شما قبول کردین امشب آرشام به خواستگاری بیاد ؟

اخم های بهرام در هم فرو رفت و گفت :

- بله ... نکنه باید از شما اجازه میگرفتم ؟!

کیان بدون اینکه عقب نشینی کند کمی خودش را جلو کشید و با خشم گفت :

- شما از این خانواده چی میدونین که میخواین بهار و به دستشون بدین ... من .. من از ازدواج با دخترشون پشیمونم ...

اونوقت شما دارین همون اشتباه منو تکرار میکنین .

بهار با شنیدن حرفهای کیان تعلل را جایز ندانست . شالش را مرتب کرد و از اتاق خارج شد . سلامی کرد و کنار مبل پدرش ایستاد .

کیان با دیدن بهار رنگ از رخش پرید . بی اراده از جا برخاست و سلامش را جواب گفت . نگاه پر از خشم بهرام به

 او بود و رفتارش .

- کیان منظورت از این کارا چیه ؟ ... درست روز خواستگاری دخترم پیدات شده و میگین اجازه ندم خواستگار بیاد .

کیان لبان خشک شده اش را با زبان تر کرد و با لکنتی که از دیدن اخم بهار دچار آن شده بود گفت :

- دایی ... اونا بدرد وصلت با شما نمیخورن ... بخدا بهار حیفه ... اگه شما تحمل کنین ... من ... 

بهار با خشم میان حرفش پرید و گفت :

- شما چه غلطه دیگه ای میخوای بکنی آقا کیان ... خجالت نمیکشی ؟... داری پدر میشی ، اون وقت اومدی داری پشت زنت 

بدیشو میگی ! ... خیلی رو داری بخدا .

بهرام انگار شیرازه کار از دستش خارج شده باشد ، دستش را بالا برد و گفت :

- ساکت بهار ... بذار ببینم اصل حرفش چیه ... اصلا تو بگو آبجی ... پسرت چی میخواد بگه ؟

بهناز با تردید نگاهش میان کیان و بهار به چرخش در آمد . آب دهانش را قورت داد و گفت :

- روم سیاه داداش ... نمیدونم چی بگم ... این پسر سالم رفته و دیوونه برگشته . نمیدونم چه مرگشه ... مدام هذیون میگه .

کیان با فریاد از جا بلند شد و گفت :

- من هذیون نمیگم مامان ... داری با این حرفات دیوونه م میکنی ..

رو به بهرام کرد و گفت :

- از خودم بپرس دایی ...

دستش را مشت کرد و روی قلبش کوبید و با صدایی که میلرزید گفت :

- قلبم داره از دوری دخترت میترکه دایی ... یه غلطی کردم که ماههاست دارم تو جهنمش میسوزم ... خودت میتونی نجاتم 

بدی دایی ... فقط خودتی که میتونی درکم کنی ... از عشق بهار دارم میمیرم دایی ...

چشمان همه گرد شده بود ... رؤیا بهت زده کنار بهرام نشست و بهنام کنار بهار ایستاد. 

تن بهار دچار زلزله ای ویرانگرشده بود . نگاه پدرش به روی کیان ثابت مانده بود . درک حرف کیان با داشتن همسری که به تازگی باردار بود خیلی سخت بود .قلبش در حال ایستادن بود ..

سکوت مرگبار را بهرام شکست .

- ولی کیان جان تو یه بار از طرف بهار « نه » شنیدی و رفتی پی زندگی خودت ... حالا وقت برگشتن نیست !!

کیان با زانو روی زمین راه افتاد و پایین پای بهرام نشست و گفت :

- دایی غلط کردم ... بخدا چشمام کور شده بود ... 

بهرام با دست به کیان اشاره کرد بلند شود . 

- پسرم حرف ،سر غلط کردن تو نیست ... بهار تو را نخواست ... الانم دیگه با شرایطی که تو داری اصلا ......

کیان دستانش را روی زانوی بهرام گذاشت . با بغض و درماندگی زیاد گفت :

- دایی بهار عاشق من بود ... من دیوونه شده بودم ... من گفتم بگه منو نمیخواد ... طمع خارج رفتن دل و دینمو برده بود ...

چند بار به بهار گفتم حاضری بریم خارج ...گفت ؛ نه ... منم دیدم با بهار به خواسته م نمیرسم ... ازش خواستم به شما بگه 

منو نمیخواد ... بخدا مثل سگ پشیمونم دایی ... 

گریه ی کیان دل همه را به درد آورده بود ... اما بهرام با بهت گفت :

- تو ... تو گفته بودی بگه ... نه ؟! ... پس ...

کیان میان حرفش دوید و گفت :

- دایی هر چی فحشم بدی هر حرفی که بهم بزنی حقمه ... ولی بدون... بهار حق منه دایی ... حاضرم کتکم بزنی اما .....

بهار سکوت رو جایز ندید ... میترسید با مظلوم نمایی کیان دل پدرش به رحم بیاید . 

- تو واقعا خجالت نکشیدی اومدی ادعای عاشقی میکنی ؟... یادت رفته چه حرفهایی بار من کردی ؟

رو به بهناز کردو گفت :

- عمه شما با چه رویی اومدین ؟ اون وقتی که من بخاطر هوس پسرتون زیر دست پدرم به حال مرگ افتادم کدومتون دلتون 

برام به رحم اومد ... 

سرش را با حرص به سمت کیان چرخاندو ادامه داد.

- آهای آقای عاشق ... اونموقع که تو داشتی با یکی دیگه حرفهای عاشقونه میزدی من داشتم زیر دست 

بابام جون میدادم ... تو بیمارستان مثل آدمای بی کس و کار و درمونده رها شده بودم ... اون موقع هم یادت 

نیوفتاد اون دختر بدبخت که داره میمیره روزی عشق تو بود؟ .... اون موقع کجا بودی که همین عمه ی مهربونتر

 از مادرم ، آبرومو تو فامیل برد ؟!... 

تو فامیل انگشت نما شدم ... انگ تیک زدن با پسرای فامیل رو پیشونیم خورد ... برای کی ؟

نفسش بند آمده بود ... با گریه و خشم ادامه داد .

- اون وقتی که تو کافه گفتی من املم ... از من بدت میاد چون تحمیل شده ی مادرتم ... چون از هیکلم خوشت نمیاد ... چون 

از سفیدی پوستم یاد شیر برنج میوفتی ... چون بلد نیستم با ناز و عشوه باهات حرف بزنم ... اون روز خیلی بدیهای دیگه 

داشتم ... اینکه عشقمون الکیه و فقط یه عادته ... اینکه حالت بهم میخوره از این جور ازدواجای تحمیلی ... یادت رفته حرفاتو .

حالا اومدی که چی بشه ؟... لعنتی اومدی چی به دست بیاری بعد از یه سال ... رفتی اون ور آب فکر کردی اونجا حلوا پخش میکنن ... وقتی دیدی خبری نیست و حلوا رو باید تو مراسم دفن من بخوری ... برگشتی ؟!. 

صدای فریادش با خراشی که به گلویش وارد شد خاموش شد و به سرفه افتاد .

کیان اشک ریخت و با التماس به بهرام نگاه کرد . بهرام خشکش زد . باورش نمیشد برای چنین موجود بی صفتی 

دخترش را تا لب مرگ برده بود و بر گرداننده بود .

با خشمی که در این یک سال از آن شب بردلش مانده بود فریاد زد .

- برو از خونه ی من بیرون ... تو اسم هر چی مرده به لجن کشیدی ... برو بیشرف ... اگه اسم بهار و به زبون بیاری من 

میدونم و تو .

یقه ی کیان را گرفت . او را بلند کرد و در حالی که تکان میداد گفت :

- نامرد تو از دختر داییت استفاده کردی تا به هوست برسی ؟ عوضی ... تو آدمی آخه ... به پستی تو تا به حال ندیدم .

کیان را به عقب پرت کرد . رو به بهناز کرد و گفت :

- شاهکار خلقتتو بردار و از خونه ی من برین بیرون ... دیگه بین ما هیچ نسبتی وجود نداره ... داداشت مرد ... برو این 

پسره عوضیتو از جلوی چشمم دور کن ... وگرنه عذاب وجدانی که از اون کتک روی دلم مونده رو، بد جور روی پسرت

خالی میکنم ... لعنت به من که این مدت بخاطر توئه عوضی چقدر طفل معصوم خودمو عذاب دادم .... برین گم شین .

همراه با فریادش دستش روی قلبش قرار گرفت . صورت همه اشک آلود بود . بهار با ترس به سمت اتاق پدرش 

پرواز کرد و با قرص زیرزبانی برگشت . در عین حال فریاد زد .

- بروگم شو ... بابام طوریش بشه خودم میکشمت عوضی .

همه نگران بالای سر بهرام ایستادن ... صورت بهرام کبود شده بود و ریه هایش برای ذره ای اکسیژن در نبرد بین حیات 

و ممات میجنگید .

بهناز محکم روی سرش کوبید و فریادی از ته دل کشید .

- بهرام ...بهرام ..

با خشم به کیان حمله کرد و گفت :

- تقصیر تو شد لعنتی ... زندگی همه رو بهم ریختی ... برو گم شو .. 

کیان با حیرت گفت :

- مامان !!

- برو بیرون ... آبرو برام نذاشتی .

کیان سرخورده بیرون رفت و صدای بهارو بهنام که پدرشان را صدا میزدند در گوشش پیچید .. گوشی را روشن کرد .

شماره ای گرفت ..

- الو اورژانس ...

 

****************

 

[SIZE=3][SIZE=4][FONT=iransans]

 

همه با نگرانی به قطرات سرم که از طریق شلنگ وارد رگهای بهرام میشد خیره شده بودند .

شوک حاصل از ساعاتی پیش هنوز در رفتارشان دیده میشد . بهناز اشکهایش را هر از گاهی با پر روسریش پاک میکرد و

آهی از ته دل میکشید . 

کادر پزشکی تازه خانه را ترک کرده بودند و فشار خون بالای بهرام را خیلی خطرناک توصیف کرده بودند . یکی از کادر اورژانس

گفته بود :

- شما که میدونید این آقا ناراحتی قلبی دارند چرا جوّ خونه تون انقدر متشنج شده که این شخص با چنین فشار خون بالایی

به مرز سکته برسه .... تنها راه سلامتی ایشون ...آرامش محیط زندگیشه ... ممکنه بار بعد مثل امروز خوش شانس 

نباشه که ما بموقع برسیم . بیشتر مراقبش باشین .

بهناز از همان موقع مدام اشک میریخت و هر چند دقیقه یکبار با کف دست روی رانش میکوبید و اسم بهرام را زیر لب زمزمه 

میکرد . 

رؤیا با سینی لیوانهای شربت وارد اتاق شد . نگاهی به چهره های داغون و بی رمق بهار و بهناز کرد . سینی را روی زمین 

گذاشت و با ناله ای که از کمر دردش ناشی میشد گفت :

- هر کدوم یه لیوان شربت بخورین ... همه فشار سختی رو تحمل کردیم ...

رو به بهنام کرد و گفت :

- بهنام پاشو از عمه تو خواهرت پذیرایی کن .

بهار با دیدن ساعت رنگش بیشتر پرید . دوست نداشت آرشام از جو خانه ی آنها باخبر باشد . مخصوصا قضیه ی کیان 

میتوانست در زندگی آرمیتا هم اثر بدی داشته باشد . 

از جا برخاست و گفت :

- من میرم به آرشام زنگ بزنم بگم بابا حالش خرابه قضیه ی امشب کنسله .

نگاه پر از ندامت و ناراحتی بهناز همراه بهار تا دم در رفت .

با خروج بهار آهی دیگری کشید . با زحمت لبان خشکش را باز کرد و گفت :

- چه جوری میتونم از این دختر حلالیت بطلبم ... خدا این کیانو لعنت نکنه که باعث شد دل این دختر بی مادر رو بشکنم .

این همه سال زحمتشو کشیدم با یه قضاوت عجولانه همه را به باد دادم ... بچه م چی کشیده این همه مدت از دست 

من و کیان ... الهی عمه ش بمیره که انقدر خانوم بود که یه بار به روی ما نیاورد ایراد از پسر بیشرف خودمه ...

رؤیا با دیدن صورت و چشمان سرخش گفت :

- انقدر خودتونو ناراحت نکنین ... بهار آدم کینه توزی نیست ... همیشه همه ی فامیل رو از ته دلش دوست داشته ... 

گذشته ها دیگه گذشته ... خدا کنه فقط این ماجرا به خیر بگذره ...

- با حال کیان میترسم دست به دیوونگی بزنه ... زده به سیم آخر ... حماقتو خودش کرده حالا توقع داره من و داییش 

معجزه کنیم ... هی روزگار ... هیچ فکر نمیکردم اون حرفای بهار... توی اون شب ..زیر سر پسر ناخلف خودم بود. 

خدا میدونه چقدر دل بهار و الهه از دست من شکسته ... وای خدا ...

با برگشتن بهار ، دستش را باز کرد تا او را در آغوش گیرد ... بهار تمام ناراحتی های چند ماه گذشته در نگاهش رنگ گرفت .

با دلخوری زیاد گفت :

- عمه این بغل کردن دیگه اون حرفها و رفتارا رو از ذهن من پاک نمیکنه ... کاش بدونین وقتی دلی رو میشکنین با 

قوی ترین چسبها هم اون دل مثل چینی بند زده پر از درز و ترکه ... اون شیارهای سیاهی که میان ترکها بوجود میاد

دل آدم رو چرکین میکنه ... دست خود آدم نیست اما دلم دیگه با ....

بهناز پیش قدم شد و او را محکم در آغوش گرفت و کنار گوشش همراه با هق هق گریه گفت :

- اینو نگو دخترم ... اگه منو نبخشی از عذاب وجدان میمیرم ... نمیدونستم چنین پسر نااهلی دارم ... بخدا طوری رفتار میکرد 

انگار تو اونو بازی دادی ... وقتی کیوان اسم تورو تو خونه به زبون می اورد بیچاره ش میکرد و هزار بهتون به برادرش میزد .

برای همین زود براش آرمیتا رو لقمه گرفتم تا تو رو فراموش کنه ... نمیدونستم داره همه مونو بازی میده ... 

هق هق گریه امانش نداد و با صدای بلند گریه کرد . بعد از کمی مکث گفت :

- تورو خدا ببخش بهار ... خواهش میکنم نفرینش نکنی ... خواهش میکنم مثل گذشته مهربونی کن ... گذشت کن ... پسرم جوونه ... خرّیت کرده درست ...اما نفرینش نکن ... 

حاضرم برای اینکه دلت آروم بشه منو با دستای خودت کفن کنی تا تو هم آروم بشی ...هر کاری بگی برای آروم ...شدنت میکنم ... تو فقط ببخش ... 

بهار از شنیدن هق هق گریه ی بهناز که صدایش را با نفس زدنهای مکرر ، مقطع کرده بود ، اشکش سرازیر شد . دلش برای این آغوش و عطر تنی که سالها جای مادر را برایش پر کرده بود تنگ شده بود ... 

چگونه میتوانست کسی که سالهای سالها برایش زحمت کشیده بود را برای یک ماجرایی که خیلی ها مِنجمله خودش در 

آن دخیل بودند ، نبخشد .

 اگر نمی بخشید بی صفتی بود . او گربه کوره نبود .هزاران خوبی دیده بود در برابر این چند ماه بدی ، بدی که ناشی از ندانستن واقعیت بود ... 

مهم حالا بود که فهمیده بود حقیقت کدام است و عذر خواسته بود ...

از آغوشش فاصله گرفت . دلش از دیدن چشمان ورم کرده و نگاه پر از شرمندگی بهناز به رحم آمد . 

روی گونه ی بهناز که از اشک خیس بود را بوسید و گفت :

- عمه من دعا میکنم کیان عاقل بشه و راه درست زندگیش را پیدا کنه ... همینکه شما فهمیدین من بی گناه بودم برام 

کافیه.. دیگه گریه نکنین ... باور کنین در این چند ماه بیشتر از همه ... درد تنهایی و دوری از شما که جزئ از زندگیم بودین 

منو عذاب میداد ... خدارو شکر فهمیدین کی مقصره ... 

بهناز از ذوق صورت بهار را بوسه باران کرد . قربان صدقه اش میرفت و با نوک انگشتانش اشکهای بهار را پاک میکرد .

- عمه به قربونت ... میدونستم دل مهربونی داری ... فدات شم عمه ... قول میدم نذارم دیگه کیان باعث آزار و اذیتت 

بشه .. امروز مجبورم کرد ... فکر میکرد چون بهرام خیلی دوسش داره میتونه از طریق علاقه ی بهرام به تو برسه ...

صدای ناله ی ضعیف بهرام هر دو را ساکت کرد و سرشان به سمت او چرخید .

- آبجی برو خونه ت ... برو اون آتیش فتنه رو خاموشش کن ... تا پسرتو آدم نکردی دیگه نیا اینجا ...

بهناز به سمت بهرام رفت و روی صورتش خم شد و بوسه ای روی پیشانی برادرش زد و گفت :

- چشم داداش ... قول میدم مراقبش باشم ... تو اصلا نگران نباش ... امشب به احمد میگم بیشتر مراقبش باشه . 

بعد از ساعاتی که حال بهرام تا حدی نرمال شد ، بهناز خداحافظی کرد و رفت . 

 

***********

صدای فریادش گوشهای آرمیتا را آزار میداد . معصومانه دستش را روی گوشش گذاشته بود تا نعره های آرشام و شوهرش را 

نشنود . نمیدانست این چه آتشی بود که به جان زندگیش افتاده بود !

 فکرش را نمیکرد کیانی که بارها گفته بود ؛ بهار را دوست نداشته و به اجبار تن به آن وصلت داده بود اینگونه وحشی و افسار گسیخته شود ... 

این همه بی پروایی کیان آبرویی برایش نگذاشته بود . رو در روی پدر و برادرش ایستاده بود و انگشت اشاره اش را به حالت 

تهدید بالا آورده بود و گفته بود :

- آرشام اگه پاتو خونه ی بهار بذاری روزگار خواهرتو سیاه میکنم .

آرشام با خشم به تخت سینه اش کوبیدو گفت :

- سگ کی باشی بخوای به خواهر من کاری داشته باشی . میکشمت اگه دستت بهش بخوره .

آرمان میانه را گرفته بود .

- بچه ها آروم باشین ... چه خبرتونه ؟... کیان خان شما هم حد خودتو بدون ... قرار نیست شما دستور بدین ما هم بگیم 

چشم ... حیا هم خوب چیزیه .

کیان با خشم به سمت آرمیتا هجوم برد و با گرفتن بازویش او را تکان داد و گفت :

- بیشرف به بابات بگو با چه ترفند کثیفی بین منو بهار و بهم زدی ... بگو چه غلطایی کردی که دیگه بهار به چشمم نیاد ..

بگو چه جور پاگیرم کردی و نتونستم پا پس بکشم ... 

آرمیتا با ترس چشمان به خون نشسته ای را نگاه کرد و با التماس دستش را روی دهان کیان گذاشت و گفت :

- بسه کیان ... دیگه نگو ... خواهش میکنم ... اصلا بگم غلط کردم تو آروم میشی ... من که برات تو همه چیز سنگ تموم 

گذاشتم ... دیگه چی میخوای ؟!

- عشقمو ... بهارمو میخوام ... میفهمی ؟...

از پشت یقه ی لباسش کشیده شد و مجبور شد بازوی آرمیتا را رها کند .

آرشام او را چرخاند و با مشتی توی صورتش کوبید و گفت :

- خفه شو عوضی ... تو الان هم زن داری هم بچه ... غلط میکنی بخوای بهش خیانت کنی ...اون الان عشق منه میفهمی؟

کیان با اینکه از مشت اولی که خورده بود گیج بود دستش را برای زدن مشت بالا برد که در دستان پر قدرت آرشام اسیر شد .

- خیانت رو خواهرت به من کرد ... اونی که با هرزگی خودش رو به من قالب کرد تا نتونم پامو عقب بکشم .

مشت محکم دیگری به صورت کیان خورد و جیغ آرمیتا و فریاد آرمان به هوا رفت . میدان نبردی شده بود که نظیرش را 

هیچ کدام در زندگیشان ندیده بودند .

زد و خورد کیان و آرشام به جایی رسید که آرمیتا برای نجات جان کیان خودش را میان آندو انداخت و آرمان پسرش را به زور

به اتاق خود برد .

صدای فریاد و ناسزاهای کیان تمامی نداشت . حنجره ی خراش برداشته اش با صداهای ناهنجاری آبرویی برای آن خانواده 

باقی نگذاشته بود ... در آخر با ورود ماموران 110 که توسط جمشید خان که ناظر ساکت این دعوای خانوادگی بود جنگ 

و دعوا را به پایان رسید ...

پایانی که هیچ حرمتی در میان افراد آن خانواده باقی نگذاشته بود .... 

با شکایت آرشام و آرمان ماموران نیروی انتظامی ، کیان را بعلت سلب آسایش و ایجاد مزاحمت با خود بردند .

آرمیتایی که هیچی برای گفتن نداشت . مانند شمعی که در آتش خود میسوخت ،ذوب شد و روی زمین افتاد . 

هیچگاه فکرش را نمیکرد حاصل رفتار و کردار گذشته اش چنین زندگی جهنمی باشد ... 

خبر نداشت آشیانه ساختن روی ویرانه های لانه ی دیگری وآه و ناله های دل شکسته ی بهار چنین عواقبی

 برایش داشته باشد .

به خیالش میخواست از ته دل عشقش را به برادرش ثابت کند . نمیدانست بار کج به منزل نمیرسد ...

 آرمان با نگرانی به سمتش رفت . با گرفتن نبضش ، نگاه نگرانش به سمت آرشام چرخید و گفت :

- ببرش تو اتاق ... روی تختش بذار تا بهش سرم بزنم . فشارش افتاده .

آرشام مبهوت خواهری شده بود که ،در عین خوار شدنش .کارهایی کرده بود که رگ غیرتی برایش باقی نمانده بود تا برایش 

قلمبه شود ... 

انگ بی غیرتی کمترین چیزی بود که کارهای او برایش به ارمغان آورده بود ...

 از کسی حرفهای درشت شنیده بود که خودش او را نامردترین و بی غیرترین مرد در عمرش میدانست ... 

کیان امشب غیرت او را سلاخی کرد و با رفتار خواهرش لال شده بود و نتوانسته بود از نجابت خواهرش دفاع کند ...

 نفرتی شدید، از این خواهر مهربان در دلش شکل گرفت .

 کیان ، خواهرش را در حد زنان هرزه در حضور خودش و پدرش پایین کشیده بود و او نتوانسته بود حرفی بزند ....

 تنها کاری که توانسته بود انجام دهد خالی کردن خشمش بر روی کسی که صفات پنهانی خواهرش را به رخش 

کشیده بود ...

عرق سردی سراسر تنش را در بر گرفته بود . سرش از درد و گرمای زیاد در حال انفجار بود ... 

صدای فریاد پدرش او را به خود آورد ..

- آرشام خواهرت داره میمیره کمکم کن . 

چشمانش که تا آن لحظه از اشک تار شده بود . با پلک زدنش ،تصویر تار کنار رفت و پدرش را دید که به زحمت آرمیتای 

بی هوش را به سمت اتاق میکشد . 

گامهایش بی اراده به آن سمت کشیده شد . با دیدن خم شدن کمر پدرش.. دست زیر جسم بی رمق خواهرش انداخت و 

او را از آغوش پدرش بیرون کشید و با سرعت به اتاق برد . 

روی تخت خواباندش و کنار ایستاد . آرمان از نگرانی دانه های درشت عرق روی صورتش نشسته بود . 

با پشت دست دانه های عرق را پاک کرد و گفت :

- لعنت به این زندگی ... تا به حال تو عمرم انقدر خوار نشده بودم وچنین صحنه هایی رو ندیده بودم .

جمشید خان با صدایی رسا گفت :

- زمانی که گفتم بیشتر روی رفتار دخترت توجه کن ... گفتی ؛ من به دخترم بیشتر از همه اعتماد دارم ... اعتماد زیاد 

حماقت میاره ... اونم با رفتار پر خطری که قبلا انجام داده بود ... حالا بکش ... آبروی چندین ساله ی خانواده مون رو 

نیم وجب دختر از بین برد ... باید کلاه تو بالا بندازی آقا ... تویی که خواهر زاده تو پر از ایراد میدیدی و انگ بهش

 میزدی ... حالا بکش .

آرشام به سمت پیر مرد رفت و زیر بازویش را گرفت و گفت :

- بابابزرگ باور کن الان وقت این حرفا نیست ... جوّ رو خرابتر نکن .

جمشید خان بدون اینکه شرایط برایش مهم باشد گفت :

- خواستگاری رفتن پس چی شد ؟ بهار منتظرمونه .

آرشام با خشم دستانش را درون موهایش فرو برد و کلافه پوفی کشید و گفت :

- فعلا بهم خورد ... انگار این شازده اول رفته اونجا و آشوب به پا کرده و حال بهرام خان خراب شده ... بعد اومده سراغ ما .

بهار میگفت حال باباش یهو خراب شده ...

- یه سیب گندیده یه جعبه سیب رو به نابودی میکشه ... این دو تا چندتا خانواده رو بیچاره و نگران کردن ... الحق که 

خوب بدرد هم میخورن ... هر دو فتنه هستن و آشوب بپا کن ... هر دو شیطانند ... بچه شون چی میشه خدا عالمه !!!...

آرمان بعد از گرفتن فشار آرمیتا و وصل کردن سرم کنار آن دو ایستاد . با ناراحتی شدید گفت :

- بریم بیرون ... باید برای این اتفاق فکری کنیم .نمیشه این جور ادامه داد .

 

 

[SIZE=3][SIZE=4][COLOR=#006400]

[/COLOR][/SIZE][/SIZE][SIZE=4][FONT=iransans]

 

********

سه روز از آن روز نحس گذشته بود . بهرام به طور خیلی محسوسی کم حرف و گوشه گیر شده بود .بهار از حالت روحی

پدرش بیشتر نگران میشد . سکوتی که بر فضای خانه حاکم بود مانند آرامش بعد از طوفان بود ...

اما حس خاصی به بهار میگفت این پس لرزه های یک زلزله ی بزرگ است . 

فقط دعا میکرد در این زلزله ای که کیان به راه انداخته بود ، صدمه ی جبران ناپذیری به خانواده وارد نشود .

به ساعت نگاه کرد تا زمان رفتن نیم ساعت بیشتر وقت نداشت . امیدوار بود امروز آرشام را روبروی ورزشگاه ببیند .

گاهی آرشام برای دیدنش در مکان هایی که تردد میکرد به سراغش میرفت و با هم مسیر را تا خانه برمیگشتند .

در این سه روز از پیام ها ی کم و کوتاه او بوهای خوبی به مشامش نمیخورد ... 

دلش میخواست بداند چه اتفاقی باعث شده بود ، آرشامی که همیشه مشتاق وپیش قدم بود ،در ارسال پیامهایی

 که بهار را بد عادت به خواندن حرفهای زیبا و دلنوشته های دلنشینش کرده بود ، به پیامهای کوتاه و احوال پرسیدن از 

حال او و خانواده اش تبدیل کرده بود ..

چیزی مانند موریانه ذهنش را میجوید که او هم با وجود آمدن کیان حتما پشیمان شده و روی گفتنش را ندارد .

در دلش غوغایی برپا بود . ظاهرش را با تمام تلاشی که کرده بود توانسته بود بی تفاوت و آرام نشان دهد .

حرف امروز پدرش مانند این بود که سطلی آب یخ بر سرش ریخته باشند .

پرسیده بود :

-از خانواده ی دایی آرمانت خبری داری ؟... 

بهار با سری رو به پایین گفته بود با صدایی که به زور شنیده میشد لب زده بود .

- نه .

 دیگر هیچ حرفی رد و بدل نشده بود . هر دو از حرف زدن اجتناب میکردند تا در مورد واقعیتی که با زشتی تمام روبرویشان بود ، حرفی نزنند که دل دیگری را برنجاند . 

زمان رفتنش رسیده بود . ساکش را برداشت و با گفتن خداحافظ از خانه بیرون رفت . سوار ماشینش شد و به راه افتاد .

تمام حواسش به اتفاقات روز های گذشته بود و این بیخبری که نشانی از خوش خبری درونش نمیدید .

به ورزشگاه رفت و با گذراندن دوساعت از وقتش در استخر تا حدودی آرامش نداشته اش را به دست آورد ... 

زمانی که لباس بیرون را برتن میکرد زیر لب زمزمه کرد .

- همه ی مردا مثل همن ... به درک که نمیخواد بیاد ... بهتر که همین اول راهشون رو گم میکنن و میرن ... خوبه که خودمو

اسیرش نکردم ... خوبه که گول حرفای قشنگش رو نخوردم ..

هنوز جمله اش تمام نشده بود ، اشک در چشمانش حلق بست . در دلش پیش خدا گله کرد . دیگر مطمئن بود ایرادی دارد 

که هر کس تا به این مرحله میرسد کنار میکشد . دلش از دست خدا و دنیای پر از رنگ و ریا خون بود ...

از طرفی به خودش دلداری میداد و میگفت برایش بود و نبودش مهم نیست اما عقلش نهیب میزد خودت را گول نزن ...

نمیخواست باور کند به آرشام هم دلبستگی پیدا کرده است . اگه اینطور میشد برای بار دوم شکستنش مصیبت میشد .

هنوز کور سویی برایش مانده بود ... 

شب گذشته آرشام پیام شب بخیر برایش فرستاده بود . این یعنی هنوز فراموش نشده بود . آنقدر ذهنش مشغول 

اماها و اگرها شده بود که نفهمید کی از ورزشگاه بیرون زد و سوار ماشین شد ... 

هنوز استارت نزده بود که در ماشین باز شد و کیوان با اخم های درهم سلامی گفت و در صندلی کناری نشست . 

بهار با تعجب به صورت در هم کیوان خیره شد . کیوان یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت :

-حرکت کن .

بهار از بهت خارج شد . ماشین را روشن کردو حرکت کرد .

- کجا میخوای بری ؟

بهار بدون آنکه از خیابان چشم بردارد گفت :

- جز خونه جایی ندارم ... شما کجا میخوای بری ؟ ... همچین اومدی تو ماشین یاد فیلمای گانگستری افتادم ..

کیوان با اخمی که لحظه ای باز نمیشد گفت :

- میخوای چه کار کنی بهار ؟

بهار با تردید گفت :

- در مورد چی ؟

- در مورد کیان ... دیوونه شده ، بهار ... دوروز بازداشتگاه بود .دیروز با بابا رفتیم سند گذاشتیم اوردیمش بیرون ...

بهار با حیرت گفت :

- مگه چه کار کرده ؟

- خبرش بهت نرسیده ؟

- نه .

-بعد از خونه ی شما رفته خونه ی پدر بزرگت کلی خط و نشون برای اونا کشیده و آبروی زنش رو جلوی 

خانواده ش برده ... انقدر احمقه ناموس حالیش نیست ... نمیگه فردا چه طور میخوام به بچه م جواب پس بدم ...

اونا هم دیدن درگیری بالا گرفته به 110 زنگ زدن ... اوضاع قیافه ش خیلی خرابه ... 

- آخه چرا ؟!... این چرا اینجوری میکنه ... کسی که زورش نکرده بود ... خودش به من گفت من و تو به درد هم نمیخوریم و 

چیزایی که دوست دارم بیشتر تو وجود آرمیتا میبینم و من تا حالا کور بودم ، که تو رو میخواستم ... میگفت ؛ چون تو اولین دختری بودی که دورم بود و چشمم به تو عادت کرده بود فکر میکردم خیلی عاشقتم... اما با وجود آرمیتا فهمیدم زیاد 

هم علاقه م به تو شدید نیست که یکی دیگه تونست تو دلم جاتو بگیره ...... 

کیوان با ناراحتی و غم زیادی گفت :

- واقعا اون احمق چنین حرفهایی به تو زده بود ؟! ... وای خدا باورم نمیشه پسر همیشه عاقل خانواده ...یهو اینطور قاطی

کنه که یه خانواده رو بهم بپاشه ... مامان از روزی که از خونتون برگشته یه لحظه آروم و قرار نداره و اشک چشمش خشک نمیشه ... خود احمقش هم از دیروز مدام با تلفن داره زن بدبختش رو تهدید میکنه ... هر چی ما باهاش حرف میزنیم 

اصلا گوش نمیده ... بابا داره خودشو کنترل میکنه میترسم آخرش کار دستمون بده .

بهار درمانده و بی رمق گفت :

- حالا چه کاری از من بر میاد که اومدی سراغ من ؟

- میخواستم بدونم تو هم ... یعنی تو هم مثل کیان ... نمیدونم چه جوری بگم ... ببینم تو هم هنوز به کیان فکر میکنی 

یا نه ؟ ... اگه میخوای ادبش کنی خودم کمکت میکنم ...............

- بسه کیوان ...

ماشین را گوشه ای پارک کرد. به سمت کیوان چرخید و گفت :

- یعنی توقع داری با حرفها و حرکاتی که انجام داده جایی برای موندنش باشه ؟ تو علاقه و رغبتی در من دیدی که این سوال رو پرسیدی؟...اگه کیمیا چنین کسی براش بیاد تو چی میگی ؟

کیوان با ناراحتی دستش را روی صورتش کشید و نالید :

- بخدا انقدر در این مورد فکر کردم که خسته شدم ... خوبه از کار من خبر نداره اگه میفهمید فکر کنم اول خون منو 

میریخت بعد میرفت سراغ آرشام ....

- کدوم کار ؟

کیوان با تردید نگاهش کرد . فهمید سوتی داده و او خبر ندارد .. خودش رابه کوچه ی علی چپ زد و گفت :

- هیچی ... فقط میخوام بگم تو این مدت کمتر بیا بیرون میترسم بیاد و مزاحمت بشه ...کیمیا میگفت با یه روانپزشک 

مشورت کنیم ... وقتی شنید ...دیوونه تر شد... زد هر چی دم دستش بود ، شکست ... بیچاره مامانو کیمیا از ترس 

رو به قبله شده بودن ... میترسم بزنه به سرشو بیاد سراغت ... مدام اسم تو ورد زبونش شده ... همش بلند بلند داد 

میزنه ؛ بهار از همه تون مهربونتره ... اون منو می بخشه ... اون میخواد منو امتحان کنه ... 

نمیدونم چی بگم بهار اگه جایی برای بخشش مو.........

بهار میان حرفش پرید و گفت :

- نه ... من هیچ حسی به کیان ندارم ... جز نفرتی که داره با رفتارش بیشتر میشه ... دیگه نذار اطراف من بیاد کیوان ...

خودت میدونی من چقدر سختی کشیدم ..

کیوان سری رو به پایین تکون داد و از ماشین پیاده شد . سرش را داخل برد و گفت :

- مراقب خودت باش . 

بهار دستی تکان داد و راه خودش را ادامه داد . دلش مانند سیرو سرکه میجوشید . حال خوبی نداشت . حس بدی 

نسبت به این روزها داشت .. ترسی در دلش لانه کرده بود . 

کیان را تا به حال اینگونه دیوانه و مجنون ندیده بود محال بود به بودنش رضایت دهد . کسی که یک بار زیر 

پای دلش را خالی کرده بود میتوانست باز هم این کار را بکند ... به اندازه ی یک ارزن هم به او اطمینان نداشت ...

نفهمید کی به خانه رسید . 

با پاهایی خسته و بی رمق وارد خانه شد . خانه مانند چند روز گذشته در سکوت خفقان آوری غرق شده بود . 

سلامش نگاه پر از اندوه پدرش و نگاه نگران رؤیا را بهمراه داشت . با تردید روبروی پدرش نشست . ساکش را 

کنار مبل گذاشت و گفت :

- چیزی شده ؟

 

 

 

 

[/FONT][/SIZE]

[/FONT][/SIZE][/SIZE]

[/FONT][/SIZE]

ببهار با اخم به میثاق نگاه کرد وگفت :

 

 

 

 

 

 

 

 

- چرا اینو آوردی ؟...تو این هوای سرد انگشتام حس نداره . 

میثاق خودش را روی زیرانداز رها کرد و ابرویش را بالا داد و گفت :

- هر وقت چای خوردی و گرم شدی برامون بزن و بخون ... دلمون تنگ صداته، دخترعمو ... میدونی از عید تا به حال دیگه نخوندی؟... ناز کنی من میدونم و تو .

فکر بهار به عید پر کشید و یاد حرف آرمیتا افتاد ... اینکه برادرش با صدای او تحت تاثیر قرار گرفته بود . نچی کرد و از

جایش برخاست و گفت :

- من میخوام برم بخوابم ... حال خوندن هم ندارم .

میان غرغر و اخم مینا و میثاق به سمت ساختمان رفت . آرشام به دنبالش روان شد و صدایش کرد . 

پاسخی نداد و به راهش ادامه داد . نزدیک ایوان که شد ، آرشام روبرویش ایستاد و با دست مانع حرکتش شد .

نگاهش پر از شراره هاش خشم بود . توقع چنین خشمی را نداشت . با تکان دادن سر پرسید «چیه ؟»

- این کارا یعنی چی ؟ فقط من برات نامحرمم ؟ هنوز انقدر منو جزو فامیلت قبول نداری که ........

- حرف ، حرفِ فامیل بودن و نبودن نیست ... نمیتونم بخونم . آمادگیشو ندارم .

آرشام با حرص چنگی به موهایش کشید . سرش را به چپ و راست حرکت داد . پوفی کرد و گفت :

- میدونم برای پدربزرگات هرروز وقتی من نیستم میخونی . میدونم مشکلت منم . فقط بگو چرا ؟

بهار نمیدانست چه جوابی دهد . اما حس خوبی نداشت در حضور او بخواند . بیشتر از اینکه میدانست حس او به صدایش

با بقیه فرق دارد ، اورا معذب میکرد . سرش را تکان داد وگفت :

- من مشکلی با تو ندارم ، اما راحت نیستم ... همین .

از کنارش گذشت و وارد ساختمان شد . برای اینکه دیگر با او روبرو نشود به اتاقی که عزیز رفته بود ، وارد شد . 

بالش و پتویی از روی رختخوابهای کمد دیواری برداشت و کنار عزیز دراز کشید . نوعی هراس ، در برابر واکنش فامیل، در جانش رخنه کرده بود . از اینکه هر حرکت و رفتارش مورد قضاوت قرار گیرد یا اینکه ذره بین به دست ، اعمال او را زیر نظر بگیرند، آزارش میداد .

خودش که همیشه سرش در کار خودش بود ، نمیدانست چرا دیگران انقدر سر در کار او داشتند . حرفهای مینا برایش 

یک نوع زیر زبان کشی بود . هر چند به او خرده نمی گرفت . اما دلش میگرفت وقتی اینگونه حرفش سر زبانها بود .

آش نخورده و دهان سوخته شده بود . 

آهی کشید و فکر های در همش را کنار گذاشت . هندزفریش را در گوش گذاشت تا با گوش دادن آهنگ دلخواهش

آرامش از دست رفته اش را باز یابد .

 

******************

 

نگاهش به درختان بی برگ و بار باغ ، خشک شده بود . جامش را در دست چرخاند و از کنار شومینه برخاست . 

به پنجره ی قدی نزدیک شد . دانه های ریز برف شروع به باریدن کرده بود . زمین به رنگ خاکستری در آمده بود .

چشم به خون نشسته اش را روی هم فشرد . نفسش را همراه با آهی بیرون فرستاد . صدایش را میشنید و مانند پتک در سرش کوبیده میشد .

قلبش مانند پرنده ای اسیر خودش را به میله های زندانش میکوبید . نزدیکش بود اما فاصله ای به اندازه ی یک کوه 

بینشان بود . دردی که در قلبش میپیچید نشان از بیقراری آن چند روزش بود .

چند روزی بود ، بهار از او فاصله میگرفت . قهری که خودش آغازگرش بود . از اینکه در برابرش این همه درمانده بود ، از خودش عصبانی و خشمگین بود . او مردی نبود این همه ناز بکشد و خریدار نداشته باشد . 

صدای خنده ی پدربزرگش خنج میکشید بر روح و روانش . حسی میگفت دوری بهار از او به کیان ربط دارد . 

از شب گذشته که ایمیل آرمیتا را خوانده بود روح و روانش به هم ریخته بود . 

اینکه کیان چند روز گذشته با بهار تماس گرفته و او تماس را قطع کرده ، تا اینجای کار خوب بود. اما اینکه کیان تهدید کرده بود اگر کارش زود درست نشود به ایران بر میگردد ، برای او زنگ خطر بود .

به احساساتی بودن دختران شک نداشت . اینکه بعد از این همه تلاش دوباره به سر خانه ی اولش باز گردد او را دیوانه 

میکرد . بهار بیشتر با پدر بزرگش خوش میگذراند . میدانست در این کم توجهی، کمی تا قسمتی آرمان هم مقصر است .

پدری که بهار را به چشم دختر بهرام میدید و ازوقتی توجه او را به بهار دیده بود با بهار سرد برخورد میکرد ، بهار را

بیشتر از او و پدرش دور میکرد . دوریی که رضایت پدرش را در بر داشت و سوختن او را .

از وقتی الهه مرد ، خیلی چیزها درون پدرش تغییر کرد . باور اینکه پدرش، بهار و بهرام را مسبب مرگ خواهرش بداند 

و از او بخواهد از بهار فاصله بگیرد سخت بود .

واقعا سرنوشت این دختر چرااین همه در هم پیچیده و مزخرف بود .

از پدر تحصیل کرده و اجتماعیش اصلا توقع چنین برخوردی را با بهار نداشت . بهاری که بالهایش را ، نگاه و حرف فامیل

شکسته بود ، دیگر تحمل این کم محلی ها را نداشت . خیلی زود پرو بالش را جمع کرده بود تا به پر داییش برخورد نکند .

مار گزیده بود و حسش از رفتار دیگران قوی بود .خیلی زود رنگ نگاه ها و لحن حرفها رو درک میکرد.

دعوای سخت شب گذشته با پدرش او را خانه نشین کرده بود . بهار بدون آنکه بداند او در خانه است برای 

خودش جولان میداد . 

با شنیدن صدای گیتارش جرعه ای از جام سکرآورش نوشید و خود را روی مبل کنار شومینه رها کرد . دلش برای شنیدن صدایش پر می زد . جام را دوباره پر کرد و به پشتی مبل تکیه داد . چشمانش به شراره های سرخ و نارنجی شومینه بود .

صدای بهار مانند صوت ملکوتی در گوشش پیچید . 

جرعه ای نوشید و جام را روی میز گذاشت . سرش را به عقب برد و چشمانش را بست . میخواست با تمام حواسش 

صدایش را بخاطر بسپارد . 

آهنگ الهه ی نازی که با سوز صدایش در آمیخته بود بی اراده اشک را از گوشه ی چشمش روان کرد . چشم باز کرد و به عکس الهه که بالای شومینه بود خیره شد . زمزمه کرد :

- عمه این چه آتیشی بود به جونم انداختی !! ... ایکاش هیچ وقت یاد دخترت نمی افتادی ... ایکاش دخترت این همه 

خوب و دلنشین نبود ... ایکاش این همه مظلوم نبود تا میتونستم محکم تر باهاش رفتار کنم ... عمه خودت کمک 

کن یا فراموشش کنم یا دل سنگِ دخترت نرم بشه . 

لبش را گزید . صدایش همراه با صدای گیتار خاموش شد . جام را برداشت رو به شعله های آتش گرفت . 

- به سلامتی دختر عمه ی بی معرفت خودم . 

جام را یک ضرب بالا برد و یک نفس نوشید . مری و معده اش سوخت و حرارتش در صورتش به نمایش گذاشته شد . 

با رها کردن جام روی میز صدای ناهنجاری برخاست . با صدای افتادن جام ، خنده ای ناخواسته روی لبانش شکل گرفت . 

در باز شد . صدای قدمهایی که نزدیک میشد روح از تنش به در میبرد . این چه عذابی بود که نصیبش شده بود .

سیب سرخ حوا نزدیکش بود و او اجازه ی نزدیک شدن به او را نداشت . 

- سلام ...من فکر میکردم رفتی سرکار ! 

سرش را بالا گرفت و با چشمان به خون نشسته وخمار ، نگاهش را روی اندام دختر روبرویش به حرکت انداخت . 

بافت زرشکی و شلوار جین سفیدش با پوست سفیدش هارمونی خاصی را به نمایش گذاشته بود . 

پوزخندی زد و با لحنی که کشدار بود گفت :

- چیه... اگه میدونستی تو خونه هستم ...برای اون پیرمرد هم نمیخوندی؟... ناراحتی که دوباره صداتو شنیدم .

بهار با شرم ، چشم از چشمانی که در آن واحد ، هم مشتاق بود ، هم پر از خشم گرفت و به میز و محتوایات روی آن داد.

- از چیزی ناراحتی ؟

آرشام از روی مبل بلند شد . 

- بابا بزرگ چه کار میکنه ؟

- داروش رو خورد ، گفت میخواد بخوابه .

آرشام از اینکه بهار نگاهش را میدزدید خنده ای کرد و گفت :

- تو که چشم دیدن منو نداری چرا اومدی تو این اتاق ؟

بهار با ترس به صورتش نگاه کرد . آب دهانش را قورت داد و با من من کردن گفت :

- صدایی ...صدایی که شنیدم ... منو کشوند به این اتاق .

آرشام با صدای بلند خندید . خم شدو با دست جام را روی میز قل داد و گفت :

- صدای این بود ... چیزی که میخواستم برای لحظاتی یادت رو از ذهنم ، باهاش پاک کنم ... اما نذاشت ...نشد.... 

لعنتی بیشتر از قبل تو رو جلوی چشمام آورد ... میبینی ... اونم مثل تو ... با من لج کرده ... ههه ... اونم میدونه

چقدر بیقرارم اما میخواد عذابم بده ، بیشتر بیتابم میکنه ..... درست مثل خودت .

بهار از لحن او ترسید . میدانست خیلی ها در حال مستی اختیار اعمال و رفتارشان دست خودشان نیست . 

حس کرد روبروی انبار باروت ایستاده . با زحمت زبانش را تکان داد وگفت :

- مشخصه حالت خوب نیست ... مزاحم نمیشم . میرم تا استراحت کنی ...شاید آروم بشی .

دو قدم برنداشته بود که بازویش در دست پر قدرت آرشام اسیر شد و با شدت به عقب کشیده شد . به طوری که با ضرب

به سینه اش برخورد کرد . 

 

 

 

 

 

 

 

 

بهار با چشمانی تا انتها باز از ترس ، به چشمان شعله ور آرشام نگاه کرد . دست دیگر او روی صورتش نشست و گفت :

- از من میترسی ؟!

بهار سکوت کرد و فقط به آن خاکستری های لرزان خیره شد . در آتش آن نگاه در حال ذوب شدن بود . صدای آرام و کشدار

آرشام که در گوشش نشست ، موی تنش سیخ شد . 

- داری با دوری کردنات دیوونه م میکنی ... چه کار کنم که باورم کنی ؟... چه کار کنم اون لعنتی رو فراموش کنی و کمی...

فقط کمی به من و این حال من فکر کنی ؟! چرا دردمو از نگام نمیخونی ؟ تا کی میخوای عزا دار اون بی وجود باشی ؟

با لرزی که در تن بهار پیچیدمتوجه ترس بهار شد .

بهار را به آغوش کشید و سرش را روی سینه ی پر طپشش گذاشت . نالید :

- دِ... بی معرفت این قلب بخاطر تو داره دیوونه وار میکوبه ... بفهم حالمو ... من که توقعی ازت ندارم ... میدونم سخته 

فراموش کردن گذشته اما برای نجات از این سختی به من فرصت بده تا خودمو بهت ثابت کنم تا تو هم راحتتر با این دردات

کنار بیای... سوز صدات ، داد میزنه چه غمی تو دلته ... دارم ذره ذره بخاطر خواستنت آب میشم و نمیبینی ... چرا ؟!

اگه کمم برات بگو ... اگه ایده آل نیستم برات بگو ... اگه فرصت میخوای بگو .... فقط یه حرفی بزن ، تابدونم چه کار کنم .

بهار با هر جمله ای که میشنید زلزله ای به جانش می افتاد . حرفهای کیان روز آخر ذهنش را مسموم کرده بود . 

میترسید دوباره دل ببازد و طرد شود . به گفته ی کیان علاقه اش بیشتر عادت بود تا عشق ... میترسید آرشام هم بخاطر 

علاقه ای که به الهه داشته، او را دوست داشته باشد . میترسید وقتی برای اوهم عادت شد به راحتی ترکش کند .

آنوقت از او چه باقی میماند ...

مگر میشود دختر باشی و توجه ببینی و دلت نلرزد !...مگر میشود برق چشمان مشتاقی را دید

و بی تفاوت گذشت !... مگر میشود از همه نارو بخوری تنها او یاورت باشد و زیر پوستت به مورمور نیوفتد .!

سرش را پایین انداخت . باید چه میگفت وقتی خودش در حال زانو زدن بود !

سرش با دستان آرشام از سینه جدا شد و بالا گرفته شد . اشکی که در پس نگاه پر حرارتش بود چکید و زیرپای دل

بهار را خالی کرد .

- بی معرفت نگاتو ازم نگیر . زبونت رو قفل زدی تا منو حیرون خودت کنی ؟... باشه هر چی دوست داری همون.........

بهار از لحن پر از التماسش اشکش سرازیر شد . لب باز کرد . بدون انکه بخواهد تمام ناگفته هایش را گفت :

- نه آرشام... تو خیلی خوبی ... تو ایده آل هر دختری ... هیچ ایرادی نداری ،که منه سرتا پا ایراد بتونم ازت بگیرم .

آرشام دست روی لبهایش گذاشت . سرش را به صورت رنگپریده ی او نزدیک کرد . گفت :

- کی گفته تو سرتاپا ایرادی ؟ ... هر کی گفته یااز حرص دلش بوده یا برای موجّه کردن حماقت خودش این مزخرفوگفته .

بهار چشمانش را روی هم فشرد تا قطره اشکی که دیدش را تار کرده بود از سر راه برداشته شود . 

- تو آرزوی هر دختری ... اما من میدونم دل سپردن و دل کندن مثل جون دادنه و چقدر سخته . یه بار این بلا سرم اومده 

نمیتونم دیگه تجربه ش کنم ...میفهمی حالمو؟ ... من دختریم که همه طردم کردند . هیچ کس نفهمید چی کشیدم 

تا اون روزا گذشت . اما توان شکست دوباره رو ندارم . 

لبخندی روی لبان آرشام نقش بست . نسیم خنکی بر روح و روانش وزید . روی سر بهار بوسه ای زد و گفت :

- کی گفته همه مثل کیان نامرد میشن ؟... کی گفته قراره اون اتفاق ها تکرار بشه ؟... اگه دلتو از اون نامرد بریدی ...

بدست من بده ...کاری میکنم جبران این روزای پردردت بشه ... کافیه فقط تو بخوای .

بهار از این همه شور و شوقی که در صدایش بود احساس گرما کرد . مانند کور سوی امیدی شد بر تاریکی قلبش و شبهای

سرد تنهاییش .

- تو از چی من خوشت میاد؟! ... باور کن من شبیه عمه ت نیستم ... من یه دختره بی عرضه و دست و پا چلفتی هستم که از رفتارم ، اطرافیانم زود خسته میشن ... چنین دختری به چه درد تو میخوره ؟

آرشام خندید . بهار را از خود جدا کرد . غرق تماشای او شد . با چشمانی که میخندید به چشمانش خیره شد .

- تو نبایدم شبیه عمه باشی ... اون الهه بود تو همیشه بهار منی ... تو ظرافت و لطافتی توی رفتار و کردارته که ادمو مسخ 

میکنه ... یه جور مخدری که با خودش آرامش و نشاط میاره ... نگاه پر از نجابتت دنیا دنیا ارزش داره دربرابر لوندی های

دخترانه ای که نصیب هر رهگذری میشه ... موهای ابریشمت دریا دریا موج اشتیاق در دلم سرازیر میکنه .

صدات مثل امواج نامرئی بند بند وجودم رو میلرزونه ، طوری که میخوام تو این امواج غرق بشم . نمیدونم چی باید 

بگم که بتونم حسمو بهت نشون بدم . اما نه زیباییت نه دختر الهه بودنت ، منو سمت تو نکشوند . 

میخوام باور کنی از روز اولی که دیدم یه نیروی عجیبی از سمت تو منو به سمتت میکشوند و هنوزم نمیدونم اون 

چه نیروییه که منو دیوونه ی تو کرده ... 

بهار لبریز بود از تمام آنچه در این ماهها و روزها کم داشت . دلش بیقراری را آغاز کرد . آتشی که در دلش روشن شده بود 

ترسش را بلعیده بود . حس هایی در وجودش در حال نمود پیدا کردن بود ،که برای خودش هم باعث تعجب شده بود .

این حس های عجیب به یکباره از کجا پیدا شده بود ؟!

از او فاصله گرفت . ماندن در آنجا با حالی که هر دو داشتند به صلاح هیچ کدام نبود . او مست «می» بود و او مست 

حرفها و نگاههایی که دلش را لرزانده بود .

سرش را پایین انداخت و گفت :

- بهم فرصت بده ... نا با خودم کنار بیام ... از نگاه دایی میخونم این رفت و آمدهای زیاد منو دوست نداره ... دلم یه 

پس زده شدن دیگه رو نمیخواد ... خودت میدونی اهل اینکه دوست دخترت باشم هم نیستم .

آرشام به میان حرفش پرید .

- بهار ... اینهمه حرف زدم یعنی تو ... نوع خواستنم رو نفهمیدی؟ ... باورم نمیشه این همه گیج باشی ... 

منم زمان میخوام .

الهه تازه فوت شده باید صبر کنم تا داغ دل بابا و بابابزرگ سرد بشه ... برای همین ازت فرصت خواستم .

نگران داییت نباش ... اونم داغ دلش سرد بشه بهتر با واقعیت کنار میاد . تو منو ... امیدوارکن .... باقیش با من ...

- میترسم ... اگه خسته بشی ازم !... اگه دیدی اونی نیستم که میخوای .!.. اگه بری کشوری که قبلا بودی و برنگردی!...

اگه رفتن برات اولویت زندگیت بشه .....

آرشام داغ از بودن بهار مستانه خندید و گفت :

- شیطون کوچولو ... تا حالا که فرار میکردی ... چی شد حالا ؟! این حرفها رو از کجا تو ذهنت میسازی ؟

- اینا ترساییه که روز و شبمو ساخته . میبینی که ...بابام هم منو از خونه ش تبعید کرده . دو هفته س نیومده سراغم .

تو هم خسته میشی ازم میدونم .

آرشام دوباره به اون نزدیک شد و گفت :

- یه خبر بهت میدم ، باید قول بدی تا پدرت خودش حرفی نزده چیزی نگی ... قول میدی؟

بهار نگران به صورتش نگاه کرد و گفت :

- اتفاقی برای بابام افتاده ؟

- نه ...داره یه کاری انجام میده که میخواد بعدا بهت خبر بده . 

بهار تخس نگاهش کرد و گفت :

- تو از کجا میدونی ؟

- میدونم دیگه ... چون خودم یکی از کسایی بودم که بابات ازم کمک خواست .قول میدی یا نه ؟

بهار کنجکاو شد . گوشه ی چشمش را جمع کرد و گفت :

- قول میدم ... اما چه جوری ، بابای من از تو کمک خواسته ؟

- مگه این کمک خواستن مشکلی داره ؟! منو دست کم گرفتی ؟

- نه ... اما ...

- اما نداره ... از برنامه ی دادگاهت منو پدرت عجیب رفیق شدیم .

- اونوقت چرا ؟

ارشام خندید . از او فاصله گرفت ... به سمت پنجره رفت و گفت :

- بجای کنجکاوی تو موردی که بهت چیزی نمیگم... نمیخوای بدونی ماجرا چیه ؟

بهار از خجالت سرش را پایین انداخت و گفت :

- گوش میدم . 

- بابات داره دنبال خونه میگرده ... میخواد جابجا شه . میگه بهار تو اون خونه اذیت میشه ... 

- راست میگی ؟!

حیرت کمترین چیزی بود که بهار از خودش نشان داد . باورش سخت بود پدرش بخاطر او از آن خانه و 

خواهرش جدا شود .

آرشام دوباره خندید و گفت :

- شبیه علامت سوال شدیا ... حالا فهمیدی بابات ازت خسته نشده ... اینو گفتم تا در مورد خودت و پدرت فکر بیخود نکنی.

با تمام این حرفها جواب من چی شد ؟

بهار شیطنتش گل کرده بود . انقدر حرفهای خوب و دلنشین شنیده بود که حسابی شارژشده بود . چشمش را به برفهایی 

که با سرعت روی زمین مینشست داد و گفت :

- از کجا بدونم حرفهایی که تو مستی میزنی فردا یادت نمیره ؟

آرشام کنارش ایستاد . به برفها خیره شد و گفت :

- اول این که من با دو گیلاس، مست نمیشم . دوم اگه بودم ، شنیدی میگن مستی و راستی ؟ سوم حاضرم برای اینکه 

نشون بدم یادم نرفته چی گفتم هر روز بیام و عملا بهت ثابت کنم . 

بعد از پایان حرفش سریع خم شد و گونه ی بهار را بوسید و کنار کشید . نگاه بهار به سمتش چرخید و با شرمی که صورتش را گلگون کرده بود گفت :

- من باید برم خیلی دیر شده ... فکر نمیکردم موندم تو این اتاق انقدر طولانی بشه .فعلا خداحافظ . 

آرشام کنارش و شانه به شانه اش حرکت کرد لبخندی عمیق روی لبانش نقش بسته بود . وقتی در اتاق را باز کرد ، روبرویش ایستاد و گفت :

- جواب من چی شد ؟ فرصت میدی بهم ؟

بهار بدون آنگه به صورتش نگاه کند گفت :

- امیدوارم تجربه ی تلخی نشی برام . 

پا تند کرد و به سمت در ورودی رفت . در را باز کرد و به آسمان سفید نگاه کرد . حضور آرشام را در کنارش حس نمیکرد .

با حس کرختی از ساختمان خارج شد . انگار خیلی زود جواب داده بود . حس بدی داشت . ایکاش ها دوباره به 

ذهنش هجوم آوردند . دستانش از سرما روی بازوانش قرار گرفت .دانه های سپید برف روی تن و صورتش مینشست . 

چرخش دانه های ریز برف چشمش را به مهمانی سپیدهای دنیا دعوت کرد .

هجوم گرمای خاصی همراه با ، بوی الکل اطرافش را احاطه کرد . پالتویی که فراموشش کرده بود، روی شانه اش

قرار گرفت و صدایی گوشش را نوازش داد . 

- خانوم خوشگله... نکنه ، میخوای با حواس پرتیت ، منو بیچاره و خودتو مریض کنی؟

بهار با لبخندی سرش را پایین انداخت ونفس راحتی کشید . در دل خدا رو شکر کرد ،حرفهای دلش را ..او نشنیده بود .دلش گرم حضورش شد.انگار بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده بود .

حس میکرد پاهایش توانی دیگر پیدا کرده و دلش گرم و امیدش بیشتر شده بود . نگاهش به راه پیش رویش خیره ماند.

صدای خرچ خرچ برفهای نشسته روی زمین زیر پایشان، تنها صدایی بود که گاهی با صدای قارقار کلاغی مخلوط میشد .

این صدای کلاغ برایش حزن آور و نشانه ی خبربد نبود . خبر از آینده ای بود که ، میتوانست اگر خدا بخواهد 

... خوب هم باشد . کسی که از فردا خبر نداشت . پس بهتر بود کمی ...فقط کمی خوش بین باشد ...همین .

 

 

***********

شب یلدا شده بود . تمام خانواده در خانه ی آقاجون دعوت بودند . چقدر عزیز زحمت کشیده بود تا رضایت زن بهروز را 

برای آمدن به مهمانی جلب کند . 

در دل بهار چراغانی بود . یک ماه گذشته بود و قرار بود بعد از مهمانی با پدرش به خانه برگردد . با دو بار سر زدن 

پدرش از جریانِ نقل مکان کردنشان ، با خبر شده بود . مهربانی و محبتی که در رفتار پدرش میدید ، برایش تازگی 

داشت .

نه اینکه قبلا هیچ وقت اینگونه نبوده ... بوده ، اما نوع محبتش به طور عجیبی بهار را تحت تأثیر قرار میداد . 

حس میکرد انقلاب بزرگی در رفتار و اخلاق پدرش رخ داده بود . که رؤیا هم تحت این شرایط اخمهایش بازتر شده 

بود و تا حدی غر زدنهایش کمتر به چشم می آمد .

دیدن بهنام برایش از هرچیزی شیرین تر و دلچسب تر بود . دلتنگی شدید، برای بغل کردن این برادر نوجوان و دلسوز، دستهایش را از هم باز کرد . 

بهنام را محکم به خودش فشرد . بهنام صدایش دو رگه شده بود . کمی خودش را عقب کشید و با لبخند گفت :

- آبجی ... من دیگه بزرگ شدم چرا مثل بچه ها منو بغل میکنی . 

بهار با دقت به تارهای نازک سیاهی که مانند سبیل پشت لب برادرش سبز شده بود نگاه کرد . دماغش بزرگتر از 

قبل به چشم می آمد . حس میکرد از آن ظرافت گذشته خارج شده ، لبخند روی لبش پررنگتر شد .در حالی که با ذوق

تماشایش میکرد گفت :

- آبجی به قربونت ... تو کی بزرگ شدی من نفهمیدم !! ...فدای قد و بالات برم داداشی ...

بوسه ای روی گونه ی بهنام زد و گفت :

- فقط یک ماه ندیدمت اما انگار یه ساله ندیدمت . 

بهنام خندید و گفت :

- آخه آبجی جون اون وقتی هم که بودی ...انقدر تو لک بودی که منو نمیدیدی .

دستی به تارهای پشت لبش زد و گفت :

- اینا دوماهه در اومده ها ... اما تازه دیدیشون .

بهار دست روی شانه ی برادرش انداخت و گفت :

- راست میگی عزیزم ... گرفتاریام زیاد بود، این چند وقت ... از این به بعد آبجیت مثل گذشته کنارته ... قربونت برم .

با دو انگشت لپ بهنام را کشید . بهنام با تعجب نگاهش کرد و گفت :

- خبریه ؟ 

- نه ... مگه باید خبری باشه ؟

بهنام مشکوک نگاهش کرد و گفت :

- آخه خیلی وقته این طور سرحال ندیدمت . شایدم ندیدن ما روی روحیه ت اثر مثبت گذاشته ... عزیزه دلِ برادر .

در همین حین نگاه تیز آرشام را شکار کرد . حس خاصی از نگاه او ، زیر پوستش به جریان افتاد . سرش را پایین 

انداخت . آب دهانش را قورت داد و گفت :

- عزیزم ... بعد از یه ماه دوری... دیدن داداشم باعث این خوشحالیم شده .

بهنام را همراه خود به سمت مبلی کشاند و کنارهم نشستند . هنوز خبری از خانواده ی عمه و عمویش نبود .

چشمان آرشام ستاره باران بود . برای اینکه فکرش زیاد به سمت او کشیده نشود سعی میکرد کمتر به او و پدر بزرگش 

نگاه کند . 

در این دو هفته روز به روز بیشتر از قبل نسبت به آرشام ، خجالت میکشید . سعی میکرد کمتر نگاهش را روی صورتش بچرخاند .

حتی حجابش هم سفت تر و دقیق تر شده بود . تا زمان خواب یک لحظه بدون روسری نمیماند . 

دست خودش نبود . شرم دخترانه اش اجازه ی آزاد بودن را به او نمیداد . سمت دیگر بهنام را با وجودش پر کرد . 

دستش را روی شانه ی بهنام انداخت و با نگاه خاصی به بهار گفت :

- بهنام خان با اومدنتون کاری کردی که دخترعمه ی ما دیگه تحویلمون نمیگیره ... نمیگین منی که خواهر ندارم 

حسودیم میشه ؟

بهنام خندید و گفت :

- بایدم حسودیت بشه ... تازه اگه خواهرت هم بود هیچ خواهری مثل آبجی من نمیشه . 

آرشام بلند خندید و رو به بهار گفت :

- اگه منم یه برادری مثل این داشتم تا الان کارم رو زمین نمیموند . 

- چطور ؟

به چشمان پر از سوال بهنام نگاه کرد و گفت :

- اگه مثل تو ازمن جلوی دیگران تعریف میکرد احتیاج نبود خودم رو به آب و آتیش بزنم تا به چشم بعضیا بیام . 

بهنام خندید و گفت :

- شما انقدر خوبی که احتیاج نیست کسی ازتون تعریف کنه ... اصلا خودم داداشت میشم به شرطی که هر جا خواستی 

بری هوای منم داشته باشی ... فقط طرف خواهر کوچیک داشته باشه ............

بهار با اخم نگاهش کرد وتشر زد :

- اِ... بهنام خجالت بکش ... آرشام از تو بزرگتره ... تو هنوز برای این حرفه جوجه ای .

بهنام خندید و گفت :

- آبجی انگار از دنیا عقبیا ... دوستای من دوتا ، سه تا دوست دختر دارن ... به داداش گلت نگاه نکن به 

دخترا محل نمیده .

دهان بهار و چشمان آرشام از تعجب باز ماند . بهار اخمی کرد و گفت :

- بهنام ... بهت رو دادما ... از من شرم نمیکنی از آرشام حیا کن .

بهنام پشت چشمی برایش نازک کرد و رو به آرشام کرد و گفت :

- تو برو پیش خانوما کاری به کار اقایون نداشته باش ... مگه نه آرشام خان .

آرشام زد زیر خنده ، ضربه ای روی شانه ی بهنام زد و گفت :

- هر چی شما بگی سلطان . 

بهار با حیرت به این تغییرات برادرش نگاه تاسف باری انداخت و با اشاره ی ارشام آنها را تنها گذاشت . صورتش از 

حرفهای برادرش سرخ شده بود . نیم وجب بچه هنوز پشت لبش سبز نشده تو چه حال و هوایی بود . 

نفسش را پر صدا بیرون داد و به سمت عزیز و رؤیا رفت . در کنار آنها ظرفهای پذیرایی را روی کابینت میچید که 

زنگ آیفون زده شد . 

دقایقی بعد همه ی خانواده دور هم نشسته بودند . بهناز ناراحت بود و این از وجناتش مشخص بود . بعد از مدتها 

بدون اینکه بهار خودش را نزدیک ببرد ، او را به سمت خود کشید و در آغوش کشید . زیر لبی پرسید :

- خوبی عزیز عمه ؟

بهار با حیرت نگاهش کرد و گفت :

- ممنون ... شما خوبین ؟ 

- مرسی عزیزم ... دیدی بعد از سالها بابات از اون خونه جدا شد و رفت .

بهار سرش را پایین انداخت و سکوت کرد . پس برای همین ناراحت بود . 

- تو چرا منصرفشون نکردی ؟

بهار نگاه از کیمیا که به سمت آرشام میرفت گرفت و به صورت عمه ای که مثل گذشته شاد نبود ، دادو گفت :

- منم خبر نداشتم . دوهفته ی پیش که بابا اومد بهم سر بزنه گفت ؛ در حال اسباب کشی هستن . من هنوزم نمیدونم

کجا خونه گرفته . 

عمه با خشم نگاهش را با اشاره به سمت آرشام کشاند و با کنایه گفت :

- اون شازده براشون خونه پیدا کرد . امید داشتم بخاطر زمستون خونه ی خوب گیرشون نیاد ... اما ... هی روزگار ، کی از 

فرداش خبر داره ... باورم نمیشد یه روزی برسه که اینطور پخش و پلا شیم . الان یه مدت هر چی به بهروز اینا زنگ 

میزنم بیان خونمون قبول نمیکنن ... بهرام هم اونطور رفت و دور شد ... دم پیری تنها شدم . 

بهار آهی کشید و در سکوت رفتن بهناز به سمت عزیز را تماشا کرد . نگاه سر به زیر و ناراحت کیوان هم به سردر گمی 

او اضافه کرد .

حس میکرد در آن جمع برعکس هر سال هر کس از وجود شخصِ مشخصی در معذورات قرار گرفته فقط نگاه گرم 

آرشام بود که گهگاه به دلش گرما میبخشید . نگاهی که جدیدا برایش خیلی زیباتر و جذابتر از گذشته شده بود .

نگاهی که روزی برایش هیچ معنای خاصی نداشت ، الان دنیایی از امید را برایش به همراه داشت . 

مینا از کنار مادرش تکان نمیخورد . میثاق هم بطوری که کسی را متوجه خودش نکند سرش را با گوشی گرم کرده بود .

حس میکرد رفتار کیوان ، مینا ، میثاق و کیمیا که هنوز هم با اخم به او نگاه میکرد و بی محلی میکرد ، بطور خاصی

مصنوعی و ساختگیست . 

بعد از اینکه توسط عزیز مامور به پذیرایی شد . به سمت آشپزخانه رفت . 

- عزیز اول شیرینی تعارف کنم یا میوه ؟

- عزیزم اول شیرینی بعد میوه ... انارهای دون شده رو تو کاسه ریختم با کاسه ببریم . 

همینکه بهمراه دیس شیرینی به عقب چرخید با ستونی از حجم به هم فشرده ی گوشت برخورد کرد . سریع خودش را 

عقب کشید .

- چیزی میخواستی ؟

لبخند دلنشینی روی لبانش نقش بست .

- بده من پذیرایی میکنم . تو همینجا بمون .

بهار نگاهی به عزیز کرد و به آرامی گفت :

- برو بشین الان فامیل شک میکنن.

آرشام از کنارش گذشت و رو به عزیز گفت :

- زنعمو من پذیرایی میکنم . بهار همینجا باشه اگه کاری دارین کمکتون کنه .

بدون این که منتظر جواب باشد سینی را از دست بهار کشید . بهار هاج و واج به رفتنش خیره ماند . عزیز خندید و گفت :

- پسر خوب و جسوریه ... سر سختیش به جمشید خان رفته ... تو هم برو بشین تا شازده نگران کارکردنت نشه . 

در پس این حرف و خنده ی معنی دار عزیز گونه هایش سرخ شد . سریع از آشپزخانه خارج شد . 

با نگاهی جای خود را پیدا کرد . کنار پدرش نشست . بهرام با دیدن بهار به آرشام اشاره کرد و گفت :

- بابا جون درست نیست تو بشینی و مهمون پذیرایی کنه .

بهار شانه ای بالا انداخت و گفت :

- من میخواستم پذیرایی کنم اما خودش اومد به عزیز گفت اون اینکارو میکنه . 

بهرام سری تکان داد و گفت :

- تو خونواده ی ما عجیبه یه مرد انقدر مشتاق به این کارا باشه ... فکر کنم نشونه ی فرهنگ اون ور آبه .

- نه بابا من تو دانشگاه دوستی داشتم که تو خانوادشون بیشتره پذیرایی ...توی مهمونی به عهده ی مرداشون بود ... 

تو خونواده ی ما این طور رسمه که فقط زنها باید کار خونه کنن .

بهرام سری به علامت تایید تکان داد و دستش را روی شانه ی دخترش گذاشت و گفت :

- دختر بابا چطوره ؟

- ممنون ... شما خوب باشین منم خوبم ... برای کار میخواین چه کار کنین ...حالتون بهتر نشده ؟

بهرام به کیوان نگاه کرد و گفت :

- کیوان میگه برم شرکت اونا ... اما نادری پیغام داده برگردم شرکت ... دو هفته پیش اومده بود در خونه و عذرخواهی 

میکرد ... حتی میگفت تو هم برگردی سرکارت .

بهار لرزی به جانش افتاد . سرش را پایین انداخت و گفت :

- من که بمیرم هم به اونجا برنمیگردم ... شما میخواین چه کار کنین ؟

- نمیدونم ... بیشتر دلم میخواد تو یه شرکت دیگه کار بگیرم ... یاد اون روزهایی که با ترس و دلهره گذروندی ، 

نمیذاره نادری رو ببخشم . اون همه التماسش کردم که پای تو رو به دادگاه باز نکنه اما گوش نداد ... شاید توی یکی 

از شرکتهایی که قبلا با هم ، همکاری داشتیم برم ... خستگی اسباب کشی از تنم بیرون بره ،تصمیم میگیرم .

تو چه تصمیمی برای خودت گرفتی ؟

بهار به آرشام خیره شد ...جلوی پدرش دولا شده بود و شیرینی را تعارف میکرد . به سمت او که آمد ، پیش دستی را به 

دست گرفت و تکه ای شیرینی برداشت و تشکر کرد . بعد از رفتن او به پدرش گفت :

- راستش میخوام بیخیال کار کردن بشم و خودمو برای آزمون فوق آماده کنم ... امسال رو از دست دادم اما سال دیگه 

حتما شرکت میکنم .

بهرام من من کنان و با تردید گفت :

- آرشام پیشنهاد داده بری پیش اون کار کنی ... میری اونجا .

بهار به کنجد روی شیرینی نگاه کرد وبا مکثی گفت :

- نه بابا ... حیفم میاد با درسی که خوندم جایی کار کنم که ربطی به رشته م نداشته باشه .فوق که بگیرم میتونم توی 

شرکتهای کامپیوتری یا جاهایی که مرتبط به رشته م باشه کار کنم .

نفس بهرام به راحتی بالا آمد و گفت :

- فکر عاقلانه ای کردی ... حیفه توئه که بری منشی یا حسابدار بشی ... تازه تو دادگاه فهمیدم دخترم از دانشجوهای 

خوب و ممتاز بوده ... درس خوندن برات بهتر از هر کاریه .

بهرام به بهنام نگاه کرد و گفت :

- بهنام پاشو به آقا آرشام کمک کن .

لبخند روی لبان بهار پررنگ شد . چه خوبه ، آدم از رفتار خوب دیگران تاثیر بگیرد . تحولاتی را شاهد بود که روزی به 

خواب هم نمیدید . زیرا ...

همراه بهنام ، کیوان هم برخاست و به آشپزخانه رفت . ظرف میوه دست بهنام و سینی بزرگی که کاسه های انار درونش

چیده شده بود در دستان کیوان بود . صدای هم همه و خنده ی خانواده بلند شد . استارت شوخی زده شد . 

لبخند روی لبان همه مهمان شده بود . بیشتر از همه بهار احساس رضایت داشت . از اینکه کار آرشام باعث تحول مثبتی 

در خانواده شده بود . برایش خوشایند بود . هر چند که هنوز آن احساس قوی و پر کشش را نسبت به او نداشت ... 

او پسری دوست داشتنی و قابل اعتمادی بود . کسی بود که در جاهایی که تنها مانده بود در کنارش مانده بود . جایی

که دیگران تهمت زدند او مرهم شد . هنوز باید به دلش فرصت میداد تا خوبی های او را کم کم کشف کند .

 

همه در حال خداحافظی بودند . کیوان کنار ماشین پدرش ایستاده بود .بهرام هم آرام چیزی کنار گوشش میگفت .

نگاه ناراحت کیوان را در تمام طول مهمانی حس کرده بود. اما این پچ پچ پدرش با او . بی علت با آن حال و 

روزش نبود. چیزی بود که او بیخبر بود .

بعد از خداحافظی با همه ی خانواده رو به آرشام ، به آرامی گفت : 

- به دایی سلام برسون . 

- باورکن شیفت داشت . 

بهار سرش را تکان داد و با ناراحتی گفت :

- میدونم ... اما امیدوارم این شیفت های همیشگی یه روز تموم بشه .

آرشام پلک هایش را روی هم گذاشت و گفت :

- به من اعتماد داری ؟

- اگه بگم کاملِ کامل ...نه .. ناراحت میشی ؟

آرشام لبخندی زد و گفت :

- آره ... اما بهت حق میدم ... بهتره اعتماد کنی ... خودم شیفت هاشو به مرور کم میکنم . 

بهار لبخندی زد و گفت :

- ببینیمو تعریف کنیم .

- هم میبینی هم تعریف میکنی ... کمی صبر کن تا منو بیشتر بشناسی . خواهشا رفتی خونه به پیامام جواب بده .

نذار به التماس بیوفتم . 

بهار خندید و از کنارش عبور کرد تا چشمان تیز بین فامیل حرفی برای نشخوار پیدا نکند . همان نگاه پر از خشم 

کیمیا برای هفت پشتش کافی بود . 

وقتی همه سوار ماشین هایشان شدند . به ترتیب از باغ خارج شدند . بهار هوای سرد داخل ماشین را به ریه هایش داد

و با آرامش سرش را به شیشه تکیه داد و چشمانش را بست و دیری نپاید با تکانهای ماشین چشمانش داغ شد و به 

خواب رفت .

 

 

 

 

 

 

 

 

*************

 

همانطور که به خارج شدن ماشین ها نگاه میکرد حضور پدربزرگش را حس کرد . نگاهی به او کرد و گفت :

- اگه مایلید ما هم برگردیم ... شاید تا الان بابا برگشته باشه .

- آره خسته شدم ... ماشالله خوب دور جعفر شلوغه ... هی روزگار من تو این سن جز تو و باباتو و آرمیتا و بهار هیچ کسو

ندارم . آرمیتا هم که رفت . موندیم من و شما دو تا یالقوز ... بهارم رفت ... معلوم نیست دیگه کی برگرده .

آرشام دستانش را درون جیب کاپشن فرو برد . سرمای آن وقت شب استخوان سوز بود .

- میترسم سرما بخورین ... بریم . 

دستانش را پشت شانه ی پیرمرد حفاظ قرار داد و او را به سمت آقاجون و عزیز هدایت کرد .

بعد از خداحافظی از آن دو ، دوتایی آهسته و قدم زنان به سمت باغ خودشان رفتند . برای سهولت در رفت 

وآمدشان میانِ دیوارِ مشترکِ باغ، در گذاشته بودند .

در سیاهی شب مابین درختان لخت و عور، قدم زنان از در عبور کردند و داخل باغ خود شدند .

آرشام با دیدنِ چراغِ روشنِ ساختمان ،آهی کشید و گفت :

- بابا بزرگ ... چرا بابا نمیخواد در رفتارش با بهرام و بهار تجدید نظر کنه ؟ 

پیرمرد کمی ایستاد تا نفس تازه کند . دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت :

- بخاطر تو هم شده تجدید نظر میکنه ... زمان میخواد ... هنوز داغ داره ... تنها خواهرشو از دست داده ، کم 

چیزی نیست .

- منم نگفتم کم چیزیه ... اما از بابا بعیده ، گناه یکی دیگه رو به پای یکی دیگه بذاره ... اونم بهاری که از همه بیشتر 

آسیب دیده ... تا وقتی عمه زنده بود بابا بهارو خیلی دوست داشت ... نمیدونم چرا الان اینطور رفتار میکنه .

هر دو به ساختمان رسیدند . آرشام دستان لرزان پدربزرگش را گرفت . کمک کرد از چهار تا پله ی ایوان بالا رود .

پیرمرد نفس زنان ایستاد و گفت :

- پدرسوخته نمیخواد دلت زیادی برای بهار بسوزه ... بیشتر دلت برای خودت بسوزه که باید با باباتو و بهرام وارد معامله 

بشی ...با اون فامیل سخت میتونی کنار بیایی ... بهار سوای اوناس ... مهربونیش به مادرش رفته ... وقتی برادرشو بغل

کرد ......

بغض در صدای پیرمرد پیچید . با زحمت نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

- منو یاد الهه انداخت . 

آرشام شانه های لرزان پدربزرگش را در پناه دستانش گرفت و او را به داخل ساختمان هدایت کرد .

سکوت بر لبهایشان مهر زد، وقتی آرمان را روبروی تلوزیون و با ظرف یک بار مصرفی که غذایش نیم خورده بود دیدند .

جمشید سری به تاسف برای پسرش تکان داد . آرمان ، سلام آرام آرشام را با سر جواب داد و به سمت جمشید رفت .

با خستگی گفت :

- بابا حالتون خوبه ؟

پیر مرد با ناراحتی نگاه از او گرفت و گفت :

- آرشام جان داروهامو بیار تو اتاق میخورم .

آرمان از بی محلی پدرش عصبی روی مبل نشست . با خشم رو به آرشام گفت :

- دوباره چی تو گوش پدربزرگت خوندی که با من چپ افتاده ؟

آرشام نگاه پر از گلایه اش را به پدرش داد .اما جمشید جواب پسرش را در آستانه ی در اتاقش داد :

- بچه نیستم که با حرف کسی با تو چپ بیوفتم ... تو باید از خودت و روح خواهرت خجالت بکشی .

با خشم به اتاق رفت و در را محکم به هم کوبید . آرشام با لیوانی آب و داروهایی که درون پیش دستی گذاشته بود ،

به اتاق پیرمرد رفت .

وقتی میخواست از اتاق خارج شود جشمید گفت :

- اگه خواست حرف اضافه بزنه یادآوریش کن داره به بچه ی کسی بی محلی میکنه که سالها مثل مادر از بچه هاش 

نگهداری کرده ... گاهی خوبه آدم صفت گربه ها را یاد نداشته باشه .

آرشام فهمید پدربزرگش ، مشق به او میدهد تا از کدام نقطه ضعف پدرش استفاده کند .

چشمی گفت و بعد از خاموش کردن چراغ و شب بخیر گفتن ، از اتاق خارج شد . 

درست روبروی پدرش نشست و بدون آنکه به صورت پدرش نگاه کند دستانش را در هم قفل کرد و گفت :

- بهار شما رو از من بهتر شناخته ... میگفت میدونه شیفت نیستین و بخاطر اون نیومدین اونجا .

- خب ...کی چی ؟

لحن پر غیظ آرمان ، ناراحتیش را دوچندان کرد ... از روی مبل برخاست و با حرص نفسش را بیرون داد .

- هیچی ... شب بخیر . 

گام اول را برنداشته ، آرمان ایستاد و گفت :

- بهار برام عزیزه ... تاوقتی که ... برای تو عزیز نباشه .

آرشام با بهت به صورت و چشمان پدرش خیره شد . آب دهانش را قورت داد و تمام عضله های صورتش دچار پرش نامحسوسی شده بود . چشمانش را ریز کرد و گفت :

- چرا ؟

- گفته بودم ... اون بیشتر از اینکه دختر الهه باشه ... دختره بهرامه ... اگه یه کم از ذات نامرد پدرش رو داشته باشه 

زندگیتو نابود میکنه ... مطمئن باش نمیذارم همونطور که پدرش خواهرمو بدبخت کرد... دخترش ، پسرم رو نابود 

کنه ... عاقل باشو دست و پای دلتو از این وسط جمع کن . 

- بابا یادتون رفته من چند سالمه ؟

- که چی ؟ ... میخوای بگی بزرگ شدی ؟.... میخوای بگی نظرِ من ...برات مهم نیست ؟... میخوای ثابت کنی انقدر اسیر

اون دختر شدی که داری رودرروی پدرت وایمیسی ؟

- نه ... نمیخواستم اینو بگم ... چون میدونم بهرام انقدر دخترشو دوست داره که ، به کسی که بزرگترش همراش 

نباشه ، دختر نمیده ... چون میدونم همون بهار که میگی بی صفته... بمن گفته تا شما بهش روی خوش نشون ندین 

به من کاری نداره ... آره بابا نمیخواستم اون حرفارو بزنم چون یادم بود که الهه ای که برای تو خواهر بود ... بجای بهار 

برای من مادری کرده ... بهار بد هم باشه حق داره ... میدونین چرا ؟!...چون سهم مادرش سالها نصیب من شده و خودش 

زیر دست نامادری بزرگ شده ...

آرمان انگشت سبابه اش را جلوی او تکان داد و با حرص گفت :

- اینو برای من عَلَم نکن تا راضیم کنی ... یادم نرفته چند ماه پیش چه جوری پسر عمه ای که سالها به پاش ایستاده بود 

و به زمین کوبید ... دیدی که خانواده ش هم طردش کردن... دختری که تو این سن همه ی خانواده ازش میبرن ، برو ببین 

چه کار کرده که به اینجا رسیده !

آرشام عصبی فریاد زد :

- بابا !!.... چه جوری روتون میشه بگین دایی بهارین وقتی به راحتی مثل یه غریبه، بهش زخم میزنین . اگه بهار انقدر بد بود 

چرا دخترت رو به پسری دادی که بهار با تموم بدیش اونو نخواست ؟

آرمان اخم هایش را درهم کرد و گفت :

- چون خواهره احمقت ...بیشعور شده بود ... چون نیم وجب بچه تو روی من واستاد و گفت ؛ اگه قبول نکنی آبروتو میبرم .

اما اینجا دیگه آبروی من و خانواده م در بین نیست ... آبروی بهار وسطه...

آرشام با خشم دندانهایش را روی هم فشرد و گفت :

- حیفه عمه که عمرشو صرف بچه های شما کرد ... حیف که از اون خواهر مهربون یه برادر بی رحم .......

سیلی محکمی که به صورتش نشست صدایش را خفه کرد . با چشمان از خشم سرخ شده به پدرش خیره و شد :

- از داشتن پدری چون شما ... برای خودم متاسفم .

از کنار پدرش با خشم گذشت و به اتاقش پناه برد . آرمان در بهت کاری که کرده بود به دستانش خیره شد . او با

دستانی که سالها درد مردم را التیام میبخشید به صورت پسرش کوبیده بود وبه روحش زخم زده بود . 

روی نزدیکترین مبل فرود آمد و دستانش را روی سرش گذاشت ... نفرت شدیدی که از بهرام در روح و روانش ریشه 

دوانده بود کار خودش را کرده بود .

ماهها بود خود را کنترل میکرد تا با دیدن بهار خشمش را فراموش کند . اما نشد .

نشد که گذشته را از یاد ببرد . نامردی بهرام، زندگی تک خواهرش را به نابودی کشانده بود . دردهایی که الهه کشیده 

بود کم نبود . چگونه میتوانست دست چنین نامردی را در دست بگیرد و دخترش را به خانه ی خود بیاورد ... 

ترس اینکه بهار هم مثل پدرش در سختیهای زندگی پسرش را تنها گذارد و زخمی دوباره بر روح و روان پسرش وارد 

کند فکرش را فلج کرده بود . مغزش هنگ کرده بود . 

گاهی خود را لعنت میکرد که ، ایکاش به ایران نیامده بودند .کاش بهار را پیدا نمیکردند و به بهانه ی عقد آرمیتا،

الهه را به ایران نمیکشاندند . 

اما با تمام حلاجی هایی که در ذهنش صورت میگرفت ، خودش هم میدانست بیشتر از همه آن دلی که از کینه ی بهرام آکنده بود نمیگذاشت به بهار روی خوش نشان دهد . مخصوصا از وقتی توجه آرشام را دیده بود یک حالت تدافعی در رفتارش شکل گرفته بود .

 

 

 

 

 

 

 

آرشام با ناراحتی عرض اتاق را بالا و پایین میرفت . قلبش تحت فشار بود . داغ کرده بود از این همه بی عدالتی در مورد 

دختری مثل بهار .

انگار هر چه دختر بی زبانتر و مظلوم تر میشد ظلم اطرافیان هم به همان نسبت بیشتر میشد .

دلش طاقت نیاورد حجم این بی انصافی را تحمل کند . حتی شده برای یکبار، باید رو در روی پدرش می ایستاد . 

دستانش را مشت کرد و از اتاق بیرون زد . پدرش در حال وارد شدن به اتاقش بود . پشت سر پدرش وارد اتاق شد .

آرمان با ناراحتی نگاهش کرد و گفت :

- چیه خواب به سر شدی اومدی سرمن هوار شی؟

آرشام نچی کرد و روی تخت پدرش نشست . همیشه در برابر پدرش با ادب و احترام رفتار میکرد . این هم از آموزه های

الهه بود .

آرمان کلافه روی تخت دراز کشید و گفت :

- شب خوبی رو برای حرف زدن انتخاب نکردی ... امروز یکی از بیمارام در برابرم جون داد ... میدونی برای چی ؟

آرشام به عمق چشمان پر از غم پدرش خیره شد . غم سنگینی را در آن میدید که هر از گاهی شاهد آن بود .

- نه ... 

صدای خش دار آرشام اخمهای پدرش را بیشتر در هم فرو برد .

- برای اینکه به مواد بیهوشی حساسیت نشون داد ... به همین سادگی !

آرشام سرش را بالا گرفت و گفت :

- بابا باید حرفهایی بهت بزنم که تا الان فکر میکردم خودت خبر داری... اما ... اما از حرفای امشب فهمیدم هنوز از دسته گلِ

دخترت خبر نداری !....

تمام ماجرای بهار و کیان و آرمیتا را برای پدرش تعریف کرد . آرمان با دقت گوش کرد . با حرص پشت گردنش را 

ماساژ میداد . در عمق چشمانش دردی نهفته بود که، هر مردی در جایگاه او ، وقتی متوجه اشتباهِ در قضاوتش میشد ، آن را

درک میکرد . 

بعد از پایان حرف آرشام ، از روی تخت برخاست و گفت :

- تو اینا رو میدونستی و آرمیتا رو به حال خودش رها کردی ؟!

- من رهاش نکردم ... خیلی مخالفت کردم اما خودتون میدونین که چقدر دخترتون یه دنده س ... کله خرابه ... حتی باهاش قهر کردم ... خودتون نتیجه شو دیدین ... بی خیال من شد و حالا مدام با ایمیل برام پیام میفرسته .

- نمیدونم چی بگم ... شوکه شدم ... تازه میفهمم از وقتی اومدیم ایران خیلی از حال شما دوتا غافل بودم ... فکر میکردم انقدر بزرگ شده که ...

- بابا ، قبول کن اگه شما هم قبول نمیکردی آرمیتا کوتاه نمیومد ... اون همیشه سرکش بود ... قضیه چند سال پیشو اون 

ماجراها ..همش بخاطر رفتارای نادرست اون به وجود اومد ... خدا رو شکر این ماجرا تلفات جانی نداشت ... خدا نکنه کسی

از روی نفهمی بخواد کاری بکنه ... هر دلیلی براش بیاری فقط هدف خودش براش مهمه و افکار خودش رو قبول داره .

آرمان در اتاق قدم میزد و نچ نچ میکرد . احساس خستگی و درماندگی میکرد .

- حالا با این تفاسیر هنوزم تو برای خواستن بهار اصرار داری ؟... با اینکه میدونی قبلا کس دیگه ای رو دوست داشته !

آرشام ایستاد و روبرویش قرار گرفت . پلک هایش را روی هم گذاشت و گفت :

- بیشتر از اونی که شما فکر کنی میخوامش ... برای به دست آوردنش هر کاری میکنم ... اما بیشتر از هر چیز حمایت 

شما رو میخوام ... میخوام بهار با وجود شما دلگرم بشه ... نمیخوام قضاوت بشه ... شما هم سعی کنین خواهر زاده تون 

رو بدون هیچ حب و بغضی ببینین تا بفهمین بهار واقعی با بهار ساخته ی ذهن شما چقدر متفاوته .

آرمان نفس عمیقی کشید و گفت :

- موندم دیگه چی درسته چی نادرسته ... شاید اون اتفاق برای تو نمیوفتاد من این همه برای تو و زندگیت نگران 

نمیشدم . قبول کن پدر باشی و آب شدن پسرت رو ببینی ، انقدر زجرآوره که نمیخوای دوباره پسرتو در اون حال ببینی ... تو در وسط اروپا هم مثل یک مرد ایرانی عاشق شدی و عشق ورزیدی ... این ذات تو رو نشون میده که چقدر 

حساس و دلنازکی ... غرب و شرق نداره ... هرجا باشی این دله که راهتو نشونت میده .

- بابا من اونقدرها هم که فکر میکنین بی منطق تو این راه نیوفتادم ... حس میکنم بهار نیمه ی گمشده مه ... من انقدر 

بهش احساس نزدیکی میکنم که ، حرف نگاهش هم برام از هر دفتر شعری خوانا تر و قابل حس تره .

آرمان دستی روی شونه ش کشید و گفت :

- میخوای با خواهرتو شوهرش چه کار کنی ؟ ... میتونی به این رابطه هم فکر کنی ؟... هر وقت خواهرت بیاد... کیان هم 

همراهشه ... بادونستن گذشته ... چه حسی میتونی داشته باشی ؟ 

- این مهمه که بهار از اون متنفر شده ... انقدر بهش محبت میکنم تا نقش کیان از قلبو روحش پاک بشه .

- با خواهرت چه کار میکنی ؟

آرشام کلافه دستی به موهای بلندش کشید و گفت :

- من نمیتونم جور همه رو بکشم بابا ... اون خودش این زندگی رو علارغم مخالفت من و شما انتخاب کرد ... تازه خودش

بیشتر از من اصرار داره تا هر چه زودتر من و بهار به یه نتیجه ی درست برسیم ... اون بود که به قول خودش با اینکار ..

خواسته بود ، راه رو برای من باز کنه ... پس مشکلی نیست .

- اگه کیان با دیدن بهار .......

- بسه بابا ... خواهش میکنم انقدر به اتفاقاتی که ممکنه اصلا رخ نده فکر نکنین ... منم نمیدونم فردا چی پیش میاد ...

نمیتونم برای چیزی که هنوز اتفاق نیوفتاده و اثراتش رو ندیدم تصمیمی بگیرم .

سکوت در بینشان جاری شد . بعد از چند دقیقه ، آرشام گفت :

- امیدوارم بعد از رفتن من بیشتر به بهار فکر کنین ...نه به بهرام و خانواده ش ... شب خوش .

از اتاق خارج شد و به اتاق خودش پناه برد . احساس سبکی میکرد . انگار بار سنگینی از روی دوشش برداشته بود . 

اگر بهار اجازه میداد دربرابر خانواده ی او هم با جسارت همه ی آن ماجراها را تعریف میکرد .

ترس بهار از حرفهای مجدد فامیل را درک میکرد و به او حق میداد وقتی در چنین خانواده ی سنتی زندگی میکند

تا این حد محتاط باشد. 

روی تخت دراز کشید و گوشی را برداشت به عکس زیبای دختریی که با موهای افشان روی زمین ، کنار جوی

آب ، انتهای باغ زانو زده بود ، خیره شد . با دیدن عکس ناخوداگاه لبخند روی لبش نقش بست . 

صفحه ی پیام را باز کرد و برایش پیامی نوشت .

« با رفتنت ...درون قلبم ، به اندازه ی تموم دنیا ، خالی شده ... تازه فهمیدم که ...دنیام شده بودی و من دیر فهمیدم »

پیام بعدی را دوباره تایپ کرد . 

« به خوابی که چشماتو می رباید حسودی میکنم ... کاش من خواب بودم ... شب بخیر عزیزم »

بعد از چند لحظه صدای آلارم گوشی نشان از آمدن پیام بود . ذوق زده پیام را باز کرد . 

« شب تو هم بخیر ...حسود خان »

وای که چه حس خوبی داشت همان جمله ی کوتاه . انگار بر فراز آسمانها به پرواز در آمده بود . خنده ای کرد . 

قلبش با تمام ناراحتی های چند لحظه ی قبل به طپش افتاده بود . 

همان که جواب داده بود خودش دنیا دنیا شادی به ارمغان آورده بود . دوست داشت وقتی پیامش را خوانده بود چهره اش 

را میدید ... در نظرش او را با گونه هایی سرخ ، همراه با لبخند تصور کرد ... 

 

 

 

************

نگاهش را از روی درختان سرسبز توی کوچه گرفت . دردی روی قلبش حس میکرد . با دستش روی قلبش را چنگ کشید .

نفس کم آورده بود ... 

به سمت آشپزخانه قدم تند کرد و لیوان را از آبِ آبسرد کن یخچال پر کرد . به زحمت جرعه ای آب نوشید . آب گره خورد و

درد بدی در گلویش پیچید . برای او آرامش معنا نداشت . هر وقت به روال عادی زندگی برمیگشت ماجرایی پیش

می آمد و دوباره سررشته ی زندگیش بهم میپیچید .

با آلارم گوشی تنش مثل بید مجنون به لرز افتاد .دستانش در موهایش چنگ شد . از لرزشی که در پاهایش افتاده بود 

بیزار بود . همیشه وقتی میترسید و دچار استرس میشد این لرز لعنتی تمام توانش را به یغما میبرد .

از قطع شدن صدای دوش آب حمام فهمید دوش بسته شد . در این شش ماه که به خانه ی جدید آمده بودند ، انگار طلسم ها شکسته شده بود .

خانواده ی آنها هم به آرامشی نسبی رسیده بود . آرامشی که از دیشب برای او به طوفان تبدیل شده بود ...

باورش سخت بود بعد از نه ماه دوری برگشته باشد و مانند سیل خروشان بر تارک وجود لرزانش بتازد . 

وای از وقتی که صدای لرزانش را شنید . چنان بهت زده و مسخ شده به صدایش گوش میداد که فراموش 

کرده بود، باید نفس بکشد .

وقتی گفته بود :

- بهار فقط بخاطر تو برگشتمو میخوام هر طور شده ببینمت .

بغضش را قورت داده بود و فقط نفس های بلندی کشده بود . یاد تمام آن تحقیرها و حرفهایی که از فامیل شنیده بود 

مانند سیلابی ذهنش را از نام او شست و لبهایش را گزیده بود و پاسخ داد .

- من نمیخوام تو رو ببینم .

صدای ملتمس کسی که روزی ،بیرحمانه او را زیر پایش له کرده بود ، خنج بر گلویش میکشید .

- بهار تا باهم حرف نزنیم آروم نمیشم ... باید از خیلی چیزا باخبرت کنم ... خواهش میکنم ... یا تو بیا ...یا بگو کجا بیام ...

باور کن دارم میمیرم بهار ... دوریت بیچاره م کرده ...دردی در این مدت کشیدم که باورش برات مشکله ... باور کن 

رودست خوردم ... بهارجون ... التماست کنم خوبه ؟... باور کن اگه نیایی دق میکنم ... 

هر جمله گفتن او اشک را بیشتر به چشمانش هدیه میکرد . دلش پر درد شده بود وقتی صدایش آنگونه مستأصل بود .

گفته بود :

- تو برام مردی کیان ... دیگه تماس نگیر .

تماس را قطع کرده بود اما پیامهایی که از دیشب مدام به گوشیش ارسال میشد آرامشش را گرفته بود .

سر دوراهی قرار گرفته بود . میترسید برود و با حرفهای کیان اینبار قلبش از حرکت بایستد . از طرفی میترسید 

اگر نرود او بیاید و در حضور پدرش حرفهایی بزند که جریان را دوباره به نفع خودش عوض کند . او در ضربه زدن

مهارت داشت .

مارگزیده بودو از این آدم دو پا بیشتر از هر ماروموری میترسید . تهِ ته قلبش دوست نداشت بلایی سرش بیاید .

یاد روزهای سخت گذشته که میافتاد ، دوست نداشت هیچ گاه چشمش به چشم آن نامرد زندگیش بیوفتد ... 

دل یه دل کرد و گوشی را برداشت . پیام جدید را باز کرد و به آنی رنگ از رخش پرید . تعلل جایز نبود . میدانست این بار 

با دیوانه ای افسار گسیخته روبرو خواهد بود .

شربت پرتقالی از درون یخچال بیرون کشید و تا ته سرکشید . باید رمق به دست و پایش باز میگشت .

وقت شل وا دادن نبود. باید از موضع قدرت با او روبرو میشد . باید وارد یک معرکه ی بزرگ میشد .

میخواست نشان دهد که در پی این یک سال پس زده شدن ، با چه بهاری روبرو خواهد بود .

بعد از نوشیدن شربت لیوانش را آب کشید و روی آبچکان آویزان کرد . در حال خشک کردن دستانش بود .

- بهار میخوام برم خرید چیزی لازم نداری ؟

با ترس از جا پرید . دستش را روی قلبش گذاشت و گفت :

- وای ترسیدم ... شما کی از حموم اومدین بیرون !

- واه مگه جن دیدی که ترسیدی ... من ده دقیقه ای میشه اومدم بیرون لباسامو هم روی رخت آویز پهن کردم ... انگار 

تو حالت خوش نیستا ... نکنه ........

حرفش را نیمه تمام گذاشت و به صورت بهار خیره شد . نگران گفت :

- چیزیت شده ؟ چرا رنگت پریده ؟

سرش را پایین انداخت و گفت :

- نه ... چیزیم نیست... بی هوا صداتونو شنیدم هول کردم .

از کنارش گذشت و از آبسردکن لیوانی آب برداشت و بعد نوشیدن جرعه ای گفت :

- آهان ... خیالم راحت شد ... فکر کردم فهمیدی کیان برگشته برای همین ناراحتی ... هرچند که، برای تو نباید مهم باشه .

اون دیگه زن و زندگی خودشو داره ... تو هم زندگی خودت رو ...دروغ میگم ؟!

نمیدانست در پس این حرفها چه منظوری نهفته بود دستی روی بازوهایش کشید و گفت :

- مگه باید غیر این باشه ... 

- ببین من دارم میرم خرید برای شام هم میخوام سوسیس و کالباس بگیرم .نمیخواد به کاری ، کار داشته باشی برو 

بشین پای درسات .

آب دهانش را قورت داد و گفت :

- میخوام یه سر تا انقلاب برم اگه اومدین نبودم دلواپس نشین ... سعی میکنم زود برگردم .

- خب اگه کتاب میخوای ...چرا به بابات نمیگی برات بخره ؟... میدونی که امروز هوا چقدر گرم شده ... هنوز تابستون شروع نشده از زمین و آسمون آتیش میباره .

بهار به سمت اتاقش حرکت کرد و گفت :

- باید خودم برم ... برای بابا سخته با اون حالش بره برای من دنبال کتاب . 

- پس زود برگرد ... گوشیتم ببر .

- چشم .

نمیدانست آن دروغ را از کجا به زبان آورد .هر چه بود نمیخواست دوباره حرفش روی زبانها بیوفتد ..

بعد از رفتن رؤیا آماده شد . با دیدن چهره ی ساده ی خود شیطان درونش سر به طغیان در آورد .

با لبخند خبیثی رژ صورتی را روی لبانش کشید . مژه های بلندش را با کمی ریمل ، بیشتر در معرض نمایش گذاشت .

با هر حرکتی که انجام میداد لبخندش عمیق تر و اراده اش برای رفتن و تمام کردن آن اتصال کوچکی که کیان از آن نام برده بود قوی تر میشد .

امروز روزِ از زمین بلند شدنش بود . امروز روزی بود که حرفهای یک سال پیش را باید در صورتش میکوبید تا جرأت 

نکند به او فکر کند . نامردی که روزی مردانه هایش را دوست داشت الان از هر نامردی برایش نامردتر شده بود که 

با وجود داشتن همسر برایش پیامهای عاشقانه و در خواستهای عاجزانه میداد .

باید این رشته را مانند کاری که خودش کرد از ریشه قطع میکرد .درست با ترفند خودش ، در دل خندید و گفت :

- آماده باش آقا کیان دارم میام .

وارد محله ی قدیمشان شده بود . دیگر هیچ حسی به آن محل و آن خانه ی قدیمی نداشت . بی رگ شده بود .

از وقتی آسایش خانه ی جدید را دیده بود، هرگز یادی از این خانه و محله نکرده بود . دروغ بود بگوید دلش برای

اهالی آن خانه هم تنگ نشده ... خیلی هم تنگ شده بود . 

زمانی که در ایام عید نتوانسته بود عمه بهنازش را بخاطر سفرشان به کیش ببیند ،تازه فهمیده بود چقدر برایش مهم بود دیدن آن عمه ای که روزی حکم مادر را برایش داشت ... 

از ماشینش پیاده شد . دستی یه مانتو و شالش کشید . امروز بهترین مانتویش را پوشیده بود . مانتویی شیک و 

مجلسی به رنگ سرمه ای با دکمه های طلایی که با شال سفید و آرایشی که کرده بود، زیبایی خاصی به قامت و 

صورتش بخشیده بود .

با دستانی که از سرما یخ زده بود زنگ را فشرد . بدون آنکه سوالی شود در با صدای تیکی باز شد . 

به آهستگی پا درون حیاط گذاشت . بهناز را در کنار باغچه در حال کندن سبزی هایی دید که خودش کاشته بود . 

با بسته شدن در، سر بهناز به سمتش چرخید .سلام آرامی گفت . بهناز با دیدنش با ذوق از روی دو زانویش برخاست . 

دستی به کمر زد .

به سمتش رفت و با شوق او را در آغوش کشید . چشمانش برق میزد از شادی ، مشخص بود چقدر سرحال و شاد است .

- خیلی خوش اومدی بهارم ... عزیز دل عمه خوبی؟

بهار آرام سرش را به زیر انداخت و گفت :

- ممنون عمه ... شما خوبی ؟

- معلومه که خوبم ... کیانم برگشته ... تو هم فهمیدی که برگشته و اومدی ؟.... آره عمه جون ؟!

بهار از حرف بهناز حیرت کرد . چه اشتباهی کرده بود که وعده ی ملاقات را در پارک نگذاشته بود . به جهنم که هوا گرم 

بود . بهتر از این آبروریزی بود.

آب دهانش را قورت داد و گفت :

- نه عمه من به دلخواه خودم نیومدم ... کیان گفته حرف مهمی داره که میخواد بهم بگه... منم اومدم تا گوش کنم و برم .

بهناز ذوق زده دستانش را به هم مالید و خاکش را تکان داد و گفت :

- اهان ... خوب کاری کردی عمه جون ... هوا گرمه برو تو الان منم میام... کیان تو اتاقشه ... غریبی نکن عمه به قربونت .

بهار نفس عمیقی کشید و وارد سالن پذیرایی شد . بدون مکث ضربه ای به در اتاق زد . منتظر شنیدن صدایش بود که 

در با شتاب به رویش باز شد ... 

 

 

 

در بهت و ناباوری بهم خیره شدند . بوی تند سیگار مشامش را آزرد . صورت سرخ کیان و نگاه های مشتاقش را نادیده 

گرفت و به اتاق نگاهی انداخت .کیان راه را باز کرد و او را به داخل دعوت کرد .

دود سفیدی در فضا پخش شده بود . به بینیش چینی داد و به طرف صندلی چرخان پشت میز رفت . 

برایش جالب بود انقدر نفرت در دلش انباشته شده بود که هیچ جایی برای نگاه مشتاقش ، در دلش نمانده بود. 

نگاه پر از حیرت کیان را نادیده گرفتن سخت بود . اما افسار نگاهش را در دست گرفته بود .

صاف و محکم روی صندلی نشست و سینه اش را جلوداد ، دستانش را در هم گره زد . نگاهی بی تفاوت و سرد به

او کرد . آهی کشید و با لحنی که پر از کنایه بود گفت :

- خوش اومدی پسر عمه ... همسر گرامیتون کجا تشریف دارن ؟

- بهار !!... بهار ... تو چقدر .... 

- ببین پسرعمه ی عزیز فکر کنم خبردار شدی فاصله ی خونه مون تا اینجا چقدر زیاده ... منم باید تا داییت برنگشته 

خونه، برگردم ... وقتی برای این نگاههای مثلا پر از حیرت ندارم ... حرفی داری بگو .

کیان آب دهانش را قورت داد و گفت :

- خیلی تغییر کردی ؟ فکر نمیکردم این جور ببینمت .

بهار پوزخندی زد و گفت :

- چیه منتظر بودی منو هنوزم مثل اون روزها خوار و ذلیل ببینی ؟... هههه... گذشت اون دوران ... منم اون بالا خدایی دارم که حواسش بهم هست .

کیان نزدیکش ایستادوگفت :

- من خوشحالم که انقدر سرحالی ... باور کن تمام اون مدت که حالت خراب بود خودمو نفرین میکردم ...

اما نمیتونستم حرفی بزنم ...آبروم تو فامیل میرفت ... دیدی با تو چطور رفتار کردن... با من بدتر رفتار میکردن... چون یه دختر رو بازی داده بودم ...

- حاشا به غیرتت پسرعمه ....خوبه اعتراف میکنی که بازیم دادی ... خوبه دیدی بامن چه کردن این فامیل ... پس چطور روت شد دوباره تقاضای دیدار کنی ... ما از این خونه رفتیم تا تمام حرف و حدیثا تموم شه ... 

- بهار با حرفایی که میزنی مشخصه اصلا منتظر برگشتنم نبودی ؟ نمیخوام باور کنم اون عشق زیاد ..در عرض یک سال 

از بین رفته !

- سه ماه ... 

- چی سه ماه ؟

- میخوام بگم در عرض سه ماه اون عشق به نفرت تبدیل شد ... فراموش هم نمیشه ... چون زجری که تو بهم دادی با هیچ 

نوشدارویی درمان نمیشد جز این نفرتی که تو سینه م کاشتی ... خداروشکر ......

حرفش را نیمه تمام گذاشت و با دقت به صورت کیان خیره شد تا تاثیر حرفش را در تک تک اجزای صورتش ببیند .

- خداروشکر کسایی بودن که در نبود تو تکه های شکسته ی قلبم رو کنار هم بچینن ... 

گوشه ی چشم کیان پرید و با حرص موهای سرش را به چنگ کشید و مانند جرقه ای تکان خورد و گفت :

- همین دیگه ... برای همین میخواستم ببینمت ... بهار باور کن اینا همش یه نقشه بود تا منو تو رو از هم جدا کنن ...

اون آرمیتای نامرد با نزدیک کردن خودش به من میخواست راه رو برای برادر نامردتر از خودش باز کنه ... از وقتی فهمیدم دارم دیوونه میشم ... 

بهار پوز خندی زد و گفت :

- کی اینو فهمیدی ؟

کیان ملتمس نگاهش کرد و روبرویش روی تخت نشست و سیگاری آتش زد و با ولع کامی از سیگار گرفت . دودش را 

بیرون داد و گفت :

- وقتی تو فرودگاه داشتیم میرفتیم آرمیتا دوبار با تلفن حرف زد و گریه کرد . بعد فهمیدم بخاطر آرشام که قهر کرده بود 

به اون زنگ زده تا تلفنی خداحافظی کنه ... حساس شدم اما چیزی نگفت ...تا اینکه چندماه پیش دیدم هر از گاهی پای

لب تاپ میشینه... بعد از فرستادن ایمیلی و خوندن چیزی اشک میریزه ... به زحمت رمزشو از زیر زبونش بیرون

کشیدم و یه روز که خونه نبود سراغ لب تاپش رفتم .

آهی کشید و پک محکمی به سیگارش زد . بهار با دست جلوی بینی اش را گرفته بود تلخی دود سیگار آزارش میداد ...

کیان با دیدن عکس العملش سیگار را درون جا سیگاری خاموش کرد و با دست ابرهای سفید را از بالای سرش دور کرد .

- ببخشید ... حواسم نبود عادت به این دودها نداری .

- سوغات فرنگه ؟

- نه ...مرهم زخمهایی که خودم به قلب و روح خودم زدم ... سوغات حماقتمه .

- خب ؟!

- داشتم میگفتم ... وقتی پیامشو خوندم دیدم مدام نوشته تا کیان برنگشته کارو یه سره کن ... میترسم کیان برگرده ایرانو 

کارت سخت بشه ...

کنجکاو شدم ... نمیدونستم از چه کاری نوشته بود ... تا اینکه ایمیلهای اون نامردو خوندم .

بهار تیز نگاهش کرد . قلبش به کندی میزد . لب خشک شده اش را با زبان تر کرد و گفت :

- خب؟

- نوشته بود داره با تو به توافق میرسه ... نوشته بود تو هم بهش فرصت دادی ... اینکه باید به تو فرصت بده تا در طول 

زمان منو فراموش کنی ... 

داشتم میمردم از درد ... حس کردم جونم داره از تنم بیرون میره ... فکر اینکه جای من اون بخواد دستاتو بگیره دیوونه م 

میکرد ... داغ کرده بودم حسابی ... از اینکه میدیدم بازی خوردم از خودم بدم اومد ... من تو رو به چی ......

بهار به میان حرفش آمد و گفت :

- باختی؟!! ... بذار من بگم ... تو به ناز و کرشمه ی آرمیتا ... به رنگ برنزه ی صورتش و آرایش آنچنانیش ... تو به هیکل

مانکنی آرمیتا ... تو به ناز صدای آرمیتا توی، کیان گفتناش .... توی حراج گذاشتن خودش در برابر حجاب من .... تو منو به 

هوست و طمع اقامت گرفتن باختی کیان .... 

از جا بلند شد و قدمی زد و به پنجره نزدیک شد . پرده را کنار زد و گفت :

- درست گفتم دیگه ؟.... چیزی از قلم نیوفتاده .... اوه چرا یه چیز دیگه ... منو بخاطر امل بودنم به روشنفکری همسر

عزیزت باختی ... تو منو به خیلی چیزایی که اون روز برات ارزش داشت باختی .... پس چرا ناراحتی ؟!...چرا از دیگران گله داری و تقصیر رو به گردن اونا میندازی ؟ ... مگه آرمیتا تو رو با زور مجبور به خیانت کرد ... مگه بازور تو رو عاشق 

رفتن از ایران کرد ؟.

کیان مات و مبهوت به حرفهایش گوش داد . از روی تخت بلند شد و روبرویش ایستاد و با دقت به چشمان بهار 

خیره شد و گفت :

- چرا از چیزایی که گفتم تعجب نکردی ؟... تو ... تو خبر داشتی ؟

بهار با صدای بلند خندید و گفت :

- خیلی احمقی کیان ... خیلی ... تعجب نکردم چون میدونستم ... خود آرمیتا روز قبل از رفتنتون گفت ... یادته زمان رفتن برات چه پیامی دادم ؟... گفتم که قمارباز خوبی نیستی وقتی از بردت خوشحالی تازه میفهمی چی رو باختی .... به حرفم رسیدی ؟... 

بهار با خشم نگاهی به سرتا پایش کردو گفت :

- من خیلی ممنونم از آرمیتا که وجود نحس مرد خائنی مثل تو رو از زندگیم پاک کرد ... هر چند که اینجا ندیدمش ... هر وقت دیدیش سلام منو بهش برسونو ازش تشکر ویژه کن .....

- بهارم؟

- اون بهارت خیلی وقته مرده آقا کیان ... این بهاریه که نمیذاره امثال تو به خزان بکشونن ... میدونی چرا ؟

با نگاه کیان که منتظر ادامه ی حرفش بود خندید و گفت :

- چون بر عکس تو امثال آرشام هم هستن که بهاری مثل اون بهاری که دوست نداشتی و مثل آشغال پرتش کردی بیرون 

رو دوست دارن و بهش اعتماد به نفس میدن ... امید میدن ... عشق میدن...

- خفه شو بهار ... هر چی خویشتن داری میکنم داری هر چرتی دلت میخواد میگی ...

بهار پوزخندی زد و گفت :

- همون بهتر که تو حال خودت بمونی ... لطفا هر وقت خواستی دق کنی بجای اینکه مزاحم من شی به اورژانس

زنگ بزن .

در میان بهت و حیرت کیان از اتاق بیرون زد و سینه به سینه ی بهناز در آمد .

پوزخندی زد و گفت :

- عمه جون چشمتون روشن ... گل پسری داری تکرار نشدنی ... ههه ...(سری تکان داد ) خداحافظ .

 

 

 

 

در حال پوشیدن کفشش بود که کیان بالای سرش ایستاد . سرش را که بالا گرفت . بهناز را با نگاهی نگران پشت سر کیان دید .

- بهار بخدا من هنوز اقامت نگرفتم ... تا الان ترکیه بودیم ... فقط یه ماه آرمیتا رفت به اون کشور و برگشت . باور کن 

بخاطر تو..........

بهار نگاهی به بهناز کرد و گفت :

- عمه جون به پسرت آداب وفاداری یاد بده . انگار یادش رفته هنوز به یه زن دیگه تعهد داره . هر چند ترک عادت موجب مرض است .

بهناز با ناراحتی لب زد :

- بهار...

بدون هیچ مکثی از خانه خارج شد . دلش زیر و رو میشد از این همه پستی و رذالت . صورتش گر گرفته بود .

در دلش هر چه ناسزا بلد بود نثار روح پر فتوح کیان کرد . داخل ماشین نشست . تا سوئیچ را پیچاند . 

کیان در آستانه ی در آشکار شد .

بوقی برایش زد و با فشار دادن پدال گاز با سرعت از کوچه خارج شد .

در این شش ماه ... آغازی شد برای ساختن بهاری دیگر . کلاس شنا ، آموزش رانندگی ، کلاس های آزمون ارشد و یوگا از

کارهایی بود که او را از آن بهار مظلوم و تو سری خور دور کرده بود . 

یاد گرفته بود چطور در برابر نا ملایمات زندگی ایستادگی کند . همه ی این برنامه ها را آرشام برایش دیکته کرده بود .

اوایل به حرفش گوش نمی داد اما با پذیرفتن یادگیری رانندگی کم کم فهمید هر گامی که با نظر او برمیدارد، چقدر در 

روحیه اش اثر مثبتی دارد .

بعد از آن ،پیشنهادات دیگرش را چشم بسته قبول میکرد . با صدای زنگ گوشی نگاهش روی داشبورت لغزید .نامش را دید همینکه به او فکر کرده بود مانند تله پاتی او هم یادش کرده بود .ماشین را به کناری کشید و گوشی را برداشت .

- سلام خوبی؟

- سلام... ممنون ... چیزی شده ؟

- نه ...کجایی ؟

- چطور مگه ؟

- زنگ زدم خونتون رؤیا خانوم گفت نیستی ... گفت رفتی انقلاب برای خرید کتاب . گفتم اگه اونجایی بیام همو ببینیم چون منم همون اطرافم .

آب دهانش را قورت داد . نمیدانست باید برایش توضیح دهد یا نه ؟ اما ترسی نداشت که نگوید . لبش را با زبان 

تر کرد و گفت :

- به رؤیا دروغ گفتم ، انقلاب نیستم .

- چرا دروغ گفتی ؟

- چون اگه میفهمید کجا میخوام برم نمیذاشت .

- ...........

- راستش رفتم ........

صدای نفس بلندی که کشید از پشت گوشی هم شنیده شد . مکثش را آرشام شکست و ادامه ی حرف بهار را تکمیل کرد .

- رفتی دیدن کیان ؟... خب چه خبر ؟

- تو هم خبر داشتی برگشته ؟

- آره .

- آرمیتا کجاست ؟

- پیش بابا بزرگه ... داره برای حماقتی که کرده ، خون گریه میکنه.

- چرا به اینجا رسید کارشون ؟

- این خونه از بنیان خراب بود ... بیشترین اشتباه از خواهر خودم بود ... خواست زرنگی کنه اما ......

- الان میخواد چه کار کنه ؟

- نمیدونم ... دیوونه ست ... عاشقش شده ... تازه فهمیده کیان میخواد ولش کنه .

- نه !!

- به تو چی گفت ؟

- حرفای مزخرف ... منم آب پاکی رو روی دستش ریختم ... فهمید این بهار اون بهار گذشته نیست .

- بهار؟

- بله .

- اجازه میدی حالا که آرمیتا اومده بیایم خواستگاری ؟... فکر کنم تو این مدت تا حدی شناخت روی هم پیدا کردیم باقی 

شناخت باشه برای دوران نامزدی که آزادانه با هم رفت و آمد کنیم ... برام سخت شده این دیدار های دیر به دیر و کوتاه .

- آرشام ؟

- جانم .

- از اومدن کیان نترس ... میدونم ناراحتی که رفتم دیدنش اما لازم بود ... باید باهاش مواجه میشدم و خودمو محک میزدم .

- محک زدی؟

صدایش ناراحتی و تردیدش را به وضوح نشان میداد .

- آره ... عالی بود، این بهار جدید ... برای همین میگم بخاطر این موضوع عجله نکن .

- بعد از این همه مدت هنوزم میگی عجله ؟!!

- ..........

- سکوتت رو پای رضایت بذارم ؟

بهار از شرم صورتش گلگون شد . خودش هم دقیق نمیدانست چی چیزی دلش میخواهد . هم ترس داشت هم دلش میخواست به زندگی جدیدی فکر کند .. اما هنوز از خواسته ی دلش مطمئن نبود .

میترسید علاقه ای در کار نباشد .میترسید وارد زندگی با او شود ، بعد بفهمد هیچ حسی به او ندارد ... 

با اینکه نسبت به قبل جایگاهش در قلبش محکم تر شده بود اما حسی که در گذشته با کیان داشت را در رابطه با 

آرشام تجربه نکرده بود .

- پس سکوتت رو میذارم پای رضایت، همیشه بهارم ... به داییت میگم با پدرت تماس بگیره . 

- کاری نداری ؟

- بعدا چرا اما الان از راه دور که نه .

خنده ی بلند آرشام پشت گوشی لبخند را روی لبانش مهمان کرد . آرام گفت :

- فعلا خداحافظ .

گوشی را قطع کرد و دست روی گونه های ملتهبش گذاشت . ضربان قلبش با همین دو جمله به هزار رسیده بود .

تردید اما دست از سرش بر نمیداشت . دلش نمیخواست بعد از آن شکست ، شکست دیگری را تجربه کند . 

نفس عمیقی کشید . به امید خدا گفت و حرکت کرد .

 

**************

 

نگاهش به پدرش بود . از حالت چهره اش چیزی نمی فهمید . وقتی گوشی را قطع کرد . روبرویش ایستاد و گفت :

- خب؟

پدرش پوزخندی زد و گفت :

- خب که چی ؟... بالاخره به زور راضی شد ... من موندم میخوای با این مرد چه جوری به توافق برسی وقتی برای 

وقت خواستگاری دادن دو روزه منو بیچاره کرده ... تازه آقا میگه اومدنتون را به گرفتن جواب بله تعبیر نکنین .

تا به حال به هیچ کس اینهمه اصرار نکرده بود . 

ابخند روی لبهایش نقش بست . پدرش را در آغوش گرفت و گفت :

- ممنون بابا ... نوکرتم .

- آقا باش ولی حواست باشه کاری کنی لااقل اون ورپریده جواب مثبتو بده ...وگرنه من دیگه حوصله ی چونه زدن با این مرتیکه رو ندارم ... انگار از دماغ فیل افتاده . 

خنده ی آرشام بلند شد . 

- پدرسوخته بایدم بخندی ... این تویی که به مرادت میرسی ... این منم که باید منت اون نامردو بکشم .

آرمیتا از دور شاهد این مذاکره بود لبخندی از روی درد روی لبانش نقش بست و جلو رفت .خودش را در آغوش برادرش 

انداخت و با اشک و لبخند که هم آغوش هم شده بودند گفت :

- تبریک میگم داداشی ... بالاخره صبر تو به نتیجه رسید ... امیدوارم خوشبخت بشی و همیشه لبات خندون باشه .

آرشام با عشقی برادرانه نگاهش کرد و گفت :

- ای کاش برای من خودت رو بدبخت نمیکردی ... ایکاش تو رو این جور خسته و درمونه نمیدیدم تا این خوشی بیشتر 

بهم مزه میداد .

آرمیتا آهی از ته دل کشید و گفت :

- اگه حماقت نمیکردم هیچ کدوم الان در این وضعیت نبودیم ... اما من این حماقتو دوست دارم هرچند که برای خودم 

شیرین نباشه اما دیدن لبخند تو برام دنیا دنیا میارزه .

-توسعی کن بیشتر به کیان توجه کنی شاید دل به زندگی داد .

آرمیتا از آرشام فاصله گرفت . موهای بلوندش را عقب داد و گفت :

- از وقتی از ایران رفتیم همه کار کردم تا یاد ایران و خانواده ش نیوفته اما نشد ... دلشو جا گذاشته بود ... اینو تو خیلی 

مواقع با حرفاش و رفتاراش نشون میداد ... سخته بگم اما بازم من با تمام بی عاریم قبولش داشتم ... باور کن خودمم بعد از 

عقدمون علاقه م واقعی بود ... دیگه فیلم بازی نمیکردم ... بگذریم داداش جونم ... خوشی تو الان بالاترین شادی برای منه .

با حالت تهوعی که سراغش آمد دستش را جلوی دهانش گرفت و به سرعت خودش را به سرویس بهداشتی رساند .

ارشام با تاسف به پدرش که ، با چشمانی که اشک حلقه بسته بود و به آنها نگاه میکرد ، گفت :

- اینو کجای دلمون بذاریم ... اینم تو این زمان ؟

آرمان آهی از ته دل کشید و گفت :

- گاهی یه دیوونه یه سنگ تو چاهی میندازه که ده تا عاقلم نمیتونن درش بیارن ... من دیگه موندم چه کنم . اگه عاقل بود 

خیلی کارا میتونست بکنه ... متاسفم که باید اعتراف کنم هیچ وقت نتونستم دخترم رو درک کنم ... شاید این موردیه 

که باید یه مادر با دخترش در میون بذاره و راهنماییش کنه ... آرمیتا خیلی از من دور شده ... چشماش میگه که چقدر 

ناراحتی و غصه تو دلشه . این ظاهر سازیاش هم دیگه خیلی تو ذوق میزنه .

آرشام متاسف از اتفاقاتی که برای خواهرش رخ داده بود ، سرش را پایین انداخت و روبروی تلوزیون نشست . 

با اینکه از گرفتن اجازه از بهرام خیلی خوشحال شده بود اما حال خراب خواهرش دلش را خون کرده بود . دستش 

بسته بود و نمیتوانست کاری از پیش ببرد . این چیزی بود که خود آرمیتا برای خودش رقم زده بود . 

 

 

 

 

[/FONT][/SIZE]

 

 

صدای غرغر بهناز مدام از پایین شنیده میشد . بهرام کلافه رو به رؤیا کرد و گفت :

- دوباره چه خبر شده که آبجی اینطور به هم ریخته ؟

رؤیا شانه هایش را بالا انداخت و گفت :

- چه میدونم والا... از وقتی شما همگی باهم از خونه زدین بیرون داره یه سره غر میزنه . از اینکه کیوان تو این چند 

روز میومده اینجا ناراحته ... میترسه به بهار نزدیک بشه .

بهرام سرش را تکان داد و گفت :

- مگه بهار ترس داره ؟

رؤیا با حیرت نگاهش کرد و گفت :

- نداره ؟!

با دلخوری به صورت رؤیا نگاه کرد و گفت :

- چه ترسی !!... رؤیا تو هم شروع نکن که حوصله ندارم .

- خودت پرسیدی که من گفتم ... وگرنه از صبح غرغرای خواهرت تو گوشمه ، چیزی گفتم ؟!

- خودم میرم باهاش حرف میزنم .

- با گندی که بهار سری قبلازده خب دلش میترسه ، این پسرش هم علاقه پیدا کنه و بهار دوباه سر کارش بذاره .

الان دور شدن کیان رو همه از چشم بهار میبینن ... خب اونا هم حق دارن نگران باشن .........

- بسه رؤیا ... هی حق دارن حق دارن ، برای من راه انداختی ... زبون به دهن بگیر زن .

رؤیا عصبی روبرویش نشست و با حرصی که در صدایش بود گفت :

- سالهاست دارم کنارت زندگی میکنم ... اون از اوایل زندگیمون که منو فقط پرستار دخترت میدونستی و سر کوچکترین

اتفاقی پدرمو در میوردی ... بعدش که بهنام اومد تاحدی منم دیده شدم ... فهمیدی زنتم ... بعدش که بهار بزرگ شد 

هر چی بزرگتر شد با اونم سرد شدی و تو خونه جز اخم و تخم آقا چیزی نمیدیدیم ... نمیدونم حالا چی شده که این

دختر برات مهم شده ... نکنه حالا که الهه .........

- خفه شو رؤیا ... گفتم دهنتو ببند . 

با حرص از روی مبل برخاست و به اتاق خواب رفت .خودش دردش را میدانست ... شباهت بیش از حد بهار به الهه 

و دردی که از گذشته روی دلش بود ، موجب آن همه سردی میشد . یک نوع عکس العمل دافعه ،که غیر ارادی بود .

- از چی فرار میکنی ... فقط میخوام بدونم چی شد یهو بهار عزیز شد . 

صدای رؤیا از پشت در شنیده میشد . فریاد زد :

- اون همیشه عزیز بوده و هست ... خودتم میدونی چرا وقتی بزرگ شد کمتر سراغش میرفتم ... پس دهنتو ببند و 

نذار با حرفای گذشته اوقات هردومون به گند کشیده بشه .

با مشت روی میز کنار تخت کوبید . دردلش غوغایی برپا بود . خودش را مقصر میدانست که اینگونه در مورد بهار 

حرف میشنید . اگر آن همه که او به کیان و خواهرش اهمیّت میداد به دخترش توجه نشان داده بود، کسی جرأت نداشت 

اینگونه پشتِ سرِ گلِ باغ زندگیش حرف بزند . 

لباسش را تعویض کرد و از اتاق بیرون زد .رؤیا با دیدنش گفت :

- کجا میری ؟ دو کلمه حرف زدیم به تریج قبات برخورد ؟

بهرام با اخم نگاهش کرد و گفت :

- رؤیا شیطونو لعنت کن تا بهرام قبل رو دوباره به این خونه برنگردوندی ... میدونی اون روم بالا بیاد خودمو هم

نمیشناسم چه برسه توی غرغرو رو .

رؤیا آهی کشید و به آشپزخانه رفت . بهرام به سمت طبقه ی پایین رفت . پشت در قرار نگرفته در باز شد و کیوان با 

چهره ی درهم و اخم های در هم گره خورده در را باز کرد . 

با دیدن او جا خورد . کیوان ،کفشش را روی زمین انداخت و با صدای آرومی سلام کرد و گفت :

- ببخشید دایی وقت خوبی رو برای سر زدن انتخاب نکردین .

- با مادرت دعوات شده ؟

کیوان آهی کشید و گفت :

- نه ... شما که خواهرتو میشناسی ... حرف نزده خودش میبره و میدوزه .

بهرام دست روی شانه ی کیوان گذاشت و با مهربانی که از علاقه اش به فرزندان خواهرش نشأت میگرفت ، گفت :

- برو دایی جون هوایی بخور و برگرد . 

کیوان سری تکان داد و رفت . بهرام یاالله گویان وارد شد .بهناز روی مبل نشسته بود و موهایش را به چنگ کشیده بود .

دلش به درد آمد . خواهری که سالها همدرد و مونسش بود را اینگونه درمانده و عصبی ببیند . بعد از مادرش و الهه تنها 

زنی که حاضر بود برایش جان بدهد خواهرش بود .خواهری که از فرزندان خودش میزد و از دختر بی مادر او نگه داری 

میکرد . این زن برایش مانند بت ، پرستیدنی بود . 

کنارش نشست . دستش را روی دست خواهرش گذاشت . با لحن آرومی گفت :

- بهرام غمتو نبینه آبجی ... چی شده ؟

بهناز آرام سرش را بالا آورد . چشمان پر اشکش را به صورت برادرش دوخت و گفت :

- داداش چرا وقتی بچه ها بزرگ میشن مادر و پدرشونو فراموش میکنن ؟ ... چرا فقط خودشونو میبینن ؟

- عزیزم ،چون اونا زندگی رو از یه دریچه ی دیگه میبینن. مگه اون دیدگاهی که ما تو جوونی داشتیم با الانمون یکیه ؟

نه بخدا ..اگه دیدگاه الان رو تو جوونی داشتیم شاید زندگیمون خیلی بهتر از الان بود ... خودِ من اگه اون دوران به حرف آقاجون گوش داده بودم و سودای رفتن به خارج رو از سرم بیرون میکردم و روی دنده ی لج نمیوفتادم زندگیم صد درجه 

از الان بهتر بود . پس حق بده مثل ما فکر نکنن .

بهناز اشکش چکید و گفت :

- چی کار کنم که پسرام از دخترت دل بکنن . باور کن هر شب دارم از شوهرم بابت اون« نه »گفتن بهار زخم زبون میشنوم .

رفتن کیان رو از چشم بهار میبینه و مدام میگه برادرزاده ای که زندگیتو پاش گذاشتی پسرمو دربدر غربت کرد .

دارم زیر بار زخم زبونش کمرم خم میشه ... بهار خوب دست مزد اون همه سال محبتمو داد . باور کن دلم برای بغل 

کردنش ضعف میره اما زخمی که به دل و زندگیم زد نمیذاره دوباره مثل گذشته باهاش رفتار کنم .

بهرام سرش را تکان داد و گفت :

- آبجی انقدری که شما بزرگش کردین نبودا ... دیدی که پسرت در عرض یه ماه ازدواج کرد و رفت پی زندگیش .

بهناز با خشم نگاهش کرد و گفت :

- چون با بهار لج کرد . میخواست نشون بده بدون اونم میتونه زندگی کنه ... فکر میکنی نمیدونم چرا رفت ؟

چون هر وقت بهارو میدید عصبی میشد . نتونست فراموشش کنه . 

- حالا اون که رفته پی زندگیش.. ناراحتیه الانت چیه ؟

انگار داغ دل بهناز تازه شد . با بغض و اشک گفت :

- دردم اینه کیوانم داره به بهار فکر میکنه . نمیخوام این یکی پسرم هم دربدر بشه . براش دختر انتخاب کردم و بهش 

نشون دادم میگه من تا خودم کسیو دوست نداشته باشم نمیگیرمش ... میبینی داداش ... این همه زحمت بکش 

بچه بزرگ کن بعد این طور دستمزد بگیر... پدرش دوست داره با دختر همکارش ازدواج کنه اماکیوان یاغی شده . 

قبول نمیکنه . میدونم دردش چیه ؟... تا وقتی بهار توی این خونه س پسرای من چشم و دلشون دنبالشه ... چون از

بچگی تا خواستن بفهمن چی به چیه بهار جلوی چشمشون بوده ، دختر دیگه ای به چشمشون نمیاد . اگه آرمیتا 

نبود کیان هم مثل کیوان میشد .

بهرام از شنیدن حرف های خواهرش آزرده شد . تا حدی به خواهرش حق میداد . خودش سالها شاهد عشق و عاشقی 

آن دو بود و خوشحال بود کیان و بهار بهم برسند اما اینکه با چنین حرفهایی بهار را پایین میکشید ناراحتش میکرد .

درست مثل شب خواستگاری که حرفهای دیگران و نیشهای که به تنش فرو شد او را به جنون کشاند و همان نیشها را

به تن تک دخترش فرو کرد و به آن رفتار وحشیانه دست زد. 

با ناراحتی بلند شد و گفت :

- اگه ناراحتی تو بودن بهار تو این خونه ست . فعلا بهار و میفرستم خونه ی آقاجون بمونه تا این خونه رو بفروشم .

تا وقتی مشتری پیدا شه نمیذارم بهار بیاد . خیالت راحت .

بهناز با ناراحتی وبهت گفت :

- داداش ... من... منظورم این نبود .

- چرا همین بود . اینکه چشم دیدن بهار رو ندارین رو خیلی وقته میدونم ... اینکه تو فامیل کاری کردین که طرد شده 

هم میدونم. اما دیگه نمیذارم خوار بشه ... همونطور که تو بخاطر بچه های خودت ، بهارمنو له کردی منم بخاطر دخترم 

هر کاری حاضرم بکنم .

به سمت در رفت . مکثی کردو به سمت خواهرش چرخید و گفت :

- فقط برای خودم متاسفم که بخاطر دل تو و کیان اونجور دخترمو آزار دادم ... تازه داره چشمم به حقیقت باز میشه . 

اینکه همه تا جایی که منفعتشون ایجاب میکنه بهت لطف میکنن . تو هم تا وقتی بهار رو به عنوان عروست میدیدی

برات عزیز بود . 

به سمت حیاط رفت و از خانه خارج شد . افکارش بهم ریخته بود . عجیب حس پشیمانی میکرد . در دلش غوغایی

وصف نشدنی بر پا بود . صدای گوشی حواس پرت شده اش را به زمان حال برگرداند . نمیخواست جواب دهد اما با دیدن 

نام بهار با اشتیاق جواب داد . هیچ وقت مانند الان مشتاق شنیدن صدایش نبود . 

- جانم دختر بابا . 

- سلام بابا ... خوبین ؟

از مکثی که در صدای دخترش دید ،فهمید تعجب کرده با او اینگونه با محبت حرف زده ... باید خیلی چیزها را تغییر میداد .

- آره دخترم . چیزی شده ؟

- نه ... میخواستم ... حالتونو بپرسم ، خوبین ؟

در دلش ناله کرد نه ، خوب نیستم اما ناراحتیش را قورت داد و گفت :

- تا وقتی تو خوب باشی من هم خوبم . 

- بابا کی میای دنبالم ؟

مکثی کرد و گفت :

- بابا جون یه مدت بمون خونه ی آقاجون هم حالو روزت بهتر بشه هم من به کارام برسم .

- چه کاری بابا ... یعنی من باشم نمیتونی........

ناراحتی صدای دخترش را فهمید و میان حرفش پرید :

- اونطور که فکر میکنی نیست . بعدا برات توضیح میدم .کاری نداری ؟

- نه . به بهنام و رؤیا جون سلام برسون .

بعد از خداحافظی به سمت انتهای کوچه قدم برداشت . حالا میفهمید چرا الهه در آن حال بهار را به او سپرده بود و 

گفته بود «بهار تنهاست ». قلبش از یاد آوری آن صحنه فشرده شد . نفس عمیقی کشید و وارد اولین بنگاه مسکن شد .

 

 

 

 

 

*************

سه روز از آمدنش به خونه باغ آقا جون گذشته بود . حس میکرد در این سه روز آرشام یک جورایی از او دوری میکند . 

غمی در چشمانش دیده میشد که دلش را به درد آورده بود . تا حدی مشکلات خودش را از یاد برده بود . ذهنش 

به سرنوشت ناریه و ناراحتی آرشام و حرفهای روز آخر آرمیتا ، مشغول بود .

از اینکه میدیدهمه ی آدم های اطرافش به نوعی در زندگی خود گرفتاریهایی داشتند و دارند ، جای گله و شکایتی 

برایش باقی نمیگذاشت . 

مسلما هر کس در این دنیا باید سختی هایی میکشید تا آبدیده شود، این حرفِ عزیزجون ، الان برایش معنا پیدا میکرد . 

با رفتن کیان زندگی نه از حرکت ایستاده بود نه تمام شده بود . پس باید یاد او را از ذهنش دور میکرد و به آینده 

فکر میکرد . دیگر از آرمیتا ناراحت نبود ... نمیدانست چرا !! اما فکر میکرد شاید او هم جای او بود برای برادرش 

چنین کاری میکرد . هیچ وقت غمی که در صدای آرمیتا بود را فراموش نمیکرد ، که گفته بود ؛ «میدونم کیان به من 

هم وفادار نمیمونه. »

آهی کشید وبه باغ بدون برگ و بار خیره شد . درخت خرمالوی بزرگ روبروی ایوان پر بار بود . دلش برای 

خرمالوهایی که رنگش از نارنجی پررنگ به قرمزی میزد ضعف میرفت . امروز که هوا صاف بود و ابری نبود هوای

میوه چیدن به سرش زده بود .

پرده ی پنجره را رها کرد و لباس گرم پوشید . از اتاق بیرون آمد . به دنبال عزیز چشم چرخاند صدایش را از آشپزخانه

شنید . 

وارد آشپزخانه شد . دیگ سنگی روی اجاق نشان از آبگوشت در حال پخت داشت . ذوقی در دلش نشست . 

در دیگ را با دستگیره برداشت و با دیدن رنگ قرمز و قل زدنهای محتوای دیگ لبخند زد . یاد آن آبگوشتی که در 

تابستان با حضور آرشام خوردند افتاد . در دیگ را گذاشت رو به عزیز که داخل کابینتش را تمیز میکرد گفت :

- ممنون عزیز جون خیلی وقت بود آبگوشت نخورده بودم . 

عزیز با محبت نگاهش کرد و گفت :

- قربونت عزیزم ... میدونم دوست داری که وقتی میای اینجا برات میپزم اون رؤیا که جز غذاهای یه ساعته ، بلد نیست

غذای دیگه ای بپزه .

لبهای بهار به لبخندی باز شد و از غر زدنهای عزیز سری تکان داد و گفت :

- خداییش عزیزجون غذاهاش خوبه دیگه ... فقط ، چون خودشو بهنام آبگوشت دوست ندارن ، درست نمیکنه .

عزیز با اخم گفت :

- تو و بهرام آدم نیستین ؟... نباید به خاطر شما درست کنه ؟!. هر وقت این غذا رو درست میکنم یاد تو و بهرام که میوفتم 

تو گلوم گیر میکنه .

بهار دستانش را دور کمر عزیز حلقه کرد و روی گونه اش بوسه ای کاشت و گفت :

- ممنون عزیز که انقدر خوبی ... رؤیا جون میدونه شما هوای مارو داری اون دیگه چیزای دیگه درست میکنه .

حالا میشه برم خرمالو بچینم ؟

- برو فقط مواظب باش بلایی سرخودت نیاری که حوصله جواب پس دادن به آقاجونت و بهرامو ندارم . 

- آقاجون کی میاد ؟

- منتظره تا آمپول جمشیدخان رو بزنن و بیان اینجا ... امروز روز آمپولش بوده . فکر کنم تا نیم ساعت دیگه پیداشون بشه .

- پس من برم تا اونا میان کارمو تموم شه .

بهار به سمت در آشپزخانه رفت . در آستانه ی در قرار گرفته بود که عزیز گفت :

- بهار جان یه خورده بیشتر بچین تا برای همه بشورم و بذارم تو ظرف .

- چشم عزیزجون .

سبدی برداشت و با شتاب به سمت درخت خرمالو رفت . میوه های دمِ دستیش از قبل چیده شده بود . نردبان فلزی 

دو طرفه ای را از گوشه ی دیوار برداشت و به درخت نزدیک کرد . با زحمت از لابه لای شاخه های درخت خودش 

را بالا کشید و با دیدن هر خرمالوی رسیده به آرامی دست پیش میبرد و آن را میچید .

عاشق میوه چیدن بود . این درخت بزرگ برای تمام خانواده محصول میداد . آقاجون هر سال برای همه ی فرزندانش

سهم خرمالویشان را به خانه هایشان میفرستاد . قرار بود تا آخر هفته میثاق و کیوان برای بردن سهم خرمالویشان 

سری به باغ بزنند . 

به داخل سبد نگاه کرد . در حدود شش تا خرمالو چیده بود . چشمش به خرمالوی درشتی که در شاخه ی بالایی بود 

افتاد . دستش را دراز کرد اما نمیرسید . روی نوک انگشت ایستاد سنگینی وزنش را روی شاخه ی درخت انداخت .

صدایی از پایین درخت اخمش را در هم کرد .

- بهار مواظب باش ... میوفتی .

- مواظبم .

- بیا پایین بخاطر اون یه دونه خودتو ناقص میکنیا .

سرش را از لابه لای شاخه رو به پایین گرفت . او در این موقع روز آنجا چه میکرد ؟! همیشه تا غروب سرکار بود و شب برای بردن جمشید خان به باغ آنها می آمد .

- مگه سرکار نبودی ؟

لبخندی روی لب آرشام نقش بست و گفت :

- شیطون حرفو عوض نکن بیا پایین خودم برات میچینم . 

بهار مانند بچه ها هنوز چشمش به آن خرمالو بود . 

- بذار این یه دونه رو بچینم میام پایین . 

برای رسیدن به آن شاخه ، با وجود آرشام ترسش ریخت و پا روی شاخه ی بالایی گذاشت و بالا رفت . به زحمت انگشتش

را به خرمالوی نشان کرده رساند و آن را چید . زمانی که پایش را به سمت عقب میگذاشت ،حس کرد کسی پشت سرش ایستاده . 

آرام به عقب چرخید و آرشام را با اخم های درهم دید . 

- اِ... چرا اومدی بالا . داشتم میومدم .

- واقعا که ... گاهی هوای بچگی میزنه به سرتا !... نمیگی بلایی سرت بیاد جواب باباتو چه جوری بدم . 

دستش را به سمت بهار دراز کرد و گفت :

- اصلا میدونی روی چه شاخه ی نازکی ایستادی ؟! دستمو بگیر .

بهار دیگر مانند گذشته با او غریبگی نمیکرد . دستش را به دست او داد و آرام با کمک او از درخت پایین رفت .

با ذوق به درون سبد نگاه کرد و گفت :

- دقیقا به تعداد نفرات چیدم . خیلیاش رسیده . ترسیدم بچینم زود خراب شن .

- ای بلا تو دوباره رفتی سراغ درختا .

با دیدن آقاجون و جمشید خان به طرف آندو رفت . به نوبت در آغوش هرکدام فرو رفت و بعد از بوسه ای کنار کشید .

- چه کار کنم آقا جون مثل ستاره چشمک میزنن . 

با هم وارد ساختمان شدند . بهار از اینکه آرشام بعد از سه روز خودش را مهمان آن باغ کرده بود سرحال آمده بود . 

نه آنکه حس خاصی داشته باشد... اما از اینکه از آن روز به بعد او را درگیر و ناراحت میدید دلش گرفته بود . 

از ذات مهربانش بود ،که طاقت دیدن ناراحتی کسی را نداشت . از آنروز که خاطرات او را شنیده بود برایش 

خاص شده بود . حس میکرد تا حدی همدرد هستند ،اما شدت درد هرکدام بیشتر یا کمتر از دیگریست .

آرشام کنارش ایستاد و با شیطنت نگاهی به خرمالوها کرد و به خرمالوی بزرگتر اشاره کرد و گفت :

- اینو برای من چیدی ؟

بهار نگاهش کرد و گفت :

- فکر کن یک درصد برای تو این همه سختی بکشمو اینو بچینم .

آرشام خندید و گفت :

- نگو برای این یه دونه خودتو به خطر انداختی !!

بهار لبخندی زد و گفت :

- اتفاقا برای همین رفتم ... در نتیجه .........

به میان حرفش آمد و گفت :

- اینو من برمیدارم تا ببینم مزه ش چه فرقی با بقیه داره که تو با زحمت رفتی و چیدیش .

همزمان باحرفی که میزد با زرنگی تمام خرمالوی درشت را از داخل سبد برداشت . آه از نهاد بهار بلند شد .

در سکوت نگاهش کرد و فقط لب زد :

- خیلی پررویی .

خنده ی آرشام بلندتر شد و با شرارت تمام نگاهش کرد و گفت :

- میدونم .

از رفتارش لبخند روی لب بهار آمد . از اینکه بعد از سه روز او را خندان میدید راضی بود . حتی اگر به از دست دادن 

خرمالوی دلخواهش ختم میشد . 

سبد را به داخل برد و بعد از شستن خرمالوها آنهارا در ظرف مخصوص میوه کنار سیبهایی که روز گذشته چیده بود

گذاشت و به پذیرایی برگشت . 

با تعجب آشغال میوه را در دست آرشام دید . هین بلندی کشید و گفت :

- کوچولو نشسته خوردی ؟!

آرشام نزدیکش ایستاد و آرام گفت :

- میخواستم ببینم دستت چه مزه ای میده ... عالی بود . درضمن ارزش چیدنشو داشت خوشمزه بود .

بهار خندید و گفت :

- دیوونه ای ، دیوونه !

آرشام به آشپزخانه رفت و بهار کنار پدر بزرگ هایش نشست . اما تمام ذهنش درگیر حرف او شد . به دستش 

نگاهی کرد و در دلش گفت :

- واقعا که دیوونه ای . 

 

 

 

 

قبل از آمدن آرشام خرمالویی برداشت . با دیدن خرمالو ، چشمان شیطان و حرف او مدام در نظرش می آمد .لبخندی زد و گاز اول را به خرمالو زد . 

آرشام با دیدن لبخندش کنارش نشست و گفت :

- به چی میخندی ؟

بهار با شرم به سمتش برگشت و گفت :

- حتما باید توضیح بدم !! 

- نکنه خرمالوی تو خوشمزه نیست ؟ بذار ببینم .

تا بهار خواست حرکتی انجام دهد کل خرمالو در دهان آرشام بود . گلش در دست او باقی مانده بود . مات و مبهوت 

به منظره ی روبرویش نگاه میکرد . 

پسره ی پررو چشمانش را بسته بود و با لبخندی میگفت :

- هوم ... هوم... 

همزمان چشمانش را با دهانش باز کرد و گفت :

- اینم خیلی عالی بود ... خرمالو با طعم همیشه بهار .

پدربزرگهایش هر دو با حرف آرشام زدند زیر خنده ... بهار با حیرت به جمع نگاه کرد . هنوز مغز هنگ شده اش باور نمیکرد 

خرمالوی گاز زده اش در شکم او باشد . 

آقاجون گفت :

- چیه دخترم چرا ماتت برده یه خرمالو که بیشتر نبود . یکی دیگه بردار .

رو به آرشام کرد و گفت :

- پسرم با هر چی شوخی میکنی با خرمالو خوردن بهارم شوخی نکن . دخترم عاشق خرمالوئه.

آرشام لبخند زد . وقتی بهار به لبخندش نگاه کرد بیصدا لب زد « کاش منم خرمالو بودم ». 

اول لبخندی روی لبش نقش بست اما بعد از چندلحظه ، با فهمیدن منظور حرفش و تصور گفته ی او ، از شرم صورتش

سرخ شد . برای خرابتر نشدن اوضاع به آشپزخانه رفت و از خوردن خرمالو صرف نظر کرد . 

آرشام در تمام زمانی که آنجا بودند به او و عزیز در کارها کمک میکرد . برای بهار، دیدن مردی که پابه پای زنان خانه 

در آشپزخانه باشد ، جای تعجب داشت . هر چند که قبلا هم اینکار را از او دیده بود .

در نظر او فقط مردان را ، میشد پای تلوزیون و در حال تعمیر شیر آب و لوازم خانه تصور کرد . 

آن روز با تمام لبخند های ریز و زیر پوستی آن دو پیرمرد و شیطنتهای یواشکی آرشام به خوبی گذشت . 

حس میکرد بعد از سه روز این بودن در کنار هم غنیمت بود . روحیه ی باخته اش را ، از شنیدن حرف پدرش که گفته بود 

آنجا بماند را ، با این خنده ها و شوخی ها به دست آورده بود .

ماندن در آن جا بد که نبود هیچ ، عالی هم بود . جمشید خان پیرمرد دل زنده ای بود .عاشق شعر و شاعری بود . با همین 

نیمچه ذوقی که داشت بهار را به ذوق و شوق می آورد و بعد از ماهها حال و هوای خواندن را در سرش انداخته بود .

در نبود آرشام کنار هر دو برادر مینشست و برایشان آهنگهای درخواستی میخواند . 

آشتی او بعد ازمدتها با خواندن ترانه های دلنشین قدیمی و نواختن گیتاری که همیشه در خانه ی آقاجون یکی بعنوان 

یدکی داشت ، او را از آن رکود و رخوت ، تا حدودی بیرون آورد . 

بعد از مدتها آقاجون و عزیز لبخند ها و خنده های از ته دل بهار را میدیدند . اما تمام این سرخوشی ها تا زمانی بود که با آن دوبرادر و عزیز جونش تنها بود . با حضور آرشام مانند گذشته سر سنگین و با وقار مینشست و با دقتی بیشتر از گذشته 

به رفتار آرشام و آن دو برادر نگاه میکرد . وقتی پدر آرشام یا همان دایی آرمان خودش می آمد جمع رسمی تر میشد و نشان از پایان مهمانی و دورهمیشان بود .

دایی آرمان به خاطر شغلش و از دست دادن خواهرش همیشه خسته و بی حوصله بود . فقط روزهایی که تعطیل بود کمی مهربانتر و با حوصله تر میشد . 

این فامیل جدید برای بهار مانند نوشدارو بودند . نوشدارویی که علاج دردهای روی هم انباشته ی او بود . در این جمع 

دلش ، فقط هوای دیدار با پدرش و بهنام را بهانه میکردو آزارش میداد . دلتنگیش برای تک برادر مهربانش گاهی او را از رفتارپدرش دلخور میکرد . دلخوری که نمیدانست علتش چه بود و در آینده چه آرامشی را برایش به ارمغان می آورد .

 

******************

یک هفته از گذاشتن خانه برای اجاره گذشته بود . اما هیچ خبری نمیشد . بهرام با ناراحتی رو به رؤیا گفت :

- رؤیا آماده شو باهم بریم یه سر به این بنگاه سرکوچه بزنیم ... ببینیم خونه ای برای اجاره نداره .

رؤیا نوچی کرد و با دلخوری گفت :

- بهرام از خر شیطون بیا پایین ... خواهرت ناراحت بوده یه حرفی زده . تو چرا پی یه ناراحتی رو گرفتی . داری دربه درمون 

میکنی .

بهرام کلافه لباسش را تعویض کرد .در حالی که دکمه های پیراهنش را میبست گفت :

- یه ناراحتی نبود ... یه مشکل بود که باید حل میشد . نمیتونم بذارم با دخترم اینطور رفتار کنن .

رؤیا عصبی گفت :

- تا حالا متوجه نبودی ؟ ... تازه فهمیدی با بهار چه طور رفتار میکنن ! باید حتما از دهن خودشون میشنیدی ،که

بهت بربخوره ؟ چقدر گفتم نذار بهار با خانواده ی عمه ش راحت باشه ... گفتی حسودیت میشه ... خواهر زاده م 

اومد خواستگاریش ، گفتی ؛ تا وقتی خواهر زاده م هست جنازه ی دخترمو رو دوش کسی نمیذارم . 

قبول کن این همون خواهره و بیخیال جابه جایی شو . 

بهرام با دلخوری نگاهش کرد و گفت :

- میشه یه بار بدون جروبحث حرف گوش کنی و انقدر از من حرف نکشی ... اگه بگم اشتباه کردم خیالت راحت میشه .

بس کن تو رو خدا ... زودتر بلند شو ... وگرنه خودم میرم یه خونه پیدا میکنم و بدون نظرت قولنامه میکنم .

رؤیا با دلخوری اخمی کرد و به سمت اتاق رفت .

بهرام کفشش را پوشید و با صدای بلندی از کنار در ورودی گفت :

- خانوم من میرم تو حیاط تا تو آماده بشی .

بهرام آهسته پله ها را پایین رفت . وارد حیاط شد . کنار حوض کوچک حیاط ایستاد . به بوته ی گل رز بزرگی که کنار دیوار 

بود نگاه کرد . آهی از بن جگر کشید . چی فکر میکرد ، چی شد . چقدر دوست داشت همیشه این خانواده را دورهم 

و کنارهم ببیند . اما شیرازه ی زندگی از دستش در رفته بود .بعد از آن روز، دلخوری بهناز را در نگاه و لحن کلامش میدید . اما راهی جز رفتن نداشت . 

در حیاط باز شد و کیوان و کیمیا با هم وارد حیاط شدند . کیوان با دیدن بهرام لبخندی زد و همراه کیمیا سلامی دادند و جوابی گرفتند . کیوان در حالی که دست دایی خود را در دست میفشرد گفت :

- به سلامتی کجا ؟ اونم اینوقت شب !

بهرام در حالی که به راه پله چشم دوخته بود ،گفت :

- منتطر رؤیام . 

- اگه جایی میرید برسونمتون .

رؤیا در حالی که چادر روی سرش میکشید از پله ها پایین آمد و گفت :

- ممنون کیوان جان ... داریم میریم خونه پیدا کنیم . تا سر همین کوچه میریم . شما برو خونه استراحت کن . 

نگاه پراز حیرت کیمیا و کیوان به دقیقه نکشید که کیمیا رو به بهرام گفت :

- دایی جدی جدی میخواین از این خونه برید ؟!

 

 

بهرام سرش را پایین انداخت . با لحن گرفته ای گفت :

- آره دایی جون باید بریم ... اینجوری ناراحتی ها کم کم برطرف میشه .

رگ روی شقیقه ی کیوان ضربان گرفت . با ناراحتی که در صدایش موج میزد گفت :

- دایی این کاره شما ، بیشتر بین خانواده فاصله میندازه . یه مدت بگذره هم شما هم مامان آروم میشین ... خواهش میکنم این کار رو نکنین .

بهرام سرش را به حالت افسوس تکان داد و گفت :

- نه عزیزم این ناراحتی حکایتها پشتش هست که نمیخوام طولانی بشه ... این طوری برای بهار هم بهتره . 

بدون اینکه اجازه ی حرف دیگری به او بدهد ، در برابر دیدگان متحیر کیمیا و کیوان رو به رؤیا کرد و گفت :

- بریم خانوم .

هر دو از در حیاط بیرون رفتند . بهرام با دیدن غم درون چشمان کیوان به حرف خواهرش ایمان آورد و در این کار مصمم

شد . میدانست این موضوع ادامه دار خواهد بود . پس همان بهتر که دور باشند . به قول قدیمی ها دوری و دوستی.

بعد از صحبت با مرد بنگاه دار دو تا آپارتمان را در همان حوالی در نظر گرفتند .زمانی که برای دیدن یکی از آپارتمانها رفتند، رؤیا برای اینکه حرفی زده باشد نگاهی به ساختمان تازه ساز کرد و گفت :

- به نظر من اگه قراره از اون خونه بریم لااقل یه محله دیگه بریم . اینجا با خونه ی خودمون که دو تا کوچه فاصله داره .

بهرام به حرف رؤیا کمی فکر کرد و گفت :

- درسته . پس بذار فردا برم یه قسمت دیگه ... اگه خونه ی مناسب دیدم میام دنبالت و با هم میریم میبینیم.

رؤیا از اینکه این حرفش مورد تایید قرار گرفت ، لبخندی زد . بهرام با دیدن لبخند رؤیا دلش تکانی خورد . 

اصلا به یاد نمی آورد چه زمانی لبخند او را دیده بود . خیلی برای این زن کم گذاشته بود . 

هر چند علاقه ی شدیدی ، هیچ وقت در دلش نسبت به او نداشت ، اما هر چه بود هم بالینش بود و مادر پسرش . 

باید کمی هم برای او نرمش به خرج میداد . بالاخره بعد از حدود نوزده سال زندگی حق این زن بود تا کمی روی 

آرامش را ببیند .

رو به رؤیا کرد و گفت :

- خانوم موافقی یه امشبو با هم بریم رستوران ؟

رؤیا با بهت به بهرام نگاه کرد . شوکه شده بود . بهرام و چنین پیشنهادی !!... انگار بهرام واقعا عوض شده بود . 

با لبخند گفت :

- بدم که نمیاد اما بهنام .........

- بهش زنگ بزن بگو دیر میایم خونه . براش شام میگیریم و میبریم .

رؤیا با فکر به بهنام کمی دو دل شد . کمی من من کرد و گفت :

- دلم نمیاد وقتی منو تو داریم شام میخوریم بچه م گشنه باشه . اگه میشه غذا بگیر ببریم خونه دور هم بخوریم .

بهرام به چشمانی که به تازگی چینهای ریزی در کنارش مهمان شده بود ، نگاه کرد و گفت :

- باشه . هر طور تو بخوای .

ذوق نهفته در عمق آن چشمان ، دل بهرام را به درد آورد . با زندگیش در آن چند سال چه کرده بود ؟ چرا تاوان اشتباه 

خود را از دیگران پس گرفته بود ؟! هم خودش سوخته بود ، هم دیگران را سوزانده بود . 

تازه درک میکرد این عمر دوباره و فرصت دیگر برای چه ، به او داده شده بود . باید جبران میکرد، تمام آن سالهایی که، کم کاری کرده بود . 

لبخندی زد و گفت :

- بریم بهنام رو برداریم و با هم بریم بیرون ، دلم کشیده امشب فارغ از گذشته و مشکلات باشیم . 

لبخند رؤیا عمیق تر شد . باورش هم سخت بود این همه انعطاف به یکباره رخ دهد . اما همین هم برای او غنیمت بود .

همینکه بعد از سالها او را دیده بود و لبخندش را دیده بود برایش دنیا دنیا ارزش داشت .

ایکاش کمی زودتر این اتفاق در زندگیشان رخ میداد . خیلی از سالها را در کنارش زندگی کرده بود که فقط روزگارش بگذرد ، که فقط زندگی کرده باشد ... دیر بود ولی هرچه بود ، خیلی خوب بود ...

 

آخر شب برگشتند . کیوان را درون حیاط در آن هوای سرد پاییزی، لبه ی حوض نشسته و سردر گریبان فرو

برده ، دیدند . به باغچه خیره شده بود و متوجه حضور آنها نبود . دستی روی شانه ی کیوان گذاشت .

کیوان از جا پرید وبا ترس به بهرام نگاه کرد .بهرام خندیدوگفت :

- چی شده دایی تو سرما نشستی ؟ هوا سوز داره مریض میشی .

کیوان با ناراحتی به بهرام خیره شد و گفت :

- دایی بخاطر من و حرف مامان دارین از اینجا میرین ؟

بهرام دست از روی شانه ی او برداشت و به رؤیا و بهنام اشاره کرد بروند . همینکه آنها وارد راه پله شدند کنار کیوان 

روی لبه حوض نشست و دستش را روی دستان سرد کیوان گذاشت و گفت :

- دایی جون راهمون باید جدا بشه تا آرامش به خانواده برگرده . با اینکه شما برام عزیزین اما بهار هم پاره ی تنمه ...

قبول کن سخته که بشنوم اون همه حرف داره پشت سرش درست میشه ... خودت قضاوت کن ، این بهار هیچ شباهتی 

به بهار یک ساله پیش داره ؟... اصلا کدوممون شبیه قبل هستیم ؟!... یه جورایی همه عوض شدیم . مدتهاست دیگه 

صدای خنده از هیچ کدوممون شنیده نمیشه . انگار غم، توی خونه هامون لونه کرده . یه تحول لازمه ....

- دایی با رفتن شما این خونه سوت و کورتر میشه . 

بهرام نفسش را با آهی بیرون داد و گفت :

- کم کم عادی میشه . نمیخوام تو هم بخاطر ما مجبور بشی تن به ازدواج اجباری بدی . تو هم مثل بهار برام عزیزی...

مادرت گفت داره مجبورت میکنه که زن بگیری ... میدونم وقتی با زنی بخوای زندگی کنی که از سر اجبار باشه چه زندگی

جهنمی رو باید تحمل کنی .

کیوان با زحمت آب دهانش را قورت داد و با من من گفت :

- دایی ... اگه ... من قول بدم ...

سرش را پایین انداخت با انگشتانش بازی کرد و نفسش را در سینه حبس کرد و به بهرامی که چشم انتظار پایان حرفش بود ، گفت :

- اگه قول بدم بهار و خوشبخت میکنم ............

بهرام دستش را بالا برد و گفت :

- نه دایی ... هیچ وقت به فکرتم نزنه ...که نه من نه مادرت نه بهار راضی به این وصلت نمیشیم . برای همین داریم میریم 

که حرفی ، حدیثی در این مورد نه زده بشه نه شنیده بشه . اینم پیش خودمون میمونه همینجا دفنش میکنیم .

کیوان با بغضی که در گلویش پیچیده شده بود و چشمانی که از حلقه زدن اشک براق شده بود به بهرام نگاه کرد وبا

صدای خش داری گفت :

- گناه من چیه دایی ؟ گناه من چیه کیان بزرگتر بود و من دیده نشدم ... گناه من چیه که سالها صدای دلم رو خفه کردم 

بخاطر برادر بزرگترم ... من شما رو بیشتر از یه دایی دوست دارمو قبول دارم ... به من فرصت بدین تا خودمو به بهار و 

خانواده م ثابت کنم .

بهرام آهی کشید و دستش را روی شانه ی کیوان گذاشت و گفت :

- نمیشه کیوان ... اصرار نکن . اگه دوستش داری بیخیالش شو ... اینجوری انگشت نمای فامیلش میکنی ... پشتش 

هزار حرف در میاد ... مگه ندیدی کیان شب خواستگاری با کنایه گفت ؛ شاید بهار کس دیگه ای رو دوست داره ... این یعنی

بهار با هر دوی شما بازی کرده ... نمیتونم اسم دخترمو به گند بکشم ...چون ایمان دارم بهار به تو احساسی نداره ، اگه 

این حرفا پشت سرش در بیاد نابود میشه . مادرت از همه بدتر باهاش تا میکنه ... پس علاقه تو همونجایی که تا الان 

دفن کرده بودی ، دفن کن و نذار باعث آزار بهارو خودت بشه . به فکر یکی دیگه باش ... بهار برای تو زن بشو نیست .

بهاری که کیان رو رد کرد نمیتونه در کنار تو باشه . سایه ی گذشته تو زندگیش باقیه ... نمیدونم چرا کیان رو رد کرد اما 

از اون شب دیگه بهار قبل نشد . 

از کنار کیوان برخواست و دستان سرد شده اش را روی هم ماساژ داد و گفت :

- پاشو دایی این هوا مریضت میکنه . ازم به دل نگیر ... تو هنوزم برام عزیزی اما بهار پاره ی تنمه ... میفهمی که ؟

کیوان سرش را با علامت فهمیدن رو به پایین تکان داد و از جا برخاست . سرش را پایین انداخت و با شب بخیر

آرامی که گفت از کنار بهرام گذشت . شانه های افتاده اش نشان از درون پاشیده از همش میداد . 

بهرام خودش چنین دردی را کشیده بود و درک میکرد او چه حالی دارد اما با سرنوشت نمیشد جنگید . نمیشد با نادیده 

گرفتن شرایط ، صرفا بخاطر یک علاقه ، یک زندگیی را بنا کرد که از بیخ و بن مشکل دار است .نمیشد زندگی دخترش را روی طوفان بنا کند ... 

 

***************

روز پنجشنبه بود . عزیزجون از صبح سرحال بود . به امید آمدن نوه هایش غذایی که کیوان و میثاق دوست 

داشتند را بارگذاشته بود . 

بوی عطر قورمه سبزی فضای خانه را پر کرده بود . هوای سرد بیرون و گرمای داخل خانه بهار را کرخت کرده بود . 

از صبح با کمک آقاجون تمام خرمالوها را چیده بودند . آقاجون خرمالوهای نرسیده را زیر جعبه گذاشته بود و رسیده ها را 

روی انها چیده بود . 

با بلند شدن صدای آیفون بهار با ذوق آیفون را جواب داد . صدای شاد میثاق را شناخت و در را باز کرد . بعد از مدتها 

قرار بود امروز بغیر از میثاق و کیوان ، مینا هم مهمان باغ باشد . یک دورهمی با جوانان خانواده ، حس خوبی را به 

بهار تزریق میکرد .

در ورودی را باز کرد و با هیجان به استقبال بچه ها رفت . میثاق در حال باز کردن در باغ بود تا ماشین را داخل بیاورد .

اما مینا زودتر از ماشیت پیاده شده بود و در حال آمدن به سمت ساختمان بود . بادیدن بهار ذوقی زد و به آغوش بهار

پرید . بهار دستانش را سفت دور مینا حلقه کرد و او را به خود فشرد .

دلش برای این بودنها خیلی تنگ شده بود . بعد از کلی جیغ و داد از هم جدا شدند . 

- وای بهار خیلی دلم برات تنگیده بودا .

بهار در حالی که اشک ذوقش را از گوشه ی چشم میگرفت به صورتش نگاه کرد و گفت :

- از بس که بی وفایی مینا ... تو هم با بزرگترا هم پیمان شدی برای نابودی بهار بیچاره .

مینا دوباره او را سفت در آغوش کشید و گفت :

- بخدا تو تحریم بودم ... بهار...گوشیمو ازم گرفته بودن ،نمیتونستم باهات تماس بگیرم ...دلم برات خیلی تنگ 

شده بود اما ....

بهار با تعجب گفت :

- یعنی بخاطر اینکه به من زنگ نزنی گوشیتو از دست دادی . 

- خانوم ،گوشیش مصادره شده .

بهار با تعجب به میثاقی که با اخم به خواهرش نگاه میکرد ، نگاه کرد و پرسید :

- برای چی ؟

میثاق با حرصی که از غیرتش ناشی میشد گفت :

- برای اینکه بعضیا جنبه ی آزادی رو ندارن ... گند میزنن به خودشونو خانوادشون .

مینا با بغض رو به برادردوقلویش کرد و گفت:

- میثاق ؟!

میثاق با اخم نگاهش کرد و گفت :

- میثاق و درد ... مگه دروغ میگم ... همچین با آه و اشک میگی گوشیمو گرفتن انگار بیگناه بودی و بقیه کِرم داشتن 

تو رو اذیت کنن .

صدای عزیز از روی ایوان بچه ها را به سمتش کشاند .

- بچه هوا سرده زودتر بیاین تو ... احوالپرسیتون باشه برای تو خونه .

مینا دست بهار را گرفت . برای میثاق زبان درازی کرد و به سمت ایوان دوید . بهار با دیدن آندو کلی سرحال شده بود 

اما برای مینا نگران شده بود . دلش میخواست هر چه زودتر با هم تنها باشند تا از ماجرا سر در بیاورد.

 

 

همه روی مبلی که جلوی تلوزیون بود نشستند . نگاهش مدام روی صورت پر از اخم میثاق و مینا در حال گردش بود . مینا اَهی گفت و از کنار میثاق بلند شد . با خشم به آشپز خانه رفت . بهار با دلخوری گفت :

- میثاق درست نیست با خواهرت اینطور برخورد کنی ... هر چی باشه شما دوقلو هستین باید پشت هم باشین .اگه اشتباه هم کرده باید با خوبی بهش تذکر بدی نه اینکه مثل یه مجرم باهاش برخورد کنی .

میثاق طغیان کرد با صدایی که سعی میکرد آرام باشد ، گفت :

- دِ ... بهار نمیدونی چه کار کرده که ... آبرو برامون نذاشته ... نگاه به موش مرده بازیش نکن . همه ی ما رو درسته 

قورت میده .

مینا از آشپزخانه بیرون آمد و گفت :

- میثاق میشه دهنتو ببندی ... فضول خان اگه تو به مامان نمیگفتی این همه تو خونه شر به پا نمیشد .

بهار با تعجب به دعوای خواهری و برادری آنها نگاه میکرد . عزیز از آشپزخانه سرش را بیرون آورد و گفت :

- هیس ... چه خبرتونه بچه ها ... الان آقاجونتون با جمشید خان میان اینجا آبرومون میره . 

رو به مینا کرد و گفت :

- تو هم خجالت بکش با برادرت نباید اینطور حرف بزنی ... اون صلاحت رو میخواد .

مینا اشک ریزان به اتاق کنار آشپزخانه پناه برد و در حین رفتن فریاد زد :

- راست میگه بره گندای خودشو پاک کنه ... من که کاری نکردم .

میثاق با خشم به سمت اتاق هجوم برد . بهار بازویش را کشید و گفت :

- کجا ؟! ... یه خرده انعطاف به خرج بدی ، بد نیستا ! ... غیرت داری درست ، اما قرار نیست که به صلابه ش بکشی .

بذار من برم آرومش کنم .حالا بعد از چند وقت همو دیدیم درست نیست اینطور باشین .

با آرام گرفتن میثاق به سمت اتاق رفت . در را باز کرد و داخل اتاق شد.گوشه ی اتاق به کمد قهوه ای قدیمی عزیز تکیه 

داده بود و سرش را روی زانو گذاشته بود و گریه میکرد . 

دلش گرفت . بعد از مدتها، دیدارشان پر از اشک و آه شده بود . کنار مینا نشست و دست روی موهای کوتاه و لختش 

کشید . با ناراحتی گفت :

- مینا بعد از چند ماه باید دیدارمون اینجوری شروع بشه؟! ... میدونی اگه بری تا چند وقت دیگه ، من نمیتونم

تو رو ببینم .

مینا سرش را بلند کرد و خودش را در آغوش او را رها کرد و گفت :

- میبینی با من چه جوری رفتار میکنه ؟... انگار چه غلطی کردم که اینطور در موردم حرف میزنه ... مامان که چشم از روم 

برنمیداره ... گوشیمو ضبط کردن ... با تلفن خونه هم حق ندارم جایی تماس بگیرم . با فامیل هم تا اطلاع ثانوی 

رفت و آمدمون قدغنه ... 

- چرا آخه؟! ... مگه چه کار کردی تو ، دختر خوب .

مینا با چشمان پر اشک به بهار خیره شد و با بغض گفت :

- هیچی ... گناه کردمو عاشق شدم . از وقتی فهمیدن انگار گناه کبیره کردم از همه طرف مواظب منن .

با مشت به سینه اش کوبید و گفت :

- این کوفتی که چیزی حالیش نیست ... دارم میسوزم از دو طرف . 

صدای هق هقش در سینه ی بهار خفه شد . بهار با اشک به نوازش موهای او پرداخت . با غم سنگینی که در صدایش

نهفته بود زیر گوشش زمزمه کرد .

- عشق در خونواده ی ما نفرین شده ست مینا ... انگار هر چه که میگذره شکست خورده ها هم بیشتر میشن ...حالا

دختره خوشگلِ عمو بهروزم عاشق کی شده و چرا از دو طرف میسوزه ؟

مینا همانطور که سرش روی سینه ی او بود با گریه گفت :

- خوش بحالت بهار با این که پیش کیان و کیوان بودی دلتو نباختی ... من لعنتی کسیو میخوام که ...اصلا من به 

چشمش نمیام .

بهار با نگرانی سر مینا را بالا کشید و گفت :

- کیو میخوای مینا ؟... به اون طرف هم گفتی ؟ 

مینا دوباره اشک ریزان صورتش را در آغوش او پنهان کرد و گفت :

- بهار من خیلی بدبختم ... کیان تو رو میخواست و تو قبولش نکردی ... من ... کیوانو میخوامو اون منو نمیخواد .چندتا پیام 

عاشقانه براش فرستادم . جوابمو نداد . در آخر برام نوشت ، من یکی دیگه رو دوست دارم از فکر من بیا بیرون .

بدبختی همون روز میثاق گوشیمو با شوخی از دستم قاپید و پیام کیوانو دید . وقتی پیامای منو دید دیوونه شد . 

آشوبی به پا شد بیا و ببین . میبینی چه بد شانسم .

بهار از شنیدن این حرف تنش یخ زد . سرما در تمام رگهای بدنش به جریان افتاده بود ... این چه رابطه ی مزخرفی بود 

که آنها را مانند گردابی به دور خودش میچرخاند و در آخر با سر به زمین میکوبید . 

دلش برای مینا ی بیست ساله سوخت اما حرف بعدیش او را بیشتر سوزاند .

- مامان میگه منم مثل تو شدم ... میخوام یه مدت با پسرای فامیل تیک بزنم و بعد برم سراغ یکی دیگه .

بهار خشکش زد . زبانش قفل شده بود. قلبش از حرکت در حال ایستادن بود . مینا سر بالا کشید و در حالیکه فین فین

میکرد گفت:

- ناراحت نشو بهار ... اما من همیشه از تو دفاع کردم . همیشه گفتم که کیان دم دمی مزاج بود که بعد از قبول نکردنه 

تو رفت سراغ یکی دیگه ... اگه عاشقت بود باید انقدر اصرار میکرد تا تو رو راضی کنه... مگه نه ؟

بهار دیگر حال خودش را نمیدانست . آمده بود او را آرام کند خودش به طوفان برخورد کرده بود . دلش آشوب بود .

نام کیان مانند طوق لعنت شده بود و راه نفسش را بند می آورد . تلاش کرد تا بغضش نشکند . از جا برخاست 

مینا هم با شتاب بلند شد و دستش را همراه با گوشه ی شالش گرفت و گفت :

- بهار جون غلط کردم اشتباهی از دهنم پرید ... ناراحت بودم نفهمیدم چی گفتم ... آروم باش بهار .. خواهش میکنم بهار ..

جایشان عوض شده بود. حالا مینا سعی در آرام کردن بهار داشت . بهار با ناراحتی دستش را از دست او بیرون کشید .

به سرعت از اتاق خارج شد و به صدای بهار گفتن و جنگ و دعوایی که پشت سرش به راه افتاد توجه نکرد .

خودش را دوان دوان به انتهای باغ رساند . کنار جوی آب باریکی که از آنجا ردمیشد ، زانو زد و نشست . 

بهت زده به آب خیره شد . دلش میخواست غم و غصه اش را زار بزند ، فریاد بزند . 

اما دیگر حسی نداشت . نمیدانست تا کی سایه ی نحس کیان را باید تحمل کند .

درد داشت ، سکوت کردن و خفه شدن زیر حجم این همه تهمت ... خسته بود از اینهمه ناملایمات زندگی که پشت 

هم بر سرش هوار میشد . مگر او ، از زندگی چه خواسته بود که تاوانش اینگونه سنگین بود .

دستش را درون جوی آب فرو برد . از سرمای آب بند بند انگشتانش تیر کشید . صدای خش خش برگهای خشک شده را 

میشنید اما توانی برای برگشتن نداشت . به خیالش یا مینا بود یا میثاق .از آرام بودن قدمها حتم داشت میناست . 

- مینا من از حرف تو ناراحت نشدم ... از بختِ خودم دلگیرم ... خسته شدم از بس تو این مدت حرف شنیدم و سکوت 

کردم و درد کشیدم . 

صدای پا نزدیکش متوقف شد . کنارش که نشست بوی شخصی که جدیدا از هرآشنایی ، آشناتر بود به مشامش خورد .

همزمان با برگرداندن سرش ، صدایش را شنید .

- چرا سکوت میکنی واین همه دردرو توی جون خودت میریزی ؟ فکر میکنی کسی که بخاطرش سکوت کردی ارزشش رو داشت ؟حرف بزنو از این همه بغض خلاص شو .

بهار با دیدن چشمان ناراحت و غمگینش بدون اینکه نگاهش را بگیرد لب زد :

- ارزشش رو نداشت ... اما سکوت من بخاطر حماقت خودمه ... نمیخوام همه بفهمن اون بوده که منو نخواسته ... 

نمیخوام فردا، حرفهای جدید ورد زبوناشون بشه ... بگن بهار چی کم داشت که کیان ولش کرد . نمیخوام بدونن 

منو در عوض اقامت گرفتن ولم کرد ... درد داره برای چنین چیز بی ارزشی رها شی آرشام ... درد داره تا این حد ارزشت 

رو پایین بیاره ... جایی که میتونست از راههای دیگه هم بره رو با سوزوندن من رفت ... دلم میسوزه برای حرفای سنگینی

که اون روز شنیدم و تا ته جیگرم سوخت و او به حماقت من خندید . 

دست آرشام روی گونه های خیسش به حرکت در آمد و گونه هایش را از اشک پاک کرد . گرمای دستش وجود بهار را 

لرزاند . اما عقب نکشید . دلش برای این همدلی ها تنگ شده بود . او هنوز هم دختری بود با احساسات لطیف

منحصر به خودش . نوازشش آرامبخش بود .

- باید بدونی اون ارزش گوهری مثل تو رو ندونست ... باید به خودت ایمان داشته باشی و برای اینکه به اونم ثابت کنی 

چه چیزیواز دست داده ، از بهار قبلی هم شادتر به زندگیت ادامه بدی ... بهار سعی کن خوشبخت بشی تا با دیدن 

خوشبختی تو بیشتر بسوزه ... قول میدم ... قول مردونه میدم ... یه روز میرسه به پات میوفته ... تو دختری نیستی

بشه راحت ازت گذشت ... یه حس خوب به طرف مقابلت تزریق میکنی که عین مخدر میمونه ... میدونم الان با ندیدنت 

چه حالی داره ... اگه هنوز برنگشته از غرورشه و از خواسته هایی که هنوز بهشون نرسیده ... وقتی بفهمه تو رو در ازای 

چه چیزی باخته با سر برمیگرده ...

بهار با بغض گفت :

- ازش متنفرم ... به اسمش هم حساس شدم وقتی میشنوم چندشم میشه . با طرد کردنم تمام غرورمو زیر پاش له کرد .

برای دل خودش قلب منو هزار تیکه کرد و زیر پاش انداخت . دلم نمیخواد دیگه برگرده ... دلم میخواد تا لحظه ی 

مرگم دیگه نبینمش ... اون برام یه حماقت بود . دلم برای خودم میسوزه که چه جور خام حرفاش شدم . 

اون پسر عمه م بود ... باورم نمیشد منو تو خونواده اینطور انگشت نما کنه و بره ...

صدای آقا جون از دور به گوش میرسید .

- بهار ... آقاجون کجایی ؟ بیا وقته ناهاره .

بهار از جا برخاست . لباسش را تکان داد و گفت :

- تو از کجا فهمیدی من اینجام .

- وقتی من پشت سر بابا بزرگم و عمو وارد شدم دیدمت که داری به سمت انتهای باغ میدوی . فهمیدم ناراحتی که اینطور 

داری بی حواس میدویی .

بهار گیج نگاهش کرد و گفت :

- از کجا فهمیدی من بیحواسم ؟!

آرشام لبخندی زد و دستش را بالا آورد و به سمت سر بهار برد و موهایش را در دست گرفت . آنها را بویید . 

- چون وقتی نامحرم توی خونه باشه ، تو بدون حجاب نیستی ... از ماشین عموت فهمیدم میثاق اینجاست . آخه آقاجونت 

گفته بود قراره بیان . 

بهار با شرم سرش را پایین انداخت و در دل گفت :

- وای بهار باز گند زدی .

آرشام خندید و گفت :

- نه اتفاقا خیلی وقت بود دلم برای دیدن موهات تنگ شده بود .

بهار دست روی دهانش کوبید و گفت :

- وای خدا شنیدی . 

آرشام بازویش را کشید . با خنده و شیطنت گفت :

- بیا بریم تا اسلام به خطر نیوفتاده و ناهار سرد نشده .

بهار سرش را تکان داد و با لبخندی همراهش شد . از خودش ناامید شد . تنها خوبی این دیدار این بود که با درددل 

کردن و گفتن حرفهایی که روی دلش مانده بود احساس سبکی میکرد . حرف های آرشام با اینکه ساده بود اما خیلی 

تاثیر گذار بود . وقتی کسی تو را تایید میکند اعتماد به نفست را بالا میبرد ، در کنارش آرامی و بهترین ساعات دنیا را میگذرانی . این بهترین ساعات میتونه چد ثانیه باشد با چند دقیقه ، همینکه برای دقایقی نفست را با لذت بیرون

بدی خودش دنیایی ارزش دارد .

باید از او میپرسید رشته ی تحصیلیش چه بود! که مانند یک روانشناس با حرفایش به راحتی او را آرام میکند.

 

 

 

با وارد شدنش به داخل ساختمان مینا گریه کنان به سمتش آمد . او را سریع کنار زد و وارد اتاق شد .

شالش را روی سرش کشید . مینا در آستانه ی در ایستاده بود . چشمانش اشکی بود و لبانش خندان .

بهار لبخندی زد ، مینا به سمتش رفت و خودش را در آغوشش انداخت و گفت :

- ببخشید بهار... نمیخواستم ناراحتت کنم ... زبونم از اختیارم خارج شد .

بهار آهی از ته دل کشید و او را از آغوشش دور کرد و به صورت خیسش دست کشید و با مهربانی گفت :

- عیبی نداره گل دختر ... تموم کسایی که پشت سرم حرف میزنن روزی میفهمن چه قضاوت ناعادلانه ای کردن .

نگاهش روی جای دستی که روی گونه ی چپش بود خشک شد . با بهت گفت :

- کی زده تو صورتت ؟!

مینا دستش را روی گونه اش گذاشت . با صدای آرامش گفت :

- حقم بود ... نباید تو ناراحتی خودم دل تو رو میشکستم . باید اینو میخوردم تا بفهمم هر حرفی رو کجا بزنم .

- کار میثاقه ؟

با حرص به سمت در رفت که مینا دستش را کشید و گفت :

- گفتم که حقم بود ... اونم ناراحت تو شد ... تازه جلوی پسردایی خوش تیپیت نمیخوام داداشمو دعوا کنی .

لبهایش را آویزان کرد . بهار لبخندی روی لبش نقش بست . این دو خواهر و برادر دو قلو در هر حالی با تمام ناراحتیشان 

باز هم هوای هم را داشتند .

با هم از اتاق خارج شدند . میثاق روبرویش ایستاد و گفت :

- خوبی بهار ؟

بهار ، مهربان نگاهش کرد و گفت :

- اگه تو داداش مهربونی باشی ...آره ، من خوبم ... راستی امروز قرار بود کیوان هم بیاد پس چرا هنوز نیومده ؟

میثاق با شنیدن نام کیوان اخم هایش در هم شد و گفت :

- تلفن زد و گفت ؛ نمیتونه بیاد ... قرار شد من برای عمو بهرام و عمه اینا خرمالو ببرم ... تو نمیخوای برگردی تهران ؟

بهار به سمت آشپزخانه رفت و با یک « نه » بحث را پایان داد.

بعد از صرف ناهار ، بهار و مینا ظرفها را شستند و بعد از خشک کردن ظرفهای شسته شده با سینی چای به پذیرایی 

برگشتند . بهار با نگاهش به دنبال دو پیرمرد دوست داشتنیش میگشت . 

آرشام کنارش ایستاد . سینی را از دستش بیرون کشید . همان طور که به سینی نگاه میکرد گفت :

- خسته نباشی ... اگه دنبال اون دوتا برادرمیگردی ، با هم رفتند تو اتاق ، چرت نیمروزی بزنن . برو بشین خسته شدی .

مینا پقی زد زیر خنده و رو به میثاق گفت :

- یاد بگیر میثاق ... آرشام خان فهمید بهار خسته شده اما اگر من جلوی تو از خستگی سِقَط شم تو یه بار از این کارا نمیکنی .

میثاق در حالی که از داخل سینی چای که روی میز قرار گرفته بود، لیوان چای را بر میداشت گفت :

- داداش با این کارات ما رو بیچاره نکن ... همه که مثل خودت مستقل بار نیومدن ... ازاین به بعد این وروجک منو 

ول نمیکنه .

آرشام خندید و گفت :

- خب تو هم کمی به فکر خواهرت باش ... باید از الان یاد بگیری تو کار خونه کمک کنی .

میثاق ابروهایش را به حالت تعجب بالا داد و گفت :

- عمراً... اینا وظیفه ی زن خونه ست .

آرشام با تعجب نگاهش کرد و گفت :

- واقعا وقتی تو خونه هستی کاری انجام نمیدی؟.... حوصله ت از بیکاری سر نمیره ؟!

میثاق خندید و گفت :

- نه ... چرا حوصلم سربره انقدر سرگرمی هست که نفهمم کی وقت خواب شده . 

مینا با اخم گفت :

- بله بایدم سرت گرم باشه ... تلگرامو و اینستا گرامو . قبلا هم لاین و فیس بوک که بود در کنارش سوزی ، زی زی ،

می می ..... هزار جوراسمهای اجق وجق دیگه هم هست که با حرفاشون و عکساشون ، آقا رو سرگرم کنن .

بهار و آرشام از لحن با مزه ی مینا خندیدند . عزیز از اتاق کنار آشپزخانه بیرون آمد و دستش را روی بینی گذاشت .

- هیس ... انگار خوابیدنا .

بهار برگشت و با دیدن عزیز گفت :

- از صدای خرو پفشون معلومه که دارن هفت پادشاه رو خواب میبینن ... شما نمیایی پیش ما ؟

- نه دخترم خسته شدم ... پاهام گِزگِز میکنه یکم دراز بکشم شاید آروم بگیره .

با رفتن عزیز داخل اتاق، میثاق گفت :

- آرشام خان اگه کاری ندارین بریم بیرون و آتیش درست کنیم و یه چای هیزمی هم بخوریم .

آرشام با اینکه فاصله ی سنی زیادی با او داشت اما از اخلاق و مرامش خوشش آمد و با نگاه کردن به بهار گفت :

- اگه دختر عموت راضیه بریم .

بهار و مینا هم این دورهمی را غنیمت شمردند و با خوشحالی از روی مبل برخاستند . بهار به سمت آشپزخانه رفت و بعد

از گشتن توی کابینتها، کتری مخصوص هیزم را پیدا کرد . کتری روحی که دورش ردی از سیاهی های قبل باقی مانده بود .

آرشام در گوش میثاق پچ پچی کرد و با دیدن بهار لبخند زنان کتری و لیوانها را از دستش گرفت و گفت :

- تو باقی وسایل رو با زیر انداز بیار .

مینا هم همراه بهار چای خشک و قند و زیر انداز را برداشت و به جمع دونفره ی پسرانه ی آنها پیوستند .

میثاق در حال جمع آوری چوبهای خشک بود . مینا زیر گوش بهار به آرشام اشاره کرد که در حال درست کردن جای اجاق

هیزمی بود وگفت :

- این پسرداییت خیلی باحاله ها ... چه جوری از دست دختر فرنگیا سالم در رفته !! ... نامزدی ، چیزی نداره ؟

بهار نگاهی به چشمان شیطان مینا کرد و گفت :

- نه . تو خط این یکی نرو که میثاق زنده ت نمیذاره ؟

- چرا ؟

- وقتی بخاطر کیوان اینجوری رفتار کرده برای این یکی حتما قیامت میکنه ... 

- خب تو پارتی من شو .

بهار با دقت به صورت مینا نگاه کرد و گفت :

- جدی میگی یا شوخیه ؟!!

- چیه نکنه خودت بهش .....

بهار با اخم گفت :

- نخیر ... من با هیچکس هیچ رابطه ی عاطفی ندارم . اگه میخواستی جواب سوالتو بگیری خودم گفتم اگه واقعا میخواییش

خودت اقدام کن ... من واسطه نمیشم که فردا ، مادرت هزار حرف دیگه پشت سرم بزنه .

مینا از خشم بهار ،فهمید ناراحت شده ، دست روی دستش گذاشت و گفت :

- هیس ... چته بهار ... یه شوخی دخترونه بود ... چرا انقدر بی جنبه شدی ؟... همچینم تحفه نیست این آقا زادتون .

انقدر خودشو میگیره با یه من عسلم نمیشه خوردش ... ارزونی فامیلش و زن آینده ش . 

با خنده ی آخری که سر داد حال بهار نرمال شد و آرام گرفت . روی همه ی حرفها حساس شده بود . مدام در سرش 

کلمات و جملاتی که میشنید رژه میرفت . دنبال منظور و مقصود گوینده میگشت . هرچند حرف دو پهلوی مینا هر 

کس دیگری هم بود ، به فکر وا میداشت .

زیرانداز را با فاصله ی زیادی از ساختمان پهن کرده بودند که حال و هوای پیک نیک داشته باشد . آتش بپا شد و کتری 

روی آجرهایی که دور آتش گذاشته شده بود قرار گرفت . میثاق به سمت ساختمان رفت و بعد از ساعاتی با گیتار بهار برگشت . 

 

 

 

 

 

بهار با دیدن حالش به سمت روبرو چرخید و گفت :

- یعنی تو هم خیانت دیدی ؟

 سر آرشام به سمتش چرخید . با حیرت نگاهش کرد فکر نمیکرد چنین برداشتی از حرفهایش بکند .

- نه ... کجای حرفای من بوی خیانت میداد ؟

بهار در سکوت خیره شد به صورتش ... آرشام آب دهانش را قورت داد و ادامه داد .

- مدتی گذشت ، آرمیتا دوباره حال و روزش خراب شده بود اما اینبار بیشتر ترس و دلهره داشت ... نگاه های نگرانش 

و ترس لونه کرده در وجودش از او آدمی ساخته بود که هیچ ثبات شخصیتی نداشت .

مدام با همه درگیر بود و دعوا میکرد . هر کاری میکردم حرف دلش را به من نمیزد . تا اینکه حس کردم ناریه باهاش

زیاد بیرون میره و همیشه در حال پچ پچ هستن . از ناریه پرسیدم چی شده ؟...لبخند پر دردی زد و گفت ؛ بذار کارا

رو ردیف کنم تا حال آرمیتا بهتر بشه بعد بهت میگم ... خواهرت ازم قول گرفته بهت نگم .اگه بفهمه حرفشو پیش 

تو گفتم اعتمادش سلب میشه و به ضرر همه تموم میشه .

هر چه اصرار کردم چیزی نگفت و منم بیخیال رفتارهای دخترونه ی اونا شدم . میدونستم ناریه بخاطر بزرگتر بودن 

و عاقلتر بودنش اشتباهی نمیکنه ، دقیقا در رفتارش مشخص بود داره به آرمیتا کمک میکنه .

یک ماه گذشت یه روز که کلاسم تموم شد دیدم ناریه توی دانشگاه نمونده ...آخه اون روز کلاسامون با هم فرق

 داشت . 

به هوای اینکه با آرمیتا بیرون رفته ، بیخیال شدمو و رفتم خونه ... اما تو خونه هم نبودن ... باشماره ی هر کدوم تماس میگرفتم خاموش بود .

نگران شدم . به چندتا از دوستای آرمیتا زنگ زدم .جز یه نفر هیچ کس خبری ازش نداشت . اون شخص هم گفته بود دیده 

با یه دختر دیگه سوار ماشین ادموند شده .

آه از نهادم برخاست ... آخه منه لعنتی جای اونا رو از کجا پیدا میکردم . دوباره برگشتم دانشگاه و از دوستاش پرس و جو

کردم . اما هیچ کدوم حاضر نبودن جاشو بگن یا اصلا چیزی نمیدونستن . 

تا عصر جستجوی من هیچ ثمری نداشت تا اینکه وقتی خسته رسیدم رفتم خونه تا خودشون برگردن . تازه وارد خونه شده بودم که صدای گوشیم ، منو به سمتش پرت کرد . از یه شماره ی ناشناس بهم زنگ زده بودن .

دلهره تمام وجودمو گرفته بود . چون همیشه ناریه قبل از اینکه جایی بره به من اطلاع میداد ... حتی اگه جاشو نمیگفت میگفت داره میره بیرون و تا فلان ساعت برمیگرده ...

با ترس ، تماس را برقرار کردم ............

صدایش به لرز افتاد و شانه هایش هم متعاقب آن به لرز افتاد . دل بهار از دیدن حال و روزش ریش شد . با نگرانی

سرش را به سمت صورتش خم کرد و گفت :

- حالت بده ؟!

هنوز جوابی نشنیده بود که کسی ، ضربه ای به شیشه ی سمت راننده زد . هر دو یک متر از جا پریدند . با دیدن پلیس

راهنمایی و رانندگی، شیشه را پایین داد و با صدایی گرفته گفت :

- بله جناب ؟!

- اینجا برای چی توقف کردی ؟... نمیدونی نباید در حاشیه اتوبان وآزادراه توقف کرد ؟

دستی میان موهایش کشید. نفسش را با صدا بیرون داد و گفت :

- ببخشید ... حالم بد بود کنار زدم تا بهتر بشم .

پلیس با دیدن بهار اخمی کرد و گفت :

- زودتر حرکت کنین .

دیدن حال و روز آندو جای شک باقی نمیگذاشت . 

- چشم الان حرکت میکنم .

ماشین را به حرکت در آورد و با آرامش رانندگی کرد . در این مدت بار ترافیک هم کم شده بود . بعد از نیم ساعت پشت در باغ رسیدند همینکه ماشین را خاموش کرد و به سمت در چرخید دست بهار روی بازویش نشست و به آرامی گفت :

- اگه اذیت نمیشی بقیه شو تعریف میکنی ؟

- برات مهمه ؟

بهار چشمانش را از روی یقه ی لباسش به سمت چشمان غمزده ی او بالا برد و گفت :

- آره ... میخوام ببینم چی باعث این همه ناراحتیت شده .

برقی در چشمان آرشام پدیدار گشت . به سمتش چرخید و بدون اینکه زل بزند نگاهش روی صورت او چرخید و گفت :

- نمیخوام ناراحتت کنم ... نمیدونم چی شد بعد از سه سال لب باز کردم و از اون دوران گفتم .دلم میخواست قدر 

داشته ها تو بدونیو اینقدر ناامید نباشی .

- پس حرفتو به آخر برسون ... میخوام بدونم منی که در برابر تو خوش شانسم بخاطر چی این حرفو زدی !

آرشام نگاه خسته اش را به در باغ دوخت و گفت :

- اون تماسِ شوم زندگیمو زیرو رو کرد...بهم خبر دادن بیا جنازه ی عشقتو از دم دانشگاه بردار ... نفسم بند اومد ..

حلاجی این حرف خیلی سخت بود یعنی چی ؟... جنازه !!

بهار باترس گفت :

- جنازه ؟!

آرشام روی چشمانش دست کشید و به آرامی گفت :

- آره ... درست یادمه همینو گفت ... با هزار بدبختی به عمه خبر دادم و همزمان هر دو به سمت دانشگاه رفتیم . 

وقتی رسیدیم . دوتا پلیس بالای سرچیزی ایستاده بودند . با پاهایی که به زور وزنمو تحمل میکرد خودمو به اونا 

رسوندم . با دیدن جسم مچاله شده و خونین ناریه زانو زدم . خون تو رگهام یخ بست . 

اون جسم مچاله شده هیچ شباهتی به ناریه نداشت توی صورتش جای سالمی باقی نمونده بود . مشخص بود نامردا 

با سنگدلی تموم کتکش زده بودن. نگاهم به دنبال آرمیتا میگشت . اما خبری از اون نبود .

با صدای پلیس به خودم اومدم ..

- شما این دختر رو میشناسی ؟

با تکون دادن سر جواب مثبت دادم . زبونم قفل شده بود . نفهمیدم کی آمبولانس اومد و عمه منو به بیمارستان

رسوند . در اونجا بعد از چند ساعت انتظار شنیدم که ناریه هنوز زنده ست اما به شدت مورد آزار و اذیت قرار 

گرفته حتی جای تزریق روی دستش دیده شده بود . 

پلیس اول به من مظنون بود . بعد از کلی پرسش و پاسخ ولم کردند . اما من داشتم دیوونه میشدم . میخواستم بدونم 

کی و برای چی اون بلا رو به سر ناریه اورده ؟... ناریه ای که برعکس خیلی از دخترا پوشش داشت و اهل لوندی نبود 

چرا باید مورد هجوم افرادی قرار بگیره که همه جور آدمی در اطرافشون بود .

سه روز سخت رو تو بیمارستان و پشت در اتاقش گذروندم . بعد از سه روز آرمیتا با چشمای ورم کرده از گریه و

 رنگ پریده مثل ارواح ، پیداش شد و سراغ ناریه رو گرفت . 

بعد از توضیحاتش تازه فهمیدیم ناریه قربانی حماقتهای اون شده ... ناریه خواسته بود به اون کمک کنه اما خودش

 نابود شده بود .

گروهی که آرمیتا جزوشون بود مدام تهدیدش میکردن که اگه دوباره با گروه همکاری نکنه میکشنش . اونا بین دانشجوها مواد توزیع میکردن ... اول اون شخص رو معتاد میکردن تا محتاجشون بشه بعد در ازای فروش مواد بین دانشجوها ،

بهشون مواد میدادن . 

وقتی آرمیتا از گروه میاد بیرون اونا از ترس لو رفتنشون اونو مدام تهدید میکردن .تا اینکه اون روز به خواسته ی ادموند میخواسته برای آخرین گفتگو بره پیششون که از ترسی که داشته به ناریه میگه اونو همراهی کنه .

ناریه باهاش میره و چون بزرگتر از آرمیتا بود بدون ترس بهشون میگه اگه دست از سر آرمیتا بر ندارن اونا رو به 

پلیس لو میده . 

ادموند لعنتی با دیدن زیبایی ناریه عوضی میشه و بعد از اینکه به زور بهش مواد تزریق میکنن ....

راه نفس آرشام بند آمده بود . بعد از کشیدن چند نفس عمیق صورتش را با دستانش پوشاند . بهار حدس میزد ادامه ی

حرفش چه بود که طاقت به زبان آوردنش را نداشت .

- خیلی متاسفم ... من نمیدونستم .

 آرشام دستان بهار را گرفت . دست سردش تا ته قلب بهار را لرزاند . چه بر سر او آمده بود که مانند میت شده بود ؟

- نامردا چند نفری بهش تعرض کرده بودن . اون گل پاکو پرپرش کردن .......

به نفس نفس افتاده بود و بهار نگرانش شده بود . دست دیگر بهار روی دستش که قرار گرفت انگار قوت قلبی

 برایش شد .نفس تازه کرد و با لبانی خشک ادامه داد :

- خلاصه شو میگم چون در توانم نیست همه ی اون لحظات رو برات مو به مو بگم .

کم کم ناریه حواسش سرجاش اومد . وقتی به خونه برمی گرده از غفلت پدرومادرش استفاده کرد و خودش رو از بالای آپارتمانشون به پایین پرت کرد ... 

یه روز به مادرش گفته بود نمیتونه به این زندگی ذلت بار تن بده ... هر چه من در اون روزها 

براش از آینده ی مشترک گفته بودم و درمانش برام مهمتر از اون اتفاق بود، اون نتونسته بود این اتفاق رو تحمل 

کنه . مادرش میگفت ؛ مدام در خواب کابوس میدیده ... به طوری که با قویترین آرامبخش ها آرومش میکردن .

بعد از اون که پلیس کل جریان رو فهمید اون گروه دستگیر شد . اما نه من دیگه آرشام سابق شدم نه آرمیتا .

افسردگی شدی که گریبانمو گرفت منو شش ماه توی بیمارستان اعصاب و روان بستری کرد . مدام با خودمو ناریه 

حرف میزدم و بهش امید میدادم که خوب میشه . 

عمه میگفت تا مرز جنون رفتم و برگشتم . همه ی اون دوران سخت رو عمه و پدرم بودن که مراقبم بودن ...

آرمیتا که خودشو مقصر میدونست، از شرم ، خودشو جلوی من آفتابی نمیکرد . 

بعد از دوسال که حالم بهتر شد . سال آخردرسمو خوندمو کم کم با گذشته کنار اومدم و به زندگی امیدوار شدم .

اما روی دیدن خانواده ی ناریه رو نداشتم . هر چند که اونا ما رو مقصر نمیدونستن اما من که میدونستم اگه 

بخاطر آشنایی با من نبود اون اتفاق برای ناریه نمی افتاد . برای همین آرمیتا تا قبل از اینکه به ایران بیاییم 

اصلا شاد نبود . عذاب وجدانه کارش یک طرف، دیدن خرابی حال من هم از یک طرف اونو خیلی اذیت میکرد .

الان که فکر میکنم میبینم حاضر بودم ناریه بهم پشت کنه و بره اما زنده میموند و به زندگیش ادامه میداد .

حالا تو بگو ... هنوزم خیلی احساس بدبختی میکنی ؟

اشک بهار و سری که به چپ و راست تکان میداد تنها پاسخش بود . آرشام نمیدانست با تعریف این ماجرا چه تحولی

در وجود بهار ایجاد کرده بود . 

بهار جمله جمله کلامش را در ذهنش حک کرده بود و بعد از هر جمله به جای نقطه ، خدا را شکر ، میگذاشت که زندگی 

او روند عادی داشت . از اینکه جنازه کسی در این میان روی زمین نیوفتاده بود . از اینکه خودش بلایی به آن وحشتناکی 

به سرش نیامده بود . اما یک چیز مثل موریانه مغز ش را میخورد به ناچار به زبان آورد .

- در این وسط آرمیتا کجا رفته بود . اون سالم مونده بود؟

آرشام سرش را پایین انداخت و گفت :

- آره ... اونا بعد از اینکه به ناریه مواد میزنن آرمیتا رو تهدید میکنن و از اون خونه بیرون میکنن . اما آرمیتا از پشت 

پنجره ای که پرده ی توری داشته تا حدی کاراشونو میبینه که یکی از اون عوضیا متوجه حضورش میشه تا میان 

بگیرنش در میره ومیره تو مترو ...

خودش میگفت اون دو سه روز رو از ترس و دلهره کنج مترو و دستشویی دانشگاه گذرونده بود. اون بیشرفا یه جورایی میخواستن از اونم زَهره چشم بگیرن تا لب باز نکنه .

بهار سرش را به معنی اینکه متوجه شده تکان داد و هر دو در سکوت لحظاتی به در باغ خیره شدند. در دل هر دو غوغایی

بر پا بود .

 

*****************

 

 

 

************************

با ناراحتی سرش را از قاب پنجره بیرون کشید . با مشت به دیوار کنار پنجره کوبید . درد درون استخوانهای دستش 

پیچید . زیر لب غرید :

- به درک که نمیایی.... انگار براش نامه ی فدایت شوم نوشتم ... میرم و از شر اون نگاه های مسخره ت راحت میشم .

میرم و آرزوی دیدنم رو به گور میبری ....احمقِ خودخواه .... خودخواه .

کلمه ی آخر را با فریاد از گلو خارج کرد . در اتاقش با ضرب باز شد . کیوان با حیرت نگاهش کرد و گفت :

- چته روز آخری زدی به سیم آخر ... نه به اون یه ساعت پیش که مدام تو حیاط رژه میرفتی نه به الان . با کی دعوا داری؟

خودت یا کس دیگه ؟

کیان دستی میان موهایش کشید و گفت :

- به تو ربطی نداره ... برو به کارت برس .

- خیر سرمون داداش داریم . مثلا داری برای همیشه میریا .... اینهمه مهربونیتو کجای دلم بذارم وقتی نبودی ؟

خندید و وارد اتاق شد و گفت :

- میترسم در نبودت یاد این قیافه ی غراضه ت که بیوفتم بیشتر از نبودنت خوشحال بشم . بابا یه جایی هم برای دلتنگ

شدنم بذار.

کیان به عمق حرف های کیوان فکر کرد . در دلش زمزمه کرد 

- حتما حرف دل بهار هم همینه .خودم با رفتارم زنجیردلش رو بریدم ... 

با فکر اینکه بعد از رفتنش او دل به کس دیگری بسپارد قلبش تیر کشید . اخم هایش در هم شد . موهایش اسیر چنگ

دستانش شد .

کیوان دستش را گرفت و گفت :

- داداش چه کار کردی با خودتو و زندگیت ... هنوزم میتونی ..............

- کیوان به جای حرف زدن فقط سکوت کن و تنهام بذار ... من الان حوصله خودمم ندارم . نمیخوام با خاطره ی بد از هم 

جدا شیم . 

- ای کاش جداشدنی در کار نبود داداش ... نمیدونم چیه اون غربت بیشتر از خانواده ت برات مهم بود که به این کار

راغب شدی .

انگار از خواب زمستانی بیدار شده بود . با هر حرفی که از برادرش میشنید بیشتر به عمق فاجعه ای که در حال اتفاق 

افتادن بود پی میبرد .

اما غرور مردانه اش اجازه اعتراف به این پشیمانی را نمیداد . دلش میخواست این حرفها را از زبان کس دیگری بشنود .

شاید هم نه ... چون باشنیدنش حتما رفتنش را کنسل میکرد .

باید میرفت تا آن رشته های محکم اتصال را برای همیشه از قلبش جدا کند ... باید میرفت و ترقی میکرد و با دست پر

برمیگشت .باید برای آن کسی که ، برایش مهم نبود بفهماند برای او هم بودنش مهم نبوده .... 

زبان عقل و قلبش باهم سکوت کردند . واقعا مهم نبود؟! پس چرا به این روز افتاده بود ؟ 

پس چرا یک جواب نیم خطیش حالش را دگرگون کرده بود . چرا میخواست بخاطر شنیدن اینکه دیگر برای او مهم نیست

دنیا را به هم بریزد .

چرا بی تفاوتی او آتش به جانش زده بود ؟ خیلی چراها در ذهنش جولان میداد . صدای زنگ گوشیش او را از عالم خود بیرون کشید .با چرخاندن نگاهش درون اتاق گوشی را روی میز کامپیوتر پیدا کرد .تازه متوجه شد اصلا متوجه بیرون رفتن کیوان 

از اتاق نشده بود .

با دیدن نام آرمیتا نفس عمیقی کشید و صدایش را صاف کرد .تماس را برقرار کرد و با لبخندی گفت :

- سلام خانومی معلوم هست کجایی ؟

- نه اینکه سراغمو میگیری ! برای همینه نگران شدی !

- بلا من بخاطر اینکه روز آخریه با خانواده ت باشی خواستم مزاحمت نشم ... بیا و خوبی کن .

- باورم شد که به فکر منی.... چکار میکردی ؟

نگاهی به اطراف انداخت و لحظه ای فکر کرد باید چه جواب دهد ... بگوید به بهار و خودش فکر میکرد !.

- انقدر سخت بود سوالم ؟

- نه ... سرم شلوغه گیج شدم . داشتم وسایلم رو چک میکردم ببینم چیزی از قلم نیوفتاده باشه .

- آهان ... باشه پس من مزاحمت نمیشم . 

- تو مراحمی خانومی ... راستی بنظرت تا چند وقت باید تو ترکیه بمونیم ؟

- تا وقتی که سفارت جواب درخواستمون رو بده .

- دیروز از یکی از دوستام شنیدم پروسه ش طولانیه ... میگفت یکی از اقوامشون میخواسته بره دوسال طول کشیده .

صدای خنده ی آرمیتا در گوشش پیچید .

- چیه نکنه میخوای جا بزنی ؟!.

- نه فقط از علافی بیزارم . 

- نگران نباش رسیدیم اونجا یه فکری میکنیم . فعلا کاری نداری؟

- نه ... مراقب خودت باش . حیف که امشب نمیتونی بیایی اینجا .

- در عوض از فردا دیگه یه لحظه هم از هم دور نیستیم ... پس تا فردا تو فرودگاه .بوس بوس.

- باشه عزیزم .

بوسه ای که آرمیتا برایش فرستاد لبخند روی لبانش نشاند . این دختر پر از شیطنت و انرژی بود . 

به خود نوید داد با دوری از این خانه و خاطراتش بیشتر از قبل ، از وجودش و بودنش لذت میبرد . آن خاطرات 

لعنتی مانند ماری دور قلبش پیچیده بود . باید رها میشد ...رها .

مادرش در اتاق را باز کرد و گفت :

- کیان جان کاراتو ردیف کن که تا یه ساعت دیگه که داییت اینا شامشون رو خوردن برای خداحافظی بریم بالا . میدونی که 

حال داییت بده ممکنه نتونه تا فرودگاه بیاد . 

- چشم حتما... شما هم نمیگفتین خودم به فکرش بودم ... راستی دایی بهروز هم تماس گرفت و گفت با خانواده نمیتونه 

بیاد فقط خودشو و زندایی میان .

- خب حق دارن بچه هاشون همه باید برن به درس و دانشگاشون برسن .

- میدونم خودش بهم گفت .

- من میرم تو هم دوباره وسایلت رو چک کن اگه چیزی کم و کسر بود تا مغازه ها بازهستن بریم بخریم .

کیان لبخندی به دلواپسی های مادرانه اش زد و در آغوشش کشید و پیشانی مادرش را بوسید و گفت :

- جایی که میرم کویر و برهوت نیست که ، فوقش چیزی کم بود میخرم . قربونت برم انقدر حرص نخور .

اشک بهناز که تا آنروز کنترلش کرده بود سرازیر شد و سرش را روی سینه ی پسرش فشرد وگفت :

- من یه مادرم همیشه نگران بچه هامم . نمیدونی تو دلم چه غوغاییه . تا به مقصدت نرسی صدبار میمیرم و زنده میشم .

فقط امیدوارم از این رفتن پشیمون نشی مادر .... دلم به این رفتن رضا نبود اما بخاطر اینکه تو به آرزوهات برسی 

صدام در نیومد . 

- قربون دلت برم مامانم .... قول میدم همینکه خودم جاگیر شدم و کارم ردیف شد برات دعوت نامه بدم بیای اونجا

همو ببینیم . وقتی اقامت داشته باشم رفت و آمد راحته .

- بله رفت و آمد راحته اما هزینه هاش هم سر به آسمون میزنه . 

کیان خندید و مادرش را بوسید و گفت :

- خدا بزرگه مطمئنم خودش روزی رسونه . فقط مامان هر وقت زنگ زدم با وکالتی که به بابا دادم اون خونه ای که خریده بودمو بفروشین و پولشو برام بفرستین . میترسم الان با خودم ببرم تو ترکیه ازم بزنن . میگن اونجا دزد بازاره .

- کار خوبی کردی . اصلا نباید همه ی پلهای پشت سرت رو خراب کنی . این همه سال زحمت کشیدی و ذره ذره روی هم جمع کردی . 

کیان آهی کشید و قلبش به فریاد آمد :

« من خیلی وقته همه ی پل ها رو پشت سرم خراب کردم»

 

بعد از صرف شام همگی به سمت طبقه بالا حرکت کردند . مادرش قبلا خبر داده بود که برای خداحافظی میروند .

با باز شدن در به رویشان بهنام با لبخند روبرویشان قرار گرفت . از در فاصله گرفت و سلام کنان همه وارد شدند . 

بهرام با رنگ و رویی زرد با همه احوال پرسی کرد . با دیدن لبخند کیان دلش لرزید یاد گذشته های خودش افتاد .

در دل آرزو کرد عاقبت خواهر زاده اش در غربت شبیه او نشود .

کیان مانند فرزندان خودش برایش عزیز بود . به قول معروف روز زانوها و دوش خودش بزرگ شده بود . از بچگی 

آرزو داشت داماد خودش باشد . اما ................

جز حسرتش چیزی دیگر بر دلش نماند . با تعارفات معمول همه روی مبل داخل پذیرایی نشستند . کیان به اطراف نگاه

کرد . خبری از بهار نبود . بعد از اینکه سینی چای توسط رؤیا بین همه چرخانده شد . آب دهانش را قورت داد و گفت :

- دایی جان بهار نیست ؟

بهرام لبخندی زد و گفت :

- شرمنده پسرم امروز کارش زیاد بوده خیلی خسته بود . شام نخورده خوابش برد . ما هم صداش نکردیم .

اما الان بهنامو میفرستم بیدارش کنه .

- مزاحم خوابش نمیشم . 

- تو مراحمی پسرم . بهار نمیدونست شما میاین بالا همون که از در اومد تو ،رفت تو اتاق و از خستگی بیهوش شد .

رو به بهنام کرد و گفت :

- باباجون برو خواهرتو بیدار کن . بگو بیاد بیرون .

بهنام چشمی گفت و به سمت اتاق خواهرش رفت . کیان با بی صبری منتظر باز شدن در اتاق بود . اما خبری نشد .

خودش را به پرروئی زد و گفت :

- دایی جان اگه ایرادی نداره خودم برم ازش خداحافظی کنم تا بیشتر از این مزاحمش نشم . حتما خسته س .

بهرام لبخندی زد و گفت :

- شرمنده پسرم میخوای بری ، برو .

در دل بهرام چه میگذشت از دیدن این همه مهربانی و آقایی کیان و چقدر افسوس میخورد برای از دست دادن چنین 

دامادی که هنوزم برای دخترش نگران بود و احترام قائل بود . او همین ظاهر کیان را دیده بود . حق داشت که دوستش

داشته باشد . پسری که همه ی خانواده او را به مهربانی و مودبی میشناختن آرزوی خیلی ها بود .

کیان با اجازه ای گفت از جا برخاست . قلبش چنان سر به طغیان برداشته بود که از رفتن پشیمان شده بود .

عقلش نهیب میزد برگردد اما پای دلش او را پشت در اتاق کشاند . دستش را بالا برد و ضربه ای به در زد.

 

 

 

 

صدای بلند بهنام در گوشش پیچید .

- الان میایم .

با زدن ضربه ی بعدی در را باز کرد و داخل شد . بهار در حال صاف کردن لباسهایش روی تنش بود مشخص بود تازه از روی تخت برخاسته بود .

به اندام ظریف و زیبایش خیره شد . حرکت دستش را روی لباسش دنبال کرد . وقتی دستش از حرکت ایستاد سرش به سمت بالا کشیده شد . 

لبخند کمرنگی روی لبش نشست . آب دهانش را قورت داد و گفت :

- ببخشید مزاحم خوابت شدم . 

بهار از این حضور نا بهنگام معذب شد . به روسریش دست کشید تا موهایش بیرون نریخته باشد . حس بدی از 

حضورش در آن اتاق داشت . دیگر او را محرم خود نمیدانست روزی او برایش از هر کسی محرمتر و عزیزتر بود .

- خواهش میکنم . صبر میکردی خودم میامدم بیرون .

کیان رو به بهنام کرد و گفت :

- بهنام جان میتونی بری پیشه بقیه ما هم تا چنددقیقه ی دیگه میایم .

بهنام نگاه مشکوکی کرد و از اتاق بیرون رفت . بهار کنار پنجره رفت و در تاریکی شب به بوته ی گل سرخ خیره شد . 

- قهری ؟ نمیدونم چه جوری بگم ... خب ... من هم اشتباه کردم در اون سالها تو رو .............

دست بهار بالا رفت و گفت :

- اگه اومدی خداحافظی ... 

به سمتش چرخید و با سردی تمام نگاهش کرد و گفت :

- منم میگم به سلامت . سفر خوبی در پی داشته باشی ... اما برای حرف دیگه اومده باشی من وقت گوش کردن ندارم . 

کیان دلش از جا کنده شد . خشمی که در وجود بهار لانه کرده بود او را صدو هشتاد درجه تغییر داده بود . دیگر از آن

بهار مهربان و دلسوز خبری نبود . انگشت شصتش را روی لبش کشید . قدمی به سمتش برداشت و به چشمان لرزانش

خیره شد و گفت :

- اومدم بگم حالا که دارم برای همیشه میرم منو ببخش . من خیلی فکر کردم و دیدم با عقاید هم سازگار.............

بهار به سمت در اتاق گام برداشت و بی اعتنا به حرفش گفت :

- از طرف من از همسره هم عقیده و روشنفکرو ایده الت خداحافظی کن . سعادته خداحافظی با ایشونو ندارم .

از اتاق خارج شد . لبخندی ساختگی روی لبش نشاند . به سمت بهناز رفت . بوسه ای روی صورتش نشاند .

- سلام عمه ... شب بخیر . ببخشید انقدر خسته بودم ، نفهمیدم کی خوابم برد . 

بهناز مانند گذشته مهربان نگاهش کرد وگفت :

- خب چرا خودتو اینهمه خسته میکنی دختر، مگه احتیاج به این کار داشتی ؟

- عمه گاهی کار کردن به آدم انگیزه ی زنده بودن میده . 

همزمان کیان هم از اتاق بیرون آمد و حرف بهار مانند خاری در قلبش فرو رفت . میدانست تغییرات رفتاریش همه 

بخاطر رفتار خودش بود اما هنوزم دلش بی اعتنایی او را نمیخواست . سرش را پایین انداخت و کنار داییش نشست .

بهار نگاهش روی کیمیا چرخید که با ناراحتی به کیان نگاه میکرد . میدانست چقدر به او وابسته بود . این دوری برای او 

که خواهرش بود راحت نبود . بهناز هم حال خوشی نداشت . 

مطمئن بود هیچ کدام از خانواده ی عمه اش از این رفتن خوشحال نیستن . حتی در نگاه کیان هم تردید را دیده بود . 

دقایقی بعد کیان از جا برخاست و متعاقب او همه از جا برخاستند . 

بعد از خداحافظی از همه روبروی بهار ایستاد و گفت :

- به امید دیدار . 

هر کاری کرد نتوانست از کلمه ی خداحافظ در برابر بهار استفاده کند . تنها کلمه ای که به زبانش آمد و خواست قلبیش بود 

همان امیدی بود که خودش با دست خودش از خودش گرفته بود .

- به امیددیدار.

نگاهش که روی بهار ثابت ماند بهار پوزخندی زد و گفت :

- خداحافظ ... بازنده .

از روبرویش کنار رفت و با خداحافظی از بقیه که کنار در ایستاده بودند به اتاقش برگشت . روی تخت دراز کشد و به سقف خیره ماند . تا حدی دلش آرام گرفته بود وقتی نگاه درمانده ی کیان را دیده بود . 

بدون تصمیم قبلی گوشی را برداشت و صندوق پیام را باز کرد . میخواست برای همیشه پرونده ی این علاقه ی مسخره را در دلش ببندد و به فراموش خانه ی ذهنش بسپارد . اما باید قبلش خودش را آرام میکرد .

با باز شدن صفحه ی پیام شروع به تایپ کرد .

- هیچ وقت قمار نکن... چون نشون دادی بازنده ی بدی هستی . در حالی که فکر میکنی بردی ، نمیفهمی تمام داشته هایت را با هم باخته ای . 

انگشتش را روی ارسال نرفته برداشت . زود بود برای ارسالش لبخندی از روی بدجنسی زد و گوشی را کنار تخت گذاشت.

نفس راحتی کشید . 

برعکس تصورش حرفهای آرمیتا با اینکه در آن لحظه عذابش داده بود اما بعد از آن خواب ، آرامش عجیبی حس میکرد .

نمیدانست این از آثار حرف های او بود یا اینکه حس کرده بود کیان در این میان بازنده ی اصلی بود و دلش خنک شده بود . کیان کسی رو از دست داده بود که حتی بیشتر از خودش او را دوست میداشت . اما خودش کسی را از دست داد که فقط 

به او حس ترحم داشت .

در کل کیان چیز بیشتری از دست داده بود . او فقط یک دلسوز از دست داده بود . که میتوانست نداشتش را به مرور با 

دیگری پر کند . دوباره حرفهای درون کافه که روبریش نشست و با شقاوت به صورتش کوبید را به یاد آورد . 

از خدا خواسته بود کاری کند آن حرفها فراموشش نشود . تا هر وقت کیان را دید آن حرفها سدی شود میان او و خودش .

چه مؤثر بود آن حرفها ...که آرزویش شده بود روزی خدا مجالش دهد تا به کیان پاسخ مناسبی دهد . 

با افکار درهم پلکهایش سنگین شد . خواب مهمان چشمان خسته اش شد و دوباره به آغوش خواب باز گشت .

 

****************

برعکس تصورش بهرام و رؤیا برای بدرقه آمده بودند . اما هرچه منتظر مانده بود بهار از خانه خارج نشده بود . با عذر خواهی

بهرام بابت مشغله ی زیاد بهار فهمید دیگر بهارش بهار نیست و به پاییز بیشتر شباهت دارد.

در سالن انتظار فرودگاه امام با دیدن صورت جدی و گرفته ی آرمیتا که کنار پدرش ایستاده بودفکر بهار را پشت سر 

گذاشت . به سمتش رفت و با گرفتن دستش لبخند روی لبش نقش بست . 

- سلام خانومی خوبی؟

- سلام . ممنون تو خوبی ؟

- تو خوب باشی منم خوبم ... چرا پکری ؟

- چیزی نیست . دیشب خوب خوابیدی ؟

کیان با ظاهر سازی خندید و گفت :

- راستش نه ... بعد از چند ماه وقتی کنارم نبودی خوابم نمی برد ... راستی آرشام کو ؟ نمی خواد برای خداحافظی بیاد . 

اشک در چشمان آرمیتا حلقه زد و گفت :

- قهره ... کیان هر کاری کردم دیشب حاضر نشد منو ببینه ... دلم خونه ... نمیدونه چقدر دوسش دارم . 

کیان با ناراحتی سرش را روی سینه اش گذاشت و گفت :

- غصه نخور ... نمیدونم اون چرا با من انقدر مشکل داره . دور که بشی دلتنگ میشه و راحتتر تن به آشتی میده .

آرمیتا سرش را عقب کشید و گفت :

- امیدوارم فاصله باعث بشه دلش تنگ بشه و منو ببخشه . 

کیان به چشمان اشکیش نگاه کرد . برای اولین بار معصومیت نگاه بهار را در آن چشمان خمار دید . 

با شنیدن صدای آلارم گوشی از رسیدن پیامی باخبر شد . کمی از آرمیتا فاصله گرفت . با دیدن نام بهار تعجب کرد . توقع 

فرستادن پیام خداحافظی را نداشت . لبخند روی لبش عمیقتر شد . پیام را باز کرد . 

با خواندن پیام هر لحظه فکش بیشتر منقبض میشد . دستانش مشت شد . در دلش غوغایی بر پا شد . منظور بهار را درک کرده بود . چشم از روی صفحه ی گوشی بر نمی داشت . 

با شنیدن صدای بلندگوی فرودگاه که انها را برای انجام مراحل پرواز فرا میخواند به سمت آرمیتا رفت . آرمیتا سرش 

به خداحافظی با پدرو پدربزرگش گرم بود . بعد از خداحافظی از همه ی خانواده به سمت گیت پرواز حرکت کردند .

بعد از دقایقی روی صندلی کنار هم نشستند . نفس عمیقی کشید . در خیالش تا رهایی ساعاتی بیش نمانده بود . 

برعکس تصورش دیگر آن شور و شوق اولیه را نداشت اما بی ذوق بی ذوق هم نبود . 

سعی کرد تمام خاطراتش را با این پرواز برای همیشه به دست فراموشی بسپارد . توجهش به آرمیتا جلب شد .در حال پیام دادن بود .بی اراده سرش به سمت گوشی خم شد . کنجکاو شده بود در این لحظات آخر که باید گوشی هارا خاموش میکردند به چه کسی پیام میدهد .تنها نوشته ای که دید این بود .

- حالا نوبت خودته تا ....

با افتادن سایه اش روی گوشی آرمیتا سریع گوشی را کنار کشید روی کلمه ی سند دست کشید . گوشی را روانه ی 

جیبش کرد . با دست پاچگی محسوسی لبخند زد و گفت :

- به آرشام پیام دادمو خداحافظی کردم .دیگه باید گوشی ها رو خاموش کنیم .

کیان به حالت صورت آرمیتا و لرزش صدایش بیشتر مشکوک شده بود اما به روی خود نیاورد و گفت :

- خوب کردی نباید بذاری بینتون فاصله بیفته . تو کار خودتو بکن تا اونم به راه بیاد.

در دلش تخم شک کاشته شد اما با خویشتن داری به روی خود نیاورد . فهمید در آن پیام چیزی بود که نباید او میفهمید .

همین موضوع او را به شدت حساس کرد . اما با گرفتن دستش توسط آرمیتا و دیدن نگاه مشتاقش تا حدی دلش آرام

شد و خود را به دست تقدیری سپرد که خود رقم زده بود .

************

 

دو روز بود از رفتن کیان و آرمیتا گذشته بود . غم غریبانه ای خانه را در برگرفته بود . از خانه ی طبقه ی پایین هیچ صدایی 

بیرون نمی آمد . حتی کیوان هم شبها دیرتر از همیشه بر میگشت . 

بهرام از گذشته غمگین تر و درونگراتر شده بود . تنهاحرفی که میزد ، جواب سلام و خداحافظی اطرافیانش را میداد . 

مدام به صفحه ی تلوزیون چشم دوخته بودوبی حرکت گوشه اش نشسته بود .

با صدای زنگ گوشیش ، بی تفاوت گوشی را برداشت وجواب داد .

بعد از قطع تماس بهار را صدا زد و گفت :

- دخترم بیا .

بهار از اتاق بیرون آمد . از اینکه بعد از مدتها پدرش او را صدا زده بود و قصد حرف زدن داشت ذوق زده شده بود . با شوق

گفت :

- بله بابا . 

پدرش از شادی او در عجب بود برایش سوءتفاهم شد و با اخم گفت :

- چیه از وقتی کیان رفته خوب شنگول شدی!! ... جاتو تنگ کرده بود ؟

بهار جا خورد . از این بی انصافی اشک در چشمانش حلقه زد و گفت :

- نه ... از این خوشحال بودم بعد از چند روز یادتون اومد دختری هم دارین که صداش بزنین .

با ناراحتی روی برگرفت و به سمت اتاق برگشت .بهرام از ناراحتیش ، ناراحت شد . سریع گفت :

- حالا برای من قهر نکن کارت داشتم .

بهار به سمتش برگشت و گفت :

- قهر نیستم دلخورم . 

- از چی دلخوری ؟

- اینکه شما کیانو از من که دخترتونم بیشتر دوست دارین . من نباشم تو خونه عین خیالتون نیست اما کیان که رفت دیگه 

با هیچ کدوم از اهل خونه حرف نمیزنین .

بهرام لبخندی پر از درد زد و گفت :

- بیا بشین کنار من ببینم ...از کی تو حسود شدی من خبر ندارم .

بهار از لفظ حسود خجالت کشید . بی گلایه کنار پدرش نشست و گفت :

- من حسود نیستم اما رفتار شما این جور نشون میده .

بهرام روی موهایش دست کشید و گفت :

- برای اینکه منو هنوز نشناختی . من کیان رو مثل تو و بهنام دوست داشتم . برای همین آرزوم بود دامادم بشه . پسر به 

اون خوبی و مهربونی... با کاری که تو کردی دلش شکست و از خانوادش هم گذشت و آواره ی غربت شد . 

بهار در دلش کلی ناسزا بار کیان متظاهر کرد و سرش را پایین انداخت . سکوت بهتر از جروبحث بود . پدرش به اندازه ی 

کافی ناراحتی روحی و جسمی داشت . نمیخواست با پیش کشیدن گذشته ای که دیگر بر نمیگشت قلب ناسورش را 

از طپش بیاندازد .

بهرام نفس عمیقی کشید و گفت :

- تا یادم نرفته خواستم بگم الان پسرداییت زنگ زد و گفت ؛ قراره تا دوساعت دیگه با پدر بزرگت برن بهشت زهرا اگه منو 

تو هم راغب باشیم با اونا بریم . 

بهار در ذهنش حرف پدرش را حلاجی کرد ... آرشامی که از آن شب به بعد واقعا مانند یک راننده ی آژانس رفتار میکرد و بدون هیچ حرفی او را به خانه میرساند و میرفت قرار رفتن به بهشت زهرا گذاشته بود !

- نه بابا حالم خوب نیست حوصله ندارم .

بهرام با تعجب نگاهش کرد و گفت :

- واقعا دلت نمیخواد بری ؟ خودت میدونی من نمیتونم تا یه مدت رانندگی کنم . اگه دلت تنگ شده بیا بریم . منم میرم .

بهار با ناراحتی گفت :

- نه بابا ... دلم تنگ نمیشه ... نمیدونم شاید دختر بدیم ... اما دلم به نبودنش عادت داره . اوایل برام سخت بود اما بعد 

برام مثل گذشته عادی شد . 

به گریه افتاد و گفت :

- حس میکنم دارم سنگدل میشم . دیگه هیچ کس و هیچ چیز تو این دنیا برام ارزش نداره . 

بهرام با افسوس به دخترش خیره شد . خودش میدانست بیشتر حال خرابش به خاطر رفتارهای او بوده و هست . دستی

با مهر روی سرش کشید و گفت :

- به نظرم تو سنگدل نشدی بیشتر دلخوری ... از همه نه... اما از منو مادرت دلگیری ... درسته ؟!

بهار اشکش چکید . چه خوب پدرش درد درونش را فهمیده بود ... پس چرا زمانی که به کیان جواب رد داد غم چشمانش 

را ندید و دردش را نفهمید ؟چرا گاهی چشم و دل اطرافیانمون به خواب غفلت میرود و بعضی وقتا بینهایت هوشیار است .

سرش را پایین انداخت و به سمت اتاقش رفت . صدای پدرش نزدیک در اتاق متوقفش کرد .

- هر وقت خواستی میتونی بیایی پیشم و درددل کنی .

بهار با درماندگی نگاهش کرد و گفت :

- خودم خوب میشم بابا ، نگران نباشین .

به اتاقش پناه برد و روی تخت دراز کشید . نگاهش روی گوشی لغزید . دیگر هیچ پیامی از کسی که گفته بود همیشه کنارش میماند و باید تحملش کند ، نرسیده بود . به این یقین رسیده بود همه تا یه جایی همراهش هستند اما از یه جایی همه از او دوری میکنند .

یا ایراد از او بود یا از اطرافیان . 

به اطرافیانش که نگاه کرد دید ، به هر که این حرف را بزند میگوید مگر میشود همه بد باشند و تو خوب ؟!!! 

حتما ایرادی در خودش بود که کسی را نمیتوانست برای همیشه به سمت خودش بکشاند . وگرنه آرمیتا با سه ماه دیدار

جسته و گریخته ، توانسته بود قلب کیان را تسخیر کرده بود !...

بی خیال فکر کردن شدو زیر لب گفت :

- بهتر که کسی دورم نباشه... اینجور نه وابسته میشم نه از رفتنشون دلگیر میشم . 

داشت به این عقیده میرسید ، گاهی باید تسلیم تقدیر و سرنوشت بود و برای نداشتن جذابیت ، خودش را به آب و آتش نزند . چون جذابیت ذاتیست و او از این مقوله بی نصیب است .

زمانی که پدرش با بهنام از حیاط میگذشت دید که آرشام وارد حیاط شد و با احوال پرسی گرمی زیر بازوی پدرش را گرفت و از در حیاط خارج شد . 

پیش خود فکر کرد چه خوب شد که نرفت . لااقل در نبودش احتیاج نبود آرشام مدام اخمهایش را در هم بکشد . او از مردانی که اخم میکردنند بیزار بود . برای همین عاشق کیان شد . کیان خیلی مهربان بود و تا قبل از آن کافه رفتن

هیچ گاه به او اخم نکرده بود .

دلش برای گذشته های خوب هم تنگ نمیشد . حس میکرد از هر چه حس خوب بود، تهی شده است .درون قلبش 

سیاه چاله ای عمیق حس میکرد که هیچ امیدی به نور و روشنایی نداشت.

 

 

 

**********************

صبح با اینکه زود بیدار شده بود اما اسیر بهنام شده بود . صبح تازه یادش افتاده بود چند سوال ریاضیش را نتوانسته بود 

جواب دهد . بهار سریع برایش حل کرد و بدون خوردن صبحانه از خانه بیرون زد . 

کیوان در حال باز کردن در حیاط بود . سلام آرامی کرد ، از کنارش گذشت . کیوان با دیدن ساعت رو به بهار کرد و گفت :

- دیرت نشده ؟

- چرا بهنام اسیرم کرده بود . ببخشید باید برم خداحافظ .

از در که عبور کرد صدای کیوان پایش را به زمین میخکوب کرد .

- صبر کن بهار خودم میرسونمت .

ایستاد و نفس زنان گفت :

- ممنون ... تاکسی میگیرم . 

کیوان به سمتش رفت . سرش رو به پایین بود . بدون انکه نگاهش کند با دلخوری گفت :

- درسته دیگه منو پسرعمه ی خودت نمیدونی لااقل به اندازه ی راننده ی تاکسی برام ارزش قائل شو ... صبر کن الان ماشینو بیرون میارم .

بهار از دلخوری کیوان ناراحت شد . همان جا ایستاد تا کیوان ماشین را از حیاط بیرون آورد .با بسته شدن در... کیوان در جلو ماشین را باز کرد و تعارف کرد .

بهار نشست . احساس خجالت میکرد . ماهها فاصله ای که بینشان افتاده بود آن صمیمیت گذشته را از بین برده بود .

- احوال دختر دایی فراری از خانواده چطوره ؟ خوبی؟

بهار به خیابان خیره شد و به آرامی گفت :

- ممنون ... من فراری نبودم رفتارهایی که دیدم مجبورم کرد کناره بگیرم .

- آهان ... حالا چرا نگاهتو میدزدی ؟

نیم نگاهی به کیوان کرد و سکوت را بهتر دانست . کیوان با سکوت او ضبط را روشن کرد و بی هیچ حرفی او را به شرکت 

رساند . زمانی که ایستاد قبل از پیاده شدن بهار به روبرو خیره شد . گفت :

- با رفتن کیان کم کم اوضاع خانواده آروم میشه و مامان دلش باهات صاف میشه . تا اون زمان هر کاری داشتی روی من حساب کن . الان مامان از رفتن کیان دلش خونه و تو رو مقصر میدونه ..........

بهار با ناراحتی میان حرفش پرید .

- ای بابا چرا برادر تو هر کاری انجام میده گردن من میوفته . مگه من چه گناهی کردم که باید تاوان اشتباهات اونو بدم .

عمه بجای اینکه دنبال مقصر بگرده دنبال این باشه ببینه گل پسرش برای رفتن چه کارا که .............

با دست دهانش را گرفت . کیوان با ناراحتی نگاهش کرد و گفت :

- کی میخوای زبون باز کنی و بگی .... خودت میدونی من از همه چیز خبر دارم . پس مخفی کاری تا به کی؟!

بهار دلخور نگاهش کرد و گفت :

- تو که میدونی چرا لب باز نمیکنی تا مادرت بدونه چه گل پسری تربیت کرده !

- برای اینکه در این موضوع من هیچ کاره ام . یک بار که خواستم از تو دفاع کنم متهم شدم .... حالا هم برو داره 

دیرت میشه .

بهار با کنجکاوی نگاهش کرد و گفت :

- به چی متهم شدی ؟!

کیوان به ماشین های در حال گذر نگاه کرد و گفت :

- بهار گذشته رو رها کن و به زندگیت بچسب . این روزا مثل یه طوفان میمونه که بالاخره فروکش میکنه . پس طاقت بیار

و به حرف هیچ کس محل نذار . 

بهار با حرص گفت :

- متهم به چی شدی کیوان ؟

- بسه بهار ... من یه غلطی کردم برو پایین داره دیرم میشه .

- نمیرم تا نگی . 

کیوان کلافه دست پشت گردنش کشید و گفت :

- مامان فکر کرد من از این اتفاق خوشحالم و دارم زیر پای کیانو خالی میکنم . تا ... بهار این حرفو نشنیده بگیر و برو .

- یعنی مادرت فکر کرده من و تو به کیان پشت کردیم ؟!... وای خدا .... کیان نامرد چیزی نگفت ؟

کیوان سرش را به چپ و راست تکان داد . تازه بهار میفهمید این کناره گیری کیوان تا وقتی کیان بود برای چه بود. 

با ناراحتی گفت :

- ای کاش تو جرأتت بیشتر از برادرت بود و هر چی فهمیدی رو میگفتی و بهشون ثابت میکردی هیچ حسی بین 

ما نیست .

کیوان اخم هایش در هم رفت . دختر روبرویش چه میدانست در دل او چه میگذرد . در گیر خانواده ای شده بود که همه 

پر از بغض وکینه شده بودند . اما هیچ کس در این میان از هوای دل او خبر نداشت که مدتها بود بارانی بود . 

با تاسف از حرف بهار به آرامی گفت :

- من مثل کیان نیستم ... برای همین نمیتونم حرفی بزنم . حالا برو پایین که دیرمون شد . 

بهار با دیدن ساعت سریع در را باز کرد و گفت :

- ممنون که بخاطر من راهتو دور کردی . من به عمه چیزی نمیگم تو هم نگو تا حرفی برامون در نیاد . 

کیوان پوزخندی زد و با بوق کوتاهی که برایش زد حرکت کرد و میان ماشینهای در حال حرکت گم شد . ناراحت از تفکرات عمه ای که مدام او را متهم میکرد، آهی کشید و وارد شرکت شد . به منشی سلامی کرد و وارد اتاق کارش شد . 

در حال جابجایی نقشه های جدید بود که گوشیش زنگ خورد . با دیدن نام آرشام اخم هایش در هم رفت . با سلام سردی

منتظر شد تا او حرفش را شروع کند .او هم بدون حاشیه رفتن شروع کرد .

- چرا دیروز با پدرت نیومدی ؟

دلش جنگیدن با این برج زهر مار را میخواست . محکم و بدون لرزش صدا گفت :

- دوست نداشتم بیام . 

- از کی تا حالا ... تو این مدت که هر هفته با من میرفتی بهشت زهرا ... 

- گفتم دوست نداشتم بیام . بابا رو که انقدر دیر برگردوندی که نیومده رفت تو اتاق خوابید . چی بهش گفتی که انقدر ناراحت بود .

- میخواستی باشی تا بفهمی چی گفتیم . من اهل گزارش دادن نیستم .

- اما خوب بلدی گزارش بگیری . 

با لحن پر از دلخوری گفت :

- اگه بلد بودم کارم به اینجا نمیکشید ... ساعت 5 منتظر باش تا بیام دنبالت . 

بدون خداحافظی تماس را قطع کرد . بهار دلخور از لحن ناراحتش پوفی کشید و سرگرم کارش شد . در دل دعا میکرد کاش پدرش زودتر به شرکت برمیگشت . تا این راننده ی بی جیره و مواجب و اخمو او را هر روز همراهی نکند . 

ضربه ای به در خورد با بفرماییدش هیکل مردجوانی در آستانه ی در ظاهر شد . 

سرش را که بالا گرفت فهمید پسر مهندس نادریه او را از دور دیده بود و میشناخت . سرش را پایین انداخت و گفت :

- امرتون ؟!

- پسر نادری هستم .کارمند جدید توئی ؟

بهار بدون توجه به او به شماره ی روی کشوها نگاه میکرد . در همان حال گفت :

- بله . کاری داشتین ؟

- از کامپیوتر هم سر در میاری؟

- بله ... مشکلی پیش اومده . 

- آره سیستم بالا نمیاد . بیا یه نگاه بنداز ببین میتونی درستش کنی . 

- چشم تا چند دقیقه دیگه میام . کدوم اتاقه ؟

- اتاق پدرم .

با گفتن چشم در بسته شد . بهار با جدیت نقشه ها را در کشوهای مربوطه گذاشت . نگاهی به مانتویش کرد روی آن دست کشید و موهای بیرون آمده از مقنعه را داخل فرستاد و به سمت اتاق آقای نادری رفت . 

ضربه ای به در زد . با شنیدن بفرمایین وارد اتاق شد . با دیدن پسر نادری به تنهایی در اتاق تعجب کرد . همان طور ایستاد .

- چرا نمیای نزدیک ... بیا ببین چرا صفحه ای که میخوام باز نمیشه . 

بهار با تردید گفت :

- من اجازه ندارم بدون اجازه ی آقای نادری دست به سیستمشون بزنم . خودشون کجان ؟

 

 

 

پسر نگاهش را تیز کرد و گفت :

- فکر کردی کی هستی که باید برای تو توضیح بدم ... بیا این جا ببینم .

با قدمی به سمت بهار او را با چشمانش به سمت میز هدایت کرد . بهار با دیدن صفحه ای که روبرویش روشن بود به

سمت پسر عصبانی رئیسش نگاه کرد و گفت :

- خوبه خودتون میبینین این صفحه با کد باز میشه . باید رمز داشته باشین .

پسر او را با کمی هل دادن روی صندلی چرخان پشت میز انداخت و بالای سرش خیمه زد . با حرص گفت :

- انقدر خنگ نیستم ندونم چی میخواد منم رمزشو میخوام.

بهار با ترس نگاهی به صورت سرخ از عصبانیتش کرد . کمی خودش را عقب کشید و گفت :

- اما ... اما من ... رمزشو ندارم . 

- پیداش کن . 

بهار چشمانش را از فریاد پر از خشم او بست و گفت :

- نمیتونم ... من اینکاره نیستم .

پسرک بیشتر خودش را به او نزدیک کرد واز کنارصندلی روی بدن او سایه انداخت و گفت :

- تلاشتو بکن . میدونم که میتونی .

بهار به چشمانش خیره شد نفرتی که در چشمان پسر بود دلش را لرزاند با تعجب لب زد . 

- از کجا میدونی ؟ من واقعا بلد نیستم... من بیشتر ..............

پوزخندی پر از اطمینان روی لبان پسرک نشست و گفت :

- بهار فرهمند شاگرد عزیز دردونه ی استاد کریمی مگه میشه یه هکر نتونه یه رمز ساده رو پیدا کنه .

بهار خشکش زد پسرک از او چه میدانست ...با حیرت گفت :

- نه ... من ...من اونی که فکر میکنی نیستم . باور کن . 

سر پسر نزدیکتر شد و گفت :

- اون پسرعمه تم خوب یادمه همیشه دم دانشگاه پلاس بود تا پرنسس شو کسی ندزده .

بهار احساس خطر کرد . به خودش حرکتی داد تا از روی صندلی بلند شود اما دستان پسرک دو طرف صندلی را گرفت و او را به سمت خود چرخاند . با نگاهی دقیق در چشمان بهار گفت :

- منو شناختی ... بهار فرهمند ؟!

صدای گنگی در سرش شروع به نجوا کرد . اما او ... خودش بود . باورش نمیشد او همان باشد که با خرابکاری در سایت دانشگاه از دانشگاه اخراج شد . اما او که مهندسی برق خوانده بود .اسمش آن روزها در دانشگاه ورد زبان همه ی دانشجو ها بود . سیروان نادری ... او را از کجا می شناخت ؟ آنها که باهم همرشته نبودند و با هم برخوردی نداشتند . خودش او را از راه دور به لطف خرابکاریش شناخته بود . 

خنده ی عصبی سیروان روی اعصابش خنج میکشید . با اخم گفت :

- چی از جونم میخوای ؟

- یه رمز ... همین یه بار . 

بهار خواست از جا بلند شود که دستان سیروان روی شانه اش نشست و با پوزخندی پر از شرارت گفت :

- اصلا جا نداره ... باید همکاری کنی . تا رمز و پیدا نکنی همینجا مهمون منی .

بهار نگاهش به سمت در رفت . آب دهانش را قورت داد و گفت :

- تو نمیتونی تو محیط کار این طور با من برخورد کنی .

صدای قهقهه ی بلندش گوشش را آزار میداد . با دست روی گوشش را گرفت . حس میکرد هر لحظه به مردن نزدیکتر میشود . امیدش به این بود که در ساعت کاری قرار دارند و او همه ی حرفهایش از روی تهدید است و بس .

- چرا نمیتونم به منشی گفتم کارمندا رو زودتر مرخص کنه . وقتی که ساعت کار گذشت در شرکتو قفل کنه و بره . امروز هم پدرم برنمیگرده شرکت .

بعد از مکثی نگاه پراز خشمش را روی صورت او چرخاند و آب دهانش را قورت داد و با لحن چندشی گفت :

- خب میبینی که همه چیز مهیا و آماده ست تا من به خواسته م برسم . 

- چرا ؟ ... چرا اینکارو میکنی ؟

- اونش به تو ربطی نداره . اما اینکه تو اینجایی از خوش شناسیه منه . اگه دیشب بابا از دهنش در نمیرفت و تعریفتو

تو خونه نمیکرد من باید مدتها دنبال یکی مثل تو میگشتم . 

- اما من کاری نمیکنم که به ضرر شرکت باشه . 

- میکنی ... چون من میخوام .

بهار با تعجب به چشمان شرورش نگاه کرد و گفت :

- چرا میخوای به پدرت ضربه بزنی .

خندید و کمی از او فاصله گرفت . با شیطنت نگاهش کرد و گفت :

- فیلم پلیسی زیاد میبینی ؟

- انقدر کودن نیستم که ندونم داشتن اطلاعات محرمانه ی پدرت رو برای خدمت به اون نمیخوای وگرنه از خودش رمز رو

میگرفتی . اما چراشو نمیدونم .

- نبایدم بدونی . پدر که پدری بلد نباشه همون بهتر که نباشه .

دوباره به او نزدیک شد و گفت :

- ببین الان یک ربع به پنجه . بهتر در این زمان کوتاه رمزو پیدا کنیو با من یک به دو نکنی ... وگرنه شرکت تعطیل بشه 

تضمین نمیدم فقط با خواهش و دستور دادن باهات حرف بزنم ... چه بسا در تنهایی و سکوت اینجا ... خودت که میدونی 

چی میخوام بگم ... شیطونه دیگه ... دست منم نیست ...

بهار با ترس آب دهانش را قورت داد . زبانش قفل شده بود . نمیدانست باید چه کار کند . هر کاری میکرد دودش در چشم 

خودش میرفت . 

با باز شدن رمز ، او میتوانست به تمام پروژه های مهم دست پیدا کند . این برای شرکت بدترین اتفاق میتوانست باشد . 

تنها کسی هم که مجرم شناخته میشد او بود . 

اگر انجام هم نمیداد باز او بود که از خشم و نفرت این مرد صدمه میخورد. اما نمیدانست این خشم و نفرتی که در چشمان

او غوغا میکرد از چه سرچشمه میگرفت .

صدای پر از خشمش را کنار گوشش شنید . به طوری که مجبور شد خودش را جمع کند . 

- لعنتی بجم ... وگرنه من آدمی نیستم بتونم خوددار باشم .

لرز به جانش افتاده بود . از این حرف چندش آور دانه های عرق روی ستون فقراتش نشست . با درماندگی و لرز گفت :

- چرا من ؟ ... من که کاری به کار کسی نداشتم . 

با این حرف ناگهان خنده ی بلندی در اتاق پیچید . صندلی را چرخاند و با نفرت تمام به صورت بهار خیره شد و دستش

را روی صورتش کشید وگفت :

- فنچ کوچولو یادت رفته با کمک تو بود که کار من لو رفت ... اگه تو به اون استاد تهی مغزت کمک نمیکردی .....

بهار با ترس میان حرفش پرید باید خودش را تبرئه میکرد . او طاقت تاوان پس دادن را نداشت . مطمئنا با کینه ای که در چشمان او میداد نابود میشد .

- من نمیدونم تو اون زمان چه هدفی از کارت داشتی اما من فقط به خواست استادم نشستم پشت سیستم تا بفهمم چه کسی باعث اون اختلاله . اما با خرابکاری که تو کرده بودی خود استاد متوجه کارای تو شد . من هنوز دانشجو بودم و هیچ 

تجربه ای نداشتم . خود استاد فهمید ... حالیت میشه یا نه ؟

چشمان به خون نشسته ی سیروان از روی صورتش برداشته شد . چند قدم فاصله گرفت . به سمت پنجره ی اتاق رفت .

انگار با خودش حرف میزد .

- نابودم کردی نابودت میکنم .

صدای زنگ موبایلش امید را در دلش زنده کرد . میدانست آرشام است . برای همین وقت را تلف نکرد تا سیروان به او نزدیک شود دستش را روی عکس گوشی سبز رنگ کشید . 

- آرشام کمکم کن . 

گوشی از دستش پرت شد و روی زمین به هزار تکه تبدیل شد . خنده ی پر از شرارتش لرز به جانش انداخت .

- احمق خودت نخواستی از فرصتت استفاده کنی . مطمئن باش تا اون مردکی که پشت تلفن بود خودشو به اینجا برسونه 

من کارمو با تو تموم کردم . 

بهار از ترس چانه اش به لرز افتاد و به سکسکه افتاد . با لکنتی که دچارش شده بود گفت :

- ب...بخدا...دا...دا..داری ...

بازوانش که در دستان پر قدرت مردانه اش اسیر شد . ناخواسته جیغی از ته دل کشید . سیروان با خشم لبهایش 

را به سمت گوشش برد و گفت :

- هر چی میخوای جیغ بکش . پولی که تو جیب منشی شرکت داره پشتک وارو میزنه در این اتاقو تا وقتی من بخوام بسته نگه میداره . 

بهار نابودی خودش را باور نداشت . مگر آدمی به این خبیثی هم وجود داشت؟! او که با این پسر هیچ صنمی نداشت . 

او چه میدانست درست کردن خرابکاری او در دانشگاه بعد از یکسال چنین عواقبی دارد ! اتفاقی که ماهها بود اصلا 

به یادش هم نبود . 

او چگونه فهمیده بود کار او بوده و چرا حالا برای انتقام آمده بود ؟.تنها راه نجاتش را سرگرم کردن او میدانست . حتما تا 

آن زمان آرشام هم میرسید . دلش به بودن او خوش بود . کسی که با تمام بدیهایش ، مراقبش بود . از ته دل خدا را برای 

بودنش شکر میکرد . 

دست سیروان بازویش را کشید . از جا پرید . دستانش را بالا آورد و فاصله ای بین خودش و او ایجاد کرد و با نا امیدی و

نفس زنان گفت :

- باشه ...هر ...چی.. تو بخوای ...رمز و پیدا میکنم . فقط... آروم باش .

سیروان دستش را کشید و اورا روی مبل پرت کرد و گفت :

- اون کار برای بعد از اینکه خشم من بخوابه . وقتی پا رو دم یه شیر خشمگین میذاری باید تاوانشو پس بدی .

- نه ... تو رو خدا ... من غلط کردم ... 

صدای ضربه ی محکمی که به در خورد باعث شد در باز شود ، جان دوباره ای در وجودش پیدا شد . اما صورت پر 

خشم آرشام و نگاهش به روی سیروان خبر از یک درگیری شدید میداد . دوباره زانوانش بی رمق شد . 

 

 

 

***********

وقتی وارد شرکت شد که منشی شرکت در حال بستن در ورودی بود . با زحمت او را به عقب پرت کرد تا داخل شود . 

زن که خشم درونی او را دید از ترس در را رها کرد .با شنیدن فریاد بهار بی درنگ از سمت پله ها فرار کرد . 

آرشام از ترس توجهی به او نکرد و با سرعت وارد شد . با شنیدن التماس بهار دلش آشوب شد گویی دشنه ای زهرآگین در 

قلبش فرو رفت . با لگد به در کوبید . در باشدت باز شد و از شدت ضربه به دیوار برخورد کرد و دوباره برگشت . 

چشمان به خون نشسته اش شاهد صحنه ای بود که او را تا دم مرگ میبرد و بر میگرداند . با دیدن اشک بهار دیوانه وار 

به سمت سیروان حمله برد و فریاد زد :

- عوضی داشتی چه غلطی میکردی ؟ ... میکشمت بیشرف ..... 

درهمان لحظه هر دو با هم گلاویز شدند . سیروان با هر ضربه ای که میخورد ضربتی هم وارد میکرد . دل بهار مانند گنجشکی که زیر باران مانده تند میزد . با دیدن رد خون روی صورت هر دو پاهایش از حس رفت . جیغ میکشید و

از هر دو میخواست دست از سرهم بردارند . 

میترسید بلایی سر آرشام بیاید . چنان پرخشم با هم درگیر بودند که از حال عادی خارج شده بودند . شنیدن حرفهای 

زشتی که سیروان در برابر آرشام به او نسبت میداد اصلا مهم نبود . مهم سلام ماندن آنها به خصوص آرشام بود که با منظره ای که میدید احتمالش خیلی کم بود که چنین چیزی برای آنها مهم باشد . 

در یک لحظه سیروان، آرشام را به عقب هل داد . پایش به مبل گیر کرد و افتاد . سیروان رویش افتاد و با مشت به 

صورتش میکوبید . با بالا آوردن دستانش مانع خوردن ضربه های بیشتر به صورتش میشد . 

زمانی حس کرد سیروان تکانی خورد و از رویش به کنار رفت . بهار را دید که از پشت یقه ی او را به عقب میکشد .

به سرعت از روی زمین بلند شد . لحظه ای که سیروان با دستش بهار را به عقب هل میداد آرشام به او رسید و ضربه ای

محکم مابین پاهایش کوبید . 

سیروان از درد با دو زانو روی زمین افتاد و ناله اش به هوا رفت . آرشام با چشم به دنبال بهار میگشت که او را کنار میز دید 

در حال بلند شدن از روی زمین بود . وقتی صورتش به سمت او برگشت با دیدن صورت خونی او حالش دگرگون شد .

تمام صحنه های گذشته جلوی دیدگانش رژه رفت . 

از ته دل نالید :

- نه ... خدایا ... نه ...من دیگه طاقت ندارم . 

با شتاب خودش را به بهار رساند و او را که در حال تلو خوردن بود در یک حرکت روی دست بلند کرد و از شرکت 

بیرون زد . در دلش خدا را صدا میکرد و بر بخت واقبال خویش لعنت می فرستاد . 

بهار با نگرانی به صورت او خیره شده بود . بهت زده به حرکت او زل زده بود . در همان حرکت اول از ترس اینکه سقوط 

نکند دستانش دور گردنش حلقه شده بود . دیدن چشمان ترسیده و بهت زده ی آرشام حواس او را پرت کرده بود .

اصلا نمی توانست درک کند در چه حالتی قرار گرفته اند . 

وقتی وارد خیابان شدند . قفل دهان آرشام باز شد . عاجزانه از بهار میخواست تحمل کند تا او را به بیمارستان برساند .

- همیشه بهارم طاقت بیار ... الان میبرمت بیمارستان . چیزی نشده ... هیچی نشده .

بهار فقط با حیرت به این همه حرکات پر شتاب خیره شده بود .بوی عطری که با هر گامی که برمیداشت زیر بینی اش 

میزد راه تنفسیش را خنک کرده بود .زمانی که داخل ماشین قرار گرفت با نگاهی به اطراف فهمید ماشین درست روبروی شرکت و وسط خیابان قرار دارد . صدای اعتراض مردم را میشنید اما برای او حال عجیب آرشام مهم بود .

آرشام با دستانی لرزان ماشین را روشن کرد و با نگاهی که دل هر بیننده ای رابخاطر آن همه عجز و ناتوانیش به لرز میانداخت زمزمه کرد :

- الان میریم بیمارستان تو هیچیت نمیشه ... من نمیذارم دوباره ، خدا کسیو که دوست دارم ازم بگیره ...

بهار که تازه از شوک بیرون آمده بود . تکانی خورد و گفت :

- آروم باش آرشام من حالم خوبه ... باور کن خودت بیشتر از من آسیب دیدی ... 

قطره اشکی از گوشه ی چشم آرشام چکید . بهار بدون آنکه پلک بزند به قطره های که به زلالی باران بود نگاه کرد . دلش 

لرزید . مرد و این همه دلرحمی ؟! شنیده بود وقتی مردی اشک میریزد بدان یا دلش شکسته یا کمرش ، آرشام 

را چه شده بود ، که قطرات اشک برای فرو ریختن از هم سبقت میگرفتند و دل بهار را به بازی میگرفتند . 

دست بهار برای اولین بار روی دستش که روی فرمان بود قرار گرفت . سردِ سرد بود . دستانی که همیشه مانند کوره بود 

حالا مانند جسم بیروحی یخ زده بود . آرام صدایش کرد .

- آرشام خان ... منو ببین ... باور کن حالم خوبه ... از چی انقدر نگرانی؟ 

آرشام بعد از اندکی که از حرف او گذشت به صورتش نگاه کرد . بهار جمله اش را دوباره تکرار کرد . با دیدن لبخند 

کمرنگی که بهار برای نشان دادن حال خوبش به او روی لب نشانده بود . بی اراده روی ترمز زد. 

صدای بوقی که با اعتراض رانندگان پشت سرش همراه بود او را به حال خود آورد . کناری پارک کرد و به سمت بهار چرخید .

بدون انکه حرفی بزند دقایقی به صورتش خیره ماند . 

انگار در جستجوی سوالی بود که خودش نمیدانست آن سوال چیست .

بهار بازویش را گرفت و گفت :

- دیدی حال من خوبه ؟ ... دیگه نگران نباش . بریم بیمارستان تا صورت خودتو به دکتر نشون بدیم . 

آرشام سرش را به صندلی تکیه داد و نفس عمیقی کشید . در دل خدا را شکر میکرد که اتفاقی که فکر میکرد نیوفتاده بود .

حس گرمای دست بهار روی بازویش نسیم خنکی را به روح و جانش بخشید . 

این چه کشش و علاقه ای بود که او را تا سرحد مرگ برده بود . دقیقا حس میکرد لحظاتی از گذشته را اصلا به یاد نمیآورد .

حس سبکی و آرامش خاص وجودش را فرا گرفت وقتی درک کرد که حال همیشه بهارش خوب است . 

دوباره به زخم گوشه ی ابرویش نگاه کرد . خونش بند آمده بود . رد خون خشک شده روی صورت سفید بهار بد جور دلش را به آشوب میکشید .

با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت :

- خیالم جمع باشه ؟!

بهار با لبخند سرش را تکان داد وگفت :

- آره خیالت راحت . من خوبم ... البته ......

با خجالت سرش را تا آخرین حد پایین انداخت و آرام گفت :

- البته بخاطر وجود توئه که الان حالم خوبه.ممنونم ازت .

لبان آرشام بی اراده به لبخندی باز شد . چقدر این حرف برایش ارزش داشت . بهار و این همه لطف به او محال بود .

عادت کرده بود بعد از هر خوبی اخم و ناراحتی بهار را تحمل کند اما بهاری که اکنون کنارش نشسته بود با بهار روزهای 

گذشته زمین تا آسمان تفاوت داشت . 

ماندن در آن وضع به صلاح نبود . ماشین را روشن کرد و گفت :

- با اینکه حالت خوبه اما باید دکتر چکت کنه رنگت خیلی پریده . فکر کنم سِرم لازم شدی .

بهار که از ترسی که به او وارد شده بود هنوزم تمام ماهیچه های بدنش میلرزید . با صدایی که لرزشش را نمیتوانست 

پنهان کند آنچه که باید میگفت را به زبان جاری کرد .

- ممنون ارشام که به موقع اومدی ... اگه تو نبودی نمیدونم چه بلایی سرم میومد ... من لعنتی عرضه ی دفاع از خودمم

ندارم . اونوقت توقع دارم آزاد باشمو تو این اجتماع کار کنم . هزار بار خدا رو شکر کردم که به موقع تو رو رسوند .

آرشام با نگاهی که داغ شده بود گفت :

- باید وقتی آروم شدی برام تعریف کنی چی شده . کار من با این عوضی تموم نشده . کاری میکنم از به دنیا اومدنش 

پشیمون بشه .

- نه آرشام اون آدم کینه ایه اصلا طرفش نرو .

آرشام با نگاهی به جای زخم صورتش که سنگینش را بهار با تمام وجود حس میکرد گفت :

- منم تا زهرمو بهش نریزم ولش نمیکنم . کسی که به تو صدمه بزنه باید خودشو مرده فرض کنه . 

بهار از اینکه او خیلی از اصطلاحات ایرانی را درست مانند کسانی که در ایران زندگی میکنند بیان میکرد حیرت کرد .

برای منحرف کردن ذهن خسته و داغون او گفت :

- تو چه خوب به تمام اصطلاحات ایرانی واردی !!! ... انگار نه انگار که ایران نبودی . 

آرشام به منحرف کردن ناشیانه ی حرف توسط بهار خندید و گفت :

- چون در خانواده ی ما کسی جرات نداشت تو خونه غیر از فارسی به زبان دیگه ای حرف بزنه . هنوز پدربزرگتو 

خوب نشناختی . لازمه یه مدت بیشتر بهش سربزنی .

چشمکی به بهار زد که از درد صورتش جمع شد و بهار هم از درد او صورتش در هم کشیده شد .

- خیلی درد داری ؟

- وقتی تو خوبی، نه ... دردی نیست که قابل تحمل نباشه .

بهار سرش را پایین انداخت و به جان انگشتان دستش افتاد . چقدر شنیدن این حرفها برایش سخت و دشوار شده بود .

هنوزم زخمی که از گذشته خورده بود ، دلش را با شنیدن کلمات محبت آمیز به درد می آورد .

 

***************

همین که پا درون خانه گذاشت با دیدن چهره های نگران جا خورد . دست آرشام از پشت با فاصله ، او را رو به جلو 

هدایت میکرد . نگاهش را بین خانواده و آرشام گرداند . او بیشتر آسیب دیده بود اما ، همه با استرس به او خیره شده بودند.

لب خشکیده اش را با زبان تر کرد و گفت :

- سلام ... طوری شده ؟

بهرام با ناراحتی کنارش ایستاد و گفت :

- چه بلایی سرتون اومده ؟

انگار نه انگار آرشام با صورت داغون پشت سر او ایستاده بود . نگاهی به پشت سر انداخت و گفت :

- آرشام خان بیشتر صدمه دیدن ... من که خوبم .

بهرام نگاهی به آرشام کرد . دستش را به حالت قدردانی روی شانه اش گذاشت و گفت :

- خیلی ممنون که مراقبش بودی حقا که حق فامیلی رو خوب بجا اوردی . حالا بشین یه چایی بخور وقتی خستگی از 

تنتون بیرون رفت کامل توضیح بدین ببینم چی شده .من که چیزی از حرفای پشت تلفنت نفهمیدم .

بعد از خوردن چای . بهار به اختصار بدون اینکه از سوءقصد سیروان حرفی بزند ماجرا را برای پدرش بازگو کرد .

بهرام به فکر فرو رفت . مدام دستش را به چانه اش میکشید و« ای داد بیدادی » زیر لب میگفت . رؤیا با نگرانی

به بهرام نگاه کرد و گفت :

- به نظرت نباید شکایت کنیم ؟

بهرام با نگاه کردن به صورت هر دوی آنها گفت :

- تا فردا صبر کنین ببینم چی میشه . اول باید با نادری حرف بزنم . 

نفس عمیقی کشید . از جا برخاست و گفت :

- خود نادری همیشه میگفت این پسر ناخلفه و زندگی منو یه روز به باد میده . حالا چرا در این کار خواسته از بهار 

استفاده کنه من در تعجبم .

بهار سرش را بالا گرفت . بدون آنکه به کسی غیر از پدرش نگاه کند گفت :

- خودش گفت تازه دیشب از پدرش شنیده من تو شرکتم ... بخاطر اینکه از من کینه داره خواسته اینکارو با من بکنه .

رؤیا چشمانش را ریز کرد و گفت :

- اون با تو چه صنمی داشته تا بخواد کینه کنه ؟!

بهار سرش را پایین انداخت و گفت :

- سال گذشته استاد کریمی از من خواست ببینم کی در سایت دانشگاه اختلال ایجاد کرده . منم هر چی تلاش کردم نفهمیدم 

اما با رهنمایی خود استاد فهمیدم شخصی که وارد سایت میشه و خرابکاری میکنه اسمش سیروان نادریه . 

به استاد که گفتم ... اول استاد خودش سیستم رو چک کرد . بعد از اینکه مطمئن شد اسمشو به رئیس دانشگاه گفت .

بدبختی من اینه استاد برای اینکه منو تشویق کنه به همه گفت من این خرابکارو شناسایی کردم .

سیروان سر همون برنامه از دانشگاه اخراج شد . به قول خودش دنبالم میگشته تا انتقام بگیره . 

بهرام نفس عمیقی کشید و گفت :

- آخه بعد از اخراجش از دانشگاه پدرش هم از خونه بیرونش کرد و پشتش و خالی کرد . با پرونده ای که دانشگاه براش درست کرده بود ماهها در حال رفت و آمد بود . حتما برای همین ............

صدای زنگ گوشی پدرش همراه با شنیدن اسم مخاطب بهت همگان را به همراه داشت . تا بهرام گفت :

- سلام نادری جان .

در سکوت فرو رفت و هر لحظه رنگش رو به سرخی میرفت . در نهایت گفت :

- مرد حسابی اول از اصل قضیه با خبر شو بعد تهمت بزن . 

دوباره سکوت و حرص خوردنهای بهرام ... بهار با ترس و دلهره به صورت پدرش خیره شده بود . ناگهان فریاد بهرام به

آسمان رفت .

- حرف دهنتو بفهم ... دختر منو این حرفا .... مرتیکه موش تو خونه ی خودته دنبال اون بگرد تا اینکه انگشت اتهامتو...........

بعد از مکث کوتاهی گفت :

- شکایت ... با چه دلیل و مدرکی ؟!!

دل بهار آشوب شد . با ترس به آرشامی نگاه کرد که با اخم های درهم رفته به دهان بهرام خیره شده بود . 

دوباره فریاد بهرام و متعاقب آن پرت شدن لیوان چای به سمت دیوار .

- اگه به شکایت باشه این منم که باید شکایت کنم که پسر عوضیت رفته سراغ دختر من . نادری کاری نکن بخاطر 

پسر ناخلفت دوستی این چند ساله رو زیر پام له کنم ....

گوشی هم به جایی که لیوان رفته بود پیوست . از جا برخاست و با خشم به بهار غرید و گفت :

- وقتی منه احمق میگفتم بشین تو خونه و تو وِرد برداشتی میخوام کار کنم...حالا بیا و درستش کن . 

در حالی که به شدت عرق کرده بود مشتش را به دیوار کوبید و غرش کنان فریاد زد :

- میخواد بره ازت شکایت کنه به عنوان اینکه میخواستی به اسناد محرمانه شرکت دست پیدا کنی و اونو به رقبای 

شرکت بفروشی . 

بهار از جا جست و گفت :

- بابا شما که میدونی دروغ میگه ... اینا کار سیروانه ... میخواد تلافی کنه .

بهرام روبروی بهار ایستاد و گفت :

- آخه احمق تو فکر نکردی کسی که تونسته سایت دانشگاه رو از کار بندازه برای رمزگشایی کامپیوتر پدرش 

چه احتیاجی به تو داشته ؟! ... اون حتی دوربین توی اتاق پدرشو هم دست کاری کرده . نادری میگفت توی

فیلم دیده بهار پشت میز بوده و سیروان به موقع رسیده و دعواتون شده . 

زانوان بهار سست شد . چرا خودش فکرش به اینجا نرسیده بود !!! پس اگر آرشام نیامده بود حتما بلایی که به عنوان 

تهدید به زبان رانده بود را اجرا میکرد ...

از ته دل خدا را شکر کرد که در آن لحظات سخت ناجیش را فرستاده بود .

آرشام سرفه ای مصلحتی کرد و گفت :

- به نظر من بهتره اول بریم کلانتری و از سیروان شکایت کنیم و برگه پزشک قانونی هم بگیریم . باید هر طور شده 

کاری کنیم دستشون زیاد برای شکایت باز نباشه .

بهرام کلافه طول و عرض پذیرایی را قدم رو می رفت . با صدای در رؤیا در را باز کرد . با دیدن کیوان همه در سکوت به او 

خیره شدند . 

کیوان با نگرانی پرسید :

- چه خبر شده ؟ ... صدای فریاد دایی رو شنیدم دلواپس شدم . 

بهرام پوفی کرد و گفت :

- هنوز مونده نگران بشی کیوان جان ... وقتی مردی خر بشه و افسار زندگیشو به زنها بسپاره بهتر از این نمیشه . 

بهار سر در گریبان به زمین خیره شد . هیچ حرفی برای دفاع نداشت . ترس و دلشوره از اینکه او را محکوم کنند و 

به زندان بیوفتد دمار از روزگارش در آورده بود .دیگر رمقی در جانش نمانده بود .

برای اینکه به روال عادی زندگی برگردد به این کاری که هیچ ربطی به رشته ی تحصیلیش نداشت تن داده بود اما چه فکر کرده بود و چه شده بود !! 

در دل کیان را لعنت کرد ولی دلش نیامد نابلدی خودش را گردن او بیاندازد و لب گزید .

کیوان با حیرت رو به آرشام کرد و گفت :

- چی شده ؟ بهار که رنگ به رو نداره . تو که داغونی ... دایی هم که اینطور ... زلزله شده . 

بهرام اجازه ی حرف زدن به آرشام را نداد و فریاد زد :

- از زلزله بدتر شده ... دو روز دیگه برای دیدن دخترم باید برم زندان ، پشت میله ها و در کنار یه عده دزد و قاتل ببینمش.

کیوان بهت زده به افراد روبرویش که رنگ به چهره نداشتند نگاه کرد و گفت :

- یعنی چی ؟ ... بهار چه کار کردی؟! 

بغض بهار ترکید . هق هق گریه اش دل بهرام را سوزاند . دستش را گرفت و کنار خود نشاند و در آغوشش گرفت :

- دِ لامصب اشک نریز ... من که میدونم بی گناهی ... اینو چه جوری به اون نادری احمق حالی کنم که ، پسری رو که 

تا دیروز سایه شو با تیر میزد الان براش شده پسر پیغمبر و حرفاش وحی مُنزَل ... اگه یه شب بخوای تو زندون بمونی 

من دق میکنم میفهمی ؟! ... وقتی گفتم جامعه پر از گرگه ، چی بهم گفتی ... گفتی خودت مراقب رفتار و کردارتی

کاری میکنی کسی جرات نکنه بهت جسارتی کنه .... بیا حالا جمعش کن .

آرشام به آرامی برای کیوان موضوع را تعریف کرد . کیوان کمی فکر کرد و گفت :

- دایی من یکی از دوستام وکیله ... البته نه از اون معرفا . چون مثل خودم 26 سالشه و اول کارشه اما شاید از طریق 

اساتید و آشناهاش بتونه بهمون کمک کنه . الان زنگ میزنم بیاد . 

با دیدن رنگ بهار که از سفیدی زیاد شبیه میّت شده بود ، نگران گفت:

- زندایی اول یه آب قند به بهار بدین . اگه اینجور پیش بره تا چند روز باید تو بیمارستانا قدم رو بریم .

فضای خانه را نگرانی و اضطراب پر کرده بود . آرشام با ناراحتی خود را مسبب این جریانات میدانست . 

او بود که بهرام را راضی کرده بود و به بهار پیشنهاد کار داده بود . چه میدانست مردانی به پستی و رذالت سیروان 

وجود دارند که عقده های خود را با خراب کردن و بردن آبروی دختر آرام و سربزیری چون بهار ، خالی میکنند .

در دل هر کدام از حاضرین در خانه بلوایی برپا بود . هیچ کس از دل بهار خبر نداشت ... ترس زندان رفتن او را به مرز 

جنون کشانده بود . مانده بود ، اگر یک شب در حبس بماند فردا در این خانواده و جامعه ، چگونه سر بالا کند . 

چگونه بود هر چه خودش آرام و بی جنجال بود این همه مشکلات دربرابرش قد علم میکردند . دردی شدید در ناحیه ی گیجگاهش آزارش میداد .

با دست سرش را فشار میداد تا از درد کاسته شود . ترس و وحشتی که مهمان دلش شده بود مانند موریانه تمام توانش را میخورد و او را به سقوط نزدیک و نزدیکتر میکرد . 

در حالی که، به لیوان آب قندی که با دست رؤیا روبریش گرفته شده بود نگاه میکرد ، سرش سبک شد و احساس 

بی وزنی زیاد درست مانند یک پر را تجربه کرد . 

تا دستش را برای گرفتن لیوان بالا برد بی اراده به سمت عقب کشیده شد و از هوش رفت . صدای پر از نگرانی رؤیا 

دیگران را متوجه ی او کرد .

- وای خدا ... بهار چی شدی ؟!!

 

*****************

 

همان شب دوست کیوان با معرفی استادش و تماسهایی که در همان ساعات گرفته شد، تا حدودی خیال خانواده راحت کرد که نادری دلیل کافی برای این اتهام ندارد. 

روز بعد ، بهرام به همراهی کیوان و آرشام به شرکت رفت . اما هر چه با نادری حرف زده بودند افاقه نکرد و مرغ آقای 

نادری یک پا داشت .

روزی که از دادسرا برای بهار نامه آمد . قلب بهار تیر کشید .

در بهت و ناباوری به احضاریه نگاه میکرد . اتهام وارده مانند پتکی روی سرش کوبیده شد . سرقت پرونده های محرمانه .

باور کردنی نبود . چگونه به صرف سخنان یک نفر چنین اتهامی به او زده شده بود .

شانسی که آورده بود آرشام هم از طریق کلانتری از سیروان شکایت کرده بود . کلا همه چیز در هم و برهم شده بود . 

آرشام برای سیروان خط و نشان کشیده بود اگر واقعیت را نگوید او را به خاک سیاه مینشاند .

سیروان هم تهدید کرده بود آبروی بهار را میبرد و تا بهار را به زندان بیاندازد ، آرام نمیگیرد . در این میان مردان خانواده 

به تلاش افتاده بودند تا از هر راهی که میتوانند برای بسته شدن زودتر پرونده اقدام کنند . 

وکیلی که توسط دوست کیوان گرفته شد پیام داده بود باید با بهار و آرشام خصوصی صحبت کند .بعد از شنیدن حرف هردو 

لبخندی از رضایت روی لبانش نقش بست و گفت :

- خدا رو شکر انقدر این پسر در فکر انتقام بوده که برای این اتهام از قبل نقشه نکشیده و خیلی زود اقدام کرده همین باعث شده ادله ای که باید قاضی را متقاعد کند در دست نداره . فقط ممکنه منشی شرکت با شهادتش کمی کار رو سخت 

کنه ... امیدوارم اونم آدم ناشی و ترسویی باشه و زود خودشو لو بده . نگران نباشین ... تمام سعیم رو میکنم تا در اولین دادگاه حکم به نفع شما باشه .

با امیدی که آقای فهیمی داد تا حدی دل بهار آرام شد . 

اما ترسی که با گذاشتن وثیقه و بیرون ماندنش کمرنگ شده بود دست از سرش بر نمیداشت . ترس از اینکه اگه دادگاه رأی

به گناهکاریش دهد او را دیوانه کرده بود . مدام توی اتاق مینشست و به گوشه اش زل میزد . شب و روزش یکی

شده بود . 

حضور مداوم آرشام و کیوان در خانه ی آنها بهناز و کیمیا را کنجکاو کرده بود . اما تمام افرادی که از ماجرا باخبر 

بودند با جدیت سر در مخفی کردن آن اتفاق داشتند .حتی بهنام را به بهانه ی امتحاناتش از خانه دور کردند .

روز دادگاه فرا رسید . اهالی خانه از دلشوره و استرس تا خود صبح بیدار بودند . در سکوت آزار دهنده ای به ساعت 

خیره شده بودند تا آن ثانیه ها و دقایق کش آمده زودتر سپری شود .

شب طولانی و زجرآور تمام شدنی نبود . آرشام هم در خانه ی آنها مانده بود . تنها بهار متوجه خشمِ نشسته در نگاه کیوان شده بود . آن هم زمانی که کیوان برای خواب به خانه ی خودشان میرفت و با ناراحتی ازبهار پرسیده بود:

- این پسر داییت خونه و زندگی نداره !!

بهار با ناراحتی و بی حوصلگی تمام ، صورتش را برگردانده بود . کیوان عصبی و خسته از تلاشهای آن چند روز به اتاقش 

رفت . جواب مادرش را نداده بود وقتی پرسیده بود :

- خونه ی داییت چه خبره همه اونجا جمع شدین ؟ چرا جدیدا بهار و بهرام اخلاقشون یه جوری شده . اصلا تو عالم دیگه ای

سیر میکنن . 

کیوان با دو انگشت شصت و سبابه چشمانش را ماساژداده بود و گفته بود :

- من خبر خاصی ندارم . 

کیمیا از فرصت استفاده کرده بود و با طعنه پرسید :

- چی شده از وقتی کیان رفته ، تو و آرشام از خونه ی دایی دل نمیکنین ؟ 

کیوان اخمی نثارش کرد و با خشم گفت :

- سرت تو کار خودت باشه کیمیا ... من میرم بخوابم .

شبِ پر از انتظار و کشدار هم با اولین اشعه ی نور خورشید به پایان رسید . بهار به همراه سه مردی که حامیش شده بودند 

وارد سالن دادگاه شدند . 

کیوان مدام به ساعت نگاه میکرد و منتظر آقای فهیمی بود . با دیدنش به سمتش رفت . آرشام تلاش کیوان را زیر ذره بین

نگاهش قرار داده بود . زمان ، زمانه حسادت و کج اندیشی نبود . 

بهار برای هر دوی آنها مهم بود و از هر چیز مهمتر این بود که بهار چنان در عالم خود غرق بود که هیچ کس و هیچ چیز 

را نمیدید و درک نمیکرد . انگار در عالم هپروت سیر میکرد .

 

****************

با تمام شدن زمان دادگاهش ، بهمراه پدر ودیگر همراهانش از اتاقی که دقایقی پیش ، مانند قفس او را در خود حبس

کرده بود بیرون آمد . 

لبخند روی لبان هر چهار نفر نشسته بود .اما بهار هنوز گیج بود و درک نمیکرد آنها که هیچ مدرکی نداشتند چگونه برای 

او پرونده تشکیل داده بودند !

وقتی سیروان روبروی قاضی گفته بود او را در حال سرک کشیدن در کامپیوتر پدرش دیده و مچ او را گرفته و خواسته 

از اتاق بیرونش کند ...و در آخر کارشان به زد و خورد کشیده ... 

وکیل چیزهایی از دادگاه خواسته بود که میدانست برد با اوست . 

اینکه ساعتی که روی فیلم دوربین مداربسته حک شده دوباره چک شود تا قطع شدن قسمت اول فیلم منتفی بشود ...

دوم انگشت نگاری از کیبرد کامپیوتر را ، خواسته بود ... این مورد اخم های سیروان را در هم فرو برده بود .

برای اولین بار دل بهار قرص شده بود، چون ایمان داشت اصلا به کیبرد و کامپیوتر دست نزده بود . 

دیگر سوالی بود که از شاهد پرسیده بود ؛ چرا زمانی که رئیس شرکت توی اتاقش نبوده اجازه ی ورود به اتاق را به بهار 

داده بود و جلوی او را نگرفته بود ؟! 

یا چرا زمانی که سیروان مچ بهار را زمان ارتکاب به جرم گرفته او به پلیس زنگ نزده؟ ...یا اینکه چرا در آن زمان از شرکت بیرون رفته ؟... 

این موضوع با دیدن فیلم دوربینها ی مدار بسته مشخص شده بود ... درست زمانی که سیروان با بهار درگیر بود او با خیالی آسوده از شرکت بیرون میرفت ....

این چراها و سوالات باعث شد منشی به لکنت بیوفتد . قاضی با اخم به پرونده نگاه کرده بود . در آخر بررسی 

بیشتر پرونده را خواسته بود و گفته بود؛ متعاقبا حکم اعلام میشود . 

وقتی نادری و پسرش پشت سر آنها از اتاق خارج شدند . کیوان و آرشام به سمت سیروان حمله بردند . که به واسطه ی

پادر میانی بهرام و آقای فهیمی آن دو کنار کشیدند . آرشام با چشمان به خون نشسته انگشت سبابه اش را به شکل هشدار 

برایش تکان داد و گفت :

- از این جا به بعد با من طرفی ... کاری میکنم از به دنیا اومدنت پشیون بشی ، بیشرف . 

رو به نادری کرد وگفت :

- تو هم برو کلاهتو بالاتر بنداز از بچه ای که پس انداختی . کاری میکنم با پای خودت جلوی بهار زانو بزنی و طلب 

بخشش کنی .آبروی شرکتت رو میبرم .

رنگ از رخ نادری پرید . باورش نمیشد با دست خودش به ورطه ی نابودی سقوط کرده باشد . 

وقتی به سیروان نگاه کرد با دیدن لبخند شیطانیش نیشتر بر قلبش خورد . در دل به خود ناسزا گفت . 

نباید با طناب پوسیده ی پسرش در آن چاه سقوط میکرد . سیروان برخلاف انتظار دیگران که باید ناراحت 

میبود . روبروی بهار ایستاد و گفت :

- یک یک مساوی . تو کاری کردی پای من به دادگاه باز بشه . منم همین کارو کردم . فقط یک تشکر بهت بدهکارم ...

خندید و به پدرش نگاه کرد و گفت :

- کمکم کردی آبروی پدرمو بریزم ... بدون اینکه خودت بدونی بزرگترین لطفو در حق من کردی که وکیل خوبی گرفتی . 

از فردا کسی تف تو صورت نادری بزرگ هم نمیندازه ... کسی که به رفیق شفیقش پشت پا زد و آبروشو برد ....

به چشمان سرخ پدرش که در حال انفجار بود نگاه کرد و رو به بهار ادامه داد :

- دیگه اعتباری پیش کارمنداش نداره . از فردا کم کم کارمنداشو از دست میده ...

نادری با خشم سیلی محکمی به صورت پسرش زد و گفت :

- پسره ی نا خلف تو چی کار کردی !! 

سیروان در حالی که صورت سرخ از سیلیش را با کف دست ماساژمیداد گفت :

- هیچی ... همه ی کارهارو خودت کردی . کسی که ادعاش آسمون رو پاره میکرد که با هوشه و زیرکه... با کوچکترین 

مدرکی که وکیل، ندیده میدونست درست نیست ، خودشو آبروشو به حراج گذاشت ...

نگاهی به بهرام که از زور ناراحتی دستش به سمت قلبش رفته بود کرد و با نیشخند گفت :

- امیدوارم مهندس فرهمند هم مثل خودت تو دوستی لنگ بزنه و ادعای شرف کنه ... اونوقته که من باید تو زندان به دیدنت بیام باباجون ... همونطور که تو برای من اومدی و تحقیرم کردی.

بدون نگاه کردن به کسی راهش را گرفت و رفت . همه در بهت و ناباوری بهم خیره شده بودند . چه فکر میکردند چه شد !

نادری سرش پایین بود . قدرت حرف زدن نداشت . 

سیروان دوباره برگشت و به آرشامی که خیره به بهار بود گفت :

- و شما آقایِ ... عاشقِ سینه چاک ... اگه تونستی منو پیدا کنی هر بلایی خواستی سرم بیار . فعلا بای .

کلمه ی بای را چنان کشید که آرشام به طرفش هجوم برد . که دستان بی رمق بهار روی بازویش نشست و با

چنگ گرفتن کتش ، او را از رفتن منصرف کرد . 

نگاهش روی چشمان خیس بهار خیره ماند . آهسته لب زد .

- گریه نکن همه چی تموم شد . 

کیوان با دیدن آن صحنه عصبی شد دستانش را مشت کرده بود و سعی در کنترل خودش داشت . رنگ نگاه آرشام را دوست 

نداشت . با تک سرفه اش آرشام نگاهش را به او سپرد . 

- به نظرم بهتره زودتر برگردیم ... آقای فهیمی خودشون بقیه ی کارها رو انجام میدن . 

بهرام تنه ای به نادری زد و به سمت فهیمی رفت . تشکر کرد و بعد از خداحافظی دست بهار را گرفت و آن سالن طویل 

را تکیه بر دخترش طی کرد . آرشام و کیوان هم پشت سرشان بدون هیچ حرف و نگاهی گام برمیداشتند . 

ماشین آرشام کنار در خانه توقف کرد . آرشام بعد از پیاده شدن رو به بهرام کرد و گفت :

- بهرام خان میدونین در این مدت چه فشاری روی بهار بوده ...اگه اجازه بدین ببرمش پیش پدربزرگاش تا کمی تجدید

قوا کنه . در اون باغ روحیه ش عوض میشه . 

بهرام از نگاه خسته ی دخترش به او دردش را فهمید . 

- باشه آرشام جان ... ممنون که تو این چند روز این همه زحمت کشیدی . بیا کمی استراحت کن بعد حرکت کنین .

بهار رو به آرشام کرد و گفت :

- بابا راست میگه بیا ناهار بخوریم منم بهنامو ببینم بعد . در این چند روز که رؤیا بخاطر امتحاناتش اونو خونه ی 

بابا میرزا فرستاده دلم براش تنگ شده . 

آرشام لبخندی زد و گفت :

- چشم . شما امر کن ....

به اطراف نگاه کرد بهرام وارد حیاط شده بود . صدایش را پایین آورد و گفت :

- کیه که نیاد . 

بهار شرمزده از شیطنت نهفته در کلامش آب دهانش را قورت داد و سریع وارد حیاط شد . اما صدای کیوان پای آرشام را روی زمین میخکوب کرد .

- اگه با رفتارت کاری کنی بهار یه صدمه ی دیگه بخوره با من طرفی . 

آرشام از گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت :

- منتظر اون روز باش، که تو بخوای از بهار در برابر من دفاع کنی ... این حرفو باید به داداشت میزدی نه من .

بدون حرف دیگری وارد حیاط شد و کیوان با خشم به جای وارد شدن به حیاط به سمت ماشینش رفت .

 

**********

 

هر چه به سمت کردان میرفتند هوا سردتر میشد . بهار به زمین های خیس از باران نگاه کرد . صدای پیاپی برف پاک کنها 

و تاریکی هوا ، که بخاطر ابرهای تیره و بارانی بود، فضا را غمگین و سنگین کرده بود .

آرشام در حالی که به ترافیک و حجمه ی زیاد ماشین روبرویش نگاه میکرد گفت :

- الان که دیگه از چیزی ناراحتی نداری ، چرا تو خودتی ؟

بهار نفس عمیقی کشید و گفت :

- هوا بدجور دلگیر و سنگینه ... دلم یه گریه ی حسابی زیر بارون میخواد تا تمام غصه هام با بارون قاطی بشه و روی

زمین بریزه . 

- چرا انقدر غمگینی ... خدا رو شکر که همه چیز به خوبی تموم شد .

- خدا نکنه بخت آدم سیاه باشه ... الان دارم به بلایی که قراره تا چند روز یا چند ماه دیگه سرم بیاد فکر میکنم .

آرشام با تعجب به صورت رنگ پریده ی او نگاه کرد و گفت :

- یعنی چی ؟! ... مگه قراره بازم اتفاق خاصی بیوفته !!

- فعلا که افتادم رو دوره ی بدشانسی ... دلهره تو جونم افتاده که اتفاق بعدی چی میتونه باشه ؟... یا ، دیگه چه بلایی 

قراره سرم بیاد ؟

هزاران فکر بیخود و باخود مثل موریانه به مغزم یورش اورده ...

- بهار این فکرا رو بریز دور ... این همه ناامیدی برای چیه ؟

بهار بدون در نظر گرفتن احساس او به آرامی گفت :

- میدونم این سال تا آخرش برای من نحسی میاره ... اون از سال نویی که داشتم ... اون از کیان که بعد از سالها 

مثل یه جنس بنجل به کناری پرتم کرد ... اون از طرد شدنم از فامیل که هنوزم دختر عموم نمیتونه با من در 

ارتباط باشه ... اون از ازدواج کیان ... اون از بیماری پدرم و از دست دادن مادری که سالها ندیده بودمش...

اینم از سرکار رفتنم ... میبینی که جز بدبختی توی این مدت چیزی نصیبم نشده ... 

موندم چرا انقدر پوستم کلفت بود و زنده موندم .

آرشام از اینکه هنوزم درد بهار، رفتن کیان بود قلبش تیر کشید . تمام وجودش سرد شد و یخ زد . اما برای اینکه 

حرفهای پردرد او را فراموش کند . بی اراده دستش را گرفت و روی دنده گذاشت .

- تو در برابر خیلی ها هنوزم خوش شانسی ... 

بهار در حالی که میخواست دستش را از زیر دست او بیرون بکشد گفت :

- من ... من خوش شانسم ... پس وای به بد شانس هایی که از نظر تو از من بدترند . 

آرشام دستش را محکم گرفت . نمیخواست او را این همه درمانده ببیند . نمیخواست فکر کند از همه عالم بدبخت تر است .

لبش را تر کرد و گفت :

- پس یه بار هم تو گوش کن ... میخوام این دفعه من حرف بزنم ... اونوقت خودتو و با روزگاری که من تجربه کردم 

مقایسه کن .

بهار با چشمان پر از حیرت به او خیره شد و منتظر ادامه ی سخنش بود .

- تازه وارد دانشگاه شده بودم که توجهم به دختری با قامت متوسط و زیبا جلب شد . دختری که کمرو و خجالتی بود . 

زیاد با کسی نمیجوشید  . نه اینکه مغرور باشه ... نه ... از کمرویش بود . کم کم به سمتش رفتم . وقتی سر حرف

رو باز کردم فهمیدم از لبنان اومده . یک دختر دو رگه لبنانی ، فرانسوی بود . 

نمیگم زیباییش افسانه ای بود که به چشم عاشق معشوقش زیباترین و جذاب ترین زن روی زمینه ...اما جذاب بود .

نگاهش روی حرکت برف پاک کنها قفل شد . انگار به گذشته سفر کرده بود .آهی کشید و گفت :

- دو سال تموم با هم همکلاس بودیم . به اولین نفری که گفتم عمه بود ... خوشحال شد که تونستم یه همراه برای خودم پیدا کنم . مخصوصا وقتی خودش ناریه رو دید بیشتر از قبل منو به جدی شدن روابطمون تشویق کرد . 

منم با ناریه حرف زدم ... گفتم که توی اون دوسال بهش علاقه پیدا کردم .....

روزهای خوبی رو در کنار هم داشتیم هر دو همسن بودیم و حال هوامون مثل هم بود و شیطون بودیم . رفتار بارز 

ناریه مهربونیش بود . کم حرف بود اما هر وقت حرفی میزد سنجیده میزد .

تا اینکه آرمیتا وارد همون دانشگاه شد ... اون به جای اینکه با ما باشه با دوستای خارجیش اکیپ درست کرد .

ما رو فناتیک و عقب افتاده حساب میکرد . چون ناریه رفتار مأخوذ به حیایی داشت و از دوستی با پسران و رفتارهای 

آزاد مأبانه اجتناب میکرد . رفتارش با من هم سنجیده و با حفظ خط قرمزها بود .گاهی آرمیتا اونو مسخره میکرد 

و اونو اُمل میدونست . اما ناریه فقط میخندید و چیزی بهش نمیگفت .

همین رفتار باعث شد آرمیتا نسبت به ناریه حساس بشه .

وقتی فهمید من میخوام به عنوان شریک زندگیم به ناریه فکر کنم حساس تر شد و مدام از ناریه پیش من بدگویی

میکرد. در عوض از یکی ، از دوستاش که خیلی شبیه خودش بود تعریف میکرد . انقدر با رفتارش آزارم داد تا 

یه بار عصبی شدم و سرش فریاد زدم که من فقط ناریه رو دوست دارم و به هیچ دختر دیگه ای فکر نمیکنم .

آرشام صدایش به لرز افتاد . بهار به چهره ی سرخش خیره شد . پس ماجرایی که آرمیتا از گفتنش اِبا داشت 

از زبان او روایت میشد . 

کنجکاو شد و منتظر ادامه ی ماجرا بود . آرشام کنار اتوبان کرج نگه داشت . بهار اعتراض کرد .

- این جا نباید توقف کنی . 

- میدونم بهار ... اما گفتن بعضی حرفها از آدم خیلی نیرو میگیره . نمیتونم هم رانندگی کنم هم حرف بزنم .

- اگه ناراحتت میکنه خب نگو .

آرشام به سمتش چرخید و گفت :

- باید بگم ... مدتهاست میخوام از گذشته م برات تعریف کنم تا حرفی ناگفته نمونه ....

بهار میان حرفش پرید و گفت :

- من کنجکاو نیستم و برام .....

- میدونم میخوای بگی چون من برات مهم نیستم گذشته ی من هم برات مهم نیست ... 

نفسش را به سختی بیرون داد و گفت :

- اما بعنوان یه دختر عمه به درد دل پسر داییت گوش کن . که اگه خدا خواست و ..........

بهاردوباره میان حرفش پرید و گفت :

- هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته . 

کلافه چنگی به موهایش کشید و گفت :

- باشه ... اینجور بهتره ... چون الان راحت تر با حرفام کنار میای اما اگه حسی بینمون باشه اونوقت این حرفا شنیدنش 

برات سخت میشه . همون طور که برای من گفتنش الان خیلی سخت شده .

بهار دستش را عقب کشید وسکوت کرد . به صدای بارانی که روی سقف ماشین ضرب گرفته بود ،گوش میداد .

آرشام دست رها شده ی بهار را نگاه کرد و با غم فراوانی گفت :

- دستاش از تو درشتر بود . همیشه میگفت ؛ چرا دستای من تو دستای تو گم نمیشه ...

نگاه از دستان ظریف بهار گرفت و ادامه داد .

- هر چه بیشتر با هم رفت و آمد میکردیم رفتارمون با هم سازگارتر ... اعتراف میکنم کم کم وجود آرمیتا برام

کمرنگ شده بود .

اونم با دوستاش بیشتر جور شده بود و کمتر دور و بر من پیداش میشد ... هر وقت هم که در جمع خانواده بودیم با 

حرفهاش ناریه رو ناراحت میکرد اما ناریه بر خلاف تصور ما به آرمیتا بیشتر توجه میکرد . 

شش ماه گذشت و آرمیتا هم مجذوبش شد و با هم دوست شدند . در این شش ماه رفتار آرمیتا تا حدی مشکوک

شده بود . گاهی حس میکردم وقتی با دوستاش بیرون میره و برمیگرده رفتارش عوض میشه .

ناریه و عمه هم بهش مشکوک شدن ... 

با ناراحتی چشمانش را بست و به صندلی تکیه داد . آهی کشید و گفت :

- با کمک و همراهی ناریه فهمیدیم آرمیتا تو گروهی که عضو شده همه معتاد به مواد مخدرن . برای همه ی ما مثل یه 

شوک بود .

مدتی درس و زندگیمونو رها کردیمو به دنبال آرمیتا رفتیم . 

با هزار بدبختی و کمک عمه ، تونستیم ترکش بدیم ... چون اول راه بود خودش هم همراهی کرد و خیلی زود پاک شد . 

پاک از هر نوع مواد مخدرو روانگردانی ...اما.......

شانه هایش به طور نامحسوسی لرزید . بهار با ناراحتی به سمتش چرخید . با دیدن آرشام که سرش را روی فرمان 

گذاشته بود دلش به درد آمد . آن قدر سنگدل نبود که در چنین مواردی بی تفاوت باشد . 

از دیدن زجری که او میکشید . اشک در چشمانش حلقه بست . دستش که جدیدا گاهی هرز میرفت ، روی بازوی آرشام 

نشست و با تکان خفیفی گفت :

- چرا وقتی این همه عذابتون میده داری تعریفش میکنی ... باور کن درکت میکنم، لازم نیست این همه خودتو عذاب

بدی .من ..........

آرشام سرش را به آرامی از روی فرمان بلند کرد و گفت :

- نه بهار نمیتونی درک کنی ... هرگز نمیتونی درک کنی ...

چشمان به خون نشسته و خیس از اشکش ، حال بهار را دگرگون کرد . بغض بهار بیشتر شد و گفت :

- با خودت اینکارو نکن ؟

آرشام اشک جاری شده روی گونه اش را با نوک انگشت گرفت و بوسید . با بغض گفت :

- گریه نکن گل همیشه بهارم ... میخوام بدونی از تو بدبخت تر و بد شانس تر هم هست ... میخوام قدر زندگیتو بدونی 

میخوام دیگه این غمو تو نگاهت نبینم ... میخوام بدونی درکت میکنم ... بدونی که تنهاتو نیستی که تو این راه زجر 

کشیدی ... ای کاش ........

نفسش را به آرامی بیرون داد و بغضش را قورت داد . تعریف کردن از گذشته بر خلاف تصورش سخت تر از آن چیزی

بود که فکر میکرد . از یاد آوری آن روزها کمتر زجر میکشد ، اگریقین داشت این حرفها در آینده ، تأثیر منفی روی 

بهار در مورد او نمیگذاشت . 

 

 

 

 

 

 

****************

با لبخندی روی لب به سمت ماشینش حرکت کرد . دردلش قند آب میشد . باور نمیکرد یک ماه ندیدنش او را دلگیر کند . دختر لجوج و بی تفاوت همیشه، به دختری دلگیر و بهانه گیر تبدیل شده بود .

در دلش امید داشت با رفتن کیان این دیده شدنها بیشتر شود . میدانست وجود کیان دست و بال دلش را به زنجیر گذشته بسته است . با نبودنش دلش به کل ناامید میشد و کوره راهی برای نفوذ به قلبش پیدا میشد .

کنار در رستوران ایستاد . مهمانان را با احترام به داخل راهنمایی میکرد . تمام مهمانان در تالار جمع بودند اما خبری از بهار نشده بود . به ساعتش نگاه کرد . خودش که دیرتر از آنها حرکت کرده بود بیست دقیقه ای میشد رسیده بود .

به احتمال اینکه راه را گم کرده اند با گوشی بهار تماس گرفت . هر چه بوق خورد جواب نداد . دوباره تماس گرفت . 

اپراتور از خاموش بودن گوشی خبر میداد . پس مورد غضب قرار گرفته بود . لبخندی روی لبش نشست . دلش برای 

دختر عمه ی چموشش ضعف رفت ... یاد گرفته بود قهر کند ! چی بهتر از این . خودش میدانست ، راه به دست آوردن 

دلش را خوب بلد است . راه را خودش نشانش داده بود .

در این یک ماه در خلوت خودش برای عمه یا بهتر بود گفته شود مادر دومش ، عزاداریش را کرده بود . با دفتر خاطراتش روزهای سخت زندگیش را مرور کرده بود . جگرش سوخته بود برای زنی که همه ی زندگیش را باخته بود و در این باختن سوخته بود و ققنوس وار دوباره سر از آتش بلند کرده بود .

شبهایش با واگویه های الهه گذشته بود . در آخر آن خاطرات تاکید الهه را برای ندانستن بهار از سرگذشتش دیده بود .

چه روح بزرگواری داشت این مادر ، این زن ،زنی که به تمام معنا زنیت به خرج داده بود و در آن فضای سرد و سخت 

غربت روی پایش ایستاده بود . 

زمانی که علی به خاطر مشغله ی کاریش مجبور به برگشتن به کشورش شد دفتر خاطرات الهه را به دست او سپرد و رفت.

روز اول از خواندن سطر به سطر آن خاطرات که با اشک به شکل نافرمی در آمده بود هر لحظه با الهه درد کشید .

*******

الهه بعد از ان شبی که از طرف بهرام پس زده شد احساس حقارت میکرد و روی نگاه کردن به صورت بهرام را نداشت .

از همان شب بینشان فاصله ای نامرئی ایجاد شد به طوری که هر دو جرات رفتن به سمت نفر روبرویی را نداشت .

حدود سه ماه گذشته بود و الهه با تلاش های زیادش راهی دانشگاه شده بود . با چشم پوشی از وجود بهرام به کارش ادامه میداد . اما بهرام از این زندگی سرد و بی روح خسته شده بود . تلاشش را آغاز کرد تا دوباره به الهه نزدیک شود .

مرد بود و هورمونهایی که مدتها بود در وجودش به غلیان افتاده بود . 

شب تولد الهه بود برایش تولدی کوچک تدارک دید . در تاریکی خانه به انتظارش نشسته بود . با آمدن الهه تمام چراغها را

روشن کرد . در کنار هم یک شب خوب را رقم زدند . بهار با تمام کودکیش متوجه شده بود آن شب پدر و مادرش هم شادو

سرحالند . الهه از اینکه بهرام برایش تولد گرفته بود از شادی در پوست خود نمی گنجید .

در تاریکی شب و میان عاشقانه هایشان باز هم بهرام بی اراده کنار کشید و الهه را با دردی که قلبش را میفشرد رها کرد .

همه وجودش درد داشت و دلش میسوخت که به چه گناهی اینگونه شکنجه ی روحی میشود . طاقت از کف داد و اعتراضش را عیان کرد .

با اشکی که صورتش را پوشانده بود رو به بهرام کرد.

- تو دیوونه ای یا میخوای منو دیوونه کنی ... لعنتی مگه من چی کار کردم که مستحق این شکنجه و پس زده شدنم ؟!

بهرام لبه ی تخت نشست و صورتش را میان دستانش گرفت .

- باور کن الهه دست خودم نیست . یه نیروی باعث میشه حالم بد شه و مجبور شم عقب بکشم . تو جای من نیستی 

تا بفهمی چی میکشم .

- خب لعنتی برو پیش روانپزشک . برو خودتو درمان کن .من که تو این سه ماه توقعی ازت نداشتم .خودت پیش قدم شدی .

- باور کن تا حالا چند بار رفتم اما نتیجه اش همین شد که دیدی .درکم کن .

- نمیتونم درکت کنم . نمیتونم .

با فریاد الهه بهار از خواب پرید و گریه های معصومانه اش ختم آن دعوا را اعلام کرد . خدا میداند در ان شب تا سحر چه بر هر دوی آنها گذشت . که بهرام دیوانه شد و بدترین تصمیم و شنیع ترین کار را برای اینکه الهه حالش را درک کند انجام داد .

روز بعد الهه که از بیمارستان برگشت خسته و کوفته به عادت همیشه که بهرام خانه نبود با کلید دررا باز کرد و داخل شد . 

بهار خوابیده در آغوشش را به سمت اتاق برد تا روی تختی که کنار تخت خودشان بود بخواباند . 

با باز کردن در اتاق صحنه ای دید که روح از بدنش جدا کرد . انگار با سر در استخری از یخ سقوط کرده بود .بهار را در آغوشش فشرد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود بهرام را صدا کرد . 

بهرام روی تخت با زنی که کنارش بود،به خواب رفته بود . با اینکه لباس بر تن هر دو بود اما موهای در هم و چهره ی سرخ بهرام 

روایتگر لحظاتی بود که .............

بهرام خونسرد از روی تخت بلند شد و با لبخندی به سمت الهه رفت و بهار را از آغوشش گرفت و گفت :

- مگه چی شده ؟ خیالت راحت بین ما اتفاقی نیوفتاده . فقط خوابیده بودیم .

- خفه شو کثافت . 

با دستانی که با رفتن بهار به آغوش پدرش خالی شده بود به صورت بهرام سیلی زد و آتش درونیش را بر سر و صورتش 

هوار کرد . بهرام هم ایستاد و به حرکاتش نگاه کرد . با خونسردی بهار را روی تخت گذاشت و دست زن غریبه را گرفت و از جا بلند کرد . زن با چشمانی از حدقه در امده به آنها خیره شده بود . 

در حضور الهه چند اسکناس به او داد و او را از خانه بیرون کرد . الهه مانند کوه آتشفشانی فوران کرد . جیغ کشید و

بد و بیراه نثار مرد روبرویش کرد... دیگر او را نمیشناخت . دیگر برایش مهم نبود او بهرام است . دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود .

نیشتری که بر قلبش زده شده بود که خونش را تا دورن چشمانش پاشیده بود . دیگر جز مردن بهرام هیچ نمیخواست . هر 

وسیله ای که بدستش رسیده بود به سمت بهرام پرت کرده بود . 

بعد از ساعتی که الهه نیرویش را از دست داده بود بهرام کنارش نشست و دستش را گرفت . 

- به من دست نزن کثافتِ لجن . برو گمشو بیرون . برو دیگه داره حالم از وجود متعفنت بهم میخوره ... بی شرف تو 

به من که پاک پاکم حالت بهم میخوره دست بزنی بعد میری این زنای هرجایی را میاری تو تختت .... ای خدا من چه کنم 

با این مرد عوضی .

بهرام اشک از چشمانش سرازیر شد . به زور الهه را در آغوش کشید و گفت :

- لعنتی من وقتی نمیتونم تو رو لمس کنم چطور میتونم اون زن خیابونی رو لمس کنم ؟! فقط خواستم درک کنی که من چه حالی دارم وقتی تو ذهنم هزار بار تو را در بدتر از این صحنه تصور کردم .... تو ما رو در هیچ حالتی ندیدی به این روز افتادی .

اون وقت به من خرده میگیری ؟!

از آن روز به بعد الهه به هیچ وجه حاضر به قبول بهرام نشد . مراحل طلاق را انجام داد و روز طلاق هر چه بهرام اصرار کرد که 

تلاشش را میکند تا رفتارش را درست کند الهه قبول نکرد . زخمی که بر روح و روانش زده بود کاری تر از آنی بود که تصورش را میکرد . بهرام برای مانع شدن بهار را وسیله قرار داد و برای الهه شرط کرد اگر طلاق بگیرد آرزوی دیدن بهار را به دلش میگذارد . 

الهه دیگر چشمش آینده ی بدون بهار را نمیدید فقط میخواست از شر مرد روانی روبرویش خلاص شود . با اینکه قانون کشوری که مقیمش بود فرزند را به مادر میداد . باید برای مراحل طلاق شرعی هم اقدام میکردند . که این مهم در 

سفارت ایران صورت میگرفت . 

با تعهدی که به بهرام داد از تمام حق و حقوق خود نسبت به بهار گذشت و با گرفتن طلاق او را از زندگیش بیرون کرد . 

بعد از برگشت بهرام و بهار به ایران روزهای دردناک و زجرآور الهه قابل توصیف نیست ... خودش را به در و دیوار میکوبید .

قلبش پاره پاره شده بود . جگر گوشه اش را از دست داده بود و در تنهایی خود تازه فهمیده بود مونس تمام روزهای تنهاییش در غربت را چه راحت از دست داده بود . در آن زمان انقدر از دست بهرام خشمگین بود که برای ندیدن او 

هر شرایطی که او گفته بود را قبول کرده بود تا زودتر از شرش خلاص شود .

هر شب که میخوابید کابوس آن تخت را میدید و با انزجار فریاد میکشید و از خواب بیدار میکشید. علاقه ای که به بهرام داشت او را به جنون کشانده بود . در نزدیک به سه سال دوریش را تحمل کرده بود به امید روزی که دوباره مانند 

گذشته عاشقانه در کنار هم باشند . چه فکر میکرد و چه شد .

از شدت آن کابوسها دوبار مجبور به خودکشی شد . روح و روانش بیمار و زخم خورده بود . توان تحمل این درد را به تنهایی نداشت . وجود همخانه اش باعث نجاتش شده بود .به برادرش خبر داده بود که چه اتفاقی افتاده . 

تمام تلاش آرمان برای رسیدن به خواهرش به زمانی ختم شد که الهه در بیمارستان اعصاب و روان توسط همخانه اش بستری شده بود . 

دو سال تحت درمان بودن زیر نظر مایکل ، علاقه ی مایکل را در بر داشت . در آخر مسلمان شدن و تغییر نامش به علی و ازدواجشان، سرانجام این مهاجرت پر دردسر بود . درست زمانی که به آرامش رسیده بود بهرام برگشته بود و بخشش میخواست و خواستار رجوع کردن بود .

با فهمیدن ازدواج کردن الهه او هم در هم شکست و با شانه هایی خمیده به ایران باز گشت اما با قلبی که هیچ گاه آرام نشد و دیگر روز آرامش را در زندگیش ندید . 

****

خواندن سطر سطر نوشته هایش که با توصیف و شرح بیشتری بود اعصاب آرشام را به هم ریخته بود . میدانست علت 

طلاق چه بوده اما شرح حال و روز الهه را در آن روزها و شبهای غربت نمیدانست که با خواندن آن خاطرات همه را 

فهمیده بود .

چنان داغون بود که جرات رفتن به سمت بهار را نداشت . میدانست با رفتن به پیش بهار تمام زجرایی که الهه برای دوری از او کشیده در پیش چشمانش زنده میشد . میترسید رفتاری نشان دهد که بهار را آزرده کند و او را بعد از اینهمه تلاش از خود دور کند .

انقدر در افکارش سیر کرد که نفهمید کی مهمانان از تالار پذیرایی خارج شدند . به کارگری سفارش کرد پنج تا ظرف یک بار مصرف غذا آماده کند.

 

 

 

 

از تالار خارج شد . چشمان تیز بین کیان او را دید . از ماشین پیاده شد . با تیزبینی تمام فهمیده بود آن ظرفهای یکبار مصرف 

به چه هدفی در دست اوست .

- آقا آرشام اون غذا رو برای کی میبری؟

اخمهای آرشام در هم فرو رفت .

- باید به شما گزارش بدم !

کیان پوزخندی زد و گفت :

- نه ... فقط اگه برای دایی و خانواده ش میبری .........

با حرص نفس عمیقی کشید و گفت :

- این کارو نکن ... دایی خبر نداره چه اتفاقی افتاده . بفهمه شوکه میشه .

- هه ... همچین میگی شوکه میشه انگار عاشق سینه چاکش بوده . 

- آرشام به خوبی بهت میگم کاری نکن دایی بفهمه . اگه کاری کنی به ضرر داییم بشه اونوقت من دیوونه میشم . 

آرشام با اینکه قلباً میخواست به حرفش عمل کند اما روح طغیانگریش در برابر او به جوشش افتاد و گفت :

- برای کسی خط و نشون بکش که وجودشو داشته باشی باهاش سرشاخ شی.

کیان با خشم دندان هایش را روی هم فشرد و گفت :

- مطمئن باش دایی طوریش بشه بهار پدرشو ول نمیکنه به سمت تو بیاد .

آرشام سرش را پایین انداخت و لبش را گزید .

- کیان بیا بریم ... اِ... داداش تو هم اینجایی ؟

آرشام دلش در تب و تاب خواهرانه هایش بود . اما رفتار خواهرش متضاد با منش و عقاید او بود . سری برایش تکان داد .

از آن دو دورشد و سوار ماشینش شد . در تمام این چهل روز در اتاقش مانده بود و با آرمیتا کلامی حرف نزده بود . 

در تمام طول مسیر به حرفها ی کیان و رفتار بهار فکر کرد . چرا از بهرام این اتفاق مهم را مخفی کرده بودند . 

مگر خود او مقصر جدایی نبود . مگر تا قبل از آمدن الهه به آب و آتش نمیزد تا با هم رو در رو نشوند ... پس این تناقص از برای چیست ؟

به چشمش کوچه آشنا آمد . اصلا متوجه نشده بود که چگونه این مسیر طولانی را طی کرده است . 

از ماشین پیاده شد . تازه متوجه شد دست خالی آمده برای عیادت ! ... از این حواس پرتی حرص میخورد . دوباره سوار ماشین شد و برای خرید به راه افتاد .

کمتر از نیم ساعت بعد پشت در خانه ای رسید که قرارش را ربوده بود . خانه ای که مأمن گل همیشه بهارش بود . 

با ذوق دستش را روی زنگ فشرد . بعد از چند لحظه صدای سرد و غریبی به گوشش خورد :

- امرتون ؟

- بهار !

- گفتم امرتون ؟

- اومدم برای عیادت . 

- خوشبختانه کسی در این خونه بیمار نیست پس نیازی به عیادت نیست .

- بهار !

آیفون گذاشته شد و در باز نشد . از سر اجبار زنگ طبقه ی اول را زد . بهناز با دیدن آرشام در را باز کرد . آرشام برای عرض ادب دقایقی مهمان خانه ی بهناز شد . بعد از کمی این پا و آن پا کردن گفت :

- با اجازه من حالی از آقا بهرام بپرسم و رفع زحمت کنم .

- خواهش میکنم پسرم ... خونه ی خودتونه .

بهناز هم اتفاقات و در گیری گذشته ی کیان و آرشام را نادیده گرفته بود . چرا که دلیل آن و مقصر ماجرا را تنها ، بهار میدانست .

آرشام پله ها را دوتا یکی طی کرد و خودش را پشت در رساند . کنار دیوار ایستاد زنگ آپارتمان را فشرد . بعد از دقایقی 

در باز شد و بهنام در برابرش ایستاد . بهنام با لبخندی روی لب گفت :

- به آرشام خان چه عجب از این ورا ... فکر کردیم مارو فراموش کردین!

همانطور که راه را برایش باز میکرد رو به افراد خانواده کردو گفت :

- بابا ، مامان آرشام خان اومدن .

آرشام لبخند زنان سلام کرد و وارد شد . رؤیا روسری به سر روبرویش ایستاد و تعارفات معمول را انجام داد . بهرام از روی کاناپه برخاست . از حضور نابهنگام او نگران شد .چرا که فکر میکرد بهار و رؤیا تازه از خانه ی جمشید خان برگشته اند .

- علیک سلام خوش آمدی ... بفرمایین ... اتفاقی برای عمو افتاده ؟

با دست مبل روبرو را نشان داد . آرشام روبرویش نشست و دسته ی گل و جعبه ی شیرینی را روی میز عسلی گذاشت .

- نه اتفاقی نیوفتاده ... اومدم سری به شما بزنم .

رؤیا گل را برداشت و به آشپزخانه رفت . در حالی که گلدان ساده ای را از کابینت خارج میکرد به بهنام گفت :

- برو بهارو صدا کن بیاد پذیرایی کنه .

آرشام به صورت لاغر و تکیده ی بهرام نگاه کرد و گفت :

- خدا رو شکر بلا دورشده ؟ همیشه جویای احوالتون از بابا و کیان بودم . خودم هم بخاطر اینکه تازه کارمو شروع کردم یه خرده گرفتار بودم نشد که بیام ... باید ببخشید .

بهرام از لحن دوستانه و مؤدبانه اش لبخند روی لبش نشست . 

- عیبی نداره در این زمونه همه به نوعی گرفتارند . توقعی نیست . خانواده خوبن؟ عمو جون حالشون چطوره ؟

- ممنون بد نیستن ...کمی افسرده شدن و همین امر حواس پرتیشو بیشتر کرده .هر پرستاری که میارم بخاطر دوری راه بعد از چند روز نمیاد . 

گفتگویشان گرم شده بود . ارشام گاهی به ساعت ، گاهی به در اتاقی که خیال باز شدن نداشت نگاهی می انداخت . بعد از 

گذشت دقایقی بهنام به رؤیا خبر داد بهار سردرد دارد و خیال بیرون آمدن ندارد . 

رؤیا در دلش غر میزد « حالا خوبه فامیل خودشه و نمیاد بیرون . از فامیلای اون هم من باید پذیرایی کنم »

روسریش را مرتب کرد و با سینی چای از آشپزخانه خارج شد . آرشام بعد از برداشتن چای بدون اینکه کسی متوجه شود به بهار پیام داد :

- اگه تا پنج دقیقه ی دیگه بیرون نیایی خودم میام تو اتاقت . 

با حرف بهرام لرزی در بدنش افتاد :

- الهه و همسرش تا کی ایران هستن ؟

- آرشام دهانش خشک شد . نمی دانست باید چه بگوید . من من کنان گفت :

- راستش ... دقیق نمیدونم .

بهرام پای راستش را روی پای چپش انداخت و گفت :

- پس تا برنگشتن دلم میخواد یه بار دور هم باشیم . شما از طرف من برای جمعه ی آینده دعوتشون کن . تا اون زمان خودم هم تماس میگیرم و دعوتشون میکنم .

آرشام دانه های درشت روی پیشانیش را با دستمال خشک کرد و گفت :

- چشم من بهشون خبر میدم و نظرشون رو به شما خبر میدم .

در اتاق باز شد . بهار باصورتی درهم و چشمانی که شراره ی خشمش بر جان بیتاب آرشام شعله میکشید وارد پذیرایی شد . 

سلام آرامی گفت وکنار پدرش نشست . چنان در سنگر پدر خود را پنهان کرده بود انگار با یک غارتگر مواجه شده است . 

چشمانش گریزان بود از آن همه محبت نابی که به رویش پاشیده میشد. به قصد کشتن آمده بود . آرشام چه میدانست این چشمان پر خشم و عصیانگر چقدر بر احوال دل زارش گریسته بود . دلی که صاحبش هم از درد واقعی خود خبر نداشت . 

آرشام دقایقی نشست و بعد از اینکه با بهار دلشکسته اش دیداری تازه کرد خداحافظی کرد و از خانه خارج شد .

همینکه سوار ماشین شد گفت :

- به من که میرسی چموش میشی خانوم خانوما ... اما من میدونم چکارت کنم که خودت دلت برام تنگ بشه .

گوشی را برداشت و شماره ی بهار را گرفت :

- بله امرتون ؟

- سلام گل همیشه بهارم . چی شده که انقدر با من چپ افتادی ؟

- من با شما کاری ندارم که بخوام چپ بیوفتم . 

- بهار؟

- بله .

- از رفتن کیان ناراحتی؟

بهار با خشم فریاد زد :

- نخیر ... لطفا دیگه به من زنگ نزن .

- چشم زنگ نمیزنم پس هر وقت دلم تنگ شد میام خونه تون .

بهار بر آشفت و با نگرانی گفت :

- نه ... لازم نکرده بیای خونه ی ما . 

- پس باید به تلفنام جواب بدی . من یه ماه دوریتو تحمل کردم بعد از یه ماه اینهمه اخم و تخم حقم نبود . حتی اگه منو به چشم یه پسردایی هم میدی باید بهتر رفتار میکردی .

بهار درمانده آهی کشید و گفت :

- پسردایی شدی که ناراحتم ... دوست نداشتم با هم نسبت داشته باشیم .

آرشام خندید و گفت :

- اونوقت چرا ؟

- چون اون وقت مجبورنبودم حضورت رو تحمل کنم .

آرشام دلگیر و آرام پرسید :

- یعنی انقدر حضورم عذابت میده ؟ فکر میکردم بخاطر مادرت هم شده یه الفتی با خانوادش پیدا کرده باشی .

- این الفت رو نمیخوام ... من وابستگی جدیدی نمیخوام ... میفهمی ؟

لحن پردرد و آزرده ی بهار نشان از حال خرابش داشت . آرشام لب باز کرد تا جوابش را بدهد که گوشی را قطع کرد . اخمی کرد و گوشی را روی صندلی کناری انداخت . 

به پنجره ی طبقه ی دوم نگاه کرد . افسوس خورد چرا اتاق بهار رو به کوچه پنجره ندارد . 

با تیک آف شدیدی ماشین را به حرکت در آورد و از آن خانه و کوچه دور شد . هر چه بیشتر دور میشد فکر بهار و دلیل این آرزدگیش بیشتر او را گیج و سردرگم میکرد . سوالی که تا رسیدن به مقصد هزاران بار تکرار شد این بود ... چرا بهار نمیخواست به خانواده ی او وابسته شود ؟!

 

***********************

سرش را میان دو دستش گرفت . اشک مانند جویباری روی گونه اش راه پیدا کرده بود . دلش پر درد بود . خسته از این همه تنهایی و غم در خوردش مچاله شد . تنها نقطه ی عطف شادیش ، سلامتی پدرش و بودنش بود . 

با ضربه ای که به در خورد سر بهنام داخل اتاق سرک کشید . 

- آبجی چی شده دوباره ؟!

سرش را بالا گرفت . اشکش را با کف دست پاک کرد و گفت :

- هیچی عزیزم . 

- برای هیچی گریه میکنی !

خودش را از لای در به داخل اتاق کشید و کنارخواهرش نشست . با دستان نیمه مردانه اش روی صورت خیس خواهرش کشید و گفت :

- مگه داداشت مرده داری تو تنهایی گریه میکنی؟

بهار با بغض دستش را روی لب بهنام گذاشت و با التماس گفت :

- تو رو جون مادرت با حرفات عذابم نده داداشی خودم .نمیدونی که خواهرا جونشون به برادرشون وصله .

- پس چرا برادرشونو محرم نمیدونن و از ناراحتیاشون چیزی نمیگن .

- دلم گرفته عزیزم ... نمیدونم از چی .

- از اون پسر داییت دلت گرفته ؟

با چشمان بهت زده به برادرش خیره شد . زبانش به جوابی نچرخید . 

- اون جوری نگام نکن... آخه از وقتی رفتیم بهشت زهرا و برگشتیم حالت بد بود . اما اون که اومد اینجا حالت بدتر شد.

- نه دلم از دنیا و روزگارم گرفته ... این حالم به کسی ربطی نداره .

بهنام ناراحت از این گفتگوی یک طرفه از کنارش برخاست و گفت :

- بابا گفت تا پسرداییت، مادرت و برای هفته ی آینده دعوت کنه . چرا به بابا نمیگین چی شده ؟

- نمیدونم چرا !! ... این نظر رؤیا جونه . من که فکر میکنم بابا اگه بفهمه عین خیالش هم نباشه .

- به نظرم بهتره تا از پنهون کاریتون ناراحتش نکردین بهش بگین .

- حالا ببینم چی میشه . 

بارفتن بهنام روی تخت دراز کشید . فکرش مشغول شده بود . نسبت به این خانواده ی جدید ، داشت پر توقع میشد یا 

خواسته اش منطقی بود ؟!

چرا در این یک ماه آرشام هیچ حالی از پدرش نپرسیده بود ؟ حتی در پیامهایی که هر شب برایش میفرستاد هم کوچکترین 

حرفی از پدرش نزده بود . ترس و نگرانی که پدرش در گذشته از این پسر داشت برایش نامفهوم بود . از این همه رمز و راز 

بین نگاه هایشان خسته شده بود . چرا کسی او را داخل آدم حساب نمیکرد و حرفی نمیزد .الهه بعد از سالها مانند نسیمی 

وارد زندگیش شد و به همان نرمی هم از او جدا شد . 

دروغ است بگوید خیلی دلتنگ اوست چون احساسی که سالها خاموش بود در عرض 5 روز آنقدر شدت پیدا نکرده بود که حالا او را خسته و دلمرده کند . او از زندگی خودش خسته و دلگیر بود . از اینکه در این چند ماه بچه های فامیل هم از او دوری میکردند، چون این دستور پدرو مادرشان بود . 

دلش همان دور همی های خانوادگی را میخواست و خنده های از ته دل . از اینکه گیتار به دست بگیرد و هر بار به خواست یکی از عزیزانش آهنگی را زمزمه کند . چیزهایی که از دست داده بود زیادتر از تاب و توان او بود تا بتواند تحمل کند .

******* 

صبح روز شنبه باپوشیدن مانتو و شلوارو مقنعه ی نویی که با رؤیا خریداری کرده بود، آماده شد . نگاهش را از روی آینه گرفت . پدرش سفارش کرده بود حق آرایش کردن در محیط کار را ندارد . دلش از اینکه از این قفس رها میشد در سینه به تلاطم افتاده بود . هیجان شیرینی وجودش را گرفته بود . 

درست مانند روزی که برای اولین بار وارد محیط دانشگاه شده بود . بی دلیل لبخند روی لبش نقش بسته بود . با توکل 

به خدا از اتاق خارج شد . در دل از خدا کمک میخواست . بعد از خوردن صبحانه در کنار خانواده همراه پدرش از خانه

خارج شد . 

روبروی در حیاط با کیوان و کیان مواجه شد . چشمان هر دو با تعجب به روی او خیره مانده بود .بعد از سلام و احوالپرسی با پدرش به او هم سلام کردند . 

بهار با تکان سری به هر دو جواب داد و زودتر از حرف پدرش سوار شد .کیان با اخم گفت :

- به سلامتی کجا تشریف میبرین دایی جان . حالتون بهتر شده ؟

بهرام دستی به شانه ی او زد و گفت :

- سرِکار عزیزم . خدا رو شکر حالم بدک نیست .

- خب خدا رو شکر... پس بهار .........

بهرام میان حرفش پرید و با لبخندی گفت :

- قراره تو شرکت خودمون مشغول بشه . با خودم میبرمش شرکت .

- اما دایی شما که عقیده داشتین زن نباید بیرون از خونه کار کنه !

- هنوزم میگم اما وقتی خودش راضیه مگه حرف من اثری هم داره ؟

کیوان زیر چشمی بهار را از داخل ماشین زیر نظر گرفته بود . چشمانش از این همراهی ( پدرش) تعجب کرده بود.

تا بحال او راه تا این حد منعطف و مهربان ندیده بود . 

کیان نگاهی به صورتِ به اخم نشسته ی بهارکرد. دلش برای این همه دلتنگی که گریبانش را از همین حالا گرفته بود به فریاد در آمد . قلبش بیتاب خواستنش بود و عقلش او را پس میزد .

دستی به پشت گردنش کشید و گفت :

- دایی اگه زمان برگشت تنها بود بگین من بیام دنبالش تا تنها برنگرده . 

بهرام نگاه مشکوک و جستجو گرش را به روی چهره ی او به گردش انداخت و گفت :

- ممنون دایی جون خودم برش میگردونم درست نیست با داشتن نامزد بهار و همراهی کنی . 

دستش را جلو برد . بعد از فشردن دستان خواهرزاده هایش از آنها خداحافظی کرد و سوار ماشین شد .

بعد از اینکه با سکوت پر اخم بهار ، مسیری را پیمودند ، صدایش را صاف کرد و گفت :

- چرا جدیدا با اخم و بد اخلاقی با پسر عمه هات برخورد میکنی ! اینه دستمزد اون همه سالی که بهت محبت میکردن تا درد بی مادری را فراموش کنی !

- میشه در مورد اونا حرف نزنیم ؟

- از کی تا حالا پسرعمه هات در برابرت به اونا تبدیل شدن .

- از وقتی که فهمیدم تمام مدت رفتارشون از روی ترحم و بی مادری من بوده نه برای خودم . که اگه برای خودم بود اینهمه منت بالای سرم نبود .

 

بهرام رادیو را روشن کرد و گفت :

- هیچ ترحمی در کار نبوده و نیست . تو دل عمه تو شکستی . توقع داشتی با اون کار نازتو بکشه . همون طور که اگه کیان اینکارو با تو میکرد منم تف تو صورتش نمینداختم .

بهار در دلش نالید که چقدر احمق بود که خودش را در نزد فامیل خراب کرد تا او جایگاهش را حفظ کند . لعنت به احساسی که باعث شد قسم بخورد تا حرفهایش را واگویه نکند . دلش از این همه نامردی او بیشتر خون میشد . 

نگاههای مشتاق این چند روزه و حرفهای آن روزش او را گیج میکرد . 

کیان چه در سر داشت که این چنین او را بازی میداد . یعنی تمام این پس زدنها برای این بود که او گفته بود حاضر نیست در کشوری غیر از ایران زندگی کند !!

او را به رویای شهر فرنگ فروخته بود یا واقعا طبق گفته های آنروزش احساسش از روی ترحم بوده ؟!

چشمانش را باز و بسته کرد تا افکار منفی را از ذهنش دور کند . دیگر کیان برای او ارزشی نداشت جزء یک خاطره ی تلخ.

بهرام با رسیدن به شرکت ماشین را پارک کرد و به سمت بهار چرخید . 

- دخترم ببین چی میگم ... تو شرکت ما بیشتر محیط مردونه س . از همین روز اول حواست باشه زیاد با مهندسای جوون 

هم صحبت نمیشی . نمیخوام کسی پشت سرت حرف مفت بزنه . زمان ناهار هم خودم میام سراغت تا تو دفتر من باشی .

هرچند که تو بایگانی زیاد با کسی برخورد نداری اما به هر حال ممکنه بعضیا شیطونی کنن و بخوان ببینن کی تو اون اتاق 

جاگیر شده .

- خیالتون راحت .

هر دو از ماشین پیاده شدند . دلهره ای همراه با استرس تمام وجود بهار را در بر گرفت . حسی که روز کنکور داشت را

دوباره تجربه میکرد . از حرف ها و توصیه های پدرش ترس گنگی به جانش افتاده بود . در دل دعا میکرد در این 

محیط برایش اتفاق خاصی نیوفتد و بی دردسر به کارش ادامه دهد . 

با ورود به شرکت بی اراده چشمانش داخل شرکت را به نظاره نشست . دکور زیبا و رنگهای گرم حس خوبی به او القا میکرد . میز چوبی قهوه ای تیره ی ، منشی شرکت با پارکت کرم رنگ و گلدان های گل بامبو در گوشه ی سالنی که دوتا راهرو به جهت مخالف هم ، درونش راه داشت فضای دلباز و بزرگی را روبرویش به تماشا گذاشته بود . 

با صدای پدرش از جا پرید . 

- بهار جان بیا اول باید با آقای نادری آشنا بشی . 

رو به منشی شرکت که خانومی میان سال وجا افتاده بود کردو گفت :

- سلام خانوم شاهرودی آقای نادری تشریف دارن ؟

- نه ... هنوز نیومدن .حالتون چطوره مهندس؟

- شکر خدا خوبم .ممنون .

با نگاهی به بهار پرسید :

- جناب مهندس این خانوم خوشگلو معرفی نمیکنین؟!

بهار با خجالت سرش را بالا آورد و سلام آرامی نثار منشی کرد .

بهرام با لبخند دستش را پشت کمر بهار گذاشت و گفت :

- ببخشید فراموش کردم ... بهار دخترم هستن که قراره بایگانی رو سروسامون بده . اگه مشکلی برای کامپیوترا هم پیش اومد میتونین به بهار بگین . 

- چه جالب ... خیلی خوشحالم از دیدنت دخترم .منم شاهرودی هستم . کمکی خواستی رو من حساب کن .

بهار لبخندی زد و گفت :

- ممنون . منم خوشبختم از آشناییتون .

صدای قدمهای محکمی از پشت سرش و نگاه خندان منشی سر او و بهرام را به عقب هدایت کرد و همزمان صدای منشی به

گوش رسید .

- سلام آقای نادری . صبحتون بخیر . 

بهار هم آرام سلام گفت و نگاه متعجب نادری را روی خود حس کرد .

- سلام .

بهرام دستش را پیش برد و با گفتن سلام لبخندی زدوگفت :

- سلام نادری جان . خوبی ؟ ببخشید در این یه ماه دست تنها موندی .

نادری در حالی که دستش را تکان میداد گفت :

- چطوری پهلوون . خوبی؟ چی کار کردی با خودت که یه ماه خونه نشین شدی ؟

- قلبه دیگه ... بگیر و نگیر داره . وقتیم بگیره دیگه کاری از دست آدم برنمیاد . کار خدا بود زنده موندم . 

- بریم تو اتاق من . باید کلی باهم حرف بزنیم .

هر سه به سمت اتاق رفتند . در اتاق را باز کرد و کنار کشید . بهرام و بهار که وارد شدند رو به منشی گفت سه تا نسکافه 

و بیسکویت بیار .

بهار و بهرام کنار هم روی مبل نشستند . نادری وارد اتاق شد و کیفش را روی میزش گذاشت و خودش روبروی آن دو نشست و گفت :

- خب ... چشم ما روشن . خدا رو شکر بخیر گذشت . بهار خانوم هم که افتخار آشنایشون رو تو بیمارستان داشتم . 

خانوم دوباره بهتون تسلیت میگم انشالا آخرین غمتون باشه .

بهار با ترس نگاهش را روی صورت نادری چرخاند . زبانش قفل شده بود . چرا فکر اینجا را نکرده بود ؟

چرا فراموش کرده بود به این شخص که در زمان عیادت از پدرش متوجه شده بود او عزادار است ، سفارش کند زبانش را در دهانش نگاه دارد ؟ 

بهرام بهت زده به بهار و نادری نگاه میکرد . از اینکه این تسلیت بابت چه کسی بود که او خبر نداشت قلبش تیر کشید . 

نادری از چهره ی بهت زده ی آندو فهمید گاف داده است . با ناراحتی گفت :

- چی شده ... بهرام تو ... تو نمیدونستی ؟!

بهرام با چشمانی که از فرط بهت و ترس بدون پلک زدنی به او خیره شده بود به سمت بهار برگشت . 

بهار دستانش را در هم قفل کرده بود . با چشمانی که به زمین خیره شده بود جرأت هیچ حرکتی نداشت .

- یکی به من بگه این حرفی که شنیدم یعنی چی ؟

نادری آب دهانش را قورت داد و گفت :

- شرمنده ... من خبر نداشتم نباید چیزی بگم .

بهار سرش را با ترس بالا آورد . قطره اشکی از چشمش چکید و گفت :

- بابا خواهش میکنم ناراحت نشو . ما برای سلامتی خودت حرفی نزدیم . میترسیدیم حالت بد بشه .

بهرام با نگرانی صورت بهار که باز به پایین خم شده بود را بالا کشید . آب دهانش را قورت داد و با زور کلمات را از دهانش بیرون داد .

- بهار ... بابا بگو .... چی شده عزیزم .

فکری مانند صاعقه در آن واحد به ذهنش برخوردکرد .

- وای نه ... خدایا ... بهار نکنه ... الهه ... آره بهار ؟!! 

سکوت بهار و اشکی که مانند سیل روی گونه اش جاری شد . بهرام را به یقین رساند . 

نادری از جا برخاست و در اتاق راباز کرد و گفت :

- خانوم شاهرودی آب قند بیار .

کنار بهرام نشست و شانه هایش را در دست گرفت و گفت :

- مرد قوی باش ... شرمنده من نمیدونستم تو خبر نداری ... بهرام .... بهرام منو نگاه کن . 

بهار با ترس به پدرش خیره شد . صورت کبودش نشان از جدال قلبش برای طپیدن و ریه هایش برای دریافت اکسیژن

داشت . 

سریع با دستانی که به شدت میلرزید دست در جیب کت پدرش کرد و قرص زیر زبانی را بیرون کشید و سریع یکی 

را از غلاف خارج کرد و زیر زبانش گذاشت . 

- بابا ... تو رو خدا نفس بکش ... بابا جون من .... بابا ...بخدا نمیخواستیم ناراحت بشی که بهت نگفتیم .

بهرام در همان حال خراب بیاد آن صحنه هایی افتاد که در زمان ایست قلبیش دیده بود . پس همان زمان که الهه از 

او دور شده بود او را از دست داده بود . چه خوش خیال بود که فکر میکرد که الهه بخاطر اینکه او عذاب نکشد دیگر به دیدارش نیامده بود .

بعد از یک ساعت حال بهرام جا آمد . اما بهار داشت از حال میرفت . روز اول کاری صحنه ی تئاتری به راه افتاد که منشی هم بی نصیب نمانده بود .

منشی لیوان آب قندی هم به دست او داد و او را مجبور به خوردن کرد . نادری با تاسف به حال آندونگاه میکرد و در دل 

خود را لعنت میکرد که بی موقع زبان باز کرده بود .

رو به بهرام کرد و گفت :

- بهرام جان پاشو برو خونه حالت که بهتر شد برگرد سرکارت . بهار خانوم هم میتونه از فردا بیاد سرکارش . 

بهرام گیج و منگ گفت :

- شرمنده ...من... من فردا برمیگردم . 

رو به بهار کرد و گفت :

- بریم .

بهار مطیع و سر به زیر خداحافظی آرامی با نادری کرد و پشت سر پدرش از اتاق خارج شد و در آخرین لحظه نادری گفت :

- چرا چنین چیز مهمی رو ازش پنهون کردین ؟

بهار فقط سرش را به چپ و راست تکان دادو به راهش ادامه داد . دلش آشوب بود . چگونه باید توی چشم پدرش از این 

پنهان کاری و شوکی که بهش وارد شده بود ، نگاه کند؟ 

شانه های خمیده ی پدرش برایش باور پذیر نبود . مردی راکه سالها از آوردن نام الهه هم خودداری میکرد و او را از دانستن 

طبیعی ترین اطلاعات در مورد مادرش منع میکرد ، چه شده بود که اینگونه غالب تهی کرده بود و رو به مرگ رفته بود . 

صورت رنگ پریده و دانه های درشت عرق روی پیشانیش از خرابی حالش خبر میداد .

کنارش ایستاد و بازویش را گرفت . آرام پرسید :

- حالت خوبه بابا ؟

بهرام با چشمانی که دو دو میزد روبرویش ایستاد . نگاهی دقیقی به چهره ی دخترش انداخت و گفت :

- کی این اتفاق افتاد ؟... چرا به من چیزی نگفتین ؟

بهار سرش را پایین انداخت . زمزمه کرد .

- من فکر میکردم برای شما مهم نیست اما رؤیا گفت برای حالتون بده و بخاطر سلامتی شما این ماجرا را نگفتیم .

بهرام به راه افتاد و بهار که بازویش را گرفته بود همراهش کشیده شد . 

کاملا حس میکرد پاهای پدرش دیگر مانند گذشته قدم بر نمیدارد . صدای کشیده شدن کف کفشش روی سرامیک های

راه پله قلبش را میفشرد . شکستن کمر و خمیده شدن شانه های پدرش برای زنی که سالها نامش را به زبان نمی آورد 

دردآور و حیرت انگیز بود .

با رخوت خودش را درون ماشین جای داد . سکوتی که بینشان بود دلش را بیشتر به آشوب میکشید . نگاه بهرام سرد و بیروح شده بود . 

ماشین که به حرکت در آمد نگاهش به روبرو خیره بود . بدون هیچ حرفی ماشین را در خیابانهای شلوغ به حرکت در آورده بود . بهار مسیرهایی که میدید مطمئن بود به خانه ختم نمیشود . 

دستش را روی دست سرد و یخ زده ی پدرش گذاشت . بهرام با تماس دست دخترش از عالم هپروت خارج شد و با لحن پر دردی گفت :

- پرسیدم کی اتفاق افتاد ؟

بهار ، لبان خشکش را با زبان تر کرد . به زحمت لب باز کرد .

- همون روز که اومد دیدن شما . همون موقع که شما ایست قلبی داشتین پایین تخت شما افتاد زمین . تا بخوان بهش رسیدگی کنند قلبش از حرکت ایستاد . خدا رو شکر شما با شوک برگشتین اما ..........

اشکهای آرامش به هق هق تبدیل شد و از گفتن باز ماند . نتوانست بگوید قلب مادرش با کمک باطری میطپید . نتوانست 

بگوید دکتر گفته از شدت شوکی که از خرابی حال بهرام به او وارده شده بود، قلبش دیگر یارای زدن حتی با کمک باطری را هم نداشته . نتوانست بگوید گردنبندی که گردن مادرش بود پشتش اسم بهرام و الهه حک شده بود .....

بهتر که نمیتوانست اینها را به زبان آورد وگرنه طاقت از دست دادن او را هم نداشت . بهرام بی هیچ حرفی رانندگی کرد . بهار زمانی که ماشین از حرکت ایستاد دستانش را از روی صورتش برداشت . 

با دیدن محیط اطرافش به پدرش نگاه کرد . سرد و سخت شده بود . صدای خش دارش به زور شنیده میشد .

- کدوم قطعه ؟

- 310 .

ماشین حرکت کرد . اینبار بهار هم ساکت بود . ترس و دلشوره به جانش افتاد . بدون فکر گوشیش را برداشت . 

به اولین اسمی که رسید وارد صندوق پیام شد .

- خودتو برسون بهشت زهرا .

روی کلمه ی ارسال را که لمس کرد . بهرام گفت :

- مزاحم نمیخوام . گفته باشم . 

- چشم . 

دقایقی بعد بالای سنگ قبر سیاهی که عکس الهه روی آن حک شده بود، ایستادند . بهرام زانوانش خم شد و روی سنگ 

قبر افتاد . دستانش را روی عکس الهه کشید . از ته دل ضجه زد .

- خدا چرا ؟... خدا چرا اون ... من باشم و اون بره زیر خاک .

رو به بهار کرد و با التماس گفت :

- تنهامون بذار دخترم .

- بابا براتون خوب نیست خواهش میکنم خودتونو ناراحت نکنین . 

- برو بهار ... برو دخترم .

 

*****************

بهرام با خشم مشتش را روی سنگ کوبید و فریاد زد .

- آخه چرا ... خدایا انقدر گناهکارم که به درگاهت راهم ندادی و اونو بردی ... با این دردی که روی سینه م گذاشتی چه کنم خدا؟ ... حتی فرصت نکردم ازش طلب بخشش کنم . 

سرش را روی سنگ گذاشت . اشکهایش مانند رودخانه جاری شد .به آرامی زمزمه کرد :

- الهه میدونم بهت خیلی ظلم کردم . میدونم آفت زندگیت و جوونیت شدم ... خیلی گند زدم به زندگی تو و خودم و دخترمون . ولی میخوام اینو الان که اونجایی بدونی.... هنوزم عاشقتم ...بیشتر از روزی که خطبه ی عقد بینمون 

جاری شد .... این عشق سینه سوز بود که زندگیمو به مرداب تبدیل کرد و به جنونم کشوند ... تو برام بت بودی ... 

زندگی بودی... همه ی وجودم بودی... نمیدونم چرا دچار اون همه وسواس شدم . .. میخوام بدونی بهت خیانت نکرده بودم . .. باور کن میخواستم حالمو درک کنی ... تو هم عاشق بودی که نتونستی منو ببخشی ... میدونم و درک کردم که رفتم ... رفتم تا آروم بشی ... رفتم زمانی برگردم که کارمو فراموش کرده باشی ... اما دیر برگشتم ... خیلی دیر . 

عزیزم ... عشقم ... باور میکنی من تا سه سال به رؤیا دست نزدم . ... بهتره باور کنی ... رؤیا هم از سر بی کسی و تنهایی 

منو تحمل کرد ... از اول به چشم پرستار بهار دیدمش ... کم کم که وسواسم خوب شد همراه زندگیم شد . 

رفتی که منو بیشتر بسوزونی ... میدونم جات از این دنیا بهتره ... هنوز یادمه چقدره نورانی و زیبا شده بودی .... 

الهه منو ببخش و از خدا بخواه منو هم زودتر پیش تو بیاره دیگه این زندگی و این دنیای کثیف و نمیخوام ... دیگه بسه هر چی تو این سالها تاوان حماقتهای دوران جوونیمو دادم ....

سرش را به سمت آسمان گرفت و از ته دل فریاد زد .

- خدایا راحتم کن از این درد جگر سوز ... به خدایی خودت قسم خسته ام ...بریدم ... 

 

از دور شاهد ضجه های پدرش بود . گاهی سرش را روی سنگ سیاه میگذاشت ، گاهی سرش را به سمت آسمان میگرفت .

دلش میخواست بداند با مادرش چه حرفهای مگویی داشت که او را دور کرد . اما حق نداشت مزاحم خلوتش شود.

حضور شخصی را کنارش حس کرد . برگشت و نگاهی به چهره ی گرفته اش انداخت . سلام آرامی بینشان رد و بدل شد .

- چی شد بهش گفتی؟

- من نگفتم ... رئیس شرکت تو حرفاش لو داد .

- باید خودتون میگفتین ... بازم دیر نشده .

- میترسم براش ... خیلی داره خودشو عذاب میده . نبودی ... صدای ضجه هاش و خدا خدا کردنش دل سنگ رو

آب میکرد .

آرشام به فکر فرو رفت . نگاهش روی مردی که خمیده بود و روی زمین به حالت سجده در آمده بود خیره ماند .

این چه حکایتی بود ... این چه زندگی بود که این دو را به اینجا رساند؟ الهه بعد از سالها باید بر میگشت و درست در کنار

بهرام میمرد ؟!! این چرا برای هیچ کدام جواب نداشت ........

زمانی که حالت بهرام طولانی شد . بدون هیچ حرفی به سمتش خیز برداشت . بهار هم بدنبالش کشیده شد .

هیچ صدایی از بهرام شنیده نمیشد . با ترس گفت :

- بهرام خان ... بهرام خان .

جواب که نشنید درنگ را جایز ندانست . دستان پر قدرتش را به زیر بدن بهرام کشید و او را برگرداند . صورت کبود شده و

به عرق نشسته ی او صدای هق هق بهار را به هوا برد . فریادهایش دل آرشام را خنج میکشید . 

- بابا ... باباجونم تو رو خدا چشماتو باز کن .

آرشام سریع درون جیبهایش را گشت و قرص زیر زبانی را بیرون کشید و با زحمت به درون دهانی که قفل شده بود 

گذاشت . 

به سختی او را در در آغوش کشید . سرش را به سمت آسمان گرفت شروع به دادن تنفس مصنوعی کرد تا اکسیژن به ریه هایش برسد . بخاطر جراحت روی سینه اش نمیتوانست قلبش را ماساژدهد .انقدر این کار را ادامه داد تا بعد از دقایقی که به اندازه ی یک سال برای بهار گذشت ، بهرام نفس عمیقی کشید .

خیالش که از نفس کشیدن او راحت شد سوئیچش را به بهار داد و گفت :

- تو برو در ماشین رو باز کن تا من بیارمش .

بهار دوان دوان به سمت ماشین رفت . در دلش خدا را هزاران بار شکر کرد که آرشام خودش را زود رسانده بود . وگرنه او در آن قبرستان خلوت در روز شنبه دست تنها چه میکرد !؟ 

 

*******************

نگاهش به روی پیامی که برایش رسیده بود خشک شد . نمیدانست باید چه تصمیمی بگیرد .

فردا روز رفتن کیان و آرمیتا بود . پدرش بعد از یک هفته بستری بودن در بیمارستان مرخص شده بود . اما چه مرخص 

شدنی !! نه با کسی حرف میزد نه توجهی به اطرافش داشت . چنان غرق در افکار خود بود که توانایی انجام کار را هم نداشت . 

بهار در ان دو هفته به تنهایی به شرکت میرفت و بعد از ظهرها آرشام او را به منزل میرساند . روزهایی که در سکوت در کنار هم سپری میکردنند بدون کلامی حرف زدن . سلام و خداحافظشان هم در حدی بود که نشان دهند در کنار هم حضور دارند.

حالا بعد از این روزهای پر درد و غمبار این پیام روح و روانش را به بازی گرفته بود .

-« باید قبل از رفتن با هم حرف بزنیم . خواهش میکنم قبول کن . ساعت 6 کافه ی یاس منتظرم »

مگر خبر از اوضاع روحی او نداشت که اینگونه او را به ماراتن طاقت فرسای بازنده ها دعوت میکرد . 

او که دستهایش را به عنوان تسلیم بالا برده بود . حالا که زمان رفتنشان بود چه حرفی با او داشت . میخواست آخرین ضربه را هم بزند و برود ؟ 

بین دو راهی رفتن یا نرفتن اسیر شده بود. یک دلش میخواست در آخرین روز حرفهایش را بشنود ، یک دلش طاقت 

دیدن او نداشت و از خدایش بود زودتر از ایران برود تا او نفس راحتی بکشد . هنوز تا ساعت 6 بعد از ظهر وقت داشت .

باید با دلش یک دله میشد و بعد قدم برمیداشت .

 

*******

ساعت از 5 گذشته بود . میدانست آرشام بیرون از شرکت در انتظارش ایستاده . نمی خواست او از این دیدار چیزی بداند .

برایش پیام داده بود کارش تا ساعت 7 طول میکشد . اما پیام آرشام سر ساعت 5 ، خبر از بودن همیشگیش میداد . 

- « تا هر وقت کارت طول بکشه منتظر میمونم » 

در دلش آهی کشید . از طرفی کنجکاو شده بود به این دیدار تن دهد تا حرفهایش را بشنود . از طرف دیگر می دانست این دیداری عادی نیست و نباید کسی خبردار شود . 

تنها یک کار به ذهنش میرسید . اینکه علنا به آرشام بگوید میخواهد تنها باشد . البته اگر امیدی به این جماعت زورگو 

باشد که یکبار حرف گوش کنند . 

کیفش را روی دوشش انداخت . خودش میدانست آرشام مرد این نیست او را در این ساعت روز تنها رها کند . وقتی بعد از 

خداحافظی با خانوم شاهرودی از در شرکت بیرون زد فکری مانند جرقه به ذهنش رسید ، پیام داد .

-« آرشام بیرون منتظرمه خودت کاری کن بره تا من به قرار برسم »

دقایقی منتظر پیام بود . طول راه پله را میرفت و برمیگشت . دلش آرام و قرار نداشت . صدای زنگ گوشی او را از فکر بیرون کشید . با دیدن نام آرشام ، آب دهانش را قورت داد . تمام تلاشش را خرج کرد تا عادی باشد .

- سلام .

- سلام بهار جان . هنوز کارت تموم نشده ؟

بهار خیلی جدی گفت :

- نه ...گفتم که تا ساعت 7 کارم طول میکشه . چیزی شده ؟

- نه ... من باید تا جایی برم و برگردم . تا من برگردم خودت برنگردی خونه . تمام تلاشمو میکنم تا زودتر از ساعت 

7 اینجا باشم . 

- ایرادی نداره خودتو اذیت نکن . هر وقت برسی من تا اون موقع صبر میکنم .

- پس فعلا خداحافظ .

گوشی را قطع کرد . از بدجنسی خودش ناراحت بود . به این فکر میکرد اگر کسی با خودش چنین رفتاری کند 

تا چه حد عصبانی میشود . کاش آرشام نفهمد او را بازی داده است . از این بی اخلاقی ها متنفر بود که خودش

الان مرتکب شده بود .

با سرعت آن دو طبقه را پایین آمد . میترسید دیر شود یا تاکسی به موقع پیدا نکند . 

به نگهبانی مجتمع که رسید . با نوک انگشت به در شیشه ایش ضربه زد . پیرمرد نگهبان بیرون امد .

- سلام آقای مرادی میشه یه تاکسی سرویس خبر کنید ؟

- چشم خانوم ... فقط بگم برای کجا ؟

بهار آدرس را گفت و بعد از 5 دقیقه پراید مشکی روبروی شرکت ایستاد . سوار شد و دوباره آدرس را به راننده گفت .

در ترافیک عصر تهران گیر افتاده بود. تمام تنش گُر گرفته بود . از اینکه این دیدار برایش این همه ترس و دلهره داشت 

دستانش به لرز افتاده بود . در توانش نبود باز هم حرفهایی بشنود که بیشتر از گذشته تحقیر شود . یکبار طعم 

گس حقارت را به تمام معنا چشیده بود .

لرزش دستانش زمانی که به محل قرار رسید به زانوهایش سرایت کرد. حس یک قربانی را داشت . او که یکبار تمام 

احساسات ناب عاشقانه و رویاهای دخترانه اش را باخته بود و اعتبار خودش را قربانیِ عزت و آبروی کیان کرده بود .

دیگر از چه میترسید وقتی ، چیزی برای باختن و قربانی کردن نداشت . 

آب دهانش را قورت داد و با گام های کوتاه و لرزان وارد کافه شد . با ورودش نگاهش را در محیط چرخاند .

صدای قهقهه و خنده ی چند پسر روی اعصابش خط میکشید . با دیدنش که با دست اشاره میکرد به سمت

میزش حرکت کرد . 

نفس در سینه اش حبس شد . با بلند شدن آرمیتا و شنیدن سلام گرم و دیدن چشمان مهربانش نفسش را به آرامی 

بیرون داد . با لبخند کمرنگی که به زور روی لبش نقش بسته بود ، سلامش را جواب گفت .

با اشاره ی دستش پیش خدمت کنار میز ایستاد .

- سفارشتون ؟

- من قهوه با کیک شکلاتی ... تو چی میخوری ؟

بهار نگاهش را به صورت مصمم و آرام آرمیتا داد و گفت :

- قهوه با شیر و شکر .

بعد از رفتن پیش خدمت آرمیتا دستان سرد و لرزانش را گرفت . دستان او از گرما و دستان خودش از سرمابه عرق نشسته بود . با چشمانی که غم درونش بیداد میکرد نگاهی به آرمیتا کرد و گفت :

- روز آخر چه چیزی باعث شد این قرار شکل بگیره . اگه از طرف من میترسی خیالت راحت من .........

- نه بهار من از تو نمیترسم . برعکس تصور تو من تو رو خیلی دوست دارم . میدونم در مورد من چی فکر میکنی ...

همان طور که برادر خودم در موردم فکر میکنه ... خواستم تا قبل از رفتن حرفهایی که توی دلمه برات بگم .نمیخوام 

آهی که میکشی پشت زندگیم باشه . باور کن منم در این بازی بازنده ام . یعنی واقعیتش و بخوای هر سه مون بازنده ایم

هر کدوم به نوعی ... اما خوش شانس ترین ما توئی که شانس یه زندگی خوب رو داری ... میدونم که لیاقتت خیلی بالاتر از این زندگیه که من دارم تشکیل میدم ... برات خوشحالم که بعد از رفتن ما تو به آرامش میرسی .

با گذاشته شدن سفارش داده شد روی میز ، مکثی کرد و گفت :

- برخلاف تصور تو و آرشام من خونه خراب کن نیستم بهار ...

بهار در دلش پوزخندی زد و گفت : 

- پس حتما مرغ سعادت بودی من خبر نداشتم !

- حق داری در موردم اینطور فکر کنی اما من بیشتر از اینکه یک دختر یا یک زن باشم یک خواهرم ... شایدم بیشتر از یک خواهر عاشق برادرم هستم . نمیدونم چه جوری احساسم رو بگم تا بتونی درکش کنی . 

بهار سرش را به چپ و راست تکان داد و با ناراحتی گفت :

- اگه برای طلب بخشش ، منو اینجا کشوندی من همینکه ذات خائن کیان رو نشونم دادی بخشیدمت . دروغ نمیگم تا 

روز عقدتون در دلم خدا خدا میکردم به یه وسیله ای این عقد و ازدواج بهم بخوره اما بعد از عقدتون دیگه هیچ حسی 

نه به تو نه به کیان ندارم ... سفرتون بی خطر .

از روی صندلی برخاست . دستانش اسیر دست لرزان آرمیتا شد . آرمیتا با بغض نگاهی به چشمانش کرد وبا التماس 

گفت :

- خواهش میکنم بمون... میخوام حرفای دلمو بهت بگم . تا نگم آروم نمیشم . این فرصت آخر رو ازم نگیر بهار .

بهار با دیدن اشکی که روی گونه اش چکید دلش به درد آمد دوباره بر سرجایش نشست .

آرمیتا یک برگ از دستمال کاغذی روی میز برداشت و اشکش را پاک کرد . به قهوه اش اشاره کرد و گفت :

- تا سرد نشده بخور تا حرفامو بزنم . احتیاج به تمرکز دارم .

هردو در سکوت قهوه نوشیدند . بهار خیره به بخار روی فنجان گفت :

- یه حسی به من میگه علاقه ی خواهریت رو زیادی با غلظت گفتی ... نمیدونم حسم درسته یا نه اما دوست دارم حالا که میخوای حرف بزنی چیزی رو در ابهام نذاری .

آرمیتا با بغضی که در گلویش چمبره زده بود و راه نفسش را بند آورده بود گفت :

- اینجام تا همه چیز رو برات بگم . پس حوصله کن . 

 

آرمیتا دستمال را زیر بینی اش کشید و با ناراحتی به صورت رنگ پریده ی بهار نگاه کرد . به او حق میداد دیدن رقیبش 

اینگونه او را به هم بریزد . آب دهانش را قورت داد و گفت :

- اینا رو باید بگم تا تو بدونی چی شد که ما برگشتیم ایران ... دو ماه قبل از عید بود که عمه حالش خراب شد . باید باطری 

قلبش رو عوض میکرد . وقتی میخواست تو اتاق عمل بره از آرشام و بابام قول گرفت چه زنده برگرده چه مرده اونا به ایران برگردنو تو رو براش پیدا کنن . آرزوش شده بود تا تو رو از نزدیک ببینه . 

آرشام خیلی به عمه وابسته بود . تا عمه از اتاق عمل بیرون بیاد مرد و زنده شد . وقتی عمه دوباره چشم باز کرد انگار 

دنیا رو به ما دادن ... بهت گفته بودم عمه حکم مادرمونو داشت . انقدر مهربون و با محبت بود که همه رو شیفته ی

خودش میکرد . حتی علی هم اعتراف میکرد که تا به حال آدمی به مهربونی الهه ندیده . 

آرشام از همون موقع به دنبال نشونی از تو بود ... پدرت و جعفر خان آدرسشون عوض شده بود و عمه هم نشونی بقیه ی 

فامیل رو به یاد نداشت .

تا اینکه یه شب بابا بزرگ گفت ؛ منو جعفر یه زمین توی کردان کرج داشتیم که اون موقع به صورت یه باغ بوده . شاید 

بریم اونجا بتونیم یه نشونی از جعفر و پسرش پیدا کنیم . 

با این حرف بابابزرگ نور امید تو دلمون روشن شد . همه دوست داشتیم به نحوی در خوشحالی عمه سهیم باشیم . 

من خیلی تو فیس بوک و شبکه های اجتماعی اسمتو سرچ میکردم اما با چندتا بهار آشنا شدم که با نشونیایی که میدادن تو نبودی . بعدها فهمیدم تو توی این شبکه های اجتماعی نیستی . 

باهمون امید ، آرشام برای گرفتن بلیط اقدام کرد . بابابزرگ با شنیدن این خبر پاشو کرد تو یه کفش که میخواد برگرده ایران 

و تو کشور خودش بمیره البته دوراز جونش... خلاصه بابا هم بخاطر پدرش مجبور شد کار توی بیمارستان اونجا رو رها کنه 

برای برگشت به ایران اقدام کنه . چون نمیتونست پدرشو در این سن و با این حال تنها بذاره .

این شد که ما همگی سه روز قبل از سال تحویل اومدیم ایران ... با آدرسی که بابابزرگ داد آرشام باغ رو پیدا کرد . اون 

اتاق سرایداریش پر از گردو خاک و داغون بود . دوتا کارگر گرفتیمو بعد از تمیز کردن اون جا ، درست همون روز 

اول عید اومدیم اونجا .

از جایی که بابابزرگ طاقت نداشت قرار شد اول منو آرشام بیایم و خبر بگیریم .

وقتی اومدیم توی باغ صدای زیبایی پاهای آرشام رو سست کرد .به طوری که ایستاد و تا آخر به ترانه ای که میخوندی گوش داد . از تغییر حالتی که داشت ، فهمیدم یه اتفاقی درونش افتاده . مثل مسخ شده ها به سمت تو قدم برمیداشت . 

آرشامی که به هیچ دختری توجه نمیکرد و در جمعی که دختر بود حاضر نمیشد رنگ به روش نمونده بود.

اما تو تمام حواست به پسری بود که روبروت نشسته بود . من که دختر بودم محو تماشای تو شدم وای بحال برادرم . وقتی چشم بستی و با تمام احساست آخر ترانه رو خوندی دل من هم لرزید .

دستای مشت شده ی برادرم هم نشون دهنده ی انقلابی بود که در درونش اتفاق افتاده بود . 

در همون روز چشمان بیقرار برادرم رو دیدم که در پس دیدنت چه جوری دو دو میزنه .همون موقع توی دلم قند آب شد . امیدوارم بودم تو بتونی قلب یخ زده ی برادر زجر کشیده مو گرم کنی و خونه ی دلش رو روشن کنی ... اما تو تمام هوش و حواست به کیان بود . تا حدی که منو هم نسبت به کیان کنجکاو کردی.

بر عکس تو ، کیان با دیدن من برق شیطنت تو چشماش دیده شد . مخصوصا که فهمید ما فامیل هستیم و از خارج اومدیم بیشتر اشتیاق نشون داد . اما تو بیشتر سعی میکردی خودتو از ما دور کنی . همین کار تو میدون رو برای کیان باز کرد و بیشتر به من نزدیک شد ، در عوض دوری کردن تو ، دید آرشام رو به تو بهتر کرد . آرشام از دخترای دم دستی و آویزون

بیزاره که تو اینطور نبودی . شرم وحیایی که داشتی نگاه آرشام رو به دنبالت میکشوند .

برعکس تو که هیچ کنجکاوی در مورد ما و زندگیمون نداشتی ، کیان ولع شدیدی برای دونستن زندگی در اون ور دنیا داشت . من هم براش هر چی دوست داشت میگفتم .از دانشگاههای اونجا تا کلوپ ها شبانه و کنسرتا و محیط کاری و اجتماعیش اونم سیر نمیشد از اطلاعاتی که دریافت میکرد . 

آرشام در اون سیزده روزی که تو اونجا بودی بعد از سالها ، دوباره بیخواب شده بود . مدام با خودش کلنجار میرفت

و کلافه بود . 

فهمیدم دردش چیه . مخصوصا شباهت تو به عمه بیشتر از هر چیز روی آرشام و دیدش به تو تاثیر داشت .

تا اینکه توی حرفهای جعفر خان مافهمیدیم تو و کیان تا چند ماه دیگه جشن عقد و عروسیتون رو میگیرین .

بهار خسته از اینهمه تعریف از گذشته گفت :

- خیلی مونده ؟ میترسم دیرم بشه .

آرمیتا لبخند بیروحی زد و گفت :

- نگران نباش خودم میرسونمت . فقط به پدرت اطلاع بده دیر میری .

- قبل از رسیدن به اینجا خبر دادم .

- پس گوش کن ... بعد از شنیدن این خبر آرشام دوباره داشت تو فاز افسردگی میرفت . سکوتی که کرده بود و نگاههای پر از غمش که از ناامیدیش بود دلم رو آتیش میزد . نمیتونستم دوباره برادرمو مثل گذشته داغون ببینم . درسته شدت علاقه ش با چند بار دیدار اونقدر زیاد نبود که دیوونه بشه اما نا امیدی براش مثل زهر بود مخصوصا که اون یه بار از روزگار صدمه دیده بود . 

نمیخواستم دوباره شانس عاشق شدن و زندگی عاشقانه رو از دست بده .... آخه من ... آخه من باعث شدم بدترین درد زندگیشو تجربه کنه ... آرشامی که الان روبروت میبینی با تلاش علی و عمه به این روز در اومده اما من هنوز هم عذاب وجدان اون گذشته رهام نمیکنه . 

حالا وظیفه ی من بود کاری کنم به دختری که بعداز سه سال تونسته راه به قلب غمزده و یخزده ش باز کنه برسه .

بهار گیج و سردر گم میان حرفش پرید و گفت :

- چه دردی این همه عذاب وجدان برات داشت ؟ 

آرمیتا با درماندگی گفت :

- اینو باید از زبون خود آرشام بشنوی . نمیتونم در این مورد اطلاعاتی بدم .من چیزی که به خودم و کارم مربوطه رو میگم .هر چند اون موضوع هم از خطای من بود اما باید از خودش بشنوی .

برای همین خودم رو به کیان نزدیک کردم . اونم منتظر یه اشاره از طرف من بود . شنیدی میگن :

« از تو فقط اشاره از من به سر دویدن . »

کیان با دوبار دیدن من یادش رفت چه قراری با تو گذاشته . حتی من که اسم تو رو میوردم اخماش تو هم میرفت ...

میگفت تو اونو درک نمیکنی و خیلی سنتی رفتار میکنی . میگفت خیلی وقته پشیمون شده اما روی گفتنش رو نداره میترسید تو فامیل به نامردی و سواستفاده گری از بی مادری تو محکوم بشه . از علاقه ی مادرش به تو میترسید که عاق والدین بشه .

بهار در دلش به خودش لعنت فرستاد چه احمقانه او را در خیانتش کمک کرده بود .آرمیتا بعد از نفس تازه کردن 

ادامه داد.

-در آخر تصمیم گرفت از خودت کمک بخواد . به من گفت تو هم اونو زیاد دوست نداری و به اجبار خانواده تن به این 

خواستن دادی و از خداته که کیان عقب بکشه .

راستش با شنیدن این حرف کلی ذوق کردم . تو ذهنم ، هم شما رو از این ازدواج زوری نجات میدادم هم میدونو برای ابراز علاقه ی آرشام باز میکردم . بخاط همین خودم هم کم کم به کیان دل بستم . 

سکوت کرد و با چشمانی پر اشک به صورت خیس از اشک بهار خیره شد . حال او را درک میکرد . شنیدن این 

حرفها از زبان رقیب دردناک بود اما باید گفتنی ها را میگفت . باید کوله بار عذاب وجدانش را در همان کافه 

سبک میکرد و توشه ی دیگری برای سفرش برمیداشت . 

اشک چکیده را با نوک انگشت زدود و با صدایی که زیر فشار حرفی که میخواست بزند میلرزید گفت :

- من همه ی قلبمو تو ی این رابطه گذاشتم .اما بعدا فهمیدم ....نامردی کردم . بعد از اینکه رفتار کیان و خشمش در برابر تو رو دیدم و چشمای غمگین تو و اشکاتو دیدم فهمیدم همه ی حرفهاش دروغ بود .

در زمانی که با من بود خوب و عالی بود اما هرجا که تو بودی ....

بهار با تنی که مانند بید میلرزید هق هق کنان گفت :

- بسه دیگه .... بیشتر از این عذابم نده ... من که از تو توضیح نخواستم . چرا با حرفات شکنجه م میکنی ؟

آرمیتا هم اشکش جویبار شد و سرازیر شد .

- بخدا نمیخوام عذابت بدم . میخوام بدونی اون لیاقت تو رو نداشت . نجابت و متانت تو در برابر کیان مانند درّی نایاب بود که حیف بود گیر کسی مثل کیان بوالهوس بیوفته . اون تو و احساس تو رو به وعده ی اقامت خارج از کشور و رسیدن به خواسته های دیگه ش فروخت . منم میدونم در برابر چنین مردی زندگی خوبی ندارم اما برادرم از تمام دنیا برام بیشتر ارزش داره خوشبختی خودم اهمیتی نداره .همه با من مخالف بودن و هستن اما من راهمو انتخاب کردم .

عمه اول خیلی راهنماییم کرد اما وقتی دید من حرفم یکیه سکوت کرد . 

وقتی عمه خبر داد تونسته برای اومدن به ایران اجازه ی دکترش رو بگیره منم زمان عقدو اون موقع گذاشتم تا عمه هم 

جای مادرم کنارم باشه .فقط میخوام بدونی داشتن تو لیاقت میخواست . میخوام تمام حس های بدی که تو این مدت 

از حرفای کیان داشتی از خودت دور کنی . منم میدونم کیان با منم نمیمونه . چون کسی که یکبار خیانت کنه بار دوم هم اینکارو میکنه . من چیزی برای باختن ندارم . با اینکار برادرم رو از دست دادم . 

اشکهایش به هق هق تبدیل شد . بهار هم خشمگین بود هم ناراحت ... حتی دلش برای او هم میسوخت . حتی اگر 

گناهکار باشه او هم بازنده بود . اما دلش با او هرگز صاف نمیشد .

صدای پر بغض آرمیتا او را از خیره شدن به میز واداشت .

- اما همینکه حس کنم تو و برادرم در کنار هم خوشبختیت برام کافیه . 

بهار برآشفت و از جایش برخاست . با چشمانی که از گریه و خشم سرخ شده بود با کنترل صدایش گفت :

- تو چه جوری به خودت اجازه میدی برای زندگی همه تصمیم بگیری و صلاح و مصلحت دیگرانو تشخیص بدی . تو ...

تو خودتو و زندگی منو به لجن کشیدی ادعا میکنی به نفع من بوده ... تو خیلی خودخواهی کردی که ....

آرمیتا انگشت اشاره اش را روی بینی گذاشت و گفت :

- هیس ... خواهش میکنم بهار آبرومو نبر .... من ...

زیر گریه زد . چه خوب که خلوت ترین جای کافه را انتخاب کرده بود . با التماس دست بهاری که کلافه سرش را میان دستانش پنهان کرده بود گرفت و گفت :

- بهت التماس میکنم بهار ... بخوای به پات میوفتم ..... خواهش میکنم برادرمو نا امید نکن . بخدا اون دلشکسته ست .

دل به دلش بده . بخدا انقدر مردونگی داره و مهربونه که از بودن در کنارش لذت ببری . قول میدم انقدر لحظات خوبی رو برات رقم میزنه که روزی صدبار خدا رو برای داشتنش شکر کنی .... بهار... آرشامو بعد از من تنها نذار . 

خواهش میکنم ...هرکاری بگی برات میکنم فقط بهش فکر کن . دلشو نشکون ......

- نمیتونم آرمیتا ... من بازیچه ی دست تو نیستم هر کیو خواستی از زندگیم بیرون کنی و هر کیو خواستی وارد زندگیم کنی . تا الانم وقتمو هدر دادم و به حرفات گوش دادم . 

- بهار خواهش میکنم ... 

صدای عصبی و پر خشم مردانه ای هردو را ساکت و بهت زده کرد .

- خفه شو آرمیتا ... اگه یه کلمه دیگه بگی میکشمت !

 

 

 

 

 

چشمان سرخ از خشمش روی هر دو به حرکت در آمد . آرمیتا از روی صندلی بلند شد و با التماس گفت :

- منو ببخش ... اما تنها کاری بود که به فکرم رسید . میخواستم هم بهارو آروم کنم هم.........

- گفتم خفه شو تا خودم خفه ت نکردم . دیگه بین ما هیچ نسبتی وجود نداره . فکر کن برادرت برای همیشه مرده . 

دستان پرقدرتش را زیر بازوی بهار انداخت و با خشونت بالا کشید و گفت :

- که کار داری تو شرکت ؟!!... پاشو تا بابات با اون قلب مریضش سکته نکرده .

بهار با ترس به صورت آرمیتا نگاه کرد و همزمان با کشیده شدنش توسط آرشام کیفش را از روی دسته ی صندلی برداشت .

صدای نفس های سنگین و صدادارش نشان از خشم زیادش داشت . بهار همپایش دوید تا کنار ماشین از حرکت ایستاد .

از ترس و دلهره دستانش به لرز افتاده بود . برای اینکه خودش را آرام نشان دهد با غیظ رو به آرشام کرد و گفت :

- چه خبرته ؟... مگه دزد گرفتی این جور رفتار میکنی ؟دستم شکست .

آرشام با چشمانی که در کاسه ای خون شناور بود، سرد و خشن نگاهش کرد .دستش را رها کرد . در ماشین را باز کرد و او را به آرامی به سمت داخل ماشین هدایت کرد . ضربان روی شقیقه هایش چنان واضح بود که بهار با دیدنش دلش

برای او و خودش سوخت .

این مرد خشمگین بی شباهت به اژدهای دوسر نبود . حتم داشت زنده از این ماشین بیرون نمی آید .

روی صندلی که قرار گرفت از ترس در خودش مچاله شد . ناخنهایش را به دندانهای تیزش سپرد . و پاهای لرزانش 

سمفونی ترس را به نمایش گذاشتند . 

با کوبیده شدن در ماشین ، ماشین تکان سختی خورد . بهار با حیرت به این همه خشم افسار گسیخته به صورت 

کبود شده اش خیره شد . ماشین با تیک آف شدیدی به حرکت در آمد.

- حالا منو می پیچونی ؟ کی گفت بیای اینجا .؟

بهار از لحن دستوریش جرأت پیدا کرد و گفت :

- قرار نیست هرجا میرم از تو اجازه بگیرم .

آرشام با خشم نگاهی به او کرد و دوباره به روبرو خیره شد و گفت :

- سرکار علیه منم همچین راغب نیستم راننده شخصیت باشم . اما تا وقتی پدرت حالش خوب بشه باید منو تحمل کنی .

اونوقت که پدرت اومد منم از شغل رانندگی شما استعفا میدم .

- مگه من خواستم راننده باشی ؟

آرشام با مشت روی فرمان کوبید و سرش را به چپ و راست تکان داد . با دست چپ که به پنجره تکیه داده بود آرام 

روی لبش میکوبید . بعد از کمی مکث زیر لب گفت :

- الحق که گربه کوره ای . 

بهار ناراحت از صفتی که به او داده بود لب باز کرد پاسخی دهد تا دلش آرام گیرد که با دست آرشام دعوت به سکوت 

شد . 

- هر چی از زبون آرمیتا شنیدی تو همین ماشین فراموش میکنی . نمیدونم چی بهت گفته و چی شنیدی . اما آخرشو

شنیدم . اون یه غلطی کرده و نباید رو حرفاش حساس بشی . من تا وقتی هستم که مثمر ثمر باشم غیر از اون 

بیکار نیستم دنبال تو راه بیوفتم . 

با ترمز شدیدی که باعث شد به سمت شیشه ی جلو پرت شود، متوجه شد به در خانه رسیده اند . دلخور از رفتار سرد و 

خشن او دست به دستگیره برد که صدای ناراحت و خش دار آرشام دلش را به آتش کشید .

- هر وقت نخواستی منو ببینی به دروغ های بچگانه متوسل نشو . روح خودتو با این رفتارهای ضد اخلاقی آلوده نکن .

پدرت میدونه سرکار نبودی هر چی زنگ زده بود جواب نداده بودی برای همین دل نگرانت شده بود . با من که تماس 

گرفت ، من گفتم با هم رفتیم برای بابابزرگ خرید کنیم . دروغ گفتم تا به تو بی اعتماد نشه. حالا برو .

سرش را روی فرمان گذاشت و دل بهار از این خشمی که مسببش او و آرمیتا بودند برایش سوخت . تا به حال او را این همه غمگین و عصبانی ندیده بود . 

با خداحافظی که فقط خودش شنید از ماشین پیاده شد . کلید را داخل قفل چرخاند . به پشت سر نگاه کرد . نگاه غمگین آرشام از پشت سر او را مشایعت میکرد . دل بهار را به لرز انداخت آن نگاه پر درد و دلگیر از رفتار و گفتار بچگانه اش .

وارد حیاط شد ودر را پشت سر بست . با دیدن بهناز و کیمیا که توی حیاط بودند سلام آرامی کرد و از کنارشان گذشت .

کیمیا با لحن خاصی که میخواست حرص او را در بیاورد گفت :

- بهار فردا تو هم میای فرودگاه برای بدرقه ی عروس و دوماد ؟

بهار با کرختی برگشت و به کیمیا خیره شد . حس کرد دیگر از این نیش و کنایه ها آزرده نمیشود با آرامش تمام گفت :

- نه ... کارای واجبتری دارم ...

سر کیان از پنجره ی اتاقش بیرون آمد و گفت :

- احیانا کارای واجبتون به صاحب ماشینی که الان از دم در حرکت کرد ربط نداره ؟

نگاه بهناز و کیمیا به او خیره شد . بدون آنکه حس بدی داشته باشد گفت :

- باید برم شرکت . نمی تونم برای کارایی که برام مهم نیستن مرخصی بگیرم .

با گفتن این حرف پله ها را با سرعت بالا رفت و ندید کیان چه خشمی وجودش را فرا گرفت، وقتی طعنه ی او را شنید .

 

 

 

 

 

 

 

 

نگاهش در چشمان شیشه ای زلالی که با نشستن شبنم اشک براقتر و زیباتر شده بود خیره شد. به آرامی با ابرو به پیشانی باند پیچی شده اش اشاره کرد و زمزمه کرد ؛

ـ چه بلایی سرت اومده ؟

لبخند بی روحی به توجه ای که تشنه ی آن بود زد . سرش به سمت پنجره چرخید . کمی صاف تر از قبل نشست و گفت ؛

ـ فکر کردم یا بیناییت مشکل پیدا کرده یا ...برات مهم نبوده که بپرسی .

ـ جوابمو ندادی .

ـ مهم نیست که بگم... باید یه طوری خودمو خالی میکردم .الان که دیدم بهتری باید برم خیلی کار دارم . اگه کاری داشتی تماس بگیر.... به بهنام شماره میدم مرخص که شدی خبرم کنه .

ـ اما من میخوام بیام بیرون . نمیتونم اینجا بمونم . از بابام خبری داری ؟

سرش را رو به پایین تکان داد و گفت ؛

ـ تازه یه ساعته از اتاق عمل بیرون اومده عمه ت که فهمید داره میاد بیمارستان. من میرم به کارا رسیدگی کنم .

بهار چشم بست و آرشام هنوز از اتاق خارج نشده بود که با علی روبرو شد . با تعجب نگاهش کرد . او چگونه خود را رسانده بود . از وقتی الهه را به سردخانه منتقل کرده بودند او هم پشت در همان جا نشسته بود . غمی که در چهره اش موج میزد بیشتر از هر اشک و آهی نمایانگر حال درونیش بود .

- بهار خوبه ؟

آرشام به سمت عقب چرخید . راه را برایش باز کرد و گفت :

- بهتره . چرا شما نرفتین خونه ؟ بابام کجاست ؟

- رفته به پدر بزرگت سر بزنه . منم گفتم بیام به شما سر بزنم . 

آرشام دستش را روی شانه ی مردی که خمیدگی شانه اش کاملا مشهود بود گذاشت و گفت :

- من دارم میرم خونه شما هم بیا ببرمت تا کمی استراحت کنید .

- پدرت میگفت قراره خونه ی پدر کیان مراسم بگیرن. 

اخمی روی پیشانیش نشست . نفس عمیقی کشید و گفت :

- خب من و شما میریم خونه تا شما راحت باشی . 

- نه میخوام بین خانواده ی شما باشم تا در تمام مراسمش باشم . من همسرش هستم . 

آرشام برای تایید حرفش چشم روی هم گذاشت و او را به سمت بهار هدایت کرد . بهار که از حرفهای آندو هیچی نفهمیده بود با دیدن علی داغ دلش تازه شد و اشکش روان شد . علی دستش را گرفت و با مهربانی گفت :

- الهه تو رو دوست داشت خیلی.... اون خوشحال بود .... آرزوش بود باشه اینجا...گریه نه ... اون شاده .

با تلاش زیاد و مهربانی خاصی حرفش را به بهار زد . بهار گریه ی آرامش به هق هق تبدیل شد . علی با ناراحتی به آرشام نگاه کرد . با نگاهش علت گریه ی او را میپرسید .

آرشام با نگاهش او را آرام کرد و گفت :

- مردم ایران عزاداریاشون با گریه همراهه ...نمیتونن احساساتشون رو پنهون کنن . 

علی سری تکان داد . بهار سرش را زیر پتو برد . هق هقش آرام شدنی نبود . علی پشیمان از دلداری دادنش، ببخشیدی گفت و از اتاق خارج شد . 

آرشام بعد از چند لحظه پتو را کنار زد و گفت :

- بهار جان علی میخواست دلداریت بده . میدونم تو هم یه جور از نبودنت مادرت در این سالها رنج کشیدی... اونو در این دوری مقصر میدونی ....اما هیچ وقت قضاوتش نکن . همون طور که اون پدرتو قضاوت نکرد و تا همین امروز صبح از بهرام چنان تعریف میکرد که من باورم نمیشد اونا از هم جدا شدن . انگار نه انگار که سالهاست از هم دور بودن . همه ی حرفاش از خوبی های پدرت بود و تعصبش... پس دخترانه براش گریه کن نه طلبکارانه نه بخاطر کوتاهی ها و نبودنش ها . برای وجود مهربونی که از بین ما رفته گریه کن . 

با اشکی که از چشمش چکید به سرعت از اتاق خارج شد . دلش میخواست دوباره سرش را به دیوار بکوبد اما دیوارهای این بیمارستان، عجیب نامهربان بودند و با اولین ضربه باعث شکافی عمیق بالای ابرویش شده بودند . دلش میخواست خودش را انقدر به دیوارهای سنگی آن بیمارستان بکوبد تا جانی برایش باقی نماند تا مراسم ختم عزیزش را ببیند . او هم تنها شده بود . همدم و غمخوارش ، مونس شبهای بی مادری و همدرد فراق یارش را فردا باید به دست سرد و بیرحم خاک میسپرد . هر چه سوگواری میکرد برای آن مظهر مهر باز هم کم بود .دلش دریای درد بود . آتشی در وجودش شعله ور بود که تک تک یاخته های بدنش را میسوزاند و خاکستر میکرد . در یک کلام نبودش خیلی درد داشت ...خیلی .

 

******************

سه روز از خاکسپاری الهه گذشت . سه روزی که به طور دردآوری همه را نسبت به بهار مهربان کرد . محبتی که از روی ترحم باشد ، درد روی درد آدم میگذارد .

ترحم خودش خاریست که بر روح و روان آدمی مینشیند . بهار با هیچ تسلیتی آرام نمیشد . در قلبش سرمای شدیدی

حس میکرد و منبعش را نمیدانست . از خدا و بنده ی خدا شاکی بود . 

خودش را در اتاق حبس کرده بود و توان رویارویی با خانواده را نداشت . 

بدترین شخصی که دلش را بیشتر میسوزاند آرمیتا و کیان بود . آرمیتایی که این همه از لطف الهه بهرمند شده بود . چه زخمی بر دل دختر همان زن نهاده بود . کیان که در جمع به شدت بازیگری قهار بود ثانیه ای از آرمیتایی که مدام در حال گریه بود جدا نمیشد . 

بهرام هنوز خبری از بیرون بیمارستان نداشت . بعد از بهوش آمدنش دکتر اکیداً ممنوع کرده بود هیچ حرف استرس زا و ناراحت کننده ای به او منتقل نشود . 

بهار توانی برای رفت و آمد به بیمارستان و مراسم ختم مادرش نداشت . بهنام تنهایاوری بود که در راه بیمارستان او را همراهی میکرد .

آرشام چنان سرگرم مراسم و پذیرایی از مهمانان بود که بهار را فراموش کرده بود . تنها زمانی که سر خاک بودند مراقبش بود تا اتفاقی برایش نیوفتد . فاصله اش را بیشتر کرده بود تا این خانواده ای که چهار چشمی تمام حرکاتش را زیر نظر داشتند حرفی نزنند که بهار را برنجاند . 

سه روز بود بهار لب به غذا نزده بود . حالت تهوع ناشی از ضعف عمومی امانش را بریده بود و لبهایش را بهم دوخته بود . نه حرفی میزد نه شکایتی میکرد . فقط به گوشه ای زل میزد و در دلش خدا را باز خواست میکرد برای اینهمه بیرحمی هایی که در زندگی نثار روح درمانده اش شده بود .

کیوان نگران وارد آشپزخانه شد . با دیدن رؤیا گفت :

- زندایی بهار ناهار امروزش رو نخورده ممکن مریض بشه . یه کاری کنین یه لقمه غذا بخوره .

رؤیا با ناراحتی گفت :

- تا اروم نشه نمیتونه بخوره . از وقتی خاکسپاری انجام شد انگار چشمه ی اشکش خشک شده داره همه ی غمشو توی دلش انبار میکنه . تا گریه نکنه آروم نمیشه . لج کرده و خودشو زندونی کرده . 

- خب یه کاری کنین .

رؤیا خسته و عصبی از سه روز مهمان داری و تقلا بی حوصله گفت :

- یکی باید بیاد منو آروم کنه . دیگه جونی برام نمونده فوقش یه سِرم میزنه حالش خوب میشه . 

نگاه کیوان به کیان افتاد که در آستانه ی در ایستاده بود . با نگاهش سری تکان داد و گفت :

- چیزی میخوای ؟

- یه مسکن بده آرمیتا سرش درد میکنه . 

کیوان با اخم قرصی از داخل جعبه ی کمک های اولیه بیرون کشید و به دستش داد . با رفتن کیان رو به رؤیا کرد و گفت :

- اجازه میدین من برم باهاش حرف بزنم ؟

رؤیا روی ترش کرد و گفت :

- کیوان میخوای برامون شر درست کنی ؟ بهار همین جورش داغونه دوتا حرف از مادرت بشنوه دیگه نابود میشه .

- نترسین مامان خودش هم دلش به حال اون سوخته . نمی بینی مدام با دیدن بهار آه میکشه . 

- عزیز و آقاجون حریفش نشدن تو که دیگه امیدی بهت نیست . بذار ببینم اگه بهنام بتونه اونو میفرستم سراغش .

رؤیا سرش را به سمت پذیرایی چرخاند . با ندیدن بهنام غرغر کنان به سمت در ورودی حیاط رفت . با دیدن بهنام 

در کنار آرشام به آرامی صدایش کرد . هر دو به او نگاه کردند . بهنام دو قدم از آرشام فاصله گرفت . رؤیا به او نزدیک

شد و آرام گفت :

- تو که انقدر آبجی آبجی میکنی برو ببینم میتونی کاری کنی آبجیت غذا بخوره . خودت میدونی اگه امروزم غذا نخوره مجبور میشیم ببریمش بیمارستان . منم دیگه برام جونی نمونده که دنبالش راه بیوفتم .

- باشه مامان خودم راضیش میکنم .

- پس منتظرم ببینم چه کار میکنی .

با رفتن رؤیا بهنام به سمت راه پله رفت . آرشام از پشت سر صدایش کرد . ایستاد تا آرشام به او برسد . 

- کجا میری ؟ کاری پیش اومده بگو کمکت کنم .

بهنام کلافه دستی پشت گردنش کشید و گفت :

- میرم خونه پیش بهار ...خودشو تو اتاقش زندانی کرده . امروزم ناهار نخورده مامانم نگرانه ، میترسه مریض بشه . از من خواسته راضیش کنم تا غذا بخوره . آخه آبجیم به حرف من خیلی گوش میده .

آرشام دست روی شانه اش گذاشت و با مهربانی گفت :

- بذار من برم راضیش کنم . کاری میکنم تا از اتاقش بیاد بیرون.

- قول میدی ؟ 

- قول میدم .

آرشام با گام های بلند پله ها را دوتا یکی بالا رفت . در خانه باز بود . وارد شد و نگاهی به پذیرایی بهم ریخته انداخت . گوشه گوشه ی سالن وسایل بود . از لیوان و ظروف یکبار مصرف ، گرفته تا چادر مشکی که روی دسته ی مبل انداخته بودند و

باند ضبط که در این سه روز صدای صوت قرآن از آن خارج میشد با مقداری سی دی های قرآن که روی زمین ریخته شده بود .

به سمت چپ نگاه کرد . نقشه ی هر دو طبقه مانند هم بود . دو خواب روبروی هم با سرویس بهداشتی که کنار در ورودی قرار داشت . یکی از درهای اتاق خواب بسته بود . 

به آرامی ضربه ای به در اتاق زد . اما جوابی نیامد . بار دیگر ضربه ای زد و بازهم بی جواب ماند . به آرامی دستگیره را پایین کشید . آرام آرام در راباز کرد .جسم مچاله شده ی روی تخت ، که پشت به در اتاق خوابیده بود دلش را به آتش کشید .

تازه یادش آمد در این سه روز جز در بهشت زهرا او را ندیده بود . چه با خود کرده بود این دختر ؟! 

وای بر او که از دختر عزیزترینش غافل شده بود . اویی که نه مادر داشت نه پدری که در پناهش با این غم خود را دلداری دهد . پاهایش بی اراده به سمت تخت کشیده شد . 

خرمن موهای لخت خرمایی ایش از کنار تخت رو به پایین آویزان بود . روی تخت روبرو که متعلق به بهنام بود نشست . 

اصلا فراموش کرده بود برای چه به آنجا آمده بود . قلبش به درد آمد از این همه غربت و تنهایی این دختر . او در میان جمع خانواده ی خودش هم تنها بود . پس چرا جعفر خان میگفت او عزیز کرده ی بهرام و خانواده است ! کدام عزیز کرده ای اینگونه به حال خود رها میشود ؟ وای به حال آنکس که عزیز نباشد .

به آرامی اسمش را به زبان آورد . نمیخواست غافلگیر شود . بهار با شنیدن صدایی گنگ تکان کوچکی خورد . با چرخیدن به خلاف جهتش چشمانش با چشمان خاکستری پراز غمی مواجه شد . در ذهنش تصویر روبرو را پردازش میکرد که با حرکت آرشام به سمت تختش بطور ناگهانی در جا نشست . 

با لکنت و ترس من من کنان گفت :

- تو اینجا چه کار میکنی ؟

- سلام خانوم خوش خواب ... ساعت خواب . 

بهار دستی به موهای پریشان و دلربایش کشید و دل آرشام را با این حرکت زیرورو کرد . به سختی اب دهانش را قورت 

داد و گفت :

- خوبه دیدی خواب بودم چرا اومدی تو اتاق ؟

- برای اینکه دوبار در زدم و جواب ندادی . منم نگران شدم . اومدم ببینم هنوز زنده ای یا نه ؟

بهار از لحن ناراحت او عصبی شد و گفت :

- به شما یاد ندادن وقتی در میزنی و جواب نمیشنوی نباید وارد بشی ! میبینی که زنده ام ...لطفا برو بیرون .

آرشام تکه ای از موهای او را در دست گرفت . نگاهش را به سمت صورتش بالا برد و گفت :

- خیلی بده که هنوز منو نشناختی .... خوبه قبلا گفتم وقتی به خواست خودم جایی برم با خواست خودم بر میگردم .

اگر تو دعوتم میکردی تواتاق حتما با این حرفت بیرون میرفتم . پس بحث در این مورد منتفیه .

بهار با خشم از روی تخت بلند شد . نگاهی گیج به اطرافش انداخت و شال سیاهش را روی تخت بهنام یافت . تا شال را بالا برد روی هوا از دستش کشیده شد . 

آرشام شال را به طرف خودش کشیدو بهار به واسطه ی شال یک قدم نزدیک شد . با خشم گفت :

- یکبار گفتم برای بار دوم هم میگم برای من از اینکارای لوس و بچگانه نکن . زود آماده شو بریم پایین... 

باید غذا بخوری .

بهار با خشم اخمی کرد و گفت :

- چرا فکر میکنی به حرفت گوش میدم ؟ فکر نکن با زور گویی میتونی به من دستور بدی . برو بیرون .

آرشام برای پایین آوردن صدایش دستش را روی لبهایش گذاشت و به او نزدیک تر شد و گفت :

- اگه دلت نمیخواد مثل اون سری شوکه بشی و بفهمی زورگویی یعنی چی برو مانتو بپوش با هم بریم یه جا ، توی اون 

معده ی بیچاره ت یه زهرماری بریزیم تا از حال نرفتی .ببین من اعصاب ندارما کاری نکن تمام غم هامو با تو فراموش کنم . 

- خفه شو ... فکر کردی.............

تا صورت آرشام نزدیک شد جیغ کوتاهی کشید و همزمان با عقب رفتن دستش را روی دهانش گذاشت . 

آرشام پوزخندی زد و با ناراحتی گفت :

- خوبه .. لااقل یاد میگیری جلوی من یکی زبون درازی نکنی . داری کم کم میفهمی میشه بدون خشونت هم تنبیه شد . 

میرم بیرون اتاق تا پنج دقیقه ی دیگه اگه اماده نباشی خودم میام لباس تنت میکنم .

بهار که از نگاه آرام او احساس امنیت کرد دستش را از روی لبش پایین آورد و پرسید :

- بخاطر مادرم نمیخواد خودتو موظف بدونی که از من مراقبت کنی .من خودم تو این سالها از پس خودم بر اومدم الان هم مثل اون سالها .

آرشام یک قدم به او نزدیک شد و با دست صورت رنگ پریده و چشمانی که دودومیزد رو نشان داد و گفت :

- کاملا مشخصه پرنسس چقدر هوای خودشو داره . اگه تا وقتی میرم بیرون از ضعف تو بغل من غش نکنی هنر کردی .

بهار مانند ماده شیری از این حرف برآشفت و غرید :

- من غشی نیستم تا تو بغل تو یکی بخوام غش بکنم . برو بیرون . من به ترحم هیچ کس احتیاجی ندارم . نمیخوام محبتی که مادرم به تو کرده رو با ترحم به دخترش صدقه بدی...فکر کردی نمیدونم چرا........

آرشام برآشفت . حرفش برای او که عاشقانه دوستش داشت گران تمام شد.

- چی گفتی؟! 

با فریاد و هجوم آرشام به سمتش از ترس به عقب رفت . چشمان پر از خون آرشام لرز بر اندامش انداخت . تازه فهمید با زبان سرخش چه خبطی مرتکب شده بود .

نفس های صدا دار شیر خشمگین روبرویش باعث شد دستانش را روی صورتش بگذارد و چشمانش را ببند . 

بازوهایش اسیر دست پر قدرتی شد و او را به جلو کشید .

- نگفتم امروز اعصاب ندارم پا رو دم من نذار ؟! نگفتم راه تنبیه کردن من با بقیه فرق داره ؟! نگفتم بخاطر خودته که اینجام ؟

توی یه الف بچه میخوای با لجبازیت چیو به من نشون بدی ؟! تو که انقدر میترسی... هان !! حیف که عزاداری وگرنه طوری زبونتو قیچی میکردم تا هر وقت منو دیدی اون صحنه به یادت بیاد . 

دستش را کشید و او را به سمت کمد برد و گفت :

- سریع آماده شو . یک کلمه حرف اضافه بشنوم . هر کاری که دوست نداشته باشم هم ... انجام میدم . اگه یه خورده از این رفتارت رو جلوی دیگران داشتی الان انقدر تنها نبودی . 

با گفتن این حرف داغ دل بهار را تازه کرد و با خشم از اتاق خارج شد . پنج دقیقه نشده بود که بهار با شرم و سربزیر بیرون آمد . سرتاپا مشکی پوشیده بود . 

- ببخشید که عصبیت کردم . اما باور کن خیلی زورگویی .

- اگه وقتی با خوبی حرف میزنم لج نکنی زور نمیشنوی . 

- اگه من نخوام غذا بخورم باید کیو ببینم .

آرشام بازویش را کشید . به لبهایش خیره شد و با لحنی پر از شیطنت گفت :

- منو ... 

- تو این جا چه غلطی میکنی ؟ 

صدای پر از خشم کیان و چشمان سرخش به دستانی بود که روی بازوی بهار نشسته بود .

- به تو چه ربطی داره شوهر خواهر گرامی؟

- اینجا اون خراب شده ای نیست که ازش اومدی ... دستشو ول کن .

آرشام برای اینکه او را سرجایش بنشاند بهار را به خود بیشتر نزدیک کردو گفت :

- به تو ربطی نداره من چه کار میکنم . در ضمن از همون خراب شده ای اومدم که تو بخاطرش ...........

مشتی که به صورتش خورد حرفش نیمه تمام ماند . دست بهار را به عقب کشید و خودش جلو ایستاد . مشت دوم کیان را در هوا گرفت . با دست دیگرش مشتی به شکمش زد . کیان خم شد و ناله کرد . بهار جیغی کشید و به بازوی آرشام چنگ زد و گفت :

- تو رو خدا بسه ... بیا بریم بیرون . 

کیان که دست بهار را روی بازوی او دید مانند بشکه ی باروت منفجر شد و به سمت آرشام حمله ور شد .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

- اینجا چه خبره ؟!

همزمان در با صدای بدی بسته شد . بهار درمانده در حالی که دست آرشام را به عقب میکشید با دیدن چهره های بهت زده ی کیمیا و آرمیتا دستش را رها کرد و عقبتر ایستاد . نگاه زهرآگین کیمیا به او نشان از توجه خاصی بود که مدتها بود به آرشام داشت و بهار به آن شک کرده بود .

آرمیتا با ناراحتی و چشمانی سرخ به سمت کیان رفت و گفت :

- اینجا چه کار میکنی ؟! مگه نباید میرفتی خرید . 

کیان با خشم به آرشام نگاه کرد و گفت :

- خان داداشت اینجا رو با جایی که زندگی میکرده اشتباه گرفته . اتفاقی اومدم دیدم آقا بهاررو تنها گیر اورده............

با مشتی که در دهانش نشست همراه با فریادی ، نفس در سینه ی هر سه نفر حبس شد. 

- خفه شو عوضی .... فکر کردی همه مثل خودتن .

با چشم بر هم زدنی دوباره گلاویز شدند . به نوبت مشتی به صورت و شکم هرکدام فرود می آمد . جیغ و داد آرمیتا و کیمیا 

آشوبی برپا کرده بود .

بهار ناتوان از دیدن آن صحنه ، گوشه ی پذیرایی روی مبل نشست و صورتش را میان دستانش پنهان کرد .

از اینهمه آبروریزی و نفرتی که فضا را آغشته کرده بود دلش پردرد شد . میدانست خبر این اتفاق به گوش پدرش برسد روزگارش سیاه میشود . از به یاد آوری این موضوع اشکش سرازیر شد . نمیدانست کیان چه از جان او میخواست که این همه خنج بر روح و روانش میکشید . مانند گذشته ، با حرفایی که میزد خودش را تبرئه میکرد و او را گناهکار . 

صدای ضربه هایی که به در میخورد باعث شد سروصدا ها به یکباره به سکوت تبدیل شود . کیمیا در را باز کرد و چهره ی برزخی کیوان در آستانه ی در ظاهر شد . 

دلهره برجانش چنگ کشید . تشت رسوایش درحال افتادن از بام بود .آخ که کیان چه میکرد با دل و جان او . چرا هنوزم با دیدن زخم روی گونه و لبش دلش آشوب شده بود . با دیدن صورت خونی آرشام نگران شد اما دلش آشوب نشد . این معنی بدی داشت که او دوست نداشت به آن فکر کند . باید این آشوب را از دلش بیرون میکرد . 

دلش بر سر دوراهی قرار داشت . زمانی که کیان با دیدن آرشام خشمگین شده بود در دلش ذوق میزد که او هم ، درد او را تجربه میکند اما کتک خوردنش را دوست نداشت . ریشه این علاقه ی چند ساله راحت خشک نمیشد . خودش هم این موضوع را به خوبی میدانست .

- چه کار میکنین !! ...تو طبقه ی پایین همه متوجه شدن اینجا چه خبری شده . خجالت بکشین .....

آرمیتا با چشمان پر از اشک به آرشام نزدیک شد و گفت :

- داداش جون ..........

- خفه شو آرمیتا ... وقتی چنین لاشه ی گندیده ای رو به زندگیت وارد کردی لااقل عرضه داشته باش و مراقبش باش . 

- آرشام خان شما ببخشید کیان خیلی غیرتیه . غیرت چشماشو کور میکنه .

حرف کیمیا آرشام را به خنده انداخت . با لحنی که تمسخر از آن میبارید گفت :

- اگه غیرت اینه من از خدامه که بی غیرت باشم اما در یک زمان دلم دو هوایی نباشه .دلتون رو به این حرفای مسخره خوش کنین . ما باید بریم . 

کیوان در حال وارسی صورت برادرش بود . زیر لب غرید :

- مگه نگفتم دور و برش نیا ... چرا دست بر نمیداری ؟ خوشت میاد خودتو انگشت نما کنی .

برادرش که از درد به خودش می پیچید زمزمه کرد :

- حرف مفت نزن . به تو ربطی نداره .

- پس کتکایی که خوردی نوش جونت . 

- گفتم خفه . من اگه این مردکو آدم نکنم کیان نیستم .

آرشام بی توجه به پچ پچ آندو دست بهاری که ماتش برده بود را گرفت و مانند عروسکی همراه خود کشید . کیان با دیدن این صحنه کیوان را از روبرویش کنار زد و به دنبالش دوید .

- صبر کن ببینم کجا میرید ؟

در آستانه در با چشمان پر از خشم آرمیتا مواجه شد .

- به هر کسی که میپرستی قسم اگه پاتو از در بیرون بذاری دیگه پشت گوشتو دیدی منو دیدی . 

کیان مستاصل به چهره ی درمانده و پر از غمش خیره شد . با لرزش چشمانش درد او را از نگاهش خواند . برای رفعِ رجوع 

کردن کارش گفت :

- اشتباه برداشت نکن من به بهار اونجور که تو فکر میکنی احساسی ندارم اما قبول کن در نبود دایی باید مراقبش باشم . دیدی چه جور دنبال برادرت راه افتاد . اون نمیتونه برای خودش عاقلانه تصمیم بگیره . 

آرمیتا صدایش را پایین آورد به صورت درگوشی با حرص گفت :

- چطور اون زمانی که تو را از یه ازدواج اجباری نجات داد و خودشو سپر بلای تو کرد عاقل بود و درست تصمیم میگرفت !!

با ناراحتیی که در نگاهش موج میزد ، کیان متوجه شد سوتی بدی داده است . دستش را دور شانه ی او انداخت و گفت :

- درست میگیا من به عادت گذشته بودم . تو ناراحت نباش بالاخره سالها با هم زندگی کردن اینجور حساسیتها رو هم داره . اگه کیمیا هم بود من همین طور غیرتی میشدم . 

- لطفا برادر منو اینجور فرض نکن که در پی اغفال دخترای فامیل شماست . خودت میدونی با تیپ و قیافه ای که داره لب تر کنه کلی کشته مرده داره . 

کیمیا و کیوان سری به چپ و راست تکان دادند و از در بیرون زدند . کیوان در راه پله موضوع را از او پرسید . کیمیا که از دیدن بهار و آرشام در کنار هم به شدت عصبانی بود هر چه که در تصور خودش بود بر علیه بهار گفت .

- ما وقتی رسیدیم اون دوتا با هم گلاویز بودنو بهار بینشون ایستاده بود و دست ارشام رو عقب میکشید . انگار کیان اون دوتا را با هم دیده و غیرتی شده بود که با هم دعواشون شده بود . هر چه منو آرمیتا تلاش میکردیم نمیتونستیم از هم جداشون کنیم اما بهار نشسته بود و اشک میریخت . با اشکی که اون میریخت فکر کنم حتما گندی بالا اورده که میترسید ما بفهمیم .

- بسه کیمیا ... تو که وقتی رسیدی اون دوتا دعوا میکردن . چرا داری برای خودت داستان سازی میکنی . حق نداری برای مامان چنین چیزی رو تعریف کنی . .. فهمیدی؟!

کیمیا شانه هایش را بالا انداخت و گفت :

- اگه بپرسه نمیتونم که دروغ بگم .

- من نگفتن دروغ بگو اما چیزی که ندیدی هم با حدسیات خودت مدرک سازی نکنو تحویل مامان نده . 

کیمیا بین راه ایستاد و به صورت برادرش نگاه کرد و کنجکاو پرسید :

- من موندم تو چرا انقدر از این دختره ی نچسب دفاع میکنی ! خبریه ؟

کیوان دست کیمیا را کشید و گفت :

- تا برای منم حرف در نیوردی بریم که از زبون شما زنها فتنه ها بلند میشه .

 

****************

 

دستمال را به گوشه ی لبش کشید و بشقاب غذا را عقب کشید . به صندلی تکیه داد . 

- چیزی نخوردی که ... اگه چیزه دیگه ای دوست داری بگو برات بگیرم .

از وقتی که از خانه بیرون زده بودند اولین جمله ای بود که به زبان آورده بود . سکوتی که بینشان بود دو طرفه بود . با شنیدن

پیشنهادش سرش را بالا گرفت و به صورت کبود و ورم کرده ی او نگاه کرد و به آرامی گفت :

- ممنون از این بیشتر نمیتونم بخورم .

- بهار خانوم اگه ببینم دوباره خودتو به این روز انداختی من میدونم و تو . دیدی که من دیوونه ام پس نذار این دیوونگی رو به نمایش بذارم . هم تو اذیت میشی هم من دوست ندارم تو رو اذیت کنم .

- چشم . 

- آفرین دختر خوب ... نمردمو دیدم که یه بار بدون بحث و جدل به حرفم گوش بدی . خودت میدونی هر حرفی میزنم برای خوبی خودته .

- یه خواهش بکنم گوش میکنی ؟

آرشام لبخند روی لبش نقش بست بعد از چهار روز این حرف بهار برایش زیباترین حرف بود که میشنید . اینکه بهار از او خواهشی داشته باشد .

- اگه بتونم حتما ... چی میخوای ؟

- خواهش میکنم نگران من نشو و طرف من نیا . من الان گاو پیشونی سفید شدم . میدونم برگردم خونه نگاه همه به من عوض شده . شما تا حدی با مشکلات من آشنا هستی پس شما هم به اون مشکلات چیزی اضافه نکن . من از پس خودم 

بر میام نگرانی شما رو نمی خوام . نمیدونم چی شد شما ناگهانی تو زندگی من پیداتون شد . باور کنین من قبلا انقدر مشکل نداشتم که الان دارم .

یکی از ابروهای آرشام بالا رفت و با ژست دختر کشی گفت :

- یعنی من به تو خیانت کردمو به عشق خارج رفتن ولت کردم ؟!...من کتکت زدمو گوشه ی بیمارستان رهات کردم !!...من تو رو به باغ جعفر خان تبعید کردمو با تو خصمانه رفتار کردم !... من مراسم عقد و نامزدی برای اون نامرد گرفتم تا دلتو بسوزونم !...من باعث کدومش بودم ؟ اگه یه دلیل برای نبودنم بیاری که منطقی باشه نامردم اگه منو دیگه ببینی.

بهار با حرف های او به فکر فرو رفت . در تمام لحظاتی که او نام برد فقط حمایت های او را داشت . ضربه را از خودی ترها خورده بود . اما در ته دلش وجود او را نمیخواست . میدانست این بودن باعث بهم خوردن نظم زندگیش میشود .

- راستش در این موارد حق با شماست اما بودن شما در اطراف من داره حساسیت ایجاد میکنه . میخوام بعد از رفتن کیان زندگی آرومی داشته باشم نه اینکه بنوعی دیگه اذیت بشم . الان نگاه همه روی من زوم شده .نمیدونم ....تونستم حرف دلمو بگم یا نه ؟ در ضمن الان من و شما عزا داریم درست نبود با هم بیایم بیرون و جلوی چشم دیگران دست منو بگیری . 

- اگه تنها مشکلت اینه . من فقط بخاطر آسایش تو بیشتر مراعات میکنم ... فقط بخاطر تو... نه دیگران چون برام بی ارزشن .

من ذاتا از افراد فضول و احمق بیزارم برای همین نه نظرشون نه عقایدشون برام مهم نیستن .

- اما من بین اینگونه افراد بزرگ شدم .

- برای همین میگم بخاطر وجود تو و آرامشت این موردو قبول میکنم .اما به یه شرط .....

بهار با مکث او چشمانش را از روی میز به سمت لبهای او بالا برد و منتظر ادامه ی کلامش شد . سکوتش که طولانی شد به چشمان او که مشتاقانه او را رصد میکرد نگاه کرد و زمزمه کرد :

- چه شرطی ؟!

- اینکه هر از گاهی همو بیرون از خونه تون ببینیم .

بهار آشفته شد و دستانش را مشت کرد و گفت :

- خودتون میدونین من نمیتونم با شما بیرون از خونه قرار بذارم . این خواسته تون عاقلانه نیست .

- من نگفتم بریم رستوران و پارک ... هر وقت شرایطش بود بیا خونه باغ جعفر خان . میدونی که من بخاطر پدر بزرگم مجبورم تو اون باغ بمونم . اونجا با خیال راحت همو میبینیم .هر وقت هم که فرصتی پیش اومد جایی غیر از اون خونه میبینمت . مثلا محیط کار یا .........

- چرا دیدن من انقدر براتون مهمه . من اون شب نامزدی هم گفتم در مورد من خیالات برای خودتون نبافین .

حرفای مادرمو فراموش کنین . اون موقع بخاطر اینکه ناراحتش نکنم حرفی نزدم . پس از فکر و خیال بیرون بیاین .

آرشام با نگاهی مخمور و جذاب به چشمانش خیره شد و سرش را به سمت جلو کشید و آرام گفت :

- تو، فکر و خیال نیستی ... تو خود واقعیت زندگی منی اینو در آینده بهت ثابت میکنم .

خودش را عقب کشید و صدایش را صاف کرد و با ملایمت حرفش را ادامه داد .

- مطمئن باش قرار نیست فعلا در مورد احساس من و خواسته های من چیزی بشنوی . انقدر احمق نیستم ندونم تو هنوزم داغداری و دلت به تازگی شکسته پس این بحث تا هر وقت که لازم باشه مسکوت باقی میمونه . 

بهار سرش را پایین انداخت و گفت :

- من قولی نمیدم که فردا از پسش بر نیام اما اگه تونستم در حد یه دختر عمه همراهیت میکنم . البته اگه پدرم متوجه بشه و جلوگیری کنه من کاری ازم بر نمیاد .

آرشام دستانش را به هم سایید و با شیطنت گفت :

- عالیه دختر عمه ی عزیز ....پاشو بریم تا پرونده ی دوتامونو نپیچیدن .

در حالی که هر دو از پشت میز بلند میشدند به ظرف غذا اشاره کردو گفت :

- جوجه دوست نداشتی . 

- نه ...من عاشق کوبیده ام .

- پس چرا نگفتی ؟ 

- وقتی بازور منو اوردی اینجا و خودت غذا سفارش دادی چی میگفتم ؟

آرشام لبخندی زد و گفت :

- تقصیر اون پسرعمه ی نامردته که برام حواس نذاشته لیدی . بعدا جبران میکنم . قصدم فقط غذا خوردن تو بود . همین یه کم هم برام کافی بود .

- وقتی مثل میرغضب روبروم نشستی مجبور بودم بخورم . اما بی انصافیه نگم جوجه هاش هم خوش طعم بود .

دل آرشام از حرف بهار زیرورو شد . هر حرکت و رفتارش برایش جذاب و دلنشین بود . این بهار که بعد از روزها در این مکان با او به سخن نشسته بود عجیب دلبری میکرد و خودش خبر نداشت .

- پس میرغضب بودن هم فایده هایی داره ... البته اگه جوجه ها خوش طعم باشن .

بهار لبخند پررنگی روی لبش نقش بست و با نگاهی کوتاه به صورت کبود اما جذابش گفت :

- ای تقریبا .

 

با پیاده شدن از ماشین با نگاه برزخی کیوان روبرو شد . در دلش آهی کشید و گفت :

« خدایا اینو کجای دلم بذارم بابامو و کیان کم بودن اینم اضافه شد »

با شرم سرش را پایین انداخت و زمانی که از کنارش گذر میکرد سلام آرامی کرد و رد شد . عجیب بود که کیوان هم آرام سلامش را پاسخ گفت . خدا را شکر انگار ترکش های نگاه او به سمت او نشانه نرفته بود . پس هدف نفر بعدیست . بدون مکث وارد حیاط شد . تازه نفس عمیقش را بیرون داده بود که صدای رؤیا نفس در سینه اش حبس کرد .

- بهار بیا بالا ببینم .

این یعنی رؤیا جانش خیلی عصبی و خشمگین است . خدا این روز پر ماجرا را به خیر بگذارند. هر چندکه باید تا ساعتهای پیاپی به غرغرهای او گوش میداد اما از خشم و عصبانیت پدرش بهتر بود .

 

 

****************

نگاه سرد و بی تفاوت آرشام به کیوان خیره شد . سوئیچ را دور انگشتش تابی داد و منتظر باز شدن راه ورودش شد .

کیوان با ناراحتی گفت :

- میشه بریم جایی تا چند لحظه با هم حرف بزنیم ؟

- در مورده ....؟

- بهار .

- من حرفی باشما ندارم . اگه تو حرف داری همین جا بگو . من خسته ام و میخوام برگردم .

- چرا اینکار رو میکنی؟

- متوجه ی منظورت نمیشم . واضح حرفتو بزن .

کیوان نگاهی به داخل حیاط انداخت . بدون آنکه وارد شوند در را بست . آرشام اخمی کرد و گفت :

- واجبه تو کوچه حرف بزنی؟

- تو خونه هزارتا گوش برای شنیدنه ... چرا کاری میکنی برای بهار حرف در بیاد . چرا بدنامش میکنی ؟ 

آرشام چشمانش را ریز کرد و اخم هایش عمیقتر شد . با سکوتش کیوان را جری تر کرد .

- فکر نکن دایی بیمارستانه و ما میذاریم بهار و بازیچه ی دست خودت بکنی . اون دختر ساده و مظلومیه . نذار با کارای شما اون قربونی بشه . 

آرشام با خشم کنترل شده ای گفت :

- فکر کنم چشمات به عینک احتیاج داره .

او را کنار زد و زنگ طبقه ی اول را فشرد . کیوان بازویش را به عقب کشید . آرشام با چشمانی که از خشم قرمز شده بود و به شدت ترسناک شده بود غرش کنان گفت :

- جوجه این حرفا رو باید به اون داداش عوضیت بگی نه من ... من خودم میدونم با بهار چه جوری برخورد کنم احتیاجی به نصیحت های تو ندارم . اگه دلت برای بهار میسوزه اون نامرد و ازش دور نگه دار تا بیشتر بهش آسیب نزنه .

- آرشام حواست باشه داری چی میگی ؟ گندو تو بالا میاری من به داداشم هشدار بدم !! من نمیدونم تا این سن با چند نفر بودی و چه جوری خودتو سرگرم میکردی ... اما بدون اینجا ایرانه . بهار هم مثل کیمیا ناموس ماست . بهش چپ نگاه کنی با من طرفی .

آرشام نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت :

- هی پسر من از داداش تو سالمتر زندگی کردم خیالت جمع ... هر چند که من آدم توضیح دادن به تو نیستم اما بخاطر بهار گفتم تا خیالات برای خودت نبافی . اگه بهار دختر دایی توئه ، دختر عمه ی منم هست . پس برای منم مهمه . پس 

شاخو شونه نکش که شاختو میشکنم . تو حواست به خواهر خودت باشه ... بهار احتیاج به آقا بالا سر و مردایی از خون

کیان نداره . 

به دری که در بین جدال آندو باز شده بود نگاهی کرد و گفت:

- حالا که بحث هشدار پیش اومد از طرف من به کیان بگو اگه به خواهر من بخواد خیانت کنه بد میبینه . 

سرش را به سمت در ورودی چرخاند و وارد حیاط شد .از در رو به حیاط وارد طبقه اول شد . بعد از تشکر بخاطر 

زحماتی که در آن چند روز برای مراسم الهه کشیده بودند از همه ی اقوامی که در آنجا حضور داشتند خدا حافظی کرد 

و به طبقه ی بالا رفت .

از پشت در صدای غرغر رؤیا بطور واضح شنیده میشد . دلش برای بهار سوخت . بین چه خانواده ی پر هیاهویی زندگی میکرد . پیش خود فکر کرد آرمیتا میتواند چنین خانواده ای را برای یک لحظه تحمل کند ؟ نه محکمی جواب سوالش بود .

با فشردن زنگ آپارتمان صدای رؤیا قطع شد . بعد از مکثی در باز شد و رؤیا با اخم های در هم در آستانه ی در نمایان شد .

- سلام رؤیا خانوم . شرمنده که باعث ناراحتیتون شدم . راستش .........

رؤیا میان حرفش پرید و با ناراحتی گفت :

- آقای محترم شما میدونید تا بهرام حالش خوب نشه من مسئول کارهای بهار و بهنامم ؟! ... شما کاری کردید که اگه به 

گوش بهرام برسه برای من زندگی نمیذاره . خواهشا اگه بهار براتون ارزش داره باعث آبروریزیش نشین . سالها بزرگش نکردم که دم به ساعت بخاطر رفتارش حرف از خانواده ی شوهر بشنومم . بگن چون نامادری بود برای تربیتش کاری 

نکرده و بی خیاله .بهار بی فکره ... بعضی وقتا یادش میره نباید یه چیزاییو بگه یا یه جاهایی با یه ادمایی رو نباید بره ! ...

شما که خودتون به اوضاع واقفید رعایت کنین . از این به بعد هم هر جا میخوای ببریش اول از باباش اجازه بگیرین تا برای بهار هم شر درست نشه . از وقتی شما رفتین مدام عمه شو دخترش پشت سرش حرف زدن . 

- من کاری بدی نکردم فقط بردمش رستوران به زور غذا به خوردش دادم . هر کس حرف داره بیاد تو روی خودم 

حرف بزنه تا جوابش رو بگیره .

- از لطفتون ممنون ... فعلا دور بهار و خط بکشین . درسته فامیلش هستین اما هر وقت پدرش برگشت خونه ، اونوقت 

رفت و آمد کنین .

آرشام سرش را پایین انداخت و گفت :

- چشم . از زحمتی که تو این چند روز تقبل کردین ممنون . اگه امری بود در خدمتم . فعلا با اجازه .

بعد از خداحافظی از پله ها رو به پایین سرازیر شد . در راه پله ی دوم با کیمیا روبرو شد .

- نکنه تو هم دلت براش میسوزه ؟... اگه اینطوره بهتره نسوزه این شگرد بهاره تا خودشو تو دل همه جا کنه .

نفسش را پر صدا بیرون فرستاد . امروز باید توسط اهالی این خانه بازجویی میشد... تازه درد بهار را میفهمید . زندگی در این دیوانه خانه انسان را به مرز جنون میکشاند چه برسد به دختر مظلوم و صبوری مانند بهار. 

- مگه از شما در مورد بهار نظر خواستم ؟

کیمیا جا خورد . توقع این برخورد را از او نداشت . 

- من خواستم بگم شاید شما زیاد بهار رو نمیشناسین اما ما ..........

آرشام به او تنه ای زد و از کنارش رد شد . در حال رفتن با اخم گفت :

- اتفاقا خیلی خوب میشناسمو احتیاج به گفتن شما ندارم . خوبی بهار اینه مثل دختر عمه ش بجای نخ طناب 

دست طرف مقابل نمیده ... روز خوش .

کیمیا از خشم در حال انفجار بود ، در دل ناسزایی به بهار و او داد . تا به حال کسی او را اینگونه به استهزاءنگرفته 

بود . چقدر برایش سخت بود در برابر بهار در این مورد خاص کم بیاورد . از پله ها سرازیر شد .با لب و لوچه ای آویزان وارد خانه ی خودشان شد .تیرش به سنگ خورده بود و همین موضوع دمغش کرده بود .

آرشام بدون معطلی از آن خانه و افرادش فرار کرد . در دل احمقی نثار آرمیتا کرد و گفت :

- بیچاره ... تو مگه میتونی با این افراد زندگی کنی ؟!!

 

*******************

یک ماه از استراحت بهرام ، بعد از مرخص شدنش گذشته بود . حالش رو به بهبود بود اما عمل قلب باز توانش را تا حد زیادی تحلیل برده بود .

بهار از اتاق خارج شد و کنارش پشت میز ناهار خوری نشست . 

- حالت خوبه بابا ؟

بهرام نگاهی از روی عشق به دخترش کرد و گفت :

- تو که باشی حال منم خوبه . راستی دیگه نرفتی به مادرت سربزنی ؟

خون در رگهای بهار منجمد شد . فردا روز چهلمش بود و هنوز بهرام خبر نداشت . همه ی خانواده قبل از مرخص شدنش تمام آثار عزاداری را ازبین برده بودند . حتی بهار هم لباس سیاه نپوشیده بود . 

دکتر سفارش اکید کرده بود تا زمانی که دوره ی نقاهت را میگذراند نباید خبر ناگوار یا شادی به او برسد . 

- نه بابا . حال شما خوب بشه بعدش میرم .

بهرام در دلش قند آب میشد از این محبت بهار ...نمیدانست در برابر شادی او چه غمی در دل دخترش لانه ساخته . دستش را روی دست او گذاشت و گفت :

- هر زمان خواستی بری با بهنام یه آژانس بگیر و برو اما زیاد نمون و زود برگرد .

بهار بغضش را به سختی قورت داد و به گفتن چشمی بسنده کرد .رؤیا حرف را به مسیر دیگری کشاند .

- بهرام کی بر میگردی سرکار ؟

- چیه از بودنم تو خونه خسته شدی ؟

اخم های رؤیا در هم کشیده شد و با دلخوری گفت :

- نخیر امروز صبح آقای نادری تماس گرفت احوالتو میپرسید و میخواست بدونه کی برمیگردی .

- شاید از شنبه با بهار بریم سرکار .

چشمان بهار و رؤیا از تعجب تا انتها باز شد . بهاراز ذوق لبخند نصفه نیمه ای زد . بهرام از دیدن چهره ی او به هر دو نگاه کرد وگفت :

- چیه چرا اینجوری نگاه میکنین . من که به بهتون گفته بودم هر جا خودم صلاح بدونم اجازه داره بره سرکار . 

رو به بهار کرد و گفت :

- نگفته بودم ؟

بهار آب دهانش را قورت داد و گفت :

- چرا گفته بودین . اما فکر کردم فراموش کردین .

- فراموش نکردم مجال نداشتم بهت خبر بدم . میخواستم روز بعد از جشن بهت بگم که قسمت نشد .

بهار لبخندی زد و گفت :

- ممنون بابا . خیلی به این کار احتیاج داشتم از تنهایی و بی کاری دارم دیوونه میشم .

بهرام لبخندش را با لبخندی پاسخ گفت و بشقابش را برداشت و از دیس برایش مقداری برنج کشید و جلویش گذشت .

بازهم چشمان هردو خیره ی رفتار جدید و غیر منتظره ی او شد . بهرام ظرف رؤیا را برداشت و برای او هم برنج کشید و روبرویش گذاشت . 

- چیه حالا یه امروز حالم خوبه مثل آدم عجیب الخلقه بهم نگاه نکنین که دیگه از این خبرا نیست . 

بهار و رؤیا بهم نگاهی کردند و لبخندشان عمیق تر شد . هیچ کدام خبر نداشتند . بهرام زمانی که قلبش از حرکت ایستاد چه لحظاتی را تجربه کرد که اینگونه تغییر رفتار داده است .

***

زمانی که بهرام قلبش از حرکت ایستاد . روحش را بالای جسد خود میدید . نگاهش روی جسم مچاله شده ی دیگری در گوشه ی اتاق سی سی یو ثابت ماند تا خواست ببیند چه کسی آنجا افتاده نیروی خاصی او را وارد تونلی از نور کرد و او به سمت بالا کشید . در مسیر بالا رفتن تمام لحظات بدنیا آمدنش ، دوران کودکی و جوانیش را پیش چشمش دید . هنوز در بهت اتفاقات و دیده های اطراف خود بود که خود را در صحرای برهوتی تنها یافت . 

ترس بر وجودش مستولی شده بود . با نگرانی در جستجوی شخصی به اطراف میچرخید . 

ناگهان دایره ای از آتش دورش را فرا گرفت . گرمای آن آتش بیشتر از حد تصورش بود . حس میکرد این آتش با

آتشی که تاکنون دیده خیلی تفاوت دارد و سوزنده تر است . هرم گرما صورتش را میسوزاند .در میان آن گرمای کشنده صدای ناله بهار را میشنید . با چشمان دود گرفته و اشک آلودش به دنبال بهار میگشت . از ته وجودش بهار را صدا میزد اما اثری از او نمی یافت . سردرگمی و گیجی او را کلافه کرده بود. تک تک اندامش چشم شده بود و در پی بهار میگشت . هر ناله ای که از بهار میشنید بند بند وجودش میلرزید . صدایش درد را به او تزریق میکرد .رگهای عصبی بدنش از 

شدت درد کشیده میشد .

خدا را از ته دل صدا کرد و کمک خواست . به چشم بر هم زدنی بهار را روبرویش دید که با سرو صورت خونین ظاهر شد. دردی در وجودش پیچید که طاقت فرسا ترین دردی بود که تا به حال تجربه کرده بود . حس میکرد برق با ولتاژ بالایی به تنش وصل شد و سوزش عجیبی در تمام اندام هایش حس کرد . از جای ضربات کمربندی که بر پیکر دخترش زده بود خون میچکید . هر قطره خونی که روی زمین میچکید آتش را شعله ور تر میکرد . ذره ذره در این عذاب ذوب میشد و ضجه میزد .

چند قدم به سمت بهار برداشت با نزدیک شدن به بهار خم شد تا دخترک مچاله شده از درد را از روی زمین بلند کند .

با بلند کردنش با چهره ی نورانی الهه برخورد کرد . از زیبایی و آرامش چهره ی او دلش آرام و قرار گرفت . لبخند روی لب الهه او را شاد کرد . نسیم خنکی به صورتش برخورد کرد . احساس راحتی و نشاط میکرد .

با شوق دستش را به سمتش گرفت تا او را در آغوش کشد . همزمان گفت :

- اومدی که کنارم باشی ؟ میدونستم برمیگردی پیشم .

الهه به طور ناگهانی از او دور شد و در حال دور شدن ملتمسانه به او نگاه کرد وبا چشمانی پراز اشک گفت :

- نمیتونم پیشت باشم ....فقط مواظب بهارم باش . برو که بهارم تنهاس . برو.......

همینکه خواست دستش را بگیرد و بگوید :« من تو رو میخوام »

دوباره از همان تونل باشتاب به سمت پایین به حرکت در آمد . با درد شدیدی در قفسه ی سینه چشم گشود . اما از درد شدید دوباره از هوش رفت . اما صداهای اطرافش را واضح میشنید . 

- خدا رو شکر این یکی زنده موند . 

- بگید اتاق عملو آماده کنن .

بهرام در حال فکر کردن به جمله ای بود که شنیده بود که از عالم بیداری به عالم بیهوشی وارد شد و از همه چیز 

بیخبر ماند .

وقتی بعد از عمل بهوش آمد . میدانست به گفته ی الهه دیگر او را نمیبیند . قبل از بد شدن حالش الهه گفته بود شاید این آخرین دیدارش با او باشد . 

دلش عهد شکستن الهه را میخواست اما بعد از عمل دردهای زیاد و ضعف عمومی توانی برای فکر کردن به بودن و نبودن 

او برایش نمیگذاشت . فقط دلش به دیدن بهاری که هرروز با چشمانی سرخ به دیدنش می آمد خوش بود . مگر نه اینکه او پاره ی تن خودش و الهه بود . با خود عهد کرد جبران گذشته را برایش بکند .

دیدن بهار در عالم دیگر به آن شکل روی او تاثیر گذار و دردناک بود . خودش میدانست برای چه دخترش را به آن شکل و حال دیده ! بلایی بود که خودش به سر دخترش داده بود و چه دردناک بود وقتی میدیدی با دست خودت گل زندگیت را چگونه پرپر کردی .

 

*****

بهار از حال خوش پدرش استفاده کرد و برای فردا که روز چهلم مادرش بود ، شانسش را برای رفتن به بهشت زهرا امتحان کرد .

- بابا میشه حالا که خدا رو شکر حالتون خوبه من با بهنام فردا جایی برم .

- کجا ؟

بهار نمیتوانست جایی که میرفت را به زبان بیاورد . سرش را پایین انداخت و گفت :

- همون که خودتون گفتین میتونم با بهنام برم .

بعد از سکوتی که کمی طولانی شد رؤیا گفت :

- میخوای منم باهاش برم تا تنها نباشه . تو هم برو پیش بهناز بمون تا ما برگردیم .

بهرام با تعجب به مهربانی و حمایت رؤیا خیره ماند و با گفتن « باشه برو » از پشت میز بلند شد . 

بهار به رؤیا نگاه کرد و گفت :

- ممنون از اینکه ...........

- هیس هیچی نگو منم یه مادرم سنگ که نیستم . پاشو میز و جمع کنیم . باید بریم خرید مانتو که دو روز دیگه میخوای بری سرکار با یه مانتو درست و حسابی و مناسب بری .

بهار حسابی غافلگیر شده بود . گاهی باور اینهمه خوبی دیدن برایش انقدر سخت میشد که میترسید تا فردا اتفاق بدی ، روز خوشش را سیاه کند . اما همان دقایقی که بعد از سالها با لبخند و مهربانی پدرش طی شده بود برای او غنیمت بود . 

خوب و بدش فرق نداشت در هر صورت پدر ، پدر بود دیگر و هیچ جانشینی نداشت .

 

 

 

تا روز بعد دلش مانند سیر و سرکه میجوشید . بهناز سفارش کرده بود رفتاری از خود بروز ندهد تا پدرش از ماجرا با 

خبر شود .صبح ، بعد از صرف صبحانه در کنار هم با شوخی های بهنام و لبخند های نادر بهرام اعضای خانواده روز خوشی 

را آغاز کرده بودند .

رؤیا با نگرانی بهرام را تماشا میکرد . دلش از این آرامش میترسید . این مهربانی و عطوفت بهرام را برایش بیگانه 

کرده بود . مرد او اینگونه منعطف نبود . 

- خبریه این طور نگام میکنی ؟ نکنه مردنی شدم خودم خبر ندارم ؟

رؤیا لبخندی زد و با من من گفت :

- نه فکر نمیکردم این همه مهربونی روی چهره ت تا این حد اثر بذاره . خیلی رنگ و روت باز شده . سالها بود این طور

شاداب ندیده بودمت .

بهرام خندید و گفت :

- برید حاضر شید تا شیطونه زیر جلدمون نرفته و آتیش به پا نکرده . این دختر منتظر اینه تو و بهنام حاضر بشین . نمیبینی داره مدام ساعت نگاه میکنه.

- چشم الان آماده میشم . تو کاری نداری تا قبل رفتن انجام بدم ؟

- نه ... فقط رؤیا حواست باشه زیاد معطل نکنین . یکی و دوساعت بعد برگردید . خبر نداری کی میخواد برگرده ؟

رؤیا بی حواس گفت :

- کی قراره برگرده ؟

- الهه رو میگم دیگه ! مگه قرار نیست برگرده ؟

رؤیا هل شد و گفت :

- چرا برمیگرده ... اما من خبر ندارم کی میخواد بره .

- اگررفتن پیش اونا برات سخته برو خونه ی آقاجون تا اذیت نشی .

دیگه این همه خوبی خیلی عجیب بود . باور اینکه ناراحتی او برای بهرام مهم باشد در حد انتظارش اصلا نبود . صد در صد 

این خوش برخوردی بهرام روز خوبی را برایش رقم میزد . مطمئنا بهار هم از اثرات این خوبی بی بهره نمی ماند .

هر سه آماده شدند . بهرام با دیدن لباس های بهار با ابروهای بالا رفته نگاه کرد . تیپ سرتا پا سیاه بدون هیچ گونه آرایش او را دختری افسرده و غمزده نشان میداد . 

- بهار جان اینهمه لباس داری چرا سرتا پا سیاه پوشیدی ؟ میخوای مادرت فکرای ناجور در موردت بکنه ؟

بهار هل شد . دلش نمی آمد در مراسم ختم مادرش از رنگی غیر از سیاه استفاده کند . با لبخندی گفت :

- از دفعه ی بعد رنگ روشن میپوشم .

بهرام سری تکان داد . نمیدانست چرا دلش بهانه ی رفتن به آن باغ را دارد . اما از وقتی سلامتیش را به دست آورده بود 

به خودش وخدای خودش قول داده بود او را فراموش کند و به کسانی که در کنارش بودند بیشتر توجه کند . باید جای او را دیگران پر میکردند تا آرامش به زندگی پر از آشوبش بر گردد . 

بعد از تماس با آژانس محل ، هر سه با بهرام خدا حافظی کردند و از خانه خارج شدند. از حیاط خانه گذشتند و وارد کوچه شدند . کیوان کنار ماشینش ایستاده بود و با کفش روی زمین ضرب گرفته بود . با دیدن آنها به سمتشان آمد و سلامی به 

هر سه کرد بعد از پاسخ شنیدن . در ماشینش را باز کرد و گفت :

- زندایی بفرمایین . 

رؤیا با خجالت گفت :

- ممنون آقا کیوان الان آژانس میرسه... از قبل زنگ زدیم . فکر نمیکردیم شما هم بیرون بیاین . 

بهار رویش را به سمت مخالف گرداند . بهنام در حالی که دست کیوان را تکان میداد گفت :

- مرد باهاشونه پسر عمه نیاز نیست به شما زحمت بدن .

با ژست خاصی این حرف را زد . بهار در دل قربان صدقه برادری رفت که مردکوچکش شده بود و غیرتش خیلی پررنگتر ازمدعیان غیرت بود. از روز گذشته یک کلام هم از کیوان مبنی بر همراهیش نشنیده بود مشخص بود دور از چشم مادرش میخواست آنها را همراهی کند. اینگونه توجهات پنهانی را دوست نداشت .

با آمدن ماشین پراید آژانس بهار خداحافظی باشتابی انجام داد و سوار شد . کیوان کلافه نگاهی به اطراف کرد و گفت :

- زندایی درست نیست من با ماشین خالی برم و شما با تاکسی رفت و آمد کنین . 

- عزیزم نمیخوایم مزاحم شما باشیم . بهتره زودتر حرکت کنیم دیر میشه . الان دل تو دل بهار نیست در این یه ماه 

نتونسته سر خاک مادرش بره .

بدون درنگ به بهنام اشاره کرد و سوار ماشین شدند . کیوان با اخم به بهاری که جدیدا مانند بیگانه ها با او رفتار میکرد نگاه کرد . دلش برای لبهای خندان و صدای خنده هایش همچنین آهنگهای زیبایی که میخواند تنگ شده بود .

کیان از دیشب مهمان آرمیتا بود . در این یک ماه آرمیتا با بهانه های مختلف او را به باغ میکشاند تا کمتر در خانه باشد .

این رفتارش را دوست نداشت . حس میکرد کیان روز به روز از خانواده دورتر و به آرمیتا وابسته تر میشود . 

تنها خوبی این رفتار دور شدنش از بهار بود و کم شدن تنشهای خانوادگی . با حرکت ماشین آژانس بهار با خیال راحت نفسش را بیرون داد . دیدن کیوان هم مانند کیان برایش عذاب آور شده بود . دیگر خانواده ی عمه بهناز برایش آن شور

و نشاط سابق را به ارمغان نمی آورد . کیمیا هم مانند دشمنانش با او رفتار میکرد . او هم تلاش میکرد کمتر با آن 

خانواده روبرو شود .

با رسیدن به قطعه ای که مادرش دفن شده بود از ماشین پیاده شدند و به ماشین سفارش کرد به انتظارشان بایستد .

- سلام ...چه دیر رسیدین ! 

با صدای آشنای آرشام به سمت عقب چرخید . نگاه گرم و صمیمیش بی اراده لبخندی روی لبش نشاند . بهنام با دست دادن به او، مردانه سینه اش را جلو داد و گفت :

- ترافیک بود آقا آرشام . 

با هدایت آرشام به سمت آرامگاه الهه گام برداشتن . دل بهار به درو دیوار میکوبید حس میکرد برای مادری که اسیر دست خاک سرد و بیرحم شده دلتنگ شده است . نبودش حفره ی سیاهی در قلبش ایجاد کرده بود. محیط سرد قبرستان را دوست نداشت . این محیط رفتن مادری که تازه یافته بود را به صورت سیلی به صورتش میکوبید .

یاد آوری آن روز برایش دردناک بود .

آرشام گام هایش را آهسته کرد تا با بهار همگام شود .

- خانوم خانوما خوبی؟

- ممنون . 

- به نظرم اگه یکی از اون پیامای هرشبی را جواب بدی از وزنت چیزی کم نمیشه ! نمیدونی در عوضش دل یه بدبختو شاد میکنی ؟ 

فکر نمیکردم تا این حد خسیس باشی که از دادن یک پیام هم دریغ کنی.

 

بهار نیم نگاهی کرد و گفت :

- شاید اون پیامارو نمیخونم .... یا شاید دوست ندارم که جواب بدم . من ازت نخواستم پیام بدی که توقع جواب داری . 

- اوکی فهمیدم . میخوای مقابله به مثل کنی ... بگذریم چرا تو این یه ماه نیومدی خونه باغ ؟

- چون بابام حالش خوب نیستو باید پیشش میموندم . خودت که شرایطم رو میدونی پسر دایی گرامی.

دلگیر بود از این نبودن طولانی وقتی گفته بود همیشه خواهد بود . توقعش را نداشت یک ماه فقط به دادن پیام بسنده کند.

به قبر الهه که رسیدند از دیدن سنگ قبر سیاهی که عکسش را روی آن حکاکی کرده بودند قلبش تیر کشید و بغض امانش را برید . کنار قبر نشست و اشکش سرازیر شد . آرشام هم روبرویش روی پاهایش نشست و شروع به خواندن فاتحه کرد . 

صدای زمزمه کیان و آرمیتا را از فاصله ی نزدیک میشنید .

نمیخواست باور کند که کیان در حال رفتن از ایران است اما از پچ پچ آن دو فهمید تا آخر ماه که در حدود پانزده روز وقت باقی بود به سمت ترکیه پرواز دارند . 

قلبش با این فهمیدن از درد مچاله شد . با اینکه دیگر مانند گذشته دوستش نداشت و بیشتر از دستش دلگیر بود اما رفتنش را دوست نداشت .

با بلند شدن صدای بلندگوی نوحه خوان مراسم ، همه سکوت کردند . تنها غائبین بهنازو بهرام بودند . آقاجون و عزیز هم همراه جمشید خان و پسرش آمده بودند . مراسم کوچک و آبروداری برگزارشد . معدود دوستان آرشام و خواهرش هم شرکت کرده بودند . 

با نوحه ای که برای مادر خوانده شد اشک بهار بی مادر سرازیر شد . شانه هایش با هق هق آرامش به لرزش افتاد . دستانی 

شانه هایش را در برگرفت و او را به سمت صاحب دست خم کرد . صدای آرام رؤیا در گوشش زمزمه کرد .

- خدا رحمتش کنه . با اینکه خیلی سال بود ندیده بودیش اما چه خوب شد خدا شرایط این دیدارو براتون فراهم کرد . 

بجای گریه کردن براش قرآن بخون و فاتحه بده . 

بهار با ناراحتی اشکش را پاک کرد و گفت :

- دلم از این میسوزه که آخرش نفهمیدم برای چی از من و پدرم گذشت و رفت ... وقتی برگشت که دیگه دیر بود .

- فرقی نداره چرا رفت و چرا برگشت .مهم اینه که مادرت بوده و هست وحتی اگه این بودن با این سنگ سیاه تثبیت بشه .

گریه هاتو بکن و دلت و آروم کن . از دو روز دیگه باید راه زندگیتو پیدا کنی . 

این رؤیای همیشه نبود انگار با مرگ الهه انقلاب بزرگی در خانه ی آن ها رخ داده بود که هر کدام به نحوی اخلاقش تغییر کرده بود . تنها کسی که در آن جمع از احساس بهرام به الهه آگاه بود رؤیا بود و بس ... برای همین با هماهنگی با بهناز بخاطر حفظ سلامت او خبر این اتفاق را پنهان کرده بودند .

بهارنفس عمیقی همراه با آه از سینه اش بیرون آمد .نگاه کیان و آرشام همزمان به سمتش کشیده شد . قبل از اینکه همه از دور قبر بلند شوند آرشام گفت :

- بعد از مراسم همه ی مدعوین عزیز رو به رستوران (...) دعوت میکنم تا برای صرف ناهار در خدمت باشیم . 

هر کس به سمت ماشین خودش براه افتاد . رؤیا و بهنام و بهار هم به جایی که تاکسی ایستاده بود رفتند . بهنام جلو پیش راننده نشست و رؤیا و بهار هم در قسمت پشت سوار شدند .

قبل از حرکت آرشام کنار ماشین ایستاد . در عقب را باز کرد و گفت :

- چرا با تاکسی ، وقتی ماشین من خالیه ؟

رؤیا گفت :

- ممنون آرشام خان باید بعد از رستوران هم برگردیم خونه ، بهتر که تاکسی همراهمون باشه . آرشام گفت :

- ناراحت میشم اگه اینجور روی من حساب کنین . خواهش میکنم پیاده شین و با من بیاین خودم میرسونمتون خونه .

- نه دیگه مزاحم نمیشیم .

- مراحمین شما . در کل منم میخوام بیام خونه تون و حالی از بهرام خان بپرسم . تو این مدت حال روحیم خوب نبود نتونستم بیام عیادتشون . امروز بهانه ای میشه که برای عیادت خدمت برسم .

- پدر من به عیادت شما احتیاجی نداره . اگه عیادتی بود باید وقتی حالش خراب بود میومدین نه حالا که حالش خوب شده . 

هر سه با چشمانی پر از تعجب به بهار خشمگین خیره شدند به واقع آرشام توقع نداشت بهار با چنین رفتارخشنی ، کوتاهی او را به صورتش بکوبد . او خبر نداشت بهار دختر بود و بهرام بغیر از پدر بودن، حامی بودن ، پناه بودنش و.... خیلی چیزای زندگیش بود....از همه مهمتر امنیتش در وجود او خلاصه میشد .

آرشام با شرمندگی در را بست و اصرار را بی فایده دید . با حرکت ماشین ، بهار به تاکسی گفت :

- آقا ببخشید به همون آدرسی که ازش اومدیم برگردید .

بهنام با تعجب به عقب برگشت و گفت :

- اِ...آبجی مگه رستوران نمیریم . همه دارن اونجا میرن .

- نه . ما کاری دیگه نداریم میریم خونه . خودم براتون یه غذای حاضری درست میکنم .

رؤیا که تا آن زمان ساکت بود با کنجکاوی به صورت بهار خیره شد . اشکی که از گوشه ی چشم بهار لغزید دلش را سوزاند .

سرش را به سمت خود خم کرد و گفت :

- چی شد اینطور ناراحت شدی ؟ اون بنده ی خدا هم تو این مدت گرفتار بوده نباید توقع کنی .

- میدونم .

- پس چرا اون حرفا رو زدی ؟

- نمیدونم چرا ! 

رؤیا سری تکان داد و به بیرون خیره شد . خود بهار هم نمیدانست چه مرگش شده بود از زمانی که فهمیده بود کیان رفتنی شده حالش دگرگون شده بود . این خشمی که در درونش رشد کرده بود گردن آرشام را گرفته بود .

حس میکرد ته دلش میخواست آرشامی که ادعای فامیل بودن را داشت لااقل برای دیدن پدرش به خانه ی آنها سر میزد . 

بریدن از کیان و دل بهانه گیرش مجالی به او نمیداد تا درک کند که این کج خلقیش بیشتر از دلتنگی بود دلتنگی برای 

کسی که چتر حمایتش بد جور بر سرش سایه افکنده بود . 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نگاهش در میان جمعیت در چرخش بود .روی صورتش زوم کرد . با هر لبخندی که روی لبش میدید دلش بیشتر هوای گذشته را میکرد . چه شد که کارش به اینجا کشید ؟! آنهمه عشق و علاقه چگونه با یک تعصب کور و عصبانیت بی جا ، جایش عوض شد .

با دیدن بهار در کنار آنها ضربان قلبش بیشتر از قبل شد . خودش میدانست حساسیت زیادش روی بهار ، از ترس از دست دادن

تکه ای از وجود الهه و یادگار روزهای عاشقانه زیستنش بود . بهار نماد عشقش بود . گاهی همین نماد عشق او را تا سرحد جنون میبرد و او را از خشم زیاد به اژدهایی وحشتناک تبدیل میکرد . برای فرار از خودش و آن خشم عظیم راهی جز دوری از او نداشت . 

نامهربانیش هم نشان از دوست داشتن زیادش بود . میترسید ضربه هایی که در گذشته نصیبش شده را سر آن یادگار با ارزش خالی کند . 

با صدای رؤیا به خود آمد.

- هنوز فراموشش نکردی؟ انقدری که اون به زندگیش چسبیده و خوشه ، تو فقط خودت و دیگرانو زجر دادی . تمومش کن بهرام ...ببین اونی که کنارش نشسته شوهرشه ... بخدا اگه شوهر نداشت خودم میرفتم خواستگاریش تا تو رو از این همه عذاب و درد نجات بدم ... باور کن من هم خسته شدم ... دیگه تحمل این زندگی که به خاطر وجود بهنام بهم وصله نه دلخوشی نداشته ام ، رو ندارم ... یه زن چقدر میتونه تحمل کنه زیر سایه یه زن دیگه زندگی کنه ..... منم درد میکشمو و صدام در نمیاد . 

- بسه رؤیا انقدر داغونم که حوصله ی خودمو ندارم چه برسه غرغرای تو ... نه توقع دارم مرهم درد باشی ...نه نمک رو زخمم بپاش .... بریدم بخدا .

کف دستش را محکم روی میز کوبید و از روی صندلی بلند شد . نفس عمیقی کشید و گفت :

- بجای ضجه مویه کردن برو اون دخترو بیارش اینجا پیش خودت بشون .... نمیخوام زیاد بهش وابسته بشه .

رؤیا پوزخندی زد .با لحن توبیخ گونه گفت :

- اینهمه سال مانع دیدارشون شدی فایده داشت ؟ علاقه بین مادر و فرزندی تو خون اونا جریان داره نمیتونی که منکر اون بشی . بذار اونا هم برای مدتی که پیش هم هستن لذت ببرن .

با خشم دستانش را روی میز گذاشت و به سمتش خم شد و گفت :

- بگو از خدات بهار بره و جلوی چشم تو نباشه ... فکر میکنی نمیدونم از خداته بهار تو خونه نباشه .

رؤیا با خشم گفت :

- خیلی بی چشم و رویی بهرام .... کم خدمتشو کردم . مثل بچه ی خودم تر و خشکش کردم . اینه دست مزدم؟

- اون که وظیفه ت بود . اصلا به خاطر وجود بهار بود که تو هستی . اما نگو که کم با نیش زبونت آزارش دادی . دردی که نیشات داره تمام زحماتت رو به باد میده . درست عین گاو نه من شیر دِه .... خوبی میکنیا اما آخرش با همون نیش زبونت همشو خنثی میکنی . 

- من نیش میزنم ؟! خیلی بی انصافی بهرام .

- آره من بی انصاف .... امیدوارم شب خواستگاریش یادت باشه با حرف هایی که بار منو بهار کردی چه جوری منو دیوونه کردی که نزدیک بود دخترم زیر دستم بمیره ... اونوقت که بخودم اومدم از ناراحتی نتونستم تو چشم بچه م نگاه کنم و بیشتر از هم دور شدیم .

رؤیا از جا برخاست و با حرص گفت :

- برم پرنسست رو بیارم تا کارای جنون آمیز خودت رو به پای من ننوشتی . 

پشت دستش کوبید و گفت :

- بشکنه دستی که نمک نداره ... شانسه منم اینه دیگه .

از همان فاصله به بهاری که از پیش کیان و کیوان بر میگشت نگاه کرد . رؤیا به او رسید و او را با خود همراه کرد .

حوصله جمع را نداشت . میخواست کمی با دلش خلوت کند . با یاد آوری گذشته که مانند فیلمی جلوی چشمش رژه میرفت نفس هایش تند و تندتر میشد . اما از این یادآوری و خودآزاری لذت میبرد . یاد روزی که پای مرگ عشقش را امضا کرد ضربانش را بالا برد . 

به آخرین ردیف میز و صندلی ها نزدیک شد . در حالی که میتوانست از آنجا الهه را بهتر ببیند غرق در خاطراتش شد .

 

**************

بعد از طلاق هر دو با اشک از هم جدا شدند . برای اینکه خانواده از کارشان مطلع نشود قرار بر این بود تا زمانی که مدت عده تمام نشده بهرام به بهانه ی انجام کار به خارج از شهر برود . در اصل در یک مسافر خانه در وسط شهر ساکن شد . 

آنروزها به سختی و رنج بسیارگذشت . وقتی زمان سفر فرا رسید . هر دو مانند ابر بهار اشک میریختند . 

وکیل با لبخند دست روی شانه ی بهرام گذاشت و گفت :

- دوست عزیز خیالت راحت زنتو دست آدم مطمئنی سپردم . خیالت جمع باشه ... نه خانومت اهل دور زدنه نه کسی که عقدش کرده ... اون مرد فقط پول براش مهمه . همینکه کار اقامت درست شه طلاقش میده و تمام ... تا اون زمانم خانومت میتونه برای ادامه ی تحصیل کارای قانونیش رو انجام بده . اگه یه فامیل اونجا داشتین کارتون خیلی راحتتر میشد .

بهرام دوباره به الهه نگاه کرد و گفت :

- بخداوندی خدا اگه اون معتمد تو ... چپ بهش نگاه کنه هم تو رو هم اونو زنده نمیذارم .

وکیل خندید و گفت :

- داداش تو که انقدر حساس بودی چرا این کارو قبول کردی همین جا میموندی وبه زندگیت سرو سامون میدادی.آخه چه کاریه هم تن و بدن خودتو میلرزونی هم ما رو .

با هزار درد و رنج الهه را بدرقه کرد . باید تا دادگاه تجدید نظر خودش صبر میکرد و بعد توشه ی سفرش را می بست . 

با رفتن الهه از همان شب اول با کابوس وحشتناکی از خواب پرید . تمام تنش عرق کرده بود . از شدت هیجان قلبش 

دیوانه وار میکوبید . لحظه لحظه ی خوابش یادش بود . الهه را در آغوش مرد دیگری دیدن برایش مرگ را تداعی

کرده بود .حاضر بود بمیرد اما چنین صحنه ای را در بیداری نبیند .تا صبح چشم روی هم نگذاشت . 

تنها خدا میداند در آن ایام چه بر بهرام گذشت . نه شب داشت نه روز . بی خوابهای مکرر و روزهایی که طولانی و کشدار شده بود دمار از روزگارش در آورده بود .

هزاران بار از کرده ی خود پشیمان شده بود . با اینکه زود به زود با هم تماس میگرفتند و حرفای الهه را مبنی بر اینکه تنها زندگی میکند میشنید اما وسواس عجیب و آزاردهنده اش از او بهرام دیگری ساخته بود . 

مدام با مردم کوچه و بازار دعوا و درگیری داشت . با فامیل و آشنا که اصلا رفت و آمد نمیکرد . حوصله ی هیچکس را نداشت .

بیقرار و سرگشته هر کاری میکرد ، نمی توانست یک لحظه از فکرهایی که مغزش را مانند موریانه میخوردنجات پیدا کند . با جواب دادگاه که تخفیف خاصی برایش قایل شده بود خیالش بابت آن مشکل راحت شد . روزی هزار بار خودش را برای کاری که کرده بود لعنت میکرد اما این لعنت کردنها هم او را آرام نمیکرد هیچ، بیشتر وجودش را به آتش میکشید .

دیوانه وار حس میکرد هر لحظه که او حس بدی دارد الهه در آغوش آن مرد است که او را اینگونه منقلب میکند .

زمانی که الهه با خوشحالی تماس گرفت و خبر گرفتن اقامت را داد قلبش از حرکت ایستاد . نمیدانست خوشحال است یا ناراحت ؟!

در اتاق خوابش روی تخت دراز کشیده بود و گیج ومنگ به دیوار روبرویش خیره شده بود . بعد از یک ساعت به خود آمد . اولین حرکتی که انجام داده بود رفتن به آژانس هواپیمایی بود . بلیط که آماده شد . به پاسپورتش نگاه کرده بود برای این رفتن قمار کرده بود آنهم روی عزیز ترین کسش . 

حالش از خودش بهم میخورد . سرش را چندین بار به دیوار کوبید و به خود ناسزا گفت . تنها زمانی که به بلیط نگاه کرده بود نفس راحتی کشید و خدا رو شکر کرده بود که کابوس هایش تمام شده است . نفهمید آن یک هفته چگونه گذشت تا به کشور آرزهایش سفر کرد . کشوری که رنگ و لعابش بیشتر از چیزی بود که او فکر میکرد . آنجا را بهشت برین میدانست . 

فکر میکرد اگر پایش به آن کشور برسد پله های ترقی را یکی یکی طی میکند . اما مشکل این جا بود که ، کسی که در کشور خودش و در میان هموطنان خودش ،نتوانسته بود ترقی کند و گلیمش را از آب بیرون بکشد ،چگونه میخواست در کشوری غریب و نا آشنا به فرهنگش موفق باشد ! وقتی با یکسال کلاس رفتن هنوز برای ارتباط برقرار کردن با مردم آن دیار به مشکل بر میخورد دیگر مشکلات را چگونه از سرراهش بر میداشت .

بر عکس تصور او آنچه در خیالاتش به آنها فکرمیکرد هیچ کدام در واقعیت تحقق پیدا نکرد . زمانی که عده ی الهه تمام شد . 

انگار روی ابرها سیر میکرد . خطبه ی عقد که خوانده شد . دست الهه را گرفت و همراه بهار به خانه ی استجاری الهه قدم گذاشت . با ذوق و شوق الهه را در آغوش کشید . چنان اورا به خود میفشرد انگار گنج گرانبهایی را در برگرفته و خیال رها کردنش را ندارد .در حدود دوسال این دوری طول کشیده بود .

بهار خنده کنان در اتاق خواب را با آن قد کوتاهش و در زدن های مکرر باز کرد و وارد اتاق شد .

تلو خوران با عروسکی به سمت بهرام برگشت . اشک شادی صورت هردو را خیس کرده بود . با صدای بهار که بابا بابا میکرد سرش به سمت اتاق چرخید . با دیدن تخت دو نفره قلبش از حرکت ایستاد . خشکش زده بود تمام کابوسهای پیش چشمش زنده شد حتی صداهای زننده ای در گوشش می پیچید. دانه های درشت عرق روی پیشانیش نشست . 

الهه با دیدن رنگ پریده و چشمان خیره به اتاق بهرام رد نگاهش را گرفت با دیدن تخت درد او را فهمید . 

دستش را روی شانه ی او گذاشت و با مهربانی گفت :

- اون تخت از وسایل این خونه بود . منو بهار روش میخوابیدیم. 

بهار پایش را گرفت و صدایش کرد .

- بابا .... بابا ...

به پایین نگاه کرد عروسک جدید بود . تخم شک در دلش کاشته شده بود بدون آنکه بذری پاشیده باشند . عروسک را از دست بهار کشید وگفت :

- این عروسکو کی براش خریده ؟

الهه با ترس و لکنت گفت :

- همون روز که رفتیم طلاق بگیریم بهار تو بغلش بود . بوسش کرد و اینو برای خوشحالیش خرید . 

دردی را در کمر و پاهایش حس کرد . حالت تهوع امانش را بریده بود . در ذهنش هزاران اتفاق کنار هم چیده شد . مگر مردی که هیچ رابطه ای با زنی نداشته باشد برای یک ساعت تا سفارت ایران رفتن برای کودکش عروسک میگیرد .

- مگه چقدر بهار و دیده بود که براش عروسک خرید ؟

الهه دلهره به جانش افتاد . حساسیت او را از وقتی از ایران بیرون آمده بود میشناخت .رنگش از ترس پرید . ترسی که از حال و روز بهرام بود و در نظر بهرام به چیز دیگری تعبیر شد .

- راستش برای اینکه ماموران دولتی برای تحقیق به محل زندگی میومدن ، اون مرد مجبور بود در هفته یکی دو بار بیاد با همسایه ها روبرو بشه تا اونا فکر کنن اونم تو این خونه زندگی میکنه . 

چشمان بهرام از خشم سرخ شد و گفت :

- اونوقت تو به من دروغ میگفتی که اون اینجا نمیاد ؟! آره ..... هالو گیر اوردی ؟

- بهرام ؟!

- بهرام و مرگ ... بهرام و حناق ...من خودم هزاران بار شب و نصف شب با دیدن کابوس ، تو و اون مردک را با هم دیدم وتا مرز سکته رفتم . پس بگو اون کابوسا بی دلیل نبوده .تا کی میخواستی ازم پنهون کنی ... هان؟

- باور کن اصلا با من کاری نداشت . میامد یه دور میزد و میرفت . بخدا داری اشتباه میکنی ... بهرام تو به اون اعتماد نداری نداشته باش ، به من که زنتم هم اعتماد نداری ؟

بهرام دیوانه وار فریاد کشید .

- نه من به خودمم دیگه اعتماد ندارم ... وای خدا ... من چه کار کردم . 

ضجه ی از ته دل بهرام دل الهه را لرزاند .موهایش را چنگ میکشید و دور خودش میچرخید .اگر کاری نمیکرد سکته کردن بهرام حتمی بود . میدانست حال خرابش از علاقه ی شدیدش نشات میگیرد اما باور نداشت او به جنون رسیده باشد .وقتی حال خرابش را دید برای آرام کردنش دستش را دور گردنش حلقه کرد و روی گونه اش را بوسید . در حالی که برای دردی که او میکشد اشک میریخت با التماس گفت :

- عزیزم ، عشقم ، همه کسم خودتو عذاب نده بخدا من پاک پاکم . چرا اینجور میکنی بعد ازمدتها که بهم رسیدیم بجای خوش بودن داری هم خودتو داغون میکنی هم منو اذیت میکنی .

 

 

 

مانند برق گرفته ها از خانه خارج شد. در کوچه پس کوچه های خیس شهر قدم زد و خودش را لعنت کرد اما دلش آرام نمیشد . عقلش از کار افتاده بود . از درون در حال فروپاشیدن بود . دردی که در قلبش می پیچید راه نفسش را بسته بود . 

حس بدی داشت . از طرفی به الهه ایمان داشت از طرفی وسواس فکری که به جان ذهنش افتاده بود رهایش نمیکرد . انقدر قدم زد که خود را در شهر غریبی که بود گم کرد .از پا درد فهمید 4 ساعت در حال پیاده رویی بوده است .

نمیدانست در کدام نقطه از شهر است .برای اولین تاکسی دست بلند کرد و آدرس را گفت . تاکسی که حرکت کرد سرش را به پنجره تکیه داد و به شهر شلوغ و پر هیاهو خیره شد . این زرق و برق برایش بی ارزش شده بود .

دیگر هیچ انگیزه ای نداشت . خودش را پست میدانست که برای رسیدن به این شهر زنش را معامله کرده بود . 

به این جمله که میرسید از خدا مرگش را میخواست . 

فکر میکرد الهه برای اینکه او ناراحت نشود واقعیت را کتمان میکند . شک ذره ذره او را به پرتگاه نزدیکتر میکرد .

سقوطی که راه برگشت نداشت . 

گاهی ما آدمها در مواقع لزوم از گرفتن تصمیم درست عاجزیم . کسانی که در مراحل سخت زندگی درست تصمیم میگیرند از نوابغ به حساب می آیند مدیریت افکار و کردار یکی از شرایط بلوغ ذهنیه که بعضی ها از این مورد بی بهره اند .

قبل از رسیدن به آپارتمانش به کافه ای که نزدیک خانه بود پا گذاشت باید خود را به نحوی آرام میکرد تا بتواند راه درمان درستی برای این دردش پیدا کند که بدترین راه را انتخاب کرد. زمانی که چشم و سرش داغ شد از کافه بیرون زد .

وارد آپارتمان کوچک شد . چراغها خاموش و خانه در سکوت بود .تلو خوران به سمت اتاق رفت .شاید با الهه بودن این فکرهای پریشان را از او دور میکرد . به آرامی به سمت اتاق خواب رفت .در را باز کرد . بهار روی تخت کوچکی که دیروز برایش خریده بود خواب بود . 

الهه لب تخت نشسته بود و سرش را میان دستانش گرفته بود . بدون آنکه سرش را تکان دهد به آرامی گفت :

- بالاخره اومدی ؟ داشتم از اومدنت ناامید میشدم . 

خواستنش وجودش را به آتش کشیده بود . این همه مدت نیازهایش را سرکوب کرده بود . حالا که کنارش بود ، گرمایی که در سلول به سلول بدنش آن را حس میکرد خواستن الهه را فریاد میزد . 

لباسش را از تن خارج کرد و کنار الهه نشست . سرش پایین بود . الهه به سمتش چرخید و دستش

را دور گردنش انداخت .

بوی الکل زیر دماغش زد . بینی اش را جمع کرد و گفت :

- پس هنوز آروم نشدی که پناه به این ام الخبائث بردی . 

با دست کمرش را نوازش کرد و گفت :

- پس من میرم بیرون روی کاناپه میخوابم تا تو آروم بشی . 

همینکه از جا برخاست دستان پر قدرتش دست او را گرفت و کشید. به سمتش پرت شد . درست در آغوشش رها شد. دستانش را به دورش حلقه کرد . گرمای تنش هیجانش را بالا برده بود. دوری از روابط زناشویی اشتیاق هر دو را 

زیاد کرده بود . 

چشمان به خون نشسته اش در صورت الهه چرخید و روی لبانش ثابت ماند . کمی سرش را نزدیک برد و گفت :

- میخوام با جشن امشب تمام گذشته رو فراموش کنم ... به نظرت این شدنیه ؟

- باور کن بهرام داری اشتباه میکنی و من هنوزم همون الهه هستم .

بهرام چشمانش را بست . شیطان درونش فریاد میزد دروغ میگه . سرش را خم کرد و او را مهمان یک هم آغوشی

گرم کرد . 

لحظاتی چند در حال معاشقه بودند . الهه امید داشت با این رابطه بهرام آرام شود . تجمع هورمن های جنسی را دلیل این وسواس و تردید میدانست . شاید با رها شدن از این فشارهای روحی و روانی آرامش به خانه ی دل هر دو بر میگشت .

درست در مراحل به اوج رسیدن بهرام کنار کشید و ناخوداگاه عق زد . 

با عجله به سمت دستشویی رفت و تمام محتوای معده اش را در توالت فرنگی خالی کرد . صدای گریه ی الهه را در

میان عق زدن هایش میشنید . 

الهه نمیدانست او توان بودن با او را ندارد . او از لحاظ روحی بهم ریخته بود . 

صدای گریه ی الهه قلبش را میفشرد اما نمیتوانست به او نزدیک شود . آن کابوسهای شبانه و تردیدها کار خودش را 

کرده بود .با برگشتن بهرام به تخت ، هر دو در سکوت به سقف خیره شدند . بهرام با صدایی خش برداشته گفته :

- متاسفم الهه . 

الهه آرامتر از او گفت :

- نمیتونم حالتو درک کنم . آخه چرا خودتو انقدر عذاب میدی؟

- جای من بودی میفهمیدی.

- جای تو نیستم چون با تمام دور بودن از تو یه لحظه هم به تو شک نکردم.

با شنیدن این حرف و گریه های هر شب الهه کار بیشرمانه و احمقانه ای به ذهنش راه پیدا کرد که هر دو را به ورطه ی نابودی کشاند . هر کدام به نوعی ضربه خوردند . خودش در ایران سه ماه در بیمارستان اعصاب و روان بستری شد و الهه در آن شهر غریب تنها و بی کس در کنج بیمارستان افتاد .

***

با یاد آوری آن خاطرات درد شدیدی درقلبش حس کرد .خم شد و سرش را روی میز گذاشت . چشمان تیزبین آرشام از دور شاهد این خم شدن و در هم شکستن بود . به سرعت به سمتش آمد . 

آرشام محترمانه ، سرش را از روی میز بلند کرد و با ناراحتی گفت :

-بهرام خان حالتون خوبه ؟

با دید صورت کبود او ترس بر دلش هوار شد .به سرعت او را از روی صندلی بلند کرد . دستش را روی شانه ی خودش انداخت و کشان کشان او را به سمت ماشین برد . بهار از دور این صحنه را دید . قلبش از جا کنده شد . با دویدن خودش را

به آنها رساند . آرشام عرق ریزان به ماشین رسید . 

با یک دست بهرام را گرفته بود با دست دیگر به زحمت در ماشین را باز میکرد که دستی به کمکش آمد .

- من باز میکنم . چی شده ؟

ترس در لرزش صدایش هویدا بود . با دیدن چشمان روی هم پدرش جیغی کشید و گفت :

- وای خدا چه بلایی سر بابام اومده ؟... خدا جون خودت کمک کن .

آرشام با زحمت هیکل درشت بهرام را روی صندلی عقب خواباند و به بهار گفت :

- برو جلو بشین . حالش خوب نیست باید زود برسونمش به بیمارستان .

 

در طی راه بهار یک لحظه آرامش نداشت . مدام خدا را صدا میزد . نگاه نگرانش به پشت سر برگشت. آقا جون که در آخرین لحظه متوجه آنها شده بود با اصرار کنار بهرام نشسته بود و سر پسرش را روی پایش گذاشته بود .

بهار با دلهره ونگرانی گفت:

-آقاجون نفس میکشه ؟

آقا جون با ناراحتی گفت :

- آره اما ضعیفه .

جیغ خفیفی کشید . دستش را روی صورتش گذاشت و به گریه افتاد . 

- بهار جان به جای گریه دعا کن . توکه بهتراز من باید این کارها رو بلد باشی .

حرف آرشام سرش را از میان دستهایش بیرون کشید . با تردید پرسید . 

- چه جوری شد حالش بد شد ؟

- نمیدونم من فقط دیدم سرشون افتاده رو میز چون تازه حالشون خوب شده شک کردم و به طرفشون رفتم که دیدم بیهوش شده .نگران نباش انشالا مثل سری قبل حالش خوب میشه .

بهار در دل دعا میکرد و اشکش فوج فوج روی گونه می غلطید . با تمام سختیهایی که کشیده بود پدرش تمام دنیایش بود . دختر بود و پدر کوهی برای پناه داشتنش .به بیمارستان که رسیدند آرشام به سرعت به طرف اورژانس رفت و از پرستاران طلب برانکارد کرد . 

سه پرستار همراه آرشام به سمت ماشین آمدو بعد از دقایقی بهرام دوباره اسیر شلنگ اکسیژن و سیمهایی که به بدنش وصل بود ، شد . 

به ساعت نکشید که بهروز ، بهناز ، کیوان ، رؤیا و بهنام به بیمارستان وارد شدند . غوغایی برپا شده بود . با هر اشکی که از صورت حاضرین می چکید دل بهار بیشتر آشوب میشد و ترس از دست دادن پدرش روی دلش آوار میشد . 

ثانیه ها و دقایق به کندی میگذشت . بالاخره بعد از دو ساعت که بنظر حاضرین دو سال گذشت در اتاق آی سی یو باز شد .

دکتر با صورتی گشاده گفت :

- خدا رو شکر به هوش اومدن . همش از استرس شدید و ناراحتی بوده . این آقا چه مشکلی داره که به این حال افتاده ؟

آرشام گفت :

- ما تو عروسی بودیم دکتر . یهو حالشون بهم خورد . 

- به هر حال باید اسکن بشه . اما الان با این حال نمیشه باید ببینیم رگ های قلبش نگرفته باشه . در عرض ده روز دو بار بیهوش شدن و از حال رفتن پیگیری بیشتر میخواد .

با رفتن دکتر سکوت بین خانواده برقرار شد . بهروز دست روی شانه ی آرشام گذاشت و با مهربانی گفت :

- ممنون پسرم که به موقع رسوندیش ... وگرنه زبونم لال بیچاره میشدیم .

بهار با دیدن چهره ی درهم آرشام و دستی که روی شانه اش بود دلش آرام گرفت . واقعا اگر او نبود و نمیفهمید ، چه برسر پدرش می آمد. نگاه سنگینی را حس کرد . به طرف نگاه که برگشت با چهره ی درهم کیوان روبرو شد . 

سریع برخلاف جهت او ایستاد . دلخور و ناراحت به زمین خیره شد . دلش از او گرفته بود. توقع آن حرفها را نداشت . 

- بهار من واقعا بابت اون حرفها شرمنده ام . میدونم از من ناراحتی اما رو برنگردون . مدتهاست دلم تنگ او روزهای خوش گذشته س . روزهایی که بدون اینکه بدونیم در آینده چی پیش میاد کنار هم خوش بودیم .

نگاه پر اشک بهار به چشمانش رسید . با بغض گفت :

- اون روزها به خاطره تبدیل شد . تو هم داری در اون خاطرات بایکوت میشی .

- بهار حق داری ...اما منم نمیدونم دقیقا بین شما چی گذشته . درسته رفتار کیان نشون میده مقصره اما سکوت تو هم به این قضاوتهای ناعادلانه دامن میزنه .

- من حرفی برای گفتن ندارم . دیگه نه کیان برام مهمه نه کاراش . 

- من چی؟

بهار نگاهش را به سمت دیگری چرخاند و به آرامی گفت :

- تو هم برادر اونی به پاش برسه برادرتو رها نمیکنی از من دفاع کنی . اینو امشب کاملا واضح نشونم دادی.

- بهار بیا بریم یه گوشه بشین رنگت خیلی پریده .

دست بهار توسط آرشام کشیده شدو در برابر چشمان متعجب کیوان و دیگران بهار توسط او به حیاط بیمارستان برده شد .

کنار یکی از صندلی ها ایستادند . 

- بشین اینجا تا من برگردم . 

پاهای بی حسش با رفتن آرشام خم و بی اراده روی صندلی نشست . چقدر به این هوا و نشستن احتیاج داشت . رمقی در پاها و تنش باقی نمانده بود . از اینکه آرشام حواسش بیشتر از خودش به حال و روزش بود در دلش احساس آرامش داشت . یکی بود که حالش را از نگاه و چهره اش بخواند . کسی که خیلی وقت بود جایش در زندگیش خالی بود . 

اینکه کسی بدون درخواست و بیان کردن تو کمکت کند خیلی دلچسب و دلگرم کننده است . کاری که ارشام بخوبی

از پس آن بر می آمد . کم حرف میزد اما زیاد توجه میکرد . این حمایت های زیر پوستی خیلی برای بهار تشنه ی

محبت با ارزش بود .

پاکت آبمیوه که روبرویش قرار گرفت . دستانی که به شدت میلرزید و تا آن لحظه خود بهار هم متوجه این همه لرزش نشده بود را به سمت پاکت بالا برد . آرشام با دیدن دستانش کنارش نشست و نی را به سمت دهانش برد و گفت :

- تو بخور ، من نگهش میدارم .

بهار همان طور که با نی از آبمیوه مینوشید آهسته آهسته چشمانش را بالا برد و به چشمان نافذ و خاکستری روبرویش خیره شد . نگاه پر رمز و راز این چشمانی که تا به حال متوجه زیباییش نشده بود دلش را لرزاند . 

اما نیرویی نمی گذاشت از آن نگاه پر حرارت و مهربان چشم بردارد . 

بی اراده کم کم دستانش بالا آمد و پاکت را از دستان گرم آرشام بیرون کشید . هنوز نگاهشان در هم قفل شده بود . دستان آرشام روی دستان یخ زده اش نشست . آرام با لحنی که پر از احساس بود زمزمه کرد :

- خبر داری چشمای خونه خراب کنی داری؟ ...نه نمیدونی...اگه میدونستی همیشه چشماتو بسته نگه میداشتی.

لرزش خفیفی تن بهار را تکان داد . دلش هوری پایین ریخت . با شرم چشمانش را پایین انداخت و فاصله ای که به واسطه ی آن پاکت آبمیوه کم شده بود ، را زیاد کرد . دستان آرشام زیر چانه اش قرار گرفت و سرش را بالا گرفت . فاصله را کم کرد و با لحن دلنشینی که دل بهار را بیشتر میلرزاند گفت :

- اینو نگفتم که چشماتو ازم دریغ کنی . چه تو بخوای چه نخوای خیلی وقته خونه خراب چشماتم . پس با دریغ کردن چشمات دنیام رو ویرون نکن که دیوونه میشم .

 

 

 

 

بهار با طپش شدید قلبش به خود آمد . گرمای دست مردانه ای که روی دستش قرار گرفته بود او را کلافه کرده بود . 

از این حسی که داشت بیزار بود . برخلاف عقایدش از این نزدیکی ناراحت نبود . او نمیخواست دوباره مرتکب اشتباهی دیگر شود . همان کیان برای هفت پشتش بس بود . با او که 5 سال زیر گوشش قصه ی عشق خوانده بود، به اینجا رسیدند . اگر به دو کلمه دلش میلرزید واویلا بود . 

- من ...من باید برم . 

منتظر جواب نشد .مانند گنجشکی از قفس چشمان پراز محبت او فرار کرد و به سمت داخل بیمارستان پرواز کرد . نگاه آرشام با اشتیاق رفتنش را به نظاره نشسته بود . دستش را روی پشتی فلزی صندلی گذاشت و پای راستش را روی پای چپ

گذاشت . نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست و هوای حضور یار را به ریه هایش سپرد .

لبخند روی لبش نقش بست .آن طور که فکر میکرد هم سخت نبود فقط باید به موقع و به جا نزدیکش باشد .

متوجه شد اگر زیاد از حد دورش باشد او خیلی زود جبهه میگیرد . در برابر بهار باید مدام روشش را تغییر میداد .

تا کم کم حضورش برای او قابل هضم شود .

 

****************

بعد از دو روز الهه تصمیم گرفت به عیادت بهرام برود . برای اینکه حساسیت بهرام را ، با آن قلب ناسورش که مشخص شده بود سه تا از رگهایش بسته شده است ، بیشتر نکند بدون حضور علی در کنار آرشام و بهار به عیادتش رفت .

وقتی وارد اتاق شد با دیدن بهرام در اتاق سی سی یو دلش لرزید . با دستگاه اکسیژن و شلنگهای متعددی که به او وصل شده بود دیگر از بهرام پر از خشم گذشته خبری نبود . آن چشمان گود افتاده ی بسته اش دل هر بیننده ای را به درد می آورد .

الهه کنار تختش که ایستادپلک های بهرام بی اراده باز شد . با دیدن صورت الهه اشک در چشمانش حلقه زد . سرش را به سمت مخالف گرداند و سلام آرام او را با تکان مختصری که به سرش داد پاسخ گفت .

- خوبی بهرام ؟

بهرام با تاسف سرش را به چپ و راست تکان داد . 

- چرا خودتو شکنجه میکنی . همراه تو ، همسرت هم داره درد میکشه . میدونی زن بیچاره ت از این حال تو به چه روزی افتاده . چرا گذشته رو رها نمیکنی ؟ چرا باعث شکستن دل اون زن بیچاره شدی ؟

- چرا اومدی؟

- اومدم عیادتت . عیبی داره ؟

- آره ... حضورت عذابم میده .

- دیگه نمیام . اما این بارو باید بخاطر بهار میومدم . باید یه چیزاییو بهت بگم اما حال تو مساعد این حرفا نیست . 

- الهه ؟

- بله .

- فکر بردن بهار تو سرته ؟

- نه . 

- دروغ میگی . بی دلیل بعد از این همه سال بر نگشتی ! حتما اون پسر برادرتو وسط انداختی تا با کشیده شدن بهار به سمت اون از کشور خارجش کنی .

- بهرام چرا از گذشته تجربه نمیگیری . تا به کی میخوای با شک و تردید زندگی خودتو اطرافیانت را خراب کنی ؟

سعی کن مدام دیگرانو قضاوت نکنی . من اگه میخواستم بهار و ببرم همینکه 18 ساله شد میومدم تهرانو با خودم میبردمش . بهار به تو بیشتر علاقه داره و اینجا راحتتره . من نمیخوام به بهار آسیبی برسونم .

 

- چون همیشه زندگی برخلاف خواسته ی من بوده . الانم رفتن بهار بر خلاف خواسته ی منه .

الهه با دلخوری نگاهش کرد و گفت :

- بعد از اینهمه سال فکر میکردم عوض شده باشی اما تو همون بهرامی ... خواهش میکنم چشماتو باز کن . خودت میدونی من بیمارم ... امیدی به زنده موندن خودم ندارم اونوقت میام با خودخواهی تموم دخترمو آواره ی غربت کنم ... اونم دختری مثل بهار که انقدر ضعیف و شکننده س . .. شاید یادت رفته اونجا چه محیطی داره . باور کن من 

مثل تو بی فکر نیستم . آینده ی بهار از دل و خواسته ی خودم مهم تره .

بهرام از یاد آوری بیماری الهه در اعماق وجودش نالید . آرشام برایش گفته بود بر اثر سالها فشار روحی که متحمل شده قلبش برای طپیدن محتاج باطری بود . اگر باطری نبود طپش قلبی هم در کار نبود . قلبی که او مسبب بیماری و ضعفش شده بود . برای همین هیجان زیاد و فعالیت زیاد برای او خطر داشت . به طوری که کار در بیمارستان را رها کرده بود و به نصف روز درمطب نشستن رضایت داده بود .

به واقع آن همه تلاش برای گرفتن تخصص و درس خواندن های شبانه روزی ، آخرش به اینجا ختم شده بود . 

چشمانش را روی هم فشرد تا این درد را پس بزند . لبش به آرامی باز شد و گفت :

- پس این پسره ...برای چی مدام دور دخترم میچرخه ؟!

- اول اون عینک بدبینی تو از روی چشمات بردار ...بعد خودت متوجه میشی . هر چند الان حالت مناسب نیست . اما چون دیدن من عذابت میده نمیتونیم دوباره ملاقاتی داشته باشیم الان میگم ... اول ازهمه بگم اون پسر اسم داره .دوم اینکه آرشام تو ایران موندگار شده و تمام کار بیزنسش رو به ایران منتقل کرده ... دفتر قبلی رو به آرمیتا واگذار کرده که بعد از رفتن آرمیتا اون اداره ش کنه .... پس وقتی خودش ایرانه قصدی برای خارج کردن بهار نداره من بهت در این مورد 

قول میدم .

مکث نسبتاً طولانی الهه چشمان منتظرش را به دهان او دوخت . 

- سوم اینکه کسی که اونو پایبند ایران کرده بهاره ... خودت مرد باتجربه ای هستی و باید از رفتارش فهمیده باشی که چه حسی به بهار داره ... من از اون اول که بهارو دید، از تعریفایی که پشت تلفن برام میکرد از نوع و لحن حرفاش فهمیدم یه حسی پشت این تعریفاتش هست ... اما خودش باور نداشت . اما دو ماهی میشه خیلی جدی به این قضیه فکر میکنه . اما بهار آمادگی حضور اونو تو زندگیش نداره برای همین صبر کرده تا بهار آرامش پیدا کنه .

- من رضایت نمیدم . بهش بگو بی خیال دختر من بشه . 

- بازهم لجبازی ! بهرام به خودت بیا ... تا کی مثل بچه ها رفتار میکنی تو الان باید الگوی جوونای فامیل باشی و براشون بزرگتری کنی .

- بهار وقتی کیانو رد کرد خیلی چیزا عوض شد . اون ثبات فکری و رفتاری نداره ... تا چند سال دیگه اجازه نمیدم به کسی دیگه فکر کنه و به فکر ازدواج بیوفته . هنوز از لحاظ فکری متزلزله.

- وای بهرام از دست تو و ظاهر بینیت ...که اول زندگی خودمونو خراب کرد و حالا میخوای زندگی بهارو داغون کنی . به خودت بیا مرد . تو احتیاج به یه روانکاو داری . تو چطور نفهمیدی دخترت این وسط قربونی هوسهای خواهر زاده ت 

شده !! بهار از لحاظ فکری متزلزله؟!! اونوقت کیان در عرض دو ماه با یکی دیگه سر سفره ی عقد میشینه ؟ 

چشماتو وا کن و به دور و برت خوب نگاه کن . تو هنوزم به نزدیکترین و عزیزترین فرد زندگی به راحتی تهمت میزنی و توقع داری همیشه کنارت بمونه . کیان ، بهارو ..................

بهرام از اینکه حرفی برخلاف تصورش میشنید پر ازخشم شد و با کنترل شدیدی که روی صدایش میکرد گفت :

- نمیخوام برای توجیح اون پسره کیانو پیش من خراب کنی . کیان به خواست بهناز به این وصلت تن داد و نخواست دل مادرش رو بشکنه اون مثل بهار ما خیره سر و لجباز نیست . اون ...اون ...

فشاری که به قلبش وارد شد . راه نفسش را بست . الهه با ترس و دلهره به دستگاهی که خطوط کج و معوجی را نشون میداد نگاه کرد . حال او خیلی خرابتر از تصورش بود . با دلهره به سمت جایگاه پرستاری چرخید که پرستاری که مراقبت از بیماران را به عهده داشت با شتاب به سمت تخت بهرام آمد و او را کنار زد و غرید :

- خانوم چرا ملاحظه ی بیمار رو نکردید . چی گفتین که به این روز افتاد . برید بیرون . خوبه میبینی تو سی سی یو 

بستریه . 

- من نمیخواستم این طور بشه .

الهه با نگرانی به حرکات پرستار نگاه میکرد . قلب خودش هم کوکش ناکوک شده بود . دستش را به دیوار گرفت و به آرامی روی زمین نشست . لبانش از کبودی رو به سیاهی میزد . اکسیژن کم آورده بود و برای ذره ای اکسیژن قلبش به فغان افتاده بود .باطری درون قلبش هم جوابگوی این حجم از استرس نبود . تمام توجه ش به آن خطهای کج و معوج بود که کم کم رو به صاف شدن پیش میرفت .

پرستار دیگری وارد شد . با دیدن الهه با شتاب بیرون رفت تا نیروی کمکی را صدا کند . در کسری از ثانیه تیم پزشکی بالای سر هر دو حضور پیدا کردند . 

آرشام که از پشت شیشه جنب و جوش داخل اتاق را دید با نگرانی در را باز کرد و به سمت الهه رفت . بهیاری که زیر دست پرستار کار میکرد با دیدنش مانع او شد . 

ارشام با فریاد رو به دکتر کرد و فریاد زد :

- اون قلبش باطری داره مراقبش باشین . تو رو خدا ... مراقب قلب مهربونش باشین . اون عزیزترین فرد زندگیمه .

حراست وارد شد و او را با زور از اتاق بیرون فرستادند . بهار سردرگم و نگران چشم به صحنه دوخته بود . از استرس شدید پاهایش روی زمین میخکوب شده بود . قلبش از طپش افتاده بود . در یک لحظه هر دو موجود مهم زندگیش با 

مرگ دست و پنجه نرم میکردند . برای او سخترین چیزی بود که در تصورش هم نمیگنجید . او بدون بهرام هیچ بود . بهرام با تمام خشونتش، ذات مهربانی داشت برای همین شکننده بود ،که از دید یک دختر این مهر و محبت هیچ وقت با هیچ محبت دیگری جایگزین نمیشد . 

دقایقی بعد در هم همه ای که در اتاق ایجاد شده بود صدای بیب مستمری که شنیده شد ، دکتر را به سمت دستگاه شوک هدایت کرد . بهار نمیدید چگونه شخص مهم زندگیش زیر دستگاه شوک بالا و پایین میشود و چه خوب در این مواقع همراهان بیمار از دیدن چنین صحنه های دردناکی محرومند .

 

*******************

صدای صوت قرآن فضای خانه را پر از غم و اندوه کرده بود . پارچه ی سیاه بالای در خانه نشان از عزادار بودن اهالی خانه را داشت . هر کس سرگرم کاری بود . از خانواده ی بهار هیچکس حضور نداشت . بهنام و رؤیا در بیمارستان بودند و بهار در بیهوشی به سرمیبرد . 

بهناز رو به کیوان کرد و گفت :

- کیوان تو این چند روز برادرتو کمک کن تا دست تنها نمونه . الان شما باید کارها رو رتق و فتق کنین . میبینی که کسی حال خوشی نداره .

- شما هم نمیگفتین من هر کاری از دستم بر میومد انجام میدادم . 

بهناز نزدیک کیوان شد و آرام گفت :

- فقط این کارها رو به خاطر بهار انجام نده ... اگه بفهمم ناراحتی و دلسوزیت سمت بهار میره من میدونم و تو .

کیوان نفس عمیقی کشید و با خشم گفت :

- بسه مامان در این موقع که اون بدبخت عزاداره شما باز هم ول کنش نیستی . بابا یه کم انسانیت داشتن بخدا سخت نیست .

با خشم از کنار بهناز گذشت و منتظر جواب مادرش نشد . به واقع گاهی اوقات انسانیت ما در کدام پستو و گنجه ای پنهان میشود که تا این حد از ما دور میشود .

 

در خانه باز شد . کیان در حالی که زیر بغل آرمیتا را گرفته بود وارد شد . نگاهی اجمالی به سالن پذیرایی انداخت .

نگاهش در پی شخصی که غایب بود میگشت . دلش بهانه ی نبودش را میگرفت .

از کیوان شنیده بود بیهوش شده و بستری شده اما با وجود کسی که در کنارش ایستاده بود نمی توانست برای پیگیری حال او کاری انجام دهد .همان طور که سری قبل تا صبح با تلفن های مداوم آرمیتا ، چک میشد که سراغش نرود . 

با دیدن کیوان که در حال خارج شدن از پذیرایی بود آرمیتا را روی اولین مبل نشاند و با یک عذرخواهی به سمت برادرش رفت . او را کناری کشید . کیوان با تعجب نگاهش کرد و گفت :

- چی شده ؟ کاری داری ؟

کیان به اطراف نگاه کرد و با اطمینان از نبود آرمیتا آرام پرسید :

- از حال بهار خبری داری؟

کیوان با اخم گفت : 

- نه ... من اینجام و به کارای اینجا میرسم . باید به گوشی بهنام زنگ بزنی که پسره ی گیج گوشیشو تو خونه جا گذاشته .

کیان کلافه دستی به پشت گردنش کشید و گفت :

- تو الان داشتی کجا میرفتی؟

- چی کار داری ! اصل حرفتو بگو ... من اگه تو رو نشناسم به درد لای جرز دیوار میخورم . بنال تا دیرم نشده .

- کارتو بگو من انجام میدم تو برو یه خبر از حال بهار بگیر و تلفنی بمن خبر بده .

کیوان پوزخندی زد و گفت :

- خیلی باحالی مرد ... کاری کردی مامان فکر میکنه بهار جذام داره من نباید نزدیکش بشم اونوقت تو میگی برم حالشو بپرسم . چنان گندی زدی به زندگی اون دختر بدبخت که حالا حالا ها باید تاوان پس بدیم . گندرو تو زدی اما پای همه مون گیره . چون شریک جرم تو شدیم . هر کدوم به نوعی .

- بسه کیوان بجای وراجی یه ساعت برو و بیا . منم نمیذارم کسی بفهمه تو نیستی . به مامان میگیم با هم میریم خرید 

تو میری بیمارستان منم خریدارو میکنم . کسی هم متوجه نمیشه .

کیوان با خشم نگاهش کرد و دستش را به طرف بالا پرت کرد و گفت :

- برو بابا ... روانیه دیوونه، کاراگاه بازیت گرفته ؟ من رفتم... کارم زیاده تو هم یه لیست خرید برات آماده کردن برو به کار خودت برس .

با رفتن کیوان مستاصل و درمانده به طرف آرمیتا رفت . تازه از زیر سرم بیرون آمده بود . رنگش پریده بود. چشمان دردناکش را بسته بود و به پشتی مبل تکیه داده بود . دستش را روی شانه ی او گذاشت و آرام زیر گوشش زمزمه کرد .

- خانومی پاشو بریم تو اتاق من استراحت کن تا سردردت خوب شه .

چشمان ملتهب آرمیتا به آرامی باز شد و نالید .

- عمه م از دستم رفت .... برادرم با حال خراب اسیر بیمارستانه ...اونوقت من برم بخوابم !

- آخه عزیزم الان که کاری از دستت بر نمیاد مراسم فرداست . باید حالت بهتر بشه یا نه .

- کیان میترسم بلایی سر پدر بزرگم یا پدرم بیاد . ما سالها کنار هم زندگی کردیم . همه به هم انس داشتیم . الان نبود عمه درد بزرگی رو به همه ی ما تحمیل کرده .

- میدونم عزیزم . اون بیشتر از اینکه عمه ت باشه مادرت بوده . همه ی اینا رو میدونم اما باید صبر داشته باشی نمیشه که خودکشی کنی باید به فکر خودت باشی . 

آرمیتا با خشم چشمانش را در کاسه چرخاند و از روی مبل برخاست و روبرویش قد علم کرد و گفت :

- به فکر خودم باشم ! ... تز تو برای خودت نگه دار آدم خودخواه . اون از خودش بخاطر ما که بچه های برادرش بودیم گذشت . با حال خرابش بخاطر من و بهار تا اینجا اومد حالا به فکر خودم باشم . تو اصلا انسانی ؟! منکه شک دارم .

صدای بلندش بهناز را به سمتشان کشاند و هیس کنان به او هشدار داد تا سکوت کند . تمام فامیل ساکت شده بودند و به فریادهایش گوش میدادند . کیان با دیدن اخم های مادرش که از این آبروریزی در هم فرو رفته بود دستش 

را روی بینی گذاشت و گفت :

- هیس ... چه خبرته کولی بازی در میاری . آبرومو بردی من بخاطر اینکه تو کمتر حرص بخوری اینو گفتم . حالا هر چی دلت خواست گریه کن ببینم به کجا میرسی . 

بهناز روبرویشان ایستاد . تا آنها را آرام کند . آرمیتا کیفش را برداشت و بدون اینکه حرفی بزند به سمت در رفت .

کیان پشت سرش دوید و بازویش را از پشت کشید :

- هی کجا میری ! .... سرتو انداختی پایین بدون هیچ حرفی کجا میری؟

آرمیتا با دست مخالف به زیر دستش زد و او را به عقب هل داد و با غیظ گفت :

- میرم جایی که آبروی شما و خانواده تون نره . همین مونده از شما یاد بگیرم چی خوبه چی بد . 

کیان با خشمی که از کنترل خارج میشد .با دندانهای بهم فشرده گفت :

- چموش بازی در نیار سر یه حرف ساده . منکه چیزی نگفتم . اگه دلت از جای دیگه پره بگو تا بفهمم چی ناراحتت کرده .

آرمیتا بغضش ترکید و خودش را در آغوش کیان انداخت و سرش را روی سینه ی او گذاشت و در حالی که گریه میکرد 

نالید . 

- آرشام محلم نمیذاره کیان . داره از غصه دق میکنه اما نمیذاره بهش نزدیک بشم . تو بیمارستان که بالای سرش رفتم با دیدن من چشماشو بست و تا وقتی اونجا بودم باز نکرد ... نبودِ الهه و قهر برادرمو ، حال بد پدربزرگم داره کمرمو میشکنه . من تا به حال اینهمه مصیبت با هم نکشیده بودم . الهه همه کسم بود . پشت و پناهم بود . چرا اینجوری تنهامون گذاشت . ایکاش نمیذاشتیم بیاد ایران . ایکاش به حرفش گوش نداده بودیم و بهار رو برای دیدنش میبردیم اونجا . ... انقدر ایکاش تو دلم جمع شده که دارم میترکم .

کیان در حالی که بازویش را نوازش میکرد . در سکوت به درد دلهایش گوش کرد . نمیدانست باید چه بگوید . تا بحال در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود و خبر نداشت باید چه رفتاری داشته باشد . به یاد نداشت یکبار بهار از کسی یا چیزی شکایت داشته باشد . او همیشه به هر چیزی که برایش اتفاق می افتاد راضی بود و صبور . 

 

*************************

با سرمای دستی روی پیشانیش چشمان دردناکش را با زحمت از هم گشود.سردرد شدید باعث شد دوباره پلکهای سنگینش روی هم بیوفتد . صدای آرامی که زیر گوشش زمزمه میکرد مجبورش کرد دوباره پلکهایش را از هم باز کند .

- بهار جان نمیخوای بیدارشی ... میدونه چندساعته از هوش رفتی و منو نگران کردی . نگفتم چشماتو ازم بگیر دیوونه

میشم . پاشو عزیزم بهنام از بس گریه کرد دیگه نفس براش نمونده. 

با شنیدن اسم بهنام جان دوباره در رگهایش جریان گرفت . خواهر بود و برادرش ، عزیزدردانه اش بود .

با غم نگاهش کرد و گفت :

- کی میشه از شنیدن اسم من این طور مشتاق بشی . صبر کن برم صداش کنم که خودشو برای خواهر نازدونه ش کشت .

با رفتن آرشام چشمانش را بست و یاد اتفاقات ظهر افتاد . بغض در گلویش پیچید و اشک داغی از گوشه ی چشمش سرازیر شد . در وادیِ حسرتِ داشتنِ مادر قدم گذاشته بود . مادری که سهم او از داشتنش فقط پنج روز بود . تازه داشت به بودنش خو میگرفت . تازه میخواست عطر تنش را با تمام وجود به ریه هایش بسپارد تا در زمان نبودش عطرش را از یاد نبرد .

تازه قرار بود با هم سفر کنند . تازه ....خیلی تازه های دیگر قرار بود اتفاق بیوفتد که نیوفتاد . 

خشمش از این رفتن بیشتر از نبودنش بود . ظلم بود مادرش را زمانی ببیند که باید برایش سیاه میپوشید .

سهمش از مادرش دیدن مرگش و مراسم عزاداریش بود . حالا باید مانند دختری نمونه برای مادری که اصلا نمیشناخت 

ضجه مویه کند . حتی از صفاتش چیزی نمیدانست در شیون و وایلایش به آنها اشاره کند . 

بگوید مادر مهربانم... او جز سه بار آغوش گرمش چیز دیگری از چشمه ی جوشان مهر مادرش ندیده بود .

بگوید مادرِ غمخوارم ...مگر چندبار برایش درددل کرده بود که غمخوارش باشد . 

بگوید مادر صبورم ... کدام صبوری را از او دیده بود وقتی او در کشوری دیگر در پی زندگی خودش بود و او در میان 

زندگی بی سروته خودش دست و پا میزد .

بگوید مادر نمونه ... اصلا نمیدانست در چه مورد نمونه بوده است . 

بگوید مادرِ فداکارم ... کدام فداکاری او را سالهای متمادی ازفرزند خردسالش دور کرده بود .

نه بهتر بود این وظیفه را به گردن آرمیتا بیندازد که حق بیشتری بر گردنش مانده . آرمیتا بجای او در کنار مادرش بزرگ شده بود پس بهتر بود وظیفه ی اخر را هم او گردن بگیرد . 

سخت است دختر باشی و نتوانی در جایگاه دخترِ مادرت برایش عزاداری کنی. 

- آبجی جون بیدار شدی ؟

- میبینی که حالش خوبه خوبه ... پرستار گفت تا نیم ساعته دیگه میاد سرمش رو برمیداره .

صدای آرشامو و بهنام او را از افکار بی سروتهش بیرون کشید . نفس عمیقی کشید و با خود عهد کرد هر چه در توان داشته باشد برای مادرش دریغ نکند . نمیخواست عمری عذاب وجدان به روی دوشش باشد که دختری نکرده برای مادر یک

هفته ایش . خدا رو شکر میکرد لااقل بهرام را برایش نگاه داشته بود . بهرام پدر بود . پدری که روزگاری که خیلی دورنبود 

برای او بی مثال بود . اما به تدریج سختی های زندگی او را خشن و منزوی کرده بود.

- آبجی چرا جواب نمیدی؟

لبخندی از روی درد روی لبش نشست و گفت :

- چی بگم داداش گلم ؟

- میگم چرا بیدار نمیشدی ؟ 

- عزیزم بیهوش بودم خواب که نبودم . اصلا خودم چیزی بیاد ندارم . 

آرشام دستانش را گرفت و در حالی که با انگشت شصتش روی دستش را نوازش میکرد با لحنی که مهر و محبتش آلوده به درد و غم بود گفت :

- الان بهتری ؟ خیالم راحت باشه ؟

بهار به چشمان خاکستری که در غم الهه به خون نشسته بود خیره شد . زبانش حس حرکت کردن و پاسخ دادن نداشت . 

- میدونم عزیزم . دلت میسوزه که مدت کمی کنارت بود . دردتو میفهمم . الهه مثل یه فرشته بود . از یه لحاظ خوب شد زیاد بهش عادت نکردی وگرنه مثل من کمرت میشکست . کسی که کنارش باشه میفهمه الان چیو از دست داده . خدا رو شکر میکنم که نشناختیش وگرنه توان اینو نداشتی این نبودنش رو تحمل کنی . نگاه به من بکن ... باور کن مثل مرده ی متحرکم فقط به امید اینکه خوب شدن تو رو ببینم الان سرپا هستم . پس زود خوب شو که منِ کمرشکسته توان ندارم .