ببهار با اخم به میثاق نگاه کرد وگفت :
- چرا اینو آوردی ؟...تو این هوای سرد انگشتام حس نداره .
میثاق خودش را روی زیرانداز رها کرد و ابرویش را بالا داد و گفت :
- هر وقت چای خوردی و گرم شدی برامون بزن و بخون ... دلمون تنگ صداته، دخترعمو ... میدونی از عید تا به حال دیگه نخوندی؟... ناز کنی من میدونم و تو .
فکر بهار به عید پر کشید و یاد حرف آرمیتا افتاد ... اینکه برادرش با صدای او تحت تاثیر قرار گرفته بود . نچی کرد و از
جایش برخاست و گفت :
- من میخوام برم بخوابم ... حال خوندن هم ندارم .
میان غرغر و اخم مینا و میثاق به سمت ساختمان رفت . آرشام به دنبالش روان شد و صدایش کرد .
پاسخی نداد و به راهش ادامه داد . نزدیک ایوان که شد ، آرشام روبرویش ایستاد و با دست مانع حرکتش شد .
نگاهش پر از شراره هاش خشم بود . توقع چنین خشمی را نداشت . با تکان دادن سر پرسید «چیه ؟»
- این کارا یعنی چی ؟ فقط من برات نامحرمم ؟ هنوز انقدر منو جزو فامیلت قبول نداری که ........
- حرف ، حرفِ فامیل بودن و نبودن نیست ... نمیتونم بخونم . آمادگیشو ندارم .
آرشام با حرص چنگی به موهایش کشید . سرش را به چپ و راست حرکت داد . پوفی کرد و گفت :
- میدونم برای پدربزرگات هرروز وقتی من نیستم میخونی . میدونم مشکلت منم . فقط بگو چرا ؟
بهار نمیدانست چه جوابی دهد . اما حس خوبی نداشت در حضور او بخواند . بیشتر از اینکه میدانست حس او به صدایش
با بقیه فرق دارد ، اورا معذب میکرد . سرش را تکان داد وگفت :
- من مشکلی با تو ندارم ، اما راحت نیستم ... همین .
از کنارش گذشت و وارد ساختمان شد . برای اینکه دیگر با او روبرو نشود به اتاقی که عزیز رفته بود ، وارد شد .
بالش و پتویی از روی رختخوابهای کمد دیواری برداشت و کنار عزیز دراز کشید . نوعی هراس ، در برابر واکنش فامیل، در جانش رخنه کرده بود . از اینکه هر حرکت و رفتارش مورد قضاوت قرار گیرد یا اینکه ذره بین به دست ، اعمال او را زیر نظر بگیرند، آزارش میداد .
خودش که همیشه سرش در کار خودش بود ، نمیدانست چرا دیگران انقدر سر در کار او داشتند . حرفهای مینا برایش
یک نوع زیر زبان کشی بود . هر چند به او خرده نمی گرفت . اما دلش میگرفت وقتی اینگونه حرفش سر زبانها بود .
آش نخورده و دهان سوخته شده بود .
آهی کشید و فکر های در همش را کنار گذاشت . هندزفریش را در گوش گذاشت تا با گوش دادن آهنگ دلخواهش
آرامش از دست رفته اش را باز یابد .
******************
نگاهش به درختان بی برگ و بار باغ ، خشک شده بود . جامش را در دست چرخاند و از کنار شومینه برخاست .
به پنجره ی قدی نزدیک شد . دانه های ریز برف شروع به باریدن کرده بود . زمین به رنگ خاکستری در آمده بود .
چشم به خون نشسته اش را روی هم فشرد . نفسش را همراه با آهی بیرون فرستاد . صدایش را میشنید و مانند پتک در سرش کوبیده میشد .
قلبش مانند پرنده ای اسیر خودش را به میله های زندانش میکوبید . نزدیکش بود اما فاصله ای به اندازه ی یک کوه
بینشان بود . دردی که در قلبش میپیچید نشان از بیقراری آن چند روزش بود .
چند روزی بود ، بهار از او فاصله میگرفت . قهری که خودش آغازگرش بود . از اینکه در برابرش این همه درمانده بود ، از خودش عصبانی و خشمگین بود . او مردی نبود این همه ناز بکشد و خریدار نداشته باشد .
صدای خنده ی پدربزرگش خنج میکشید بر روح و روانش . حسی میگفت دوری بهار از او به کیان ربط دارد .
از شب گذشته که ایمیل آرمیتا را خوانده بود روح و روانش به هم ریخته بود .
اینکه کیان چند روز گذشته با بهار تماس گرفته و او تماس را قطع کرده ، تا اینجای کار خوب بود. اما اینکه کیان تهدید کرده بود اگر کارش زود درست نشود به ایران بر میگردد ، برای او زنگ خطر بود .
به احساساتی بودن دختران شک نداشت . اینکه بعد از این همه تلاش دوباره به سر خانه ی اولش باز گردد او را دیوانه
میکرد . بهار بیشتر با پدر بزرگش خوش میگذراند . میدانست در این کم توجهی، کمی تا قسمتی آرمان هم مقصر است .
پدری که بهار را به چشم دختر بهرام میدید و ازوقتی توجه او را به بهار دیده بود با بهار سرد برخورد میکرد ، بهار را
بیشتر از او و پدرش دور میکرد . دوریی که رضایت پدرش را در بر داشت و سوختن او را .
از وقتی الهه مرد ، خیلی چیزها درون پدرش تغییر کرد . باور اینکه پدرش، بهار و بهرام را مسبب مرگ خواهرش بداند
و از او بخواهد از بهار فاصله بگیرد سخت بود .
واقعا سرنوشت این دختر چرااین همه در هم پیچیده و مزخرف بود .
از پدر تحصیل کرده و اجتماعیش اصلا توقع چنین برخوردی را با بهار نداشت . بهاری که بالهایش را ، نگاه و حرف فامیل
شکسته بود ، دیگر تحمل این کم محلی ها را نداشت . خیلی زود پرو بالش را جمع کرده بود تا به پر داییش برخورد نکند .
مار گزیده بود و حسش از رفتار دیگران قوی بود .خیلی زود رنگ نگاه ها و لحن حرفها رو درک میکرد.
دعوای سخت شب گذشته با پدرش او را خانه نشین کرده بود . بهار بدون آنکه بداند او در خانه است برای
خودش جولان میداد .
با شنیدن صدای گیتارش جرعه ای از جام سکرآورش نوشید و خود را روی مبل کنار شومینه رها کرد . دلش برای شنیدن صدایش پر می زد . جام را دوباره پر کرد و به پشتی مبل تکیه داد . چشمانش به شراره های سرخ و نارنجی شومینه بود .
صدای بهار مانند صوت ملکوتی در گوشش پیچید .
جرعه ای نوشید و جام را روی میز گذاشت . سرش را به عقب برد و چشمانش را بست . میخواست با تمام حواسش
صدایش را بخاطر بسپارد .
آهنگ الهه ی نازی که با سوز صدایش در آمیخته بود بی اراده اشک را از گوشه ی چشمش روان کرد . چشم باز کرد و به عکس الهه که بالای شومینه بود خیره شد . زمزمه کرد :
- عمه این چه آتیشی بود به جونم انداختی !! ... ایکاش هیچ وقت یاد دخترت نمی افتادی ... ایکاش دخترت این همه
خوب و دلنشین نبود ... ایکاش این همه مظلوم نبود تا میتونستم محکم تر باهاش رفتار کنم ... عمه خودت کمک
کن یا فراموشش کنم یا دل سنگِ دخترت نرم بشه .
لبش را گزید . صدایش همراه با صدای گیتار خاموش شد . جام را برداشت رو به شعله های آتش گرفت .
- به سلامتی دختر عمه ی بی معرفت خودم .
جام را یک ضرب بالا برد و یک نفس نوشید . مری و معده اش سوخت و حرارتش در صورتش به نمایش گذاشته شد .
با رها کردن جام روی میز صدای ناهنجاری برخاست . با صدای افتادن جام ، خنده ای ناخواسته روی لبانش شکل گرفت .
در باز شد . صدای قدمهایی که نزدیک میشد روح از تنش به در میبرد . این چه عذابی بود که نصیبش شده بود .
سیب سرخ حوا نزدیکش بود و او اجازه ی نزدیک شدن به او را نداشت .
- سلام ...من فکر میکردم رفتی سرکار !
سرش را بالا گرفت و با چشمان به خون نشسته وخمار ، نگاهش را روی اندام دختر روبرویش به حرکت انداخت .
بافت زرشکی و شلوار جین سفیدش با پوست سفیدش هارمونی خاصی را به نمایش گذاشته بود .
پوزخندی زد و با لحنی که کشدار بود گفت :
- چیه... اگه میدونستی تو خونه هستم ...برای اون پیرمرد هم نمیخوندی؟... ناراحتی که دوباره صداتو شنیدم .
بهار با شرم ، چشم از چشمانی که در آن واحد ، هم مشتاق بود ، هم پر از خشم گرفت و به میز و محتوایات روی آن داد.
- از چیزی ناراحتی ؟
آرشام از روی مبل بلند شد .
- بابا بزرگ چه کار میکنه ؟
- داروش رو خورد ، گفت میخواد بخوابه .
آرشام از اینکه بهار نگاهش را میدزدید خنده ای کرد و گفت :
- تو که چشم دیدن منو نداری چرا اومدی تو این اتاق ؟
بهار با ترس به صورتش نگاه کرد . آب دهانش را قورت داد و با من من کردن گفت :
- صدایی ...صدایی که شنیدم ... منو کشوند به این اتاق .
آرشام با صدای بلند خندید . خم شدو با دست جام را روی میز قل داد و گفت :
- صدای این بود ... چیزی که میخواستم برای لحظاتی یادت رو از ذهنم ، باهاش پاک کنم ... اما نذاشت ...نشد....
لعنتی بیشتر از قبل تو رو جلوی چشمام آورد ... میبینی ... اونم مثل تو ... با من لج کرده ... ههه ... اونم میدونه
چقدر بیقرارم اما میخواد عذابم بده ، بیشتر بیتابم میکنه ..... درست مثل خودت .
بهار از لحن او ترسید . میدانست خیلی ها در حال مستی اختیار اعمال و رفتارشان دست خودشان نیست .
حس کرد روبروی انبار باروت ایستاده . با زحمت زبانش را تکان داد وگفت :
- مشخصه حالت خوب نیست ... مزاحم نمیشم . میرم تا استراحت کنی ...شاید آروم بشی .
دو قدم برنداشته بود که بازویش در دست پر قدرت آرشام اسیر شد و با شدت به عقب کشیده شد . به طوری که با ضرب
به سینه اش برخورد کرد .
بهار با چشمانی تا انتها باز از ترس ، به چشمان شعله ور آرشام نگاه کرد . دست دیگر او روی صورتش نشست و گفت :
- از من میترسی ؟!
بهار سکوت کرد و فقط به آن خاکستری های لرزان خیره شد . در آتش آن نگاه در حال ذوب شدن بود . صدای آرام و کشدار
آرشام که در گوشش نشست ، موی تنش سیخ شد .
- داری با دوری کردنات دیوونه م میکنی ... چه کار کنم که باورم کنی ؟... چه کار کنم اون لعنتی رو فراموش کنی و کمی...
فقط کمی به من و این حال من فکر کنی ؟! چرا دردمو از نگام نمیخونی ؟ تا کی میخوای عزا دار اون بی وجود باشی ؟
با لرزی که در تن بهار پیچیدمتوجه ترس بهار شد .
بهار را به آغوش کشید و سرش را روی سینه ی پر طپشش گذاشت . نالید :
- دِ... بی معرفت این قلب بخاطر تو داره دیوونه وار میکوبه ... بفهم حالمو ... من که توقعی ازت ندارم ... میدونم سخته
فراموش کردن گذشته اما برای نجات از این سختی به من فرصت بده تا خودمو بهت ثابت کنم تا تو هم راحتتر با این دردات
کنار بیای... سوز صدات ، داد میزنه چه غمی تو دلته ... دارم ذره ذره بخاطر خواستنت آب میشم و نمیبینی ... چرا ؟!
اگه کمم برات بگو ... اگه ایده آل نیستم برات بگو ... اگه فرصت میخوای بگو .... فقط یه حرفی بزن ، تابدونم چه کار کنم .
بهار با هر جمله ای که میشنید زلزله ای به جانش می افتاد . حرفهای کیان روز آخر ذهنش را مسموم کرده بود .
میترسید دوباره دل ببازد و طرد شود . به گفته ی کیان علاقه اش بیشتر عادت بود تا عشق ... میترسید آرشام هم بخاطر
علاقه ای که به الهه داشته، او را دوست داشته باشد . میترسید وقتی برای اوهم عادت شد به راحتی ترکش کند .
آنوقت از او چه باقی میماند ...
مگر میشود دختر باشی و توجه ببینی و دلت نلرزد !...مگر میشود برق چشمان مشتاقی را دید
و بی تفاوت گذشت !... مگر میشود از همه نارو بخوری تنها او یاورت باشد و زیر پوستت به مورمور نیوفتد .!
سرش را پایین انداخت . باید چه میگفت وقتی خودش در حال زانو زدن بود !
سرش با دستان آرشام از سینه جدا شد و بالا گرفته شد . اشکی که در پس نگاه پر حرارتش بود چکید و زیرپای دل
بهار را خالی کرد .
- بی معرفت نگاتو ازم نگیر . زبونت رو قفل زدی تا منو حیرون خودت کنی ؟... باشه هر چی دوست داری همون.........
بهار از لحن پر از التماسش اشکش سرازیر شد . لب باز کرد . بدون انکه بخواهد تمام ناگفته هایش را گفت :
- نه آرشام... تو خیلی خوبی ... تو ایده آل هر دختری ... هیچ ایرادی نداری ،که منه سرتا پا ایراد بتونم ازت بگیرم .
آرشام دست روی لبهایش گذاشت . سرش را به صورت رنگپریده ی او نزدیک کرد . گفت :
- کی گفته تو سرتاپا ایرادی ؟ ... هر کی گفته یااز حرص دلش بوده یا برای موجّه کردن حماقت خودش این مزخرفوگفته .
بهار چشمانش را روی هم فشرد تا قطره اشکی که دیدش را تار کرده بود از سر راه برداشته شود .
- تو آرزوی هر دختری ... اما من میدونم دل سپردن و دل کندن مثل جون دادنه و چقدر سخته . یه بار این بلا سرم اومده
نمیتونم دیگه تجربه ش کنم ...میفهمی حالمو؟ ... من دختریم که همه طردم کردند . هیچ کس نفهمید چی کشیدم
تا اون روزا گذشت . اما توان شکست دوباره رو ندارم .
لبخندی روی لبان آرشام نقش بست . نسیم خنکی بر روح و روانش وزید . روی سر بهار بوسه ای زد و گفت :
- کی گفته همه مثل کیان نامرد میشن ؟... کی گفته قراره اون اتفاق ها تکرار بشه ؟... اگه دلتو از اون نامرد بریدی ...
بدست من بده ...کاری میکنم جبران این روزای پردردت بشه ... کافیه فقط تو بخوای .
بهار از این همه شور و شوقی که در صدایش بود احساس گرما کرد . مانند کور سوی امیدی شد بر تاریکی قلبش و شبهای
سرد تنهاییش .
- تو از چی من خوشت میاد؟! ... باور کن من شبیه عمه ت نیستم ... من یه دختره بی عرضه و دست و پا چلفتی هستم که از رفتارم ، اطرافیانم زود خسته میشن ... چنین دختری به چه درد تو میخوره ؟
آرشام خندید . بهار را از خود جدا کرد . غرق تماشای او شد . با چشمانی که میخندید به چشمانش خیره شد .
- تو نبایدم شبیه عمه باشی ... اون الهه بود تو همیشه بهار منی ... تو ظرافت و لطافتی توی رفتار و کردارته که ادمو مسخ
میکنه ... یه جور مخدری که با خودش آرامش و نشاط میاره ... نگاه پر از نجابتت دنیا دنیا ارزش داره دربرابر لوندی های
دخترانه ای که نصیب هر رهگذری میشه ... موهای ابریشمت دریا دریا موج اشتیاق در دلم سرازیر میکنه .
صدات مثل امواج نامرئی بند بند وجودم رو میلرزونه ، طوری که میخوام تو این امواج غرق بشم . نمیدونم چی باید
بگم که بتونم حسمو بهت نشون بدم . اما نه زیباییت نه دختر الهه بودنت ، منو سمت تو نکشوند .
میخوام باور کنی از روز اولی که دیدم یه نیروی عجیبی از سمت تو منو به سمتت میکشوند و هنوزم نمیدونم اون
چه نیروییه که منو دیوونه ی تو کرده ...
بهار لبریز بود از تمام آنچه در این ماهها و روزها کم داشت . دلش بیقراری را آغاز کرد . آتشی که در دلش روشن شده بود
ترسش را بلعیده بود . حس هایی در وجودش در حال نمود پیدا کردن بود ،که برای خودش هم باعث تعجب شده بود .
این حس های عجیب به یکباره از کجا پیدا شده بود ؟!
از او فاصله گرفت . ماندن در آنجا با حالی که هر دو داشتند به صلاح هیچ کدام نبود . او مست «می» بود و او مست
حرفها و نگاههایی که دلش را لرزانده بود .
سرش را پایین انداخت و گفت :
- بهم فرصت بده ... نا با خودم کنار بیام ... از نگاه دایی میخونم این رفت و آمدهای زیاد منو دوست نداره ... دلم یه
پس زده شدن دیگه رو نمیخواد ... خودت میدونی اهل اینکه دوست دخترت باشم هم نیستم .
آرشام به میان حرفش پرید .
- بهار ... اینهمه حرف زدم یعنی تو ... نوع خواستنم رو نفهمیدی؟ ... باورم نمیشه این همه گیج باشی ...
منم زمان میخوام .
الهه تازه فوت شده باید صبر کنم تا داغ دل بابا و بابابزرگ سرد بشه ... برای همین ازت فرصت خواستم .
نگران داییت نباش ... اونم داغ دلش سرد بشه بهتر با واقعیت کنار میاد . تو منو ... امیدوارکن .... باقیش با من ...
- میترسم ... اگه خسته بشی ازم !... اگه دیدی اونی نیستم که میخوای .!.. اگه بری کشوری که قبلا بودی و برنگردی!...
اگه رفتن برات اولویت زندگیت بشه .....
آرشام داغ از بودن بهار مستانه خندید و گفت :
- شیطون کوچولو ... تا حالا که فرار میکردی ... چی شد حالا ؟! این حرفها رو از کجا تو ذهنت میسازی ؟
- اینا ترساییه که روز و شبمو ساخته . میبینی که ...بابام هم منو از خونه ش تبعید کرده . دو هفته س نیومده سراغم .
تو هم خسته میشی ازم میدونم .
آرشام دوباره به اون نزدیک شد و گفت :
- یه خبر بهت میدم ، باید قول بدی تا پدرت خودش حرفی نزده چیزی نگی ... قول میدی؟
بهار نگران به صورتش نگاه کرد و گفت :
- اتفاقی برای بابام افتاده ؟
- نه ...داره یه کاری انجام میده که میخواد بعدا بهت خبر بده .
بهار تخس نگاهش کرد و گفت :
- تو از کجا میدونی ؟
- میدونم دیگه ... چون خودم یکی از کسایی بودم که بابات ازم کمک خواست .قول میدی یا نه ؟
بهار کنجکاو شد . گوشه ی چشمش را جمع کرد و گفت :
- قول میدم ... اما چه جوری ، بابای من از تو کمک خواسته ؟
- مگه این کمک خواستن مشکلی داره ؟! منو دست کم گرفتی ؟
- نه ... اما ...
- اما نداره ... از برنامه ی دادگاهت منو پدرت عجیب رفیق شدیم .
- اونوقت چرا ؟
ارشام خندید . از او فاصله گرفت ... به سمت پنجره رفت و گفت :
- بجای کنجکاوی تو موردی که بهت چیزی نمیگم... نمیخوای بدونی ماجرا چیه ؟
بهار از خجالت سرش را پایین انداخت و گفت :
- گوش میدم .
- بابات داره دنبال خونه میگرده ... میخواد جابجا شه . میگه بهار تو اون خونه اذیت میشه ...
- راست میگی ؟!
حیرت کمترین چیزی بود که بهار از خودش نشان داد . باورش سخت بود پدرش بخاطر او از آن خانه و
خواهرش جدا شود .
آرشام دوباره خندید و گفت :
- شبیه علامت سوال شدیا ... حالا فهمیدی بابات ازت خسته نشده ... اینو گفتم تا در مورد خودت و پدرت فکر بیخود نکنی.
با تمام این حرفها جواب من چی شد ؟
بهار شیطنتش گل کرده بود . انقدر حرفهای خوب و دلنشین شنیده بود که حسابی شارژشده بود . چشمش را به برفهایی
که با سرعت روی زمین مینشست داد و گفت :
- از کجا بدونم حرفهایی که تو مستی میزنی فردا یادت نمیره ؟
آرشام کنارش ایستاد . به برفها خیره شد و گفت :
- اول این که من با دو گیلاس، مست نمیشم . دوم اگه بودم ، شنیدی میگن مستی و راستی ؟ سوم حاضرم برای اینکه
نشون بدم یادم نرفته چی گفتم هر روز بیام و عملا بهت ثابت کنم .
بعد از پایان حرفش سریع خم شد و گونه ی بهار را بوسید و کنار کشید . نگاه بهار به سمتش چرخید و با شرمی که صورتش را گلگون کرده بود گفت :
- من باید برم خیلی دیر شده ... فکر نمیکردم موندم تو این اتاق انقدر طولانی بشه .فعلا خداحافظ .
آرشام کنارش و شانه به شانه اش حرکت کرد لبخندی عمیق روی لبانش نقش بسته بود . وقتی در اتاق را باز کرد ، روبرویش ایستاد و گفت :
- جواب من چی شد ؟ فرصت میدی بهم ؟
بهار بدون آنگه به صورتش نگاه کند گفت :
- امیدوارم تجربه ی تلخی نشی برام .
پا تند کرد و به سمت در ورودی رفت . در را باز کرد و به آسمان سفید نگاه کرد . حضور آرشام را در کنارش حس نمیکرد .
با حس کرختی از ساختمان خارج شد . انگار خیلی زود جواب داده بود . حس بدی داشت . ایکاش ها دوباره به
ذهنش هجوم آوردند . دستانش از سرما روی بازوانش قرار گرفت .دانه های سپید برف روی تن و صورتش مینشست .
چرخش دانه های ریز برف چشمش را به مهمانی سپیدهای دنیا دعوت کرد .
هجوم گرمای خاصی همراه با ، بوی الکل اطرافش را احاطه کرد . پالتویی که فراموشش کرده بود، روی شانه اش
قرار گرفت و صدایی گوشش را نوازش داد .
- خانوم خوشگله... نکنه ، میخوای با حواس پرتیت ، منو بیچاره و خودتو مریض کنی؟
بهار با لبخندی سرش را پایین انداخت ونفس راحتی کشید . در دل خدا رو شکر کرد ،حرفهای دلش را ..او نشنیده بود .دلش گرم حضورش شد.انگار بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده بود .
حس میکرد پاهایش توانی دیگر پیدا کرده و دلش گرم و امیدش بیشتر شده بود . نگاهش به راه پیش رویش خیره ماند.
صدای خرچ خرچ برفهای نشسته روی زمین زیر پایشان، تنها صدایی بود که گاهی با صدای قارقار کلاغی مخلوط میشد .
این صدای کلاغ برایش حزن آور و نشانه ی خبربد نبود . خبر از آینده ای بود که ، میتوانست اگر خدا بخواهد
... خوب هم باشد . کسی که از فردا خبر نداشت . پس بهتر بود کمی ...فقط کمی خوش بین باشد ...همین .
***********
شب یلدا شده بود . تمام خانواده در خانه ی آقاجون دعوت بودند . چقدر عزیز زحمت کشیده بود تا رضایت زن بهروز را
برای آمدن به مهمانی جلب کند .
در دل بهار چراغانی بود . یک ماه گذشته بود و قرار بود بعد از مهمانی با پدرش به خانه برگردد . با دو بار سر زدن
پدرش از جریانِ نقل مکان کردنشان ، با خبر شده بود . مهربانی و محبتی که در رفتار پدرش میدید ، برایش تازگی
داشت .
نه اینکه قبلا هیچ وقت اینگونه نبوده ... بوده ، اما نوع محبتش به طور عجیبی بهار را تحت تأثیر قرار میداد .
حس میکرد انقلاب بزرگی در رفتار و اخلاق پدرش رخ داده بود . که رؤیا هم تحت این شرایط اخمهایش بازتر شده
بود و تا حدی غر زدنهایش کمتر به چشم می آمد .
دیدن بهنام برایش از هرچیزی شیرین تر و دلچسب تر بود . دلتنگی شدید، برای بغل کردن این برادر نوجوان و دلسوز، دستهایش را از هم باز کرد .
بهنام را محکم به خودش فشرد . بهنام صدایش دو رگه شده بود . کمی خودش را عقب کشید و با لبخند گفت :
- آبجی ... من دیگه بزرگ شدم چرا مثل بچه ها منو بغل میکنی .
بهار با دقت به تارهای نازک سیاهی که مانند سبیل پشت لب برادرش سبز شده بود نگاه کرد . دماغش بزرگتر از
قبل به چشم می آمد . حس میکرد از آن ظرافت گذشته خارج شده ، لبخند روی لبش پررنگتر شد .در حالی که با ذوق
تماشایش میکرد گفت :
- آبجی به قربونت ... تو کی بزرگ شدی من نفهمیدم !! ...فدای قد و بالات برم داداشی ...
بوسه ای روی گونه ی بهنام زد و گفت :
- فقط یک ماه ندیدمت اما انگار یه ساله ندیدمت .
بهنام خندید و گفت :
- آخه آبجی جون اون وقتی هم که بودی ...انقدر تو لک بودی که منو نمیدیدی .
دستی به تارهای پشت لبش زد و گفت :
- اینا دوماهه در اومده ها ... اما تازه دیدیشون .
بهار دست روی شانه ی برادرش انداخت و گفت :
- راست میگی عزیزم ... گرفتاریام زیاد بود، این چند وقت ... از این به بعد آبجیت مثل گذشته کنارته ... قربونت برم .
با دو انگشت لپ بهنام را کشید . بهنام با تعجب نگاهش کرد و گفت :
- خبریه ؟
- نه ... مگه باید خبری باشه ؟
بهنام مشکوک نگاهش کرد و گفت :
- آخه خیلی وقته این طور سرحال ندیدمت . شایدم ندیدن ما روی روحیه ت اثر مثبت گذاشته ... عزیزه دلِ برادر .
در همین حین نگاه تیز آرشام را شکار کرد . حس خاصی از نگاه او ، زیر پوستش به جریان افتاد . سرش را پایین
انداخت . آب دهانش را قورت داد و گفت :
- عزیزم ... بعد از یه ماه دوری... دیدن داداشم باعث این خوشحالیم شده .
بهنام را همراه خود به سمت مبلی کشاند و کنارهم نشستند . هنوز خبری از خانواده ی عمه و عمویش نبود .
چشمان آرشام ستاره باران بود . برای اینکه فکرش زیاد به سمت او کشیده نشود سعی میکرد کمتر به او و پدر بزرگش
نگاه کند .
در این دو هفته روز به روز بیشتر از قبل نسبت به آرشام ، خجالت میکشید . سعی میکرد کمتر نگاهش را روی صورتش بچرخاند .
حتی حجابش هم سفت تر و دقیق تر شده بود . تا زمان خواب یک لحظه بدون روسری نمیماند .
دست خودش نبود . شرم دخترانه اش اجازه ی آزاد بودن را به او نمیداد . سمت دیگر بهنام را با وجودش پر کرد .
دستش را روی شانه ی بهنام انداخت و با نگاه خاصی به بهار گفت :
- بهنام خان با اومدنتون کاری کردی که دخترعمه ی ما دیگه تحویلمون نمیگیره ... نمیگین منی که خواهر ندارم
حسودیم میشه ؟
بهنام خندید و گفت :
- بایدم حسودیت بشه ... تازه اگه خواهرت هم بود هیچ خواهری مثل آبجی من نمیشه .
آرشام بلند خندید و رو به بهار گفت :
- اگه منم یه برادری مثل این داشتم تا الان کارم رو زمین نمیموند .
- چطور ؟
به چشمان پر از سوال بهنام نگاه کرد و گفت :
- اگه مثل تو ازمن جلوی دیگران تعریف میکرد احتیاج نبود خودم رو به آب و آتیش بزنم تا به چشم بعضیا بیام .
بهنام خندید و گفت :
- شما انقدر خوبی که احتیاج نیست کسی ازتون تعریف کنه ... اصلا خودم داداشت میشم به شرطی که هر جا خواستی
بری هوای منم داشته باشی ... فقط طرف خواهر کوچیک داشته باشه ............
بهار با اخم نگاهش کرد وتشر زد :
- اِ... بهنام خجالت بکش ... آرشام از تو بزرگتره ... تو هنوز برای این حرفه جوجه ای .
بهنام خندید و گفت :
- آبجی انگار از دنیا عقبیا ... دوستای من دوتا ، سه تا دوست دختر دارن ... به داداش گلت نگاه نکن به
دخترا محل نمیده .
دهان بهار و چشمان آرشام از تعجب باز ماند . بهار اخمی کرد و گفت :
- بهنام ... بهت رو دادما ... از من شرم نمیکنی از آرشام حیا کن .
بهنام پشت چشمی برایش نازک کرد و رو به آرشام کرد و گفت :
- تو برو پیش خانوما کاری به کار اقایون نداشته باش ... مگه نه آرشام خان .
آرشام زد زیر خنده ، ضربه ای روی شانه ی بهنام زد و گفت :
- هر چی شما بگی سلطان .
بهار با حیرت به این تغییرات برادرش نگاه تاسف باری انداخت و با اشاره ی ارشام آنها را تنها گذاشت . صورتش از
حرفهای برادرش سرخ شده بود . نیم وجب بچه هنوز پشت لبش سبز نشده تو چه حال و هوایی بود .
نفسش را پر صدا بیرون داد و به سمت عزیز و رؤیا رفت . در کنار آنها ظرفهای پذیرایی را روی کابینت میچید که
زنگ آیفون زده شد .
دقایقی بعد همه ی خانواده دور هم نشسته بودند . بهناز ناراحت بود و این از وجناتش مشخص بود . بعد از مدتها
بدون اینکه بهار خودش را نزدیک ببرد ، او را به سمت خود کشید و در آغوش کشید . زیر لبی پرسید :
- خوبی عزیز عمه ؟
بهار با حیرت نگاهش کرد و گفت :
- ممنون ... شما خوبین ؟
- مرسی عزیزم ... دیدی بعد از سالها بابات از اون خونه جدا شد و رفت .
بهار سرش را پایین انداخت و سکوت کرد . پس برای همین ناراحت بود .
- تو چرا منصرفشون نکردی ؟
بهار نگاه از کیمیا که به سمت آرشام میرفت گرفت و به صورت عمه ای که مثل گذشته شاد نبود ، دادو گفت :
- منم خبر نداشتم . دوهفته ی پیش که بابا اومد بهم سر بزنه گفت ؛ در حال اسباب کشی هستن . من هنوزم نمیدونم
کجا خونه گرفته .
عمه با خشم نگاهش را با اشاره به سمت آرشام کشاند و با کنایه گفت :
- اون شازده براشون خونه پیدا کرد . امید داشتم بخاطر زمستون خونه ی خوب گیرشون نیاد ... اما ... هی روزگار ، کی از
فرداش خبر داره ... باورم نمیشد یه روزی برسه که اینطور پخش و پلا شیم . الان یه مدت هر چی به بهروز اینا زنگ
میزنم بیان خونمون قبول نمیکنن ... بهرام هم اونطور رفت و دور شد ... دم پیری تنها شدم .
بهار آهی کشید و در سکوت رفتن بهناز به سمت عزیز را تماشا کرد . نگاه سر به زیر و ناراحت کیوان هم به سردر گمی
او اضافه کرد .
حس میکرد در آن جمع برعکس هر سال هر کس از وجود شخصِ مشخصی در معذورات قرار گرفته فقط نگاه گرم
آرشام بود که گهگاه به دلش گرما میبخشید . نگاهی که جدیدا برایش خیلی زیباتر و جذابتر از گذشته شده بود .
نگاهی که روزی برایش هیچ معنای خاصی نداشت ، الان دنیایی از امید را برایش به همراه داشت .
مینا از کنار مادرش تکان نمیخورد . میثاق هم بطوری که کسی را متوجه خودش نکند سرش را با گوشی گرم کرده بود .
حس میکرد رفتار کیوان ، مینا ، میثاق و کیمیا که هنوز هم با اخم به او نگاه میکرد و بی محلی میکرد ، بطور خاصی
مصنوعی و ساختگیست .
بعد از اینکه توسط عزیز مامور به پذیرایی شد . به سمت آشپزخانه رفت .
- عزیز اول شیرینی تعارف کنم یا میوه ؟
- عزیزم اول شیرینی بعد میوه ... انارهای دون شده رو تو کاسه ریختم با کاسه ببریم .
همینکه بهمراه دیس شیرینی به عقب چرخید با ستونی از حجم به هم فشرده ی گوشت برخورد کرد . سریع خودش را
عقب کشید .
- چیزی میخواستی ؟
لبخند دلنشینی روی لبانش نقش بست .
- بده من پذیرایی میکنم . تو همینجا بمون .
بهار نگاهی به عزیز کرد و به آرامی گفت :
- برو بشین الان فامیل شک میکنن.
آرشام از کنارش گذشت و رو به عزیز گفت :
- زنعمو من پذیرایی میکنم . بهار همینجا باشه اگه کاری دارین کمکتون کنه .
بدون این که منتظر جواب باشد سینی را از دست بهار کشید . بهار هاج و واج به رفتنش خیره ماند . عزیز خندید و گفت :
- پسر خوب و جسوریه ... سر سختیش به جمشید خان رفته ... تو هم برو بشین تا شازده نگران کارکردنت نشه .
در پس این حرف و خنده ی معنی دار عزیز گونه هایش سرخ شد . سریع از آشپزخانه خارج شد .
با نگاهی جای خود را پیدا کرد . کنار پدرش نشست . بهرام با دیدن بهار به آرشام اشاره کرد و گفت :
- بابا جون درست نیست تو بشینی و مهمون پذیرایی کنه .
بهار شانه ای بالا انداخت و گفت :
- من میخواستم پذیرایی کنم اما خودش اومد به عزیز گفت اون اینکارو میکنه .
بهرام سری تکان داد و گفت :
- تو خونواده ی ما عجیبه یه مرد انقدر مشتاق به این کارا باشه ... فکر کنم نشونه ی فرهنگ اون ور آبه .
- نه بابا من تو دانشگاه دوستی داشتم که تو خانوادشون بیشتره پذیرایی ...توی مهمونی به عهده ی مرداشون بود ...
تو خونواده ی ما این طور رسمه که فقط زنها باید کار خونه کنن .
بهرام سری به علامت تایید تکان داد و دستش را روی شانه ی دخترش گذاشت و گفت :
- دختر بابا چطوره ؟
- ممنون ... شما خوب باشین منم خوبم ... برای کار میخواین چه کار کنین ...حالتون بهتر نشده ؟
بهرام به کیوان نگاه کرد و گفت :
- کیوان میگه برم شرکت اونا ... اما نادری پیغام داده برگردم شرکت ... دو هفته پیش اومده بود در خونه و عذرخواهی
میکرد ... حتی میگفت تو هم برگردی سرکارت .
بهار لرزی به جانش افتاد . سرش را پایین انداخت و گفت :
- من که بمیرم هم به اونجا برنمیگردم ... شما میخواین چه کار کنین ؟
- نمیدونم ... بیشتر دلم میخواد تو یه شرکت دیگه کار بگیرم ... یاد اون روزهایی که با ترس و دلهره گذروندی ،
نمیذاره نادری رو ببخشم . اون همه التماسش کردم که پای تو رو به دادگاه باز نکنه اما گوش نداد ... شاید توی یکی
از شرکتهایی که قبلا با هم ، همکاری داشتیم برم ... خستگی اسباب کشی از تنم بیرون بره ،تصمیم میگیرم .
تو چه تصمیمی برای خودت گرفتی ؟
بهار به آرشام خیره شد ...جلوی پدرش دولا شده بود و شیرینی را تعارف میکرد . به سمت او که آمد ، پیش دستی را به
دست گرفت و تکه ای شیرینی برداشت و تشکر کرد . بعد از رفتن او به پدرش گفت :
- راستش میخوام بیخیال کار کردن بشم و خودمو برای آزمون فوق آماده کنم ... امسال رو از دست دادم اما سال دیگه
حتما شرکت میکنم .
بهرام من من کنان و با تردید گفت :
- آرشام پیشنهاد داده بری پیش اون کار کنی ... میری اونجا .
بهار به کنجد روی شیرینی نگاه کرد وبا مکثی گفت :
- نه بابا ... حیفم میاد با درسی که خوندم جایی کار کنم که ربطی به رشته م نداشته باشه .فوق که بگیرم میتونم توی
شرکتهای کامپیوتری یا جاهایی که مرتبط به رشته م باشه کار کنم .
نفس بهرام به راحتی بالا آمد و گفت :
- فکر عاقلانه ای کردی ... حیفه توئه که بری منشی یا حسابدار بشی ... تازه تو دادگاه فهمیدم دخترم از دانشجوهای
خوب و ممتاز بوده ... درس خوندن برات بهتر از هر کاریه .
بهرام به بهنام نگاه کرد و گفت :
- بهنام پاشو به آقا آرشام کمک کن .
لبخند روی لبان بهار پررنگ شد . چه خوبه ، آدم از رفتار خوب دیگران تاثیر بگیرد . تحولاتی را شاهد بود که روزی به
خواب هم نمیدید . زیرا ...
همراه بهنام ، کیوان هم برخاست و به آشپزخانه رفت . ظرف میوه دست بهنام و سینی بزرگی که کاسه های انار درونش
چیده شده بود در دستان کیوان بود . صدای هم همه و خنده ی خانواده بلند شد . استارت شوخی زده شد .
لبخند روی لبان همه مهمان شده بود . بیشتر از همه بهار احساس رضایت داشت . از اینکه کار آرشام باعث تحول مثبتی
در خانواده شده بود . برایش خوشایند بود . هر چند که هنوز آن احساس قوی و پر کشش را نسبت به او نداشت ...
او پسری دوست داشتنی و قابل اعتمادی بود . کسی بود که در جاهایی که تنها مانده بود در کنارش مانده بود . جایی
که دیگران تهمت زدند او مرهم شد . هنوز باید به دلش فرصت میداد تا خوبی های او را کم کم کشف کند .
همه در حال خداحافظی بودند . کیوان کنار ماشین پدرش ایستاده بود .بهرام هم آرام چیزی کنار گوشش میگفت .
نگاه ناراحت کیوان را در تمام طول مهمانی حس کرده بود. اما این پچ پچ پدرش با او . بی علت با آن حال و
روزش نبود. چیزی بود که او بیخبر بود .
بعد از خداحافظی با همه ی خانواده رو به آرشام ، به آرامی گفت :
- به دایی سلام برسون .
- باورکن شیفت داشت .
بهار سرش را تکان داد و با ناراحتی گفت :
- میدونم ... اما امیدوارم این شیفت های همیشگی یه روز تموم بشه .
آرشام پلک هایش را روی هم گذاشت و گفت :
- به من اعتماد داری ؟
- اگه بگم کاملِ کامل ...نه .. ناراحت میشی ؟
آرشام لبخندی زد و گفت :
- آره ... اما بهت حق میدم ... بهتره اعتماد کنی ... خودم شیفت هاشو به مرور کم میکنم .
بهار لبخندی زد و گفت :
- ببینیمو تعریف کنیم .
- هم میبینی هم تعریف میکنی ... کمی صبر کن تا منو بیشتر بشناسی . خواهشا رفتی خونه به پیامام جواب بده .
نذار به التماس بیوفتم .
بهار خندید و از کنارش عبور کرد تا چشمان تیز بین فامیل حرفی برای نشخوار پیدا نکند . همان نگاه پر از خشم
کیمیا برای هفت پشتش کافی بود .
وقتی همه سوار ماشین هایشان شدند . به ترتیب از باغ خارج شدند . بهار هوای سرد داخل ماشین را به ریه هایش داد
و با آرامش سرش را به شیشه تکیه داد و چشمانش را بست و دیری نپاید با تکانهای ماشین چشمانش داغ شد و به
خواب رفت .
*************
همانطور که به خارج شدن ماشین ها نگاه میکرد حضور پدربزرگش را حس کرد . نگاهی به او کرد و گفت :
- اگه مایلید ما هم برگردیم ... شاید تا الان بابا برگشته باشه .
- آره خسته شدم ... ماشالله خوب دور جعفر شلوغه ... هی روزگار من تو این سن جز تو و باباتو و آرمیتا و بهار هیچ کسو
ندارم . آرمیتا هم که رفت . موندیم من و شما دو تا یالقوز ... بهارم رفت ... معلوم نیست دیگه کی برگرده .
آرشام دستانش را درون جیب کاپشن فرو برد . سرمای آن وقت شب استخوان سوز بود .
- میترسم سرما بخورین ... بریم .
دستانش را پشت شانه ی پیرمرد حفاظ قرار داد و او را به سمت آقاجون و عزیز هدایت کرد .
بعد از خداحافظی از آن دو ، دوتایی آهسته و قدم زنان به سمت باغ خودشان رفتند . برای سهولت در رفت
وآمدشان میانِ دیوارِ مشترکِ باغ، در گذاشته بودند .
در سیاهی شب مابین درختان لخت و عور، قدم زنان از در عبور کردند و داخل باغ خود شدند .
آرشام با دیدنِ چراغِ روشنِ ساختمان ،آهی کشید و گفت :
- بابا بزرگ ... چرا بابا نمیخواد در رفتارش با بهرام و بهار تجدید نظر کنه ؟
پیرمرد کمی ایستاد تا نفس تازه کند . دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت :
- بخاطر تو هم شده تجدید نظر میکنه ... زمان میخواد ... هنوز داغ داره ... تنها خواهرشو از دست داده ، کم
چیزی نیست .
- منم نگفتم کم چیزیه ... اما از بابا بعیده ، گناه یکی دیگه رو به پای یکی دیگه بذاره ... اونم بهاری که از همه بیشتر
آسیب دیده ... تا وقتی عمه زنده بود بابا بهارو خیلی دوست داشت ... نمیدونم چرا الان اینطور رفتار میکنه .
هر دو به ساختمان رسیدند . آرشام دستان لرزان پدربزرگش را گرفت . کمک کرد از چهار تا پله ی ایوان بالا رود .
پیرمرد نفس زنان ایستاد و گفت :
- پدرسوخته نمیخواد دلت زیادی برای بهار بسوزه ... بیشتر دلت برای خودت بسوزه که باید با باباتو و بهرام وارد معامله
بشی ...با اون فامیل سخت میتونی کنار بیایی ... بهار سوای اوناس ... مهربونیش به مادرش رفته ... وقتی برادرشو بغل
کرد ......
بغض در صدای پیرمرد پیچید . با زحمت نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- منو یاد الهه انداخت .
آرشام شانه های لرزان پدربزرگش را در پناه دستانش گرفت و او را به داخل ساختمان هدایت کرد .
سکوت بر لبهایشان مهر زد، وقتی آرمان را روبروی تلوزیون و با ظرف یک بار مصرفی که غذایش نیم خورده بود دیدند .
جمشید سری به تاسف برای پسرش تکان داد . آرمان ، سلام آرام آرشام را با سر جواب داد و به سمت جمشید رفت .
با خستگی گفت :
- بابا حالتون خوبه ؟
پیر مرد با ناراحتی نگاه از او گرفت و گفت :
- آرشام جان داروهامو بیار تو اتاق میخورم .
آرمان از بی محلی پدرش عصبی روی مبل نشست . با خشم رو به آرشام گفت :
- دوباره چی تو گوش پدربزرگت خوندی که با من چپ افتاده ؟
آرشام نگاه پر از گلایه اش را به پدرش داد .اما جمشید جواب پسرش را در آستانه ی در اتاقش داد :
- بچه نیستم که با حرف کسی با تو چپ بیوفتم ... تو باید از خودت و روح خواهرت خجالت بکشی .
با خشم به اتاق رفت و در را محکم به هم کوبید . آرشام با لیوانی آب و داروهایی که درون پیش دستی گذاشته بود ،
به اتاق پیرمرد رفت .
وقتی میخواست از اتاق خارج شود جشمید گفت :
- اگه خواست حرف اضافه بزنه یادآوریش کن داره به بچه ی کسی بی محلی میکنه که سالها مثل مادر از بچه هاش
نگهداری کرده ... گاهی خوبه آدم صفت گربه ها را یاد نداشته باشه .
آرشام فهمید پدربزرگش ، مشق به او میدهد تا از کدام نقطه ضعف پدرش استفاده کند .
چشمی گفت و بعد از خاموش کردن چراغ و شب بخیر گفتن ، از اتاق خارج شد .
درست روبروی پدرش نشست و بدون آنکه به صورت پدرش نگاه کند دستانش را در هم قفل کرد و گفت :
- بهار شما رو از من بهتر شناخته ... میگفت میدونه شیفت نیستین و بخاطر اون نیومدین اونجا .
- خب ...کی چی ؟
لحن پر غیظ آرمان ، ناراحتیش را دوچندان کرد ... از روی مبل برخاست و با حرص نفسش را بیرون داد .
- هیچی ... شب بخیر .
گام اول را برنداشته ، آرمان ایستاد و گفت :
- بهار برام عزیزه ... تاوقتی که ... برای تو عزیز نباشه .
آرشام با بهت به صورت و چشمان پدرش خیره شد . آب دهانش را قورت داد و تمام عضله های صورتش دچار پرش نامحسوسی شده بود . چشمانش را ریز کرد و گفت :
- چرا ؟
- گفته بودم ... اون بیشتر از اینکه دختر الهه باشه ... دختره بهرامه ... اگه یه کم از ذات نامرد پدرش رو داشته باشه
زندگیتو نابود میکنه ... مطمئن باش نمیذارم همونطور که پدرش خواهرمو بدبخت کرد... دخترش ، پسرم رو نابود
کنه ... عاقل باشو دست و پای دلتو از این وسط جمع کن .
- بابا یادتون رفته من چند سالمه ؟
- که چی ؟ ... میخوای بگی بزرگ شدی ؟.... میخوای بگی نظرِ من ...برات مهم نیست ؟... میخوای ثابت کنی انقدر اسیر
اون دختر شدی که داری رودرروی پدرت وایمیسی ؟
- نه ... نمیخواستم اینو بگم ... چون میدونم بهرام انقدر دخترشو دوست داره که ، به کسی که بزرگترش همراش
نباشه ، دختر نمیده ... چون میدونم همون بهار که میگی بی صفته... بمن گفته تا شما بهش روی خوش نشون ندین
به من کاری نداره ... آره بابا نمیخواستم اون حرفارو بزنم چون یادم بود که الهه ای که برای تو خواهر بود ... بجای بهار
برای من مادری کرده ... بهار بد هم باشه حق داره ... میدونین چرا ؟!...چون سهم مادرش سالها نصیب من شده و خودش
زیر دست نامادری بزرگ شده ...
آرمان انگشت سبابه اش را جلوی او تکان داد و با حرص گفت :
- اینو برای من عَلَم نکن تا راضیم کنی ... یادم نرفته چند ماه پیش چه جوری پسر عمه ای که سالها به پاش ایستاده بود
و به زمین کوبید ... دیدی که خانواده ش هم طردش کردن... دختری که تو این سن همه ی خانواده ازش میبرن ، برو ببین
چه کار کرده که به اینجا رسیده !
آرشام عصبی فریاد زد :
- بابا !!.... چه جوری روتون میشه بگین دایی بهارین وقتی به راحتی مثل یه غریبه، بهش زخم میزنین . اگه بهار انقدر بد بود
چرا دخترت رو به پسری دادی که بهار با تموم بدیش اونو نخواست ؟
آرمان اخم هایش را درهم کرد و گفت :
- چون خواهره احمقت ...بیشعور شده بود ... چون نیم وجب بچه تو روی من واستاد و گفت ؛ اگه قبول نکنی آبروتو میبرم .
اما اینجا دیگه آبروی من و خانواده م در بین نیست ... آبروی بهار وسطه...
آرشام با خشم دندانهایش را روی هم فشرد و گفت :
- حیفه عمه که عمرشو صرف بچه های شما کرد ... حیف که از اون خواهر مهربون یه برادر بی رحم .......
سیلی محکمی که به صورتش نشست صدایش را خفه کرد . با چشمان از خشم سرخ شده به پدرش خیره و شد :
- از داشتن پدری چون شما ... برای خودم متاسفم .
از کنار پدرش با خشم گذشت و به اتاقش پناه برد . آرمان در بهت کاری که کرده بود به دستانش خیره شد . او با
دستانی که سالها درد مردم را التیام میبخشید به صورت پسرش کوبیده بود وبه روحش زخم زده بود .
روی نزدیکترین مبل فرود آمد و دستانش را روی سرش گذاشت ... نفرت شدیدی که از بهرام در روح و روانش ریشه
دوانده بود کار خودش را کرده بود .
ماهها بود خود را کنترل میکرد تا با دیدن بهار خشمش را فراموش کند . اما نشد .
نشد که گذشته را از یاد ببرد . نامردی بهرام، زندگی تک خواهرش را به نابودی کشانده بود . دردهایی که الهه کشیده
بود کم نبود . چگونه میتوانست دست چنین نامردی را در دست بگیرد و دخترش را به خانه ی خود بیاورد ...
ترس اینکه بهار هم مثل پدرش در سختیهای زندگی پسرش را تنها گذارد و زخمی دوباره بر روح و روان پسرش وارد
کند فکرش را فلج کرده بود . مغزش هنگ کرده بود .
گاهی خود را لعنت میکرد که ، ایکاش به ایران نیامده بودند .کاش بهار را پیدا نمیکردند و به بهانه ی عقد آرمیتا،
الهه را به ایران نمیکشاندند .
اما با تمام حلاجی هایی که در ذهنش صورت میگرفت ، خودش هم میدانست بیشتر از همه آن دلی که از کینه ی بهرام آکنده بود نمیگذاشت به بهار روی خوش نشان دهد . مخصوصا از وقتی توجه آرشام را دیده بود یک حالت تدافعی در رفتارش شکل گرفته بود .
آرشام با ناراحتی عرض اتاق را بالا و پایین میرفت . قلبش تحت فشار بود . داغ کرده بود از این همه بی عدالتی در مورد
دختری مثل بهار .
انگار هر چه دختر بی زبانتر و مظلوم تر میشد ظلم اطرافیان هم به همان نسبت بیشتر میشد .
دلش طاقت نیاورد حجم این بی انصافی را تحمل کند . حتی شده برای یکبار، باید رو در روی پدرش می ایستاد .
دستانش را مشت کرد و از اتاق بیرون زد . پدرش در حال وارد شدن به اتاقش بود . پشت سر پدرش وارد اتاق شد .
آرمان با ناراحتی نگاهش کرد و گفت :
- چیه خواب به سر شدی اومدی سرمن هوار شی؟
آرشام نچی کرد و روی تخت پدرش نشست . همیشه در برابر پدرش با ادب و احترام رفتار میکرد . این هم از آموزه های
الهه بود .
آرمان کلافه روی تخت دراز کشید و گفت :
- شب خوبی رو برای حرف زدن انتخاب نکردی ... امروز یکی از بیمارام در برابرم جون داد ... میدونی برای چی ؟
آرشام به عمق چشمان پر از غم پدرش خیره شد . غم سنگینی را در آن میدید که هر از گاهی شاهد آن بود .
- نه ...
صدای خش دار آرشام اخمهای پدرش را بیشتر در هم فرو برد .
- برای اینکه به مواد بیهوشی حساسیت نشون داد ... به همین سادگی !
آرشام سرش را بالا گرفت و گفت :
- بابا باید حرفهایی بهت بزنم که تا الان فکر میکردم خودت خبر داری... اما ... اما از حرفای امشب فهمیدم هنوز از دسته گلِ
دخترت خبر نداری !....
تمام ماجرای بهار و کیان و آرمیتا را برای پدرش تعریف کرد . آرمان با دقت گوش کرد . با حرص پشت گردنش را
ماساژ میداد . در عمق چشمانش دردی نهفته بود که، هر مردی در جایگاه او ، وقتی متوجه اشتباهِ در قضاوتش میشد ، آن را
درک میکرد .
بعد از پایان حرف آرشام ، از روی تخت برخاست و گفت :
- تو اینا رو میدونستی و آرمیتا رو به حال خودش رها کردی ؟!
- من رهاش نکردم ... خیلی مخالفت کردم اما خودتون میدونین که چقدر دخترتون یه دنده س ... کله خرابه ... حتی باهاش قهر کردم ... خودتون نتیجه شو دیدین ... بی خیال من شد و حالا مدام با ایمیل برام پیام میفرسته .
- نمیدونم چی بگم ... شوکه شدم ... تازه میفهمم از وقتی اومدیم ایران خیلی از حال شما دوتا غافل بودم ... فکر میکردم انقدر بزرگ شده که ...
- بابا ، قبول کن اگه شما هم قبول نمیکردی آرمیتا کوتاه نمیومد ... اون همیشه سرکش بود ... قضیه چند سال پیشو اون
ماجراها ..همش بخاطر رفتارای نادرست اون به وجود اومد ... خدا رو شکر این ماجرا تلفات جانی نداشت ... خدا نکنه کسی
از روی نفهمی بخواد کاری بکنه ... هر دلیلی براش بیاری فقط هدف خودش براش مهمه و افکار خودش رو قبول داره .
آرمان در اتاق قدم میزد و نچ نچ میکرد . احساس خستگی و درماندگی میکرد .
- حالا با این تفاسیر هنوزم تو برای خواستن بهار اصرار داری ؟... با اینکه میدونی قبلا کس دیگه ای رو دوست داشته !
آرشام ایستاد و روبرویش قرار گرفت . پلک هایش را روی هم گذاشت و گفت :
- بیشتر از اونی که شما فکر کنی میخوامش ... برای به دست آوردنش هر کاری میکنم ... اما بیشتر از هر چیز حمایت
شما رو میخوام ... میخوام بهار با وجود شما دلگرم بشه ... نمیخوام قضاوت بشه ... شما هم سعی کنین خواهر زاده تون
رو بدون هیچ حب و بغضی ببینین تا بفهمین بهار واقعی با بهار ساخته ی ذهن شما چقدر متفاوته .
آرمان نفس عمیقی کشید و گفت :
- موندم دیگه چی درسته چی نادرسته ... شاید اون اتفاق برای تو نمیوفتاد من این همه برای تو و زندگیت نگران
نمیشدم . قبول کن پدر باشی و آب شدن پسرت رو ببینی ، انقدر زجرآوره که نمیخوای دوباره پسرتو در اون حال ببینی ... تو در وسط اروپا هم مثل یک مرد ایرانی عاشق شدی و عشق ورزیدی ... این ذات تو رو نشون میده که چقدر
حساس و دلنازکی ... غرب و شرق نداره ... هرجا باشی این دله که راهتو نشونت میده .
- بابا من اونقدرها هم که فکر میکنین بی منطق تو این راه نیوفتادم ... حس میکنم بهار نیمه ی گمشده مه ... من انقدر
بهش احساس نزدیکی میکنم که ، حرف نگاهش هم برام از هر دفتر شعری خوانا تر و قابل حس تره .
آرمان دستی روی شونه ش کشید و گفت :
- میخوای با خواهرتو شوهرش چه کار کنی ؟ ... میتونی به این رابطه هم فکر کنی ؟... هر وقت خواهرت بیاد... کیان هم
همراهشه ... بادونستن گذشته ... چه حسی میتونی داشته باشی ؟
- این مهمه که بهار از اون متنفر شده ... انقدر بهش محبت میکنم تا نقش کیان از قلبو روحش پاک بشه .
- با خواهرت چه کار میکنی ؟
آرشام کلافه دستی به موهای بلندش کشید و گفت :
- من نمیتونم جور همه رو بکشم بابا ... اون خودش این زندگی رو علارغم مخالفت من و شما انتخاب کرد ... تازه خودش
بیشتر از من اصرار داره تا هر چه زودتر من و بهار به یه نتیجه ی درست برسیم ... اون بود که به قول خودش با اینکار ..
خواسته بود ، راه رو برای من باز کنه ... پس مشکلی نیست .
- اگه کیان با دیدن بهار .......
- بسه بابا ... خواهش میکنم انقدر به اتفاقاتی که ممکنه اصلا رخ نده فکر نکنین ... منم نمیدونم فردا چی پیش میاد ...
نمیتونم برای چیزی که هنوز اتفاق نیوفتاده و اثراتش رو ندیدم تصمیمی بگیرم .
سکوت در بینشان جاری شد . بعد از چند دقیقه ، آرشام گفت :
- امیدوارم بعد از رفتن من بیشتر به بهار فکر کنین ...نه به بهرام و خانواده ش ... شب خوش .
از اتاق خارج شد و به اتاق خودش پناه برد . احساس سبکی میکرد . انگار بار سنگینی از روی دوشش برداشته بود .
اگر بهار اجازه میداد دربرابر خانواده ی او هم با جسارت همه ی آن ماجراها را تعریف میکرد .
ترس بهار از حرفهای مجدد فامیل را درک میکرد و به او حق میداد وقتی در چنین خانواده ی سنتی زندگی میکند
تا این حد محتاط باشد.
روی تخت دراز کشید و گوشی را برداشت به عکس زیبای دختریی که با موهای افشان روی زمین ، کنار جوی
آب ، انتهای باغ زانو زده بود ، خیره شد . با دیدن عکس ناخوداگاه لبخند روی لبش نقش بست .
صفحه ی پیام را باز کرد و برایش پیامی نوشت .
« با رفتنت ...درون قلبم ، به اندازه ی تموم دنیا ، خالی شده ... تازه فهمیدم که ...دنیام شده بودی و من دیر فهمیدم »
پیام بعدی را دوباره تایپ کرد .
« به خوابی که چشماتو می رباید حسودی میکنم ... کاش من خواب بودم ... شب بخیر عزیزم »
بعد از چند لحظه صدای آلارم گوشی نشان از آمدن پیام بود . ذوق زده پیام را باز کرد .
« شب تو هم بخیر ...حسود خان »
وای که چه حس خوبی داشت همان جمله ی کوتاه . انگار بر فراز آسمانها به پرواز در آمده بود . خنده ای کرد .
قلبش با تمام ناراحتی های چند لحظه ی قبل به طپش افتاده بود .
همان که جواب داده بود خودش دنیا دنیا شادی به ارمغان آورده بود . دوست داشت وقتی پیامش را خوانده بود چهره اش
را میدید ... در نظرش او را با گونه هایی سرخ ، همراه با لبخند تصور کرد ...
************
نگاهش را از روی درختان سرسبز توی کوچه گرفت . دردی روی قلبش حس میکرد . با دستش روی قلبش را چنگ کشید .
نفس کم آورده بود ...
به سمت آشپزخانه قدم تند کرد و لیوان را از آبِ آبسرد کن یخچال پر کرد . به زحمت جرعه ای آب نوشید . آب گره خورد و
درد بدی در گلویش پیچید . برای او آرامش معنا نداشت . هر وقت به روال عادی زندگی برمیگشت ماجرایی پیش
می آمد و دوباره سررشته ی زندگیش بهم میپیچید .
با آلارم گوشی تنش مثل بید مجنون به لرز افتاد .دستانش در موهایش چنگ شد . از لرزشی که در پاهایش افتاده بود
بیزار بود . همیشه وقتی میترسید و دچار استرس میشد این لرز لعنتی تمام توانش را به یغما میبرد .
از قطع شدن صدای دوش آب حمام فهمید دوش بسته شد . در این شش ماه که به خانه ی جدید آمده بودند ، انگار طلسم ها شکسته شده بود .
خانواده ی آنها هم به آرامشی نسبی رسیده بود . آرامشی که از دیشب برای او به طوفان تبدیل شده بود ...
باورش سخت بود بعد از نه ماه دوری برگشته باشد و مانند سیل خروشان بر تارک وجود لرزانش بتازد .
وای از وقتی که صدای لرزانش را شنید . چنان بهت زده و مسخ شده به صدایش گوش میداد که فراموش
کرده بود، باید نفس بکشد .
وقتی گفته بود :
- بهار فقط بخاطر تو برگشتمو میخوام هر طور شده ببینمت .
بغضش را قورت داده بود و فقط نفس های بلندی کشده بود . یاد تمام آن تحقیرها و حرفهایی که از فامیل شنیده بود
مانند سیلابی ذهنش را از نام او شست و لبهایش را گزیده بود و پاسخ داد .
- من نمیخوام تو رو ببینم .
صدای ملتمس کسی که روزی ،بیرحمانه او را زیر پایش له کرده بود ، خنج بر گلویش میکشید .
- بهار تا باهم حرف نزنیم آروم نمیشم ... باید از خیلی چیزا باخبرت کنم ... خواهش میکنم ... یا تو بیا ...یا بگو کجا بیام ...
باور کن دارم میمیرم بهار ... دوریت بیچاره م کرده ...دردی در این مدت کشیدم که باورش برات مشکله ... باور کن
رودست خوردم ... بهارجون ... التماست کنم خوبه ؟... باور کن اگه نیایی دق میکنم ...
هر جمله گفتن او اشک را بیشتر به چشمانش هدیه میکرد . دلش پر درد شده بود وقتی صدایش آنگونه مستأصل بود .
گفته بود :
- تو برام مردی کیان ... دیگه تماس نگیر .
تماس را قطع کرده بود اما پیامهایی که از دیشب مدام به گوشیش ارسال میشد آرامشش را گرفته بود .
سر دوراهی قرار گرفته بود . میترسید برود و با حرفهای کیان اینبار قلبش از حرکت بایستد . از طرفی میترسید
اگر نرود او بیاید و در حضور پدرش حرفهایی بزند که جریان را دوباره به نفع خودش عوض کند . او در ضربه زدن
مهارت داشت .
مارگزیده بودو از این آدم دو پا بیشتر از هر ماروموری میترسید . تهِ ته قلبش دوست نداشت بلایی سرش بیاید .
یاد روزهای سخت گذشته که میافتاد ، دوست نداشت هیچ گاه چشمش به چشم آن نامرد زندگیش بیوفتد ...
دل یه دل کرد و گوشی را برداشت . پیام جدید را باز کرد و به آنی رنگ از رخش پرید . تعلل جایز نبود . میدانست این بار
با دیوانه ای افسار گسیخته روبرو خواهد بود .
شربت پرتقالی از درون یخچال بیرون کشید و تا ته سرکشید . باید رمق به دست و پایش باز میگشت .
وقت شل وا دادن نبود. باید از موضع قدرت با او روبرو میشد . باید وارد یک معرکه ی بزرگ میشد .
میخواست نشان دهد که در پی این یک سال پس زده شدن ، با چه بهاری روبرو خواهد بود .
بعد از نوشیدن شربت لیوانش را آب کشید و روی آبچکان آویزان کرد . در حال خشک کردن دستانش بود .
- بهار میخوام برم خرید چیزی لازم نداری ؟
با ترس از جا پرید . دستش را روی قلبش گذاشت و گفت :
- وای ترسیدم ... شما کی از حموم اومدین بیرون !
- واه مگه جن دیدی که ترسیدی ... من ده دقیقه ای میشه اومدم بیرون لباسامو هم روی رخت آویز پهن کردم ... انگار
تو حالت خوش نیستا ... نکنه ........
حرفش را نیمه تمام گذاشت و به صورت بهار خیره شد . نگران گفت :
- چیزیت شده ؟ چرا رنگت پریده ؟
سرش را پایین انداخت و گفت :
- نه ... چیزیم نیست... بی هوا صداتونو شنیدم هول کردم .
از کنارش گذشت و از آبسردکن لیوانی آب برداشت و بعد نوشیدن جرعه ای گفت :
- آهان ... خیالم راحت شد ... فکر کردم فهمیدی کیان برگشته برای همین ناراحتی ... هرچند که، برای تو نباید مهم باشه .
اون دیگه زن و زندگی خودشو داره ... تو هم زندگی خودت رو ...دروغ میگم ؟!
نمیدانست در پس این حرفها چه منظوری نهفته بود دستی روی بازوهایش کشید و گفت :
- مگه باید غیر این باشه ...
- ببین من دارم میرم خرید برای شام هم میخوام سوسیس و کالباس بگیرم .نمیخواد به کاری ، کار داشته باشی برو
بشین پای درسات .
آب دهانش را قورت داد و گفت :
- میخوام یه سر تا انقلاب برم اگه اومدین نبودم دلواپس نشین ... سعی میکنم زود برگردم .
- خب اگه کتاب میخوای ...چرا به بابات نمیگی برات بخره ؟... میدونی که امروز هوا چقدر گرم شده ... هنوز تابستون شروع نشده از زمین و آسمون آتیش میباره .
بهار به سمت اتاقش حرکت کرد و گفت :
- باید خودم برم ... برای بابا سخته با اون حالش بره برای من دنبال کتاب .
- پس زود برگرد ... گوشیتم ببر .
- چشم .
نمیدانست آن دروغ را از کجا به زبان آورد .هر چه بود نمیخواست دوباره حرفش روی زبانها بیوفتد ..
بعد از رفتن رؤیا آماده شد . با دیدن چهره ی ساده ی خود شیطان درونش سر به طغیان در آورد .
با لبخند خبیثی رژ صورتی را روی لبانش کشید . مژه های بلندش را با کمی ریمل ، بیشتر در معرض نمایش گذاشت .
با هر حرکتی که انجام میداد لبخندش عمیق تر و اراده اش برای رفتن و تمام کردن آن اتصال کوچکی که کیان از آن نام برده بود قوی تر میشد .
امروز روزِ از زمین بلند شدنش بود . امروز روزی بود که حرفهای یک سال پیش را باید در صورتش میکوبید تا جرأت
نکند به او فکر کند . نامردی که روزی مردانه هایش را دوست داشت الان از هر نامردی برایش نامردتر شده بود که
با وجود داشتن همسر برایش پیامهای عاشقانه و در خواستهای عاجزانه میداد .
باید این رشته را مانند کاری که خودش کرد از ریشه قطع میکرد .درست با ترفند خودش ، در دل خندید و گفت :
- آماده باش آقا کیان دارم میام .
وارد محله ی قدیمشان شده بود . دیگر هیچ حسی به آن محل و آن خانه ی قدیمی نداشت . بی رگ شده بود .
از وقتی آسایش خانه ی جدید را دیده بود، هرگز یادی از این خانه و محله نکرده بود . دروغ بود بگوید دلش برای
اهالی آن خانه هم تنگ نشده ... خیلی هم تنگ شده بود .
زمانی که در ایام عید نتوانسته بود عمه بهنازش را بخاطر سفرشان به کیش ببیند ،تازه فهمیده بود چقدر برایش مهم بود دیدن آن عمه ای که روزی حکم مادر را برایش داشت ...
از ماشینش پیاده شد . دستی یه مانتو و شالش کشید . امروز بهترین مانتویش را پوشیده بود . مانتویی شیک و
مجلسی به رنگ سرمه ای با دکمه های طلایی که با شال سفید و آرایشی که کرده بود، زیبایی خاصی به قامت و
صورتش بخشیده بود .
با دستانی که از سرما یخ زده بود زنگ را فشرد . بدون آنکه سوالی شود در با صدای تیکی باز شد .
به آهستگی پا درون حیاط گذاشت . بهناز را در کنار باغچه در حال کندن سبزی هایی دید که خودش کاشته بود .
با بسته شدن در، سر بهناز به سمتش چرخید .سلام آرامی گفت . بهناز با دیدنش با ذوق از روی دو زانویش برخاست .
دستی به کمر زد .
به سمتش رفت و با شوق او را در آغوش کشید . چشمانش برق میزد از شادی ، مشخص بود چقدر سرحال و شاد است .
- خیلی خوش اومدی بهارم ... عزیز دل عمه خوبی؟
بهار آرام سرش را به زیر انداخت و گفت :
- ممنون عمه ... شما خوبی ؟
- معلومه که خوبم ... کیانم برگشته ... تو هم فهمیدی که برگشته و اومدی ؟.... آره عمه جون ؟!
بهار از حرف بهناز حیرت کرد . چه اشتباهی کرده بود که وعده ی ملاقات را در پارک نگذاشته بود . به جهنم که هوا گرم
بود . بهتر از این آبروریزی بود.
آب دهانش را قورت داد و گفت :
- نه عمه من به دلخواه خودم نیومدم ... کیان گفته حرف مهمی داره که میخواد بهم بگه... منم اومدم تا گوش کنم و برم .
بهناز ذوق زده دستانش را به هم مالید و خاکش را تکان داد و گفت :
- اهان ... خوب کاری کردی عمه جون ... هوا گرمه برو تو الان منم میام... کیان تو اتاقشه ... غریبی نکن عمه به قربونت .
بهار نفس عمیقی کشید و وارد سالن پذیرایی شد . بدون مکث ضربه ای به در اتاق زد . منتظر شنیدن صدایش بود که
در با شتاب به رویش باز شد ...
در بهت و ناباوری بهم خیره شدند . بوی تند سیگار مشامش را آزرد . صورت سرخ کیان و نگاه های مشتاقش را نادیده
گرفت و به اتاق نگاهی انداخت .کیان راه را باز کرد و او را به داخل دعوت کرد .
دود سفیدی در فضا پخش شده بود . به بینیش چینی داد و به طرف صندلی چرخان پشت میز رفت .
برایش جالب بود انقدر نفرت در دلش انباشته شده بود که هیچ جایی برای نگاه مشتاقش ، در دلش نمانده بود.
نگاه پر از حیرت کیان را نادیده گرفتن سخت بود . اما افسار نگاهش را در دست گرفته بود .
صاف و محکم روی صندلی نشست و سینه اش را جلوداد ، دستانش را در هم گره زد . نگاهی بی تفاوت و سرد به
او کرد . آهی کشید و با لحنی که پر از کنایه بود گفت :
- خوش اومدی پسر عمه ... همسر گرامیتون کجا تشریف دارن ؟
- بهار !!... بهار ... تو چقدر ....
- ببین پسرعمه ی عزیز فکر کنم خبردار شدی فاصله ی خونه مون تا اینجا چقدر زیاده ... منم باید تا داییت برنگشته
خونه، برگردم ... وقتی برای این نگاههای مثلا پر از حیرت ندارم ... حرفی داری بگو .
کیان آب دهانش را قورت داد و گفت :
- خیلی تغییر کردی ؟ فکر نمیکردم این جور ببینمت .
بهار پوزخندی زد و گفت :
- چیه منتظر بودی منو هنوزم مثل اون روزها خوار و ذلیل ببینی ؟... هههه... گذشت اون دوران ... منم اون بالا خدایی دارم که حواسش بهم هست .
کیان نزدیکش ایستادوگفت :
- من خوشحالم که انقدر سرحالی ... باور کن تمام اون مدت که حالت خراب بود خودمو نفرین میکردم ...
اما نمیتونستم حرفی بزنم ...آبروم تو فامیل میرفت ... دیدی با تو چطور رفتار کردن... با من بدتر رفتار میکردن... چون یه دختر رو بازی داده بودم ...
- حاشا به غیرتت پسرعمه ....خوبه اعتراف میکنی که بازیم دادی ... خوبه دیدی بامن چه کردن این فامیل ... پس چطور روت شد دوباره تقاضای دیدار کنی ... ما از این خونه رفتیم تا تمام حرف و حدیثا تموم شه ...
- بهار با حرفایی که میزنی مشخصه اصلا منتظر برگشتنم نبودی ؟ نمیخوام باور کنم اون عشق زیاد ..در عرض یک سال
از بین رفته !
- سه ماه ...
- چی سه ماه ؟
- میخوام بگم در عرض سه ماه اون عشق به نفرت تبدیل شد ... فراموش هم نمیشه ... چون زجری که تو بهم دادی با هیچ
نوشدارویی درمان نمیشد جز این نفرتی که تو سینه م کاشتی ... خداروشکر ......
حرفش را نیمه تمام گذاشت و با دقت به صورت کیان خیره شد تا تاثیر حرفش را در تک تک اجزای صورتش ببیند .
- خداروشکر کسایی بودن که در نبود تو تکه های شکسته ی قلبم رو کنار هم بچینن ...
گوشه ی چشم کیان پرید و با حرص موهای سرش را به چنگ کشید و مانند جرقه ای تکان خورد و گفت :
- همین دیگه ... برای همین میخواستم ببینمت ... بهار باور کن اینا همش یه نقشه بود تا منو تو رو از هم جدا کنن ...
اون آرمیتای نامرد با نزدیک کردن خودش به من میخواست راه رو برای برادر نامردتر از خودش باز کنه ... از وقتی فهمیدم دارم دیوونه میشم ...
بهار پوز خندی زد و گفت :
- کی اینو فهمیدی ؟
کیان ملتمس نگاهش کرد و روبرویش روی تخت نشست و سیگاری آتش زد و با ولع کامی از سیگار گرفت . دودش را
بیرون داد و گفت :
- وقتی تو فرودگاه داشتیم میرفتیم آرمیتا دوبار با تلفن حرف زد و گریه کرد . بعد فهمیدم بخاطر آرشام که قهر کرده بود
به اون زنگ زده تا تلفنی خداحافظی کنه ... حساس شدم اما چیزی نگفت ...تا اینکه چندماه پیش دیدم هر از گاهی پای
لب تاپ میشینه... بعد از فرستادن ایمیلی و خوندن چیزی اشک میریزه ... به زحمت رمزشو از زیر زبونش بیرون
کشیدم و یه روز که خونه نبود سراغ لب تاپش رفتم .
آهی کشید و پک محکمی به سیگارش زد . بهار با دست جلوی بینی اش را گرفته بود تلخی دود سیگار آزارش میداد ...
کیان با دیدن عکس العملش سیگار را درون جا سیگاری خاموش کرد و با دست ابرهای سفید را از بالای سرش دور کرد .
- ببخشید ... حواسم نبود عادت به این دودها نداری .
- سوغات فرنگه ؟
- نه ...مرهم زخمهایی که خودم به قلب و روح خودم زدم ... سوغات حماقتمه .
- خب ؟!
- داشتم میگفتم ... وقتی پیامشو خوندم دیدم مدام نوشته تا کیان برنگشته کارو یه سره کن ... میترسم کیان برگرده ایرانو
کارت سخت بشه ...
کنجکاو شدم ... نمیدونستم از چه کاری نوشته بود ... تا اینکه ایمیلهای اون نامردو خوندم .
بهار تیز نگاهش کرد . قلبش به کندی میزد . لب خشک شده اش را با زبان تر کرد و گفت :
- خب؟
- نوشته بود داره با تو به توافق میرسه ... نوشته بود تو هم بهش فرصت دادی ... اینکه باید به تو فرصت بده تا در طول
زمان منو فراموش کنی ...
داشتم میمردم از درد ... حس کردم جونم داره از تنم بیرون میره ... فکر اینکه جای من اون بخواد دستاتو بگیره دیوونه م
میکرد ... داغ کرده بودم حسابی ... از اینکه میدیدم بازی خوردم از خودم بدم اومد ... من تو رو به چی ......
بهار به میان حرفش آمد و گفت :
- باختی؟!! ... بذار من بگم ... تو به ناز و کرشمه ی آرمیتا ... به رنگ برنزه ی صورتش و آرایش آنچنانیش ... تو به هیکل
مانکنی آرمیتا ... تو به ناز صدای آرمیتا توی، کیان گفتناش .... توی حراج گذاشتن خودش در برابر حجاب من .... تو منو به
هوست و طمع اقامت گرفتن باختی کیان ....
از جا بلند شد و قدمی زد و به پنجره نزدیک شد . پرده را کنار زد و گفت :
- درست گفتم دیگه ؟.... چیزی از قلم نیوفتاده .... اوه چرا یه چیز دیگه ... منو بخاطر امل بودنم به روشنفکری همسر
عزیزت باختی ... تو منو به خیلی چیزایی که اون روز برات ارزش داشت باختی .... پس چرا ناراحتی ؟!...چرا از دیگران گله داری و تقصیر رو به گردن اونا میندازی ؟ ... مگه آرمیتا تو رو با زور مجبور به خیانت کرد ... مگه بازور تو رو عاشق
رفتن از ایران کرد ؟.
کیان مات و مبهوت به حرفهایش گوش داد . از روی تخت بلند شد و روبرویش ایستاد و با دقت به چشمان بهار
خیره شد و گفت :
- چرا از چیزایی که گفتم تعجب نکردی ؟... تو ... تو خبر داشتی ؟
بهار با صدای بلند خندید و گفت :
- خیلی احمقی کیان ... خیلی ... تعجب نکردم چون میدونستم ... خود آرمیتا روز قبل از رفتنتون گفت ... یادته زمان رفتن برات چه پیامی دادم ؟... گفتم که قمارباز خوبی نیستی وقتی از بردت خوشحالی تازه میفهمی چی رو باختی .... به حرفم رسیدی ؟...
بهار با خشم نگاهی به سرتا پایش کردو گفت :
- من خیلی ممنونم از آرمیتا که وجود نحس مرد خائنی مثل تو رو از زندگیم پاک کرد ... هر چند که اینجا ندیدمش ... هر وقت دیدیش سلام منو بهش برسونو ازش تشکر ویژه کن .....
- بهارم؟
- اون بهارت خیلی وقته مرده آقا کیان ... این بهاریه که نمیذاره امثال تو به خزان بکشونن ... میدونی چرا ؟
با نگاه کیان که منتظر ادامه ی حرفش بود خندید و گفت :
- چون بر عکس تو امثال آرشام هم هستن که بهاری مثل اون بهاری که دوست نداشتی و مثل آشغال پرتش کردی بیرون
رو دوست دارن و بهش اعتماد به نفس میدن ... امید میدن ... عشق میدن...
- خفه شو بهار ... هر چی خویشتن داری میکنم داری هر چرتی دلت میخواد میگی ...
بهار پوزخندی زد و گفت :
- همون بهتر که تو حال خودت بمونی ... لطفا هر وقت خواستی دق کنی بجای اینکه مزاحم من شی به اورژانس
زنگ بزن .
در میان بهت و حیرت کیان از اتاق بیرون زد و سینه به سینه ی بهناز در آمد .
پوزخندی زد و گفت :
- عمه جون چشمتون روشن ... گل پسری داری تکرار نشدنی ... ههه ...(سری تکان داد ) خداحافظ .
در حال پوشیدن کفشش بود که کیان بالای سرش ایستاد . سرش را که بالا گرفت . بهناز را با نگاهی نگران پشت سر کیان دید .
- بهار بخدا من هنوز اقامت نگرفتم ... تا الان ترکیه بودیم ... فقط یه ماه آرمیتا رفت به اون کشور و برگشت . باور کن
بخاطر تو..........
بهار نگاهی به بهناز کرد و گفت :
- عمه جون به پسرت آداب وفاداری یاد بده . انگار یادش رفته هنوز به یه زن دیگه تعهد داره . هر چند ترک عادت موجب مرض است .
بهناز با ناراحتی لب زد :
- بهار...
بدون هیچ مکثی از خانه خارج شد . دلش زیر و رو میشد از این همه پستی و رذالت . صورتش گر گرفته بود .
در دلش هر چه ناسزا بلد بود نثار روح پر فتوح کیان کرد . داخل ماشین نشست . تا سوئیچ را پیچاند .
کیان در آستانه ی در آشکار شد .
بوقی برایش زد و با فشار دادن پدال گاز با سرعت از کوچه خارج شد .
در این شش ماه ... آغازی شد برای ساختن بهاری دیگر . کلاس شنا ، آموزش رانندگی ، کلاس های آزمون ارشد و یوگا از
کارهایی بود که او را از آن بهار مظلوم و تو سری خور دور کرده بود .
یاد گرفته بود چطور در برابر نا ملایمات زندگی ایستادگی کند . همه ی این برنامه ها را آرشام برایش دیکته کرده بود .
اوایل به حرفش گوش نمی داد اما با پذیرفتن یادگیری رانندگی کم کم فهمید هر گامی که با نظر او برمیدارد، چقدر در
روحیه اش اثر مثبتی دارد .
بعد از آن ،پیشنهادات دیگرش را چشم بسته قبول میکرد . با صدای زنگ گوشی نگاهش روی داشبورت لغزید .نامش را دید همینکه به او فکر کرده بود مانند تله پاتی او هم یادش کرده بود .ماشین را به کناری کشید و گوشی را برداشت .
- سلام خوبی؟
- سلام... ممنون ... چیزی شده ؟
- نه ...کجایی ؟
- چطور مگه ؟
- زنگ زدم خونتون رؤیا خانوم گفت نیستی ... گفت رفتی انقلاب برای خرید کتاب . گفتم اگه اونجایی بیام همو ببینیم چون منم همون اطرافم .
آب دهانش را قورت داد . نمیدانست باید برایش توضیح دهد یا نه ؟ اما ترسی نداشت که نگوید . لبش را با زبان
تر کرد و گفت :
- به رؤیا دروغ گفتم ، انقلاب نیستم .
- چرا دروغ گفتی ؟
- چون اگه میفهمید کجا میخوام برم نمیذاشت .
- ...........
- راستش رفتم ........
صدای نفس بلندی که کشید از پشت گوشی هم شنیده شد . مکثش را آرشام شکست و ادامه ی حرف بهار را تکمیل کرد .
- رفتی دیدن کیان ؟... خب چه خبر ؟
- تو هم خبر داشتی برگشته ؟
- آره .
- آرمیتا کجاست ؟
- پیش بابا بزرگه ... داره برای حماقتی که کرده ، خون گریه میکنه.
- چرا به اینجا رسید کارشون ؟
- این خونه از بنیان خراب بود ... بیشترین اشتباه از خواهر خودم بود ... خواست زرنگی کنه اما ......
- الان میخواد چه کار کنه ؟
- نمیدونم ... دیوونه ست ... عاشقش شده ... تازه فهمیده کیان میخواد ولش کنه .
- نه !!
- به تو چی گفت ؟
- حرفای مزخرف ... منم آب پاکی رو روی دستش ریختم ... فهمید این بهار اون بهار گذشته نیست .
- بهار؟
- بله .
- اجازه میدی حالا که آرمیتا اومده بیایم خواستگاری ؟... فکر کنم تو این مدت تا حدی شناخت روی هم پیدا کردیم باقی
شناخت باشه برای دوران نامزدی که آزادانه با هم رفت و آمد کنیم ... برام سخت شده این دیدار های دیر به دیر و کوتاه .
- آرشام ؟
- جانم .
- از اومدن کیان نترس ... میدونم ناراحتی که رفتم دیدنش اما لازم بود ... باید باهاش مواجه میشدم و خودمو محک میزدم .
- محک زدی؟
صدایش ناراحتی و تردیدش را به وضوح نشان میداد .
- آره ... عالی بود، این بهار جدید ... برای همین میگم بخاطر این موضوع عجله نکن .
- بعد از این همه مدت هنوزم میگی عجله ؟!!
- ..........
- سکوتت رو پای رضایت بذارم ؟
بهار از شرم صورتش گلگون شد . خودش هم دقیق نمیدانست چی چیزی دلش میخواهد . هم ترس داشت هم دلش میخواست به زندگی جدیدی فکر کند .. اما هنوز از خواسته ی دلش مطمئن نبود .
میترسید علاقه ای در کار نباشد .میترسید وارد زندگی با او شود ، بعد بفهمد هیچ حسی به او ندارد ...
با اینکه نسبت به قبل جایگاهش در قلبش محکم تر شده بود اما حسی که در گذشته با کیان داشت را در رابطه با
آرشام تجربه نکرده بود .
- پس سکوتت رو میذارم پای رضایت، همیشه بهارم ... به داییت میگم با پدرت تماس بگیره .
- کاری نداری ؟
- بعدا چرا اما الان از راه دور که نه .
خنده ی بلند آرشام پشت گوشی لبخند را روی لبانش مهمان کرد . آرام گفت :
- فعلا خداحافظ .
گوشی را قطع کرد و دست روی گونه های ملتهبش گذاشت . ضربان قلبش با همین دو جمله به هزار رسیده بود .
تردید اما دست از سرش بر نمیداشت . دلش نمیخواست بعد از آن شکست ، شکست دیگری را تجربه کند .
نفس عمیقی کشید . به امید خدا گفت و حرکت کرد .
**************
نگاهش به پدرش بود . از حالت چهره اش چیزی نمی فهمید . وقتی گوشی را قطع کرد . روبرویش ایستاد و گفت :
- خب؟
پدرش پوزخندی زد و گفت :
- خب که چی ؟... بالاخره به زور راضی شد ... من موندم میخوای با این مرد چه جوری به توافق برسی وقتی برای
وقت خواستگاری دادن دو روزه منو بیچاره کرده ... تازه آقا میگه اومدنتون را به گرفتن جواب بله تعبیر نکنین .
تا به حال به هیچ کس اینهمه اصرار نکرده بود .
ابخند روی لبهایش نقش بست . پدرش را در آغوش گرفت و گفت :
- ممنون بابا ... نوکرتم .
- آقا باش ولی حواست باشه کاری کنی لااقل اون ورپریده جواب مثبتو بده ...وگرنه من دیگه حوصله ی چونه زدن با این مرتیکه رو ندارم ... انگار از دماغ فیل افتاده .
خنده ی آرشام بلند شد .
- پدرسوخته بایدم بخندی ... این تویی که به مرادت میرسی ... این منم که باید منت اون نامردو بکشم .
آرمیتا از دور شاهد این مذاکره بود لبخندی از روی درد روی لبانش نقش بست و جلو رفت .خودش را در آغوش برادرش
انداخت و با اشک و لبخند که هم آغوش هم شده بودند گفت :
- تبریک میگم داداشی ... بالاخره صبر تو به نتیجه رسید ... امیدوارم خوشبخت بشی و همیشه لبات خندون باشه .
آرشام با عشقی برادرانه نگاهش کرد و گفت :
- ای کاش برای من خودت رو بدبخت نمیکردی ... ایکاش تو رو این جور خسته و درمونه نمیدیدم تا این خوشی بیشتر
بهم مزه میداد .
آرمیتا آهی از ته دل کشید و گفت :
- اگه حماقت نمیکردم هیچ کدوم الان در این وضعیت نبودیم ... اما من این حماقتو دوست دارم هرچند که برای خودم
شیرین نباشه اما دیدن لبخند تو برام دنیا دنیا میارزه .
-توسعی کن بیشتر به کیان توجه کنی شاید دل به زندگی داد .
آرمیتا از آرشام فاصله گرفت . موهای بلوندش را عقب داد و گفت :
- از وقتی از ایران رفتیم همه کار کردم تا یاد ایران و خانواده ش نیوفته اما نشد ... دلشو جا گذاشته بود ... اینو تو خیلی
مواقع با حرفاش و رفتاراش نشون میداد ... سخته بگم اما بازم من با تمام بی عاریم قبولش داشتم ... باور کن خودمم بعد از
عقدمون علاقه م واقعی بود ... دیگه فیلم بازی نمیکردم ... بگذریم داداش جونم ... خوشی تو الان بالاترین شادی برای منه .
با حالت تهوعی که سراغش آمد دستش را جلوی دهانش گرفت و به سرعت خودش را به سرویس بهداشتی رساند .
ارشام با تاسف به پدرش که ، با چشمانی که اشک حلقه بسته بود و به آنها نگاه میکرد ، گفت :
- اینو کجای دلمون بذاریم ... اینم تو این زمان ؟
آرمان آهی از ته دل کشید و گفت :
- گاهی یه دیوونه یه سنگ تو چاهی میندازه که ده تا عاقلم نمیتونن درش بیارن ... من دیگه موندم چه کنم . اگه عاقل بود
خیلی کارا میتونست بکنه ... متاسفم که باید اعتراف کنم هیچ وقت نتونستم دخترم رو درک کنم ... شاید این موردیه
که باید یه مادر با دخترش در میون بذاره و راهنماییش کنه ... آرمیتا خیلی از من دور شده ... چشماش میگه که چقدر
ناراحتی و غصه تو دلشه . این ظاهر سازیاش هم دیگه خیلی تو ذوق میزنه .
آرشام متاسف از اتفاقاتی که برای خواهرش رخ داده بود ، سرش را پایین انداخت و روبروی تلوزیون نشست .
با اینکه از گرفتن اجازه از بهرام خیلی خوشحال شده بود اما حال خراب خواهرش دلش را خون کرده بود . دستش
بسته بود و نمیتوانست کاری از پیش ببرد . این چیزی بود که خود آرمیتا برای خودش رقم زده بود .
[/FONT][/SIZE]