صدای غرغر بهناز مدام از پایین شنیده میشد . بهرام کلافه رو به رؤیا کرد و گفت :
- دوباره چه خبر شده که آبجی اینطور به هم ریخته ؟
رؤیا شانه هایش را بالا انداخت و گفت :
- چه میدونم والا... از وقتی شما همگی باهم از خونه زدین بیرون داره یه سره غر میزنه . از اینکه کیوان تو این چند
روز میومده اینجا ناراحته ... میترسه به بهار نزدیک بشه .
بهرام سرش را تکان داد و گفت :
- مگه بهار ترس داره ؟
رؤیا با حیرت نگاهش کرد و گفت :
- نداره ؟!
با دلخوری به صورت رؤیا نگاه کرد و گفت :
- چه ترسی !!... رؤیا تو هم شروع نکن که حوصله ندارم .
- خودت پرسیدی که من گفتم ... وگرنه از صبح غرغرای خواهرت تو گوشمه ، چیزی گفتم ؟!
- خودم میرم باهاش حرف میزنم .
- با گندی که بهار سری قبلازده خب دلش میترسه ، این پسرش هم علاقه پیدا کنه و بهار دوباه سر کارش بذاره .
الان دور شدن کیان رو همه از چشم بهار میبینن ... خب اونا هم حق دارن نگران باشن .........
- بسه رؤیا ... هی حق دارن حق دارن ، برای من راه انداختی ... زبون به دهن بگیر زن .
رؤیا عصبی روبرویش نشست و با حرصی که در صدایش بود گفت :
- سالهاست دارم کنارت زندگی میکنم ... اون از اوایل زندگیمون که منو فقط پرستار دخترت میدونستی و سر کوچکترین
اتفاقی پدرمو در میوردی ... بعدش که بهنام اومد تاحدی منم دیده شدم ... فهمیدی زنتم ... بعدش که بهار بزرگ شد
هر چی بزرگتر شد با اونم سرد شدی و تو خونه جز اخم و تخم آقا چیزی نمیدیدیم ... نمیدونم حالا چی شده که این
دختر برات مهم شده ... نکنه حالا که الهه .........
- خفه شو رؤیا ... گفتم دهنتو ببند .
با حرص از روی مبل برخاست و به اتاق خواب رفت .خودش دردش را میدانست ... شباهت بیش از حد بهار به الهه
و دردی که از گذشته روی دلش بود ، موجب آن همه سردی میشد . یک نوع عکس العمل دافعه ،که غیر ارادی بود .
- از چی فرار میکنی ... فقط میخوام بدونم چی شد یهو بهار عزیز شد .
صدای رؤیا از پشت در شنیده میشد . فریاد زد :
- اون همیشه عزیز بوده و هست ... خودتم میدونی چرا وقتی بزرگ شد کمتر سراغش میرفتم ... پس دهنتو ببند و
نذار با حرفای گذشته اوقات هردومون به گند کشیده بشه .
با مشت روی میز کنار تخت کوبید . دردلش غوغایی برپا بود . خودش را مقصر میدانست که اینگونه در مورد بهار
حرف میشنید . اگر آن همه که او به کیان و خواهرش اهمیّت میداد به دخترش توجه نشان داده بود، کسی جرأت نداشت
اینگونه پشتِ سرِ گلِ باغ زندگیش حرف بزند .
لباسش را تعویض کرد و از اتاق بیرون زد .رؤیا با دیدنش گفت :
- کجا میری ؟ دو کلمه حرف زدیم به تریج قبات برخورد ؟
بهرام با اخم نگاهش کرد و گفت :
- رؤیا شیطونو لعنت کن تا بهرام قبل رو دوباره به این خونه برنگردوندی ... میدونی اون روم بالا بیاد خودمو هم
نمیشناسم چه برسه توی غرغرو رو .
رؤیا آهی کشید و به آشپزخانه رفت . بهرام به سمت طبقه ی پایین رفت . پشت در قرار نگرفته در باز شد و کیوان با
چهره ی درهم و اخم های در هم گره خورده در را باز کرد .
با دیدن او جا خورد . کیوان ،کفشش را روی زمین انداخت و با صدای آرومی سلام کرد و گفت :
- ببخشید دایی وقت خوبی رو برای سر زدن انتخاب نکردین .
- با مادرت دعوات شده ؟
کیوان آهی کشید و گفت :
- نه ... شما که خواهرتو میشناسی ... حرف نزده خودش میبره و میدوزه .
بهرام دست روی شانه ی کیوان گذاشت و با مهربانی که از علاقه اش به فرزندان خواهرش نشأت میگرفت ، گفت :
- برو دایی جون هوایی بخور و برگرد .
کیوان سری تکان داد و رفت . بهرام یاالله گویان وارد شد .بهناز روی مبل نشسته بود و موهایش را به چنگ کشیده بود .
دلش به درد آمد . خواهری که سالها همدرد و مونسش بود را اینگونه درمانده و عصبی ببیند . بعد از مادرش و الهه تنها
زنی که حاضر بود برایش جان بدهد خواهرش بود .خواهری که از فرزندان خودش میزد و از دختر بی مادر او نگه داری
میکرد . این زن برایش مانند بت ، پرستیدنی بود .
کنارش نشست . دستش را روی دست خواهرش گذاشت . با لحن آرومی گفت :
- بهرام غمتو نبینه آبجی ... چی شده ؟
بهناز آرام سرش را بالا آورد . چشمان پر اشکش را به صورت برادرش دوخت و گفت :
- داداش چرا وقتی بچه ها بزرگ میشن مادر و پدرشونو فراموش میکنن ؟ ... چرا فقط خودشونو میبینن ؟
- عزیزم ،چون اونا زندگی رو از یه دریچه ی دیگه میبینن. مگه اون دیدگاهی که ما تو جوونی داشتیم با الانمون یکیه ؟
نه بخدا ..اگه دیدگاه الان رو تو جوونی داشتیم شاید زندگیمون خیلی بهتر از الان بود ... خودِ من اگه اون دوران به حرف آقاجون گوش داده بودم و سودای رفتن به خارج رو از سرم بیرون میکردم و روی دنده ی لج نمیوفتادم زندگیم صد درجه
از الان بهتر بود . پس حق بده مثل ما فکر نکنن .
بهناز اشکش چکید و گفت :
- چی کار کنم که پسرام از دخترت دل بکنن . باور کن هر شب دارم از شوهرم بابت اون« نه »گفتن بهار زخم زبون میشنوم .
رفتن کیان رو از چشم بهار میبینه و مدام میگه برادرزاده ای که زندگیتو پاش گذاشتی پسرمو دربدر غربت کرد .
دارم زیر بار زخم زبونش کمرم خم میشه ... بهار خوب دست مزد اون همه سال محبتمو داد . باور کن دلم برای بغل
کردنش ضعف میره اما زخمی که به دل و زندگیم زد نمیذاره دوباره مثل گذشته باهاش رفتار کنم .
بهرام سرش را تکان داد و گفت :
- آبجی انقدری که شما بزرگش کردین نبودا ... دیدی که پسرت در عرض یه ماه ازدواج کرد و رفت پی زندگیش .
بهناز با خشم نگاهش کرد و گفت :
- چون با بهار لج کرد . میخواست نشون بده بدون اونم میتونه زندگی کنه ... فکر میکنی نمیدونم چرا رفت ؟
چون هر وقت بهارو میدید عصبی میشد . نتونست فراموشش کنه .
- حالا اون که رفته پی زندگیش.. ناراحتیه الانت چیه ؟
انگار داغ دل بهناز تازه شد . با بغض و اشک گفت :
- دردم اینه کیوانم داره به بهار فکر میکنه . نمیخوام این یکی پسرم هم دربدر بشه . براش دختر انتخاب کردم و بهش
نشون دادم میگه من تا خودم کسیو دوست نداشته باشم نمیگیرمش ... میبینی داداش ... این همه زحمت بکش
بچه بزرگ کن بعد این طور دستمزد بگیر... پدرش دوست داره با دختر همکارش ازدواج کنه اماکیوان یاغی شده .
قبول نمیکنه . میدونم دردش چیه ؟... تا وقتی بهار توی این خونه س پسرای من چشم و دلشون دنبالشه ... چون از
بچگی تا خواستن بفهمن چی به چیه بهار جلوی چشمشون بوده ، دختر دیگه ای به چشمشون نمیاد . اگه آرمیتا
نبود کیان هم مثل کیوان میشد .
بهرام از شنیدن حرف های خواهرش آزرده شد . تا حدی به خواهرش حق میداد . خودش سالها شاهد عشق و عاشقی
آن دو بود و خوشحال بود کیان و بهار بهم برسند اما اینکه با چنین حرفهایی بهار را پایین میکشید ناراحتش میکرد .
درست مثل شب خواستگاری که حرفهای دیگران و نیشهای که به تنش فرو شد او را به جنون کشاند و همان نیشها را
به تن تک دخترش فرو کرد و به آن رفتار وحشیانه دست زد.
با ناراحتی بلند شد و گفت :
- اگه ناراحتی تو بودن بهار تو این خونه ست . فعلا بهار و میفرستم خونه ی آقاجون بمونه تا این خونه رو بفروشم .
تا وقتی مشتری پیدا شه نمیذارم بهار بیاد . خیالت راحت .
بهناز با ناراحتی وبهت گفت :
- داداش ... من... منظورم این نبود .
- چرا همین بود . اینکه چشم دیدن بهار رو ندارین رو خیلی وقته میدونم ... اینکه تو فامیل کاری کردین که طرد شده
هم میدونم. اما دیگه نمیذارم خوار بشه ... همونطور که تو بخاطر بچه های خودت ، بهارمنو له کردی منم بخاطر دخترم
هر کاری حاضرم بکنم .
به سمت در رفت . مکثی کردو به سمت خواهرش چرخید و گفت :
- فقط برای خودم متاسفم که بخاطر دل تو و کیان اونجور دخترمو آزار دادم ... تازه داره چشمم به حقیقت باز میشه .
اینکه همه تا جایی که منفعتشون ایجاب میکنه بهت لطف میکنن . تو هم تا وقتی بهار رو به عنوان عروست میدیدی
برات عزیز بود .
به سمت حیاط رفت و از خانه خارج شد . افکارش بهم ریخته بود . عجیب حس پشیمانی میکرد . در دلش غوغایی
وصف نشدنی بر پا بود . صدای گوشی حواس پرت شده اش را به زمان حال برگرداند . نمیخواست جواب دهد اما با دیدن
نام بهار با اشتیاق جواب داد . هیچ وقت مانند الان مشتاق شنیدن صدایش نبود .
- جانم دختر بابا .
- سلام بابا ... خوبین ؟
از مکثی که در صدای دخترش دید ،فهمید تعجب کرده با او اینگونه با محبت حرف زده ... باید خیلی چیزها را تغییر میداد .
- آره دخترم . چیزی شده ؟
- نه ... میخواستم ... حالتونو بپرسم ، خوبین ؟
در دلش ناله کرد نه ، خوب نیستم اما ناراحتیش را قورت داد و گفت :
- تا وقتی تو خوب باشی من هم خوبم .
- بابا کی میای دنبالم ؟
مکثی کرد و گفت :
- بابا جون یه مدت بمون خونه ی آقاجون هم حالو روزت بهتر بشه هم من به کارام برسم .
- چه کاری بابا ... یعنی من باشم نمیتونی........
ناراحتی صدای دخترش را فهمید و میان حرفش پرید :
- اونطور که فکر میکنی نیست . بعدا برات توضیح میدم .کاری نداری ؟
- نه . به بهنام و رؤیا جون سلام برسون .
بعد از خداحافظی به سمت انتهای کوچه قدم برداشت . حالا میفهمید چرا الهه در آن حال بهار را به او سپرده بود و
گفته بود «بهار تنهاست ». قلبش از یاد آوری آن صحنه فشرده شد . نفس عمیقی کشید و وارد اولین بنگاه مسکن شد .
*************
سه روز از آمدنش به خونه باغ آقا جون گذشته بود . حس میکرد در این سه روز آرشام یک جورایی از او دوری میکند .
غمی در چشمانش دیده میشد که دلش را به درد آورده بود . تا حدی مشکلات خودش را از یاد برده بود . ذهنش
به سرنوشت ناریه و ناراحتی آرشام و حرفهای روز آخر آرمیتا ، مشغول بود .
از اینکه میدیدهمه ی آدم های اطرافش به نوعی در زندگی خود گرفتاریهایی داشتند و دارند ، جای گله و شکایتی
برایش باقی نمیگذاشت .
مسلما هر کس در این دنیا باید سختی هایی میکشید تا آبدیده شود، این حرفِ عزیزجون ، الان برایش معنا پیدا میکرد .
با رفتن کیان زندگی نه از حرکت ایستاده بود نه تمام شده بود . پس باید یاد او را از ذهنش دور میکرد و به آینده
فکر میکرد . دیگر از آرمیتا ناراحت نبود ... نمیدانست چرا !! اما فکر میکرد شاید او هم جای او بود برای برادرش
چنین کاری میکرد . هیچ وقت غمی که در صدای آرمیتا بود را فراموش نمیکرد ، که گفته بود ؛ «میدونم کیان به من
هم وفادار نمیمونه. »
آهی کشید وبه باغ بدون برگ و بار خیره شد . درخت خرمالوی بزرگ روبروی ایوان پر بار بود . دلش برای
خرمالوهایی که رنگش از نارنجی پررنگ به قرمزی میزد ضعف میرفت . امروز که هوا صاف بود و ابری نبود هوای
میوه چیدن به سرش زده بود .
پرده ی پنجره را رها کرد و لباس گرم پوشید . از اتاق بیرون آمد . به دنبال عزیز چشم چرخاند صدایش را از آشپزخانه
شنید .
وارد آشپزخانه شد . دیگ سنگی روی اجاق نشان از آبگوشت در حال پخت داشت . ذوقی در دلش نشست .
در دیگ را با دستگیره برداشت و با دیدن رنگ قرمز و قل زدنهای محتوای دیگ لبخند زد . یاد آن آبگوشتی که در
تابستان با حضور آرشام خوردند افتاد . در دیگ را گذاشت رو به عزیز که داخل کابینتش را تمیز میکرد گفت :
- ممنون عزیز جون خیلی وقت بود آبگوشت نخورده بودم .
عزیز با محبت نگاهش کرد و گفت :
- قربونت عزیزم ... میدونم دوست داری که وقتی میای اینجا برات میپزم اون رؤیا که جز غذاهای یه ساعته ، بلد نیست
غذای دیگه ای بپزه .
لبهای بهار به لبخندی باز شد و از غر زدنهای عزیز سری تکان داد و گفت :
- خداییش عزیزجون غذاهاش خوبه دیگه ... فقط ، چون خودشو بهنام آبگوشت دوست ندارن ، درست نمیکنه .
عزیز با اخم گفت :
- تو و بهرام آدم نیستین ؟... نباید به خاطر شما درست کنه ؟!. هر وقت این غذا رو درست میکنم یاد تو و بهرام که میوفتم
تو گلوم گیر میکنه .
بهار دستانش را دور کمر عزیز حلقه کرد و روی گونه اش بوسه ای کاشت و گفت :
- ممنون عزیز که انقدر خوبی ... رؤیا جون میدونه شما هوای مارو داری اون دیگه چیزای دیگه درست میکنه .
حالا میشه برم خرمالو بچینم ؟
- برو فقط مواظب باش بلایی سرخودت نیاری که حوصله جواب پس دادن به آقاجونت و بهرامو ندارم .
- آقاجون کی میاد ؟
- منتظره تا آمپول جمشیدخان رو بزنن و بیان اینجا ... امروز روز آمپولش بوده . فکر کنم تا نیم ساعت دیگه پیداشون بشه .
- پس من برم تا اونا میان کارمو تموم شه .
بهار به سمت در آشپزخانه رفت . در آستانه ی در قرار گرفته بود که عزیز گفت :
- بهار جان یه خورده بیشتر بچین تا برای همه بشورم و بذارم تو ظرف .
- چشم عزیزجون .
سبدی برداشت و با شتاب به سمت درخت خرمالو رفت . میوه های دمِ دستیش از قبل چیده شده بود . نردبان فلزی
دو طرفه ای را از گوشه ی دیوار برداشت و به درخت نزدیک کرد . با زحمت از لابه لای شاخه های درخت خودش
را بالا کشید و با دیدن هر خرمالوی رسیده به آرامی دست پیش میبرد و آن را میچید .
عاشق میوه چیدن بود . این درخت بزرگ برای تمام خانواده محصول میداد . آقاجون هر سال برای همه ی فرزندانش
سهم خرمالویشان را به خانه هایشان میفرستاد . قرار بود تا آخر هفته میثاق و کیوان برای بردن سهم خرمالویشان
سری به باغ بزنند .
به داخل سبد نگاه کرد . در حدود شش تا خرمالو چیده بود . چشمش به خرمالوی درشتی که در شاخه ی بالایی بود
افتاد . دستش را دراز کرد اما نمیرسید . روی نوک انگشت ایستاد سنگینی وزنش را روی شاخه ی درخت انداخت .
صدایی از پایین درخت اخمش را در هم کرد .
- بهار مواظب باش ... میوفتی .
- مواظبم .
- بیا پایین بخاطر اون یه دونه خودتو ناقص میکنیا .
سرش را از لابه لای شاخه رو به پایین گرفت . او در این موقع روز آنجا چه میکرد ؟! همیشه تا غروب سرکار بود و شب برای بردن جمشید خان به باغ آنها می آمد .
- مگه سرکار نبودی ؟
لبخندی روی لب آرشام نقش بست و گفت :
- شیطون حرفو عوض نکن بیا پایین خودم برات میچینم .
بهار مانند بچه ها هنوز چشمش به آن خرمالو بود .
- بذار این یه دونه رو بچینم میام پایین .
برای رسیدن به آن شاخه ، با وجود آرشام ترسش ریخت و پا روی شاخه ی بالایی گذاشت و بالا رفت . به زحمت انگشتش
را به خرمالوی نشان کرده رساند و آن را چید . زمانی که پایش را به سمت عقب میگذاشت ،حس کرد کسی پشت سرش ایستاده .
آرام به عقب چرخید و آرشام را با اخم های درهم دید .
- اِ... چرا اومدی بالا . داشتم میومدم .
- واقعا که ... گاهی هوای بچگی میزنه به سرتا !... نمیگی بلایی سرت بیاد جواب باباتو چه جوری بدم .
دستش را به سمت بهار دراز کرد و گفت :
- اصلا میدونی روی چه شاخه ی نازکی ایستادی ؟! دستمو بگیر .
بهار دیگر مانند گذشته با او غریبگی نمیکرد . دستش را به دست او داد و آرام با کمک او از درخت پایین رفت .
با ذوق به درون سبد نگاه کرد و گفت :
- دقیقا به تعداد نفرات چیدم . خیلیاش رسیده . ترسیدم بچینم زود خراب شن .
- ای بلا تو دوباره رفتی سراغ درختا .
با دیدن آقاجون و جمشید خان به طرف آندو رفت . به نوبت در آغوش هرکدام فرو رفت و بعد از بوسه ای کنار کشید .
- چه کار کنم آقا جون مثل ستاره چشمک میزنن .
با هم وارد ساختمان شدند . بهار از اینکه آرشام بعد از سه روز خودش را مهمان آن باغ کرده بود سرحال آمده بود .
نه آنکه حس خاصی داشته باشد... اما از اینکه از آن روز به بعد او را درگیر و ناراحت میدید دلش گرفته بود .
از ذات مهربانش بود ،که طاقت دیدن ناراحتی کسی را نداشت . از آنروز که خاطرات او را شنیده بود برایش
خاص شده بود . حس میکرد تا حدی همدرد هستند ،اما شدت درد هرکدام بیشتر یا کمتر از دیگریست .
آرشام کنارش ایستاد و با شیطنت نگاهی به خرمالوها کرد و به خرمالوی بزرگتر اشاره کرد و گفت :
- اینو برای من چیدی ؟
بهار نگاهش کرد و گفت :
- فکر کن یک درصد برای تو این همه سختی بکشمو اینو بچینم .
آرشام خندید و گفت :
- نگو برای این یه دونه خودتو به خطر انداختی !!
بهار لبخندی زد و گفت :
- اتفاقا برای همین رفتم ... در نتیجه .........
به میان حرفش آمد و گفت :
- اینو من برمیدارم تا ببینم مزه ش چه فرقی با بقیه داره که تو با زحمت رفتی و چیدیش .
همزمان باحرفی که میزد با زرنگی تمام خرمالوی درشت را از داخل سبد برداشت . آه از نهاد بهار بلند شد .
در سکوت نگاهش کرد و فقط لب زد :
- خیلی پررویی .
خنده ی آرشام بلندتر شد و با شرارت تمام نگاهش کرد و گفت :
- میدونم .
از رفتارش لبخند روی لب بهار آمد . از اینکه بعد از سه روز او را خندان میدید راضی بود . حتی اگر به از دست دادن
خرمالوی دلخواهش ختم میشد .
سبد را به داخل برد و بعد از شستن خرمالوها آنهارا در ظرف مخصوص میوه کنار سیبهایی که روز گذشته چیده بود
گذاشت و به پذیرایی برگشت .
با تعجب آشغال میوه را در دست آرشام دید . هین بلندی کشید و گفت :
- کوچولو نشسته خوردی ؟!
آرشام نزدیکش ایستاد و آرام گفت :
- میخواستم ببینم دستت چه مزه ای میده ... عالی بود . درضمن ارزش چیدنشو داشت خوشمزه بود .
بهار خندید و گفت :
- دیوونه ای ، دیوونه !
آرشام به آشپزخانه رفت و بهار کنار پدر بزرگ هایش نشست . اما تمام ذهنش درگیر حرف او شد . به دستش
نگاهی کرد و در دلش گفت :
- واقعا که دیوونه ای .
قبل از آمدن آرشام خرمالویی برداشت . با دیدن خرمالو ، چشمان شیطان و حرف او مدام در نظرش می آمد .لبخندی زد و گاز اول را به خرمالو زد .
آرشام با دیدن لبخندش کنارش نشست و گفت :
- به چی میخندی ؟
بهار با شرم به سمتش برگشت و گفت :
- حتما باید توضیح بدم !!
- نکنه خرمالوی تو خوشمزه نیست ؟ بذار ببینم .
تا بهار خواست حرکتی انجام دهد کل خرمالو در دهان آرشام بود . گلش در دست او باقی مانده بود . مات و مبهوت
به منظره ی روبرویش نگاه میکرد .
پسره ی پررو چشمانش را بسته بود و با لبخندی میگفت :
- هوم ... هوم...
همزمان چشمانش را با دهانش باز کرد و گفت :
- اینم خیلی عالی بود ... خرمالو با طعم همیشه بهار .
پدربزرگهایش هر دو با حرف آرشام زدند زیر خنده ... بهار با حیرت به جمع نگاه کرد . هنوز مغز هنگ شده اش باور نمیکرد
خرمالوی گاز زده اش در شکم او باشد .
آقاجون گفت :
- چیه دخترم چرا ماتت برده یه خرمالو که بیشتر نبود . یکی دیگه بردار .
رو به آرشام کرد و گفت :
- پسرم با هر چی شوخی میکنی با خرمالو خوردن بهارم شوخی نکن . دخترم عاشق خرمالوئه.
آرشام لبخند زد . وقتی بهار به لبخندش نگاه کرد بیصدا لب زد « کاش منم خرمالو بودم ».
اول لبخندی روی لبش نقش بست اما بعد از چندلحظه ، با فهمیدن منظور حرفش و تصور گفته ی او ، از شرم صورتش
سرخ شد . برای خرابتر نشدن اوضاع به آشپزخانه رفت و از خوردن خرمالو صرف نظر کرد .
آرشام در تمام زمانی که آنجا بودند به او و عزیز در کارها کمک میکرد . برای بهار، دیدن مردی که پابه پای زنان خانه
در آشپزخانه باشد ، جای تعجب داشت . هر چند که قبلا هم اینکار را از او دیده بود .
در نظر او فقط مردان را ، میشد پای تلوزیون و در حال تعمیر شیر آب و لوازم خانه تصور کرد .
آن روز با تمام لبخند های ریز و زیر پوستی آن دو پیرمرد و شیطنتهای یواشکی آرشام به خوبی گذشت .
حس میکرد بعد از سه روز این بودن در کنار هم غنیمت بود . روحیه ی باخته اش را ، از شنیدن حرف پدرش که گفته بود
آنجا بماند را ، با این خنده ها و شوخی ها به دست آورده بود .
ماندن در آن جا بد که نبود هیچ ، عالی هم بود . جمشید خان پیرمرد دل زنده ای بود .عاشق شعر و شاعری بود . با همین
نیمچه ذوقی که داشت بهار را به ذوق و شوق می آورد و بعد از ماهها حال و هوای خواندن را در سرش انداخته بود .
در نبود آرشام کنار هر دو برادر مینشست و برایشان آهنگهای درخواستی میخواند .
آشتی او بعد ازمدتها با خواندن ترانه های دلنشین قدیمی و نواختن گیتاری که همیشه در خانه ی آقاجون یکی بعنوان
یدکی داشت ، او را از آن رکود و رخوت ، تا حدودی بیرون آورد .
بعد از مدتها آقاجون و عزیز لبخند ها و خنده های از ته دل بهار را میدیدند . اما تمام این سرخوشی ها تا زمانی بود که با آن دوبرادر و عزیز جونش تنها بود . با حضور آرشام مانند گذشته سر سنگین و با وقار مینشست و با دقتی بیشتر از گذشته
به رفتار آرشام و آن دو برادر نگاه میکرد . وقتی پدر آرشام یا همان دایی آرمان خودش می آمد جمع رسمی تر میشد و نشان از پایان مهمانی و دورهمیشان بود .
دایی آرمان به خاطر شغلش و از دست دادن خواهرش همیشه خسته و بی حوصله بود . فقط روزهایی که تعطیل بود کمی مهربانتر و با حوصله تر میشد .
این فامیل جدید برای بهار مانند نوشدارو بودند . نوشدارویی که علاج دردهای روی هم انباشته ی او بود . در این جمع
دلش ، فقط هوای دیدار با پدرش و بهنام را بهانه میکردو آزارش میداد . دلتنگیش برای تک برادر مهربانش گاهی او را از رفتارپدرش دلخور میکرد . دلخوری که نمیدانست علتش چه بود و در آینده چه آرامشی را برایش به ارمغان می آورد .
******************
یک هفته از گذاشتن خانه برای اجاره گذشته بود . اما هیچ خبری نمیشد . بهرام با ناراحتی رو به رؤیا گفت :
- رؤیا آماده شو باهم بریم یه سر به این بنگاه سرکوچه بزنیم ... ببینیم خونه ای برای اجاره نداره .
رؤیا نوچی کرد و با دلخوری گفت :
- بهرام از خر شیطون بیا پایین ... خواهرت ناراحت بوده یه حرفی زده . تو چرا پی یه ناراحتی رو گرفتی . داری دربه درمون
میکنی .
بهرام کلافه لباسش را تعویض کرد .در حالی که دکمه های پیراهنش را میبست گفت :
- یه ناراحتی نبود ... یه مشکل بود که باید حل میشد . نمیتونم بذارم با دخترم اینطور رفتار کنن .
رؤیا عصبی گفت :
- تا حالا متوجه نبودی ؟ ... تازه فهمیدی با بهار چه طور رفتار میکنن ! باید حتما از دهن خودشون میشنیدی ،که
بهت بربخوره ؟ چقدر گفتم نذار بهار با خانواده ی عمه ش راحت باشه ... گفتی حسودیت میشه ... خواهر زاده م
اومد خواستگاریش ، گفتی ؛ تا وقتی خواهر زاده م هست جنازه ی دخترمو رو دوش کسی نمیذارم .
قبول کن این همون خواهره و بیخیال جابه جایی شو .
بهرام با دلخوری نگاهش کرد و گفت :
- میشه یه بار بدون جروبحث حرف گوش کنی و انقدر از من حرف نکشی ... اگه بگم اشتباه کردم خیالت راحت میشه .
بس کن تو رو خدا ... زودتر بلند شو ... وگرنه خودم میرم یه خونه پیدا میکنم و بدون نظرت قولنامه میکنم .
رؤیا با دلخوری اخمی کرد و به سمت اتاق رفت .
بهرام کفشش را پوشید و با صدای بلندی از کنار در ورودی گفت :
- خانوم من میرم تو حیاط تا تو آماده بشی .
بهرام آهسته پله ها را پایین رفت . وارد حیاط شد . کنار حوض کوچک حیاط ایستاد . به بوته ی گل رز بزرگی که کنار دیوار
بود نگاه کرد . آهی از بن جگر کشید . چی فکر میکرد ، چی شد . چقدر دوست داشت همیشه این خانواده را دورهم
و کنارهم ببیند . اما شیرازه ی زندگی از دستش در رفته بود .بعد از آن روز، دلخوری بهناز را در نگاه و لحن کلامش میدید . اما راهی جز رفتن نداشت .
در حیاط باز شد و کیوان و کیمیا با هم وارد حیاط شدند . کیوان با دیدن بهرام لبخندی زد و همراه کیمیا سلامی دادند و جوابی گرفتند . کیوان در حالی که دست دایی خود را در دست میفشرد گفت :
- به سلامتی کجا ؟ اونم اینوقت شب !
بهرام در حالی که به راه پله چشم دوخته بود ،گفت :
- منتطر رؤیام .
- اگه جایی میرید برسونمتون .
رؤیا در حالی که چادر روی سرش میکشید از پله ها پایین آمد و گفت :
- ممنون کیوان جان ... داریم میریم خونه پیدا کنیم . تا سر همین کوچه میریم . شما برو خونه استراحت کن .
نگاه پراز حیرت کیمیا و کیوان به دقیقه نکشید که کیمیا رو به بهرام گفت :
- دایی جدی جدی میخواین از این خونه برید ؟!
بهرام سرش را پایین انداخت . با لحن گرفته ای گفت :
- آره دایی جون باید بریم ... اینجوری ناراحتی ها کم کم برطرف میشه .
رگ روی شقیقه ی کیوان ضربان گرفت . با ناراحتی که در صدایش موج میزد گفت :
- دایی این کاره شما ، بیشتر بین خانواده فاصله میندازه . یه مدت بگذره هم شما هم مامان آروم میشین ... خواهش میکنم این کار رو نکنین .
بهرام سرش را به حالت افسوس تکان داد و گفت :
- نه عزیزم این ناراحتی حکایتها پشتش هست که نمیخوام طولانی بشه ... این طوری برای بهار هم بهتره .
بدون اینکه اجازه ی حرف دیگری به او بدهد ، در برابر دیدگان متحیر کیمیا و کیوان رو به رؤیا کرد و گفت :
- بریم خانوم .
هر دو از در حیاط بیرون رفتند . بهرام با دیدن غم درون چشمان کیوان به حرف خواهرش ایمان آورد و در این کار مصمم
شد . میدانست این موضوع ادامه دار خواهد بود . پس همان بهتر که دور باشند . به قول قدیمی ها دوری و دوستی.
بعد از صحبت با مرد بنگاه دار دو تا آپارتمان را در همان حوالی در نظر گرفتند .زمانی که برای دیدن یکی از آپارتمانها رفتند، رؤیا برای اینکه حرفی زده باشد نگاهی به ساختمان تازه ساز کرد و گفت :
- به نظر من اگه قراره از اون خونه بریم لااقل یه محله دیگه بریم . اینجا با خونه ی خودمون که دو تا کوچه فاصله داره .
بهرام به حرف رؤیا کمی فکر کرد و گفت :
- درسته . پس بذار فردا برم یه قسمت دیگه ... اگه خونه ی مناسب دیدم میام دنبالت و با هم میریم میبینیم.
رؤیا از اینکه این حرفش مورد تایید قرار گرفت ، لبخندی زد . بهرام با دیدن لبخند رؤیا دلش تکانی خورد .
اصلا به یاد نمی آورد چه زمانی لبخند او را دیده بود . خیلی برای این زن کم گذاشته بود .
هر چند علاقه ی شدیدی ، هیچ وقت در دلش نسبت به او نداشت ، اما هر چه بود هم بالینش بود و مادر پسرش .
باید کمی هم برای او نرمش به خرج میداد . بالاخره بعد از حدود نوزده سال زندگی حق این زن بود تا کمی روی
آرامش را ببیند .
رو به رؤیا کرد و گفت :
- خانوم موافقی یه امشبو با هم بریم رستوران ؟
رؤیا با بهت به بهرام نگاه کرد . شوکه شده بود . بهرام و چنین پیشنهادی !!... انگار بهرام واقعا عوض شده بود .
با لبخند گفت :
- بدم که نمیاد اما بهنام .........
- بهش زنگ بزن بگو دیر میایم خونه . براش شام میگیریم و میبریم .
رؤیا با فکر به بهنام کمی دو دل شد . کمی من من کرد و گفت :
- دلم نمیاد وقتی منو تو داریم شام میخوریم بچه م گشنه باشه . اگه میشه غذا بگیر ببریم خونه دور هم بخوریم .
بهرام به چشمانی که به تازگی چینهای ریزی در کنارش مهمان شده بود ، نگاه کرد و گفت :
- باشه . هر طور تو بخوای .
ذوق نهفته در عمق آن چشمان ، دل بهرام را به درد آورد . با زندگیش در آن چند سال چه کرده بود ؟ چرا تاوان اشتباه
خود را از دیگران پس گرفته بود ؟! هم خودش سوخته بود ، هم دیگران را سوزانده بود .
تازه درک میکرد این عمر دوباره و فرصت دیگر برای چه ، به او داده شده بود . باید جبران میکرد، تمام آن سالهایی که، کم کاری کرده بود .
لبخندی زد و گفت :
- بریم بهنام رو برداریم و با هم بریم بیرون ، دلم کشیده امشب فارغ از گذشته و مشکلات باشیم .
لبخند رؤیا عمیق تر شد . باورش هم سخت بود این همه انعطاف به یکباره رخ دهد . اما همین هم برای او غنیمت بود .
همینکه بعد از سالها او را دیده بود و لبخندش را دیده بود برایش دنیا دنیا ارزش داشت .
ایکاش کمی زودتر این اتفاق در زندگیشان رخ میداد . خیلی از سالها را در کنارش زندگی کرده بود که فقط روزگارش بگذرد ، که فقط زندگی کرده باشد ... دیر بود ولی هرچه بود ، خیلی خوب بود ...
آخر شب برگشتند . کیوان را درون حیاط در آن هوای سرد پاییزی، لبه ی حوض نشسته و سردر گریبان فرو
برده ، دیدند . به باغچه خیره شده بود و متوجه حضور آنها نبود . دستی روی شانه ی کیوان گذاشت .
کیوان از جا پرید وبا ترس به بهرام نگاه کرد .بهرام خندیدوگفت :
- چی شده دایی تو سرما نشستی ؟ هوا سوز داره مریض میشی .
کیوان با ناراحتی به بهرام خیره شد و گفت :
- دایی بخاطر من و حرف مامان دارین از اینجا میرین ؟
بهرام دست از روی شانه ی او برداشت و به رؤیا و بهنام اشاره کرد بروند . همینکه آنها وارد راه پله شدند کنار کیوان
روی لبه حوض نشست و دستش را روی دستان سرد کیوان گذاشت و گفت :
- دایی جون راهمون باید جدا بشه تا آرامش به خانواده برگرده . با اینکه شما برام عزیزین اما بهار هم پاره ی تنمه ...
قبول کن سخته که بشنوم اون همه حرف داره پشت سرش درست میشه ... خودت قضاوت کن ، این بهار هیچ شباهتی
به بهار یک ساله پیش داره ؟... اصلا کدوممون شبیه قبل هستیم ؟!... یه جورایی همه عوض شدیم . مدتهاست دیگه
صدای خنده از هیچ کدوممون شنیده نمیشه . انگار غم، توی خونه هامون لونه کرده . یه تحول لازمه ....
- دایی با رفتن شما این خونه سوت و کورتر میشه .
بهرام نفسش را با آهی بیرون داد و گفت :
- کم کم عادی میشه . نمیخوام تو هم بخاطر ما مجبور بشی تن به ازدواج اجباری بدی . تو هم مثل بهار برام عزیزی...
مادرت گفت داره مجبورت میکنه که زن بگیری ... میدونم وقتی با زنی بخوای زندگی کنی که از سر اجبار باشه چه زندگی
جهنمی رو باید تحمل کنی .
کیوان با زحمت آب دهانش را قورت داد و با من من گفت :
- دایی ... اگه ... من قول بدم ...
سرش را پایین انداخت با انگشتانش بازی کرد و نفسش را در سینه حبس کرد و به بهرامی که چشم انتظار پایان حرفش بود ، گفت :
- اگه قول بدم بهار و خوشبخت میکنم ............
بهرام دستش را بالا برد و گفت :
- نه دایی ... هیچ وقت به فکرتم نزنه ...که نه من نه مادرت نه بهار راضی به این وصلت نمیشیم . برای همین داریم میریم
که حرفی ، حدیثی در این مورد نه زده بشه نه شنیده بشه . اینم پیش خودمون میمونه همینجا دفنش میکنیم .
کیوان با بغضی که در گلویش پیچیده شده بود و چشمانی که از حلقه زدن اشک براق شده بود به بهرام نگاه کرد وبا
صدای خش داری گفت :
- گناه من چیه دایی ؟ گناه من چیه کیان بزرگتر بود و من دیده نشدم ... گناه من چیه که سالها صدای دلم رو خفه کردم
بخاطر برادر بزرگترم ... من شما رو بیشتر از یه دایی دوست دارمو قبول دارم ... به من فرصت بدین تا خودمو به بهار و
خانواده م ثابت کنم .
بهرام آهی کشید و دستش را روی شانه ی کیوان گذاشت و گفت :
- نمیشه کیوان ... اصرار نکن . اگه دوستش داری بیخیالش شو ... اینجوری انگشت نمای فامیلش میکنی ... پشتش
هزار حرف در میاد ... مگه ندیدی کیان شب خواستگاری با کنایه گفت ؛ شاید بهار کس دیگه ای رو دوست داره ... این یعنی
بهار با هر دوی شما بازی کرده ... نمیتونم اسم دخترمو به گند بکشم ...چون ایمان دارم بهار به تو احساسی نداره ، اگه
این حرفا پشت سرش در بیاد نابود میشه . مادرت از همه بدتر باهاش تا میکنه ... پس علاقه تو همونجایی که تا الان
دفن کرده بودی ، دفن کن و نذار باعث آزار بهارو خودت بشه . به فکر یکی دیگه باش ... بهار برای تو زن بشو نیست .
بهاری که کیان رو رد کرد نمیتونه در کنار تو باشه . سایه ی گذشته تو زندگیش باقیه ... نمیدونم چرا کیان رو رد کرد اما
از اون شب دیگه بهار قبل نشد .
از کنار کیوان برخواست و دستان سرد شده اش را روی هم ماساژ داد و گفت :
- پاشو دایی این هوا مریضت میکنه . ازم به دل نگیر ... تو هنوزم برام عزیزی اما بهار پاره ی تنمه ... میفهمی که ؟
کیوان سرش را با علامت فهمیدن رو به پایین تکان داد و از جا برخاست . سرش را پایین انداخت و با شب بخیر
آرامی که گفت از کنار بهرام گذشت . شانه های افتاده اش نشان از درون پاشیده از همش میداد .
بهرام خودش چنین دردی را کشیده بود و درک میکرد او چه حالی دارد اما با سرنوشت نمیشد جنگید . نمیشد با نادیده
گرفتن شرایط ، صرفا بخاطر یک علاقه ، یک زندگیی را بنا کرد که از بیخ و بن مشکل دار است .نمیشد زندگی دخترش را روی طوفان بنا کند ...
***************
روز پنجشنبه بود . عزیزجون از صبح سرحال بود . به امید آمدن نوه هایش غذایی که کیوان و میثاق دوست
داشتند را بارگذاشته بود .
بوی عطر قورمه سبزی فضای خانه را پر کرده بود . هوای سرد بیرون و گرمای داخل خانه بهار را کرخت کرده بود .
از صبح با کمک آقاجون تمام خرمالوها را چیده بودند . آقاجون خرمالوهای نرسیده را زیر جعبه گذاشته بود و رسیده ها را
روی انها چیده بود .
با بلند شدن صدای آیفون بهار با ذوق آیفون را جواب داد . صدای شاد میثاق را شناخت و در را باز کرد . بعد از مدتها
قرار بود امروز بغیر از میثاق و کیوان ، مینا هم مهمان باغ باشد . یک دورهمی با جوانان خانواده ، حس خوبی را به
بهار تزریق میکرد .
در ورودی را باز کرد و با هیجان به استقبال بچه ها رفت . میثاق در حال باز کردن در باغ بود تا ماشین را داخل بیاورد .
اما مینا زودتر از ماشیت پیاده شده بود و در حال آمدن به سمت ساختمان بود . بادیدن بهار ذوقی زد و به آغوش بهار
پرید . بهار دستانش را سفت دور مینا حلقه کرد و او را به خود فشرد .
دلش برای این بودنها خیلی تنگ شده بود . بعد از کلی جیغ و داد از هم جدا شدند .
- وای بهار خیلی دلم برات تنگیده بودا .
بهار در حالی که اشک ذوقش را از گوشه ی چشم میگرفت به صورتش نگاه کرد و گفت :
- از بس که بی وفایی مینا ... تو هم با بزرگترا هم پیمان شدی برای نابودی بهار بیچاره .
مینا دوباره او را سفت در آغوش کشید و گفت :
- بخدا تو تحریم بودم ... بهار...گوشیمو ازم گرفته بودن ،نمیتونستم باهات تماس بگیرم ...دلم برات خیلی تنگ
شده بود اما ....
بهار با تعجب گفت :
- یعنی بخاطر اینکه به من زنگ نزنی گوشیتو از دست دادی .
- خانوم ،گوشیش مصادره شده .
بهار با تعجب به میثاقی که با اخم به خواهرش نگاه میکرد ، نگاه کرد و پرسید :
- برای چی ؟
میثاق با حرصی که از غیرتش ناشی میشد گفت :
- برای اینکه بعضیا جنبه ی آزادی رو ندارن ... گند میزنن به خودشونو خانوادشون .
مینا با بغض رو به برادردوقلویش کرد و گفت:
- میثاق ؟!
میثاق با اخم نگاهش کرد و گفت :
- میثاق و درد ... مگه دروغ میگم ... همچین با آه و اشک میگی گوشیمو گرفتن انگار بیگناه بودی و بقیه کِرم داشتن
تو رو اذیت کنن .
صدای عزیز از روی ایوان بچه ها را به سمتش کشاند .
- بچه هوا سرده زودتر بیاین تو ... احوالپرسیتون باشه برای تو خونه .
مینا دست بهار را گرفت . برای میثاق زبان درازی کرد و به سمت ایوان دوید . بهار با دیدن آندو کلی سرحال شده بود
اما برای مینا نگران شده بود . دلش میخواست هر چه زودتر با هم تنها باشند تا از ماجرا سر در بیاورد.
همه روی مبلی که جلوی تلوزیون بود نشستند . نگاهش مدام روی صورت پر از اخم میثاق و مینا در حال گردش بود . مینا اَهی گفت و از کنار میثاق بلند شد . با خشم به آشپز خانه رفت . بهار با دلخوری گفت :
- میثاق درست نیست با خواهرت اینطور برخورد کنی ... هر چی باشه شما دوقلو هستین باید پشت هم باشین .اگه اشتباه هم کرده باید با خوبی بهش تذکر بدی نه اینکه مثل یه مجرم باهاش برخورد کنی .
میثاق طغیان کرد با صدایی که سعی میکرد آرام باشد ، گفت :
- دِ ... بهار نمیدونی چه کار کرده که ... آبرو برامون نذاشته ... نگاه به موش مرده بازیش نکن . همه ی ما رو درسته
قورت میده .
مینا از آشپزخانه بیرون آمد و گفت :
- میثاق میشه دهنتو ببندی ... فضول خان اگه تو به مامان نمیگفتی این همه تو خونه شر به پا نمیشد .
بهار با تعجب به دعوای خواهری و برادری آنها نگاه میکرد . عزیز از آشپزخانه سرش را بیرون آورد و گفت :
- هیس ... چه خبرتونه بچه ها ... الان آقاجونتون با جمشید خان میان اینجا آبرومون میره .
رو به مینا کرد و گفت :
- تو هم خجالت بکش با برادرت نباید اینطور حرف بزنی ... اون صلاحت رو میخواد .
مینا اشک ریزان به اتاق کنار آشپزخانه پناه برد و در حین رفتن فریاد زد :
- راست میگه بره گندای خودشو پاک کنه ... من که کاری نکردم .
میثاق با خشم به سمت اتاق هجوم برد . بهار بازویش را کشید و گفت :
- کجا ؟! ... یه خرده انعطاف به خرج بدی ، بد نیستا ! ... غیرت داری درست ، اما قرار نیست که به صلابه ش بکشی .
بذار من برم آرومش کنم .حالا بعد از چند وقت همو دیدیم درست نیست اینطور باشین .
با آرام گرفتن میثاق به سمت اتاق رفت . در را باز کرد و داخل اتاق شد.گوشه ی اتاق به کمد قهوه ای قدیمی عزیز تکیه
داده بود و سرش را روی زانو گذاشته بود و گریه میکرد .
دلش گرفت . بعد از مدتها، دیدارشان پر از اشک و آه شده بود . کنار مینا نشست و دست روی موهای کوتاه و لختش
کشید . با ناراحتی گفت :
- مینا بعد از چند ماه باید دیدارمون اینجوری شروع بشه؟! ... میدونی اگه بری تا چند وقت دیگه ، من نمیتونم
تو رو ببینم .
مینا سرش را بلند کرد و خودش را در آغوش او را رها کرد و گفت :
- میبینی با من چه جوری رفتار میکنه ؟... انگار چه غلطی کردم که اینطور در موردم حرف میزنه ... مامان که چشم از روم
برنمیداره ... گوشیمو ضبط کردن ... با تلفن خونه هم حق ندارم جایی تماس بگیرم . با فامیل هم تا اطلاع ثانوی
رفت و آمدمون قدغنه ...
- چرا آخه؟! ... مگه چه کار کردی تو ، دختر خوب .
مینا با چشمان پر اشک به بهار خیره شد و با بغض گفت :
- هیچی ... گناه کردمو عاشق شدم . از وقتی فهمیدن انگار گناه کبیره کردم از همه طرف مواظب منن .
با مشت به سینه اش کوبید و گفت :
- این کوفتی که چیزی حالیش نیست ... دارم میسوزم از دو طرف .
صدای هق هقش در سینه ی بهار خفه شد . بهار با اشک به نوازش موهای او پرداخت . با غم سنگینی که در صدایش
نهفته بود زیر گوشش زمزمه کرد .
- عشق در خونواده ی ما نفرین شده ست مینا ... انگار هر چه که میگذره شکست خورده ها هم بیشتر میشن ...حالا
دختره خوشگلِ عمو بهروزم عاشق کی شده و چرا از دو طرف میسوزه ؟
مینا همانطور که سرش روی سینه ی او بود با گریه گفت :
- خوش بحالت بهار با این که پیش کیان و کیوان بودی دلتو نباختی ... من لعنتی کسیو میخوام که ...اصلا من به
چشمش نمیام .
بهار با نگرانی سر مینا را بالا کشید و گفت :
- کیو میخوای مینا ؟... به اون طرف هم گفتی ؟
مینا دوباره اشک ریزان صورتش را در آغوش او پنهان کرد و گفت :
- بهار من خیلی بدبختم ... کیان تو رو میخواست و تو قبولش نکردی ... من ... کیوانو میخوامو اون منو نمیخواد .چندتا پیام
عاشقانه براش فرستادم . جوابمو نداد . در آخر برام نوشت ، من یکی دیگه رو دوست دارم از فکر من بیا بیرون .
بدبختی همون روز میثاق گوشیمو با شوخی از دستم قاپید و پیام کیوانو دید . وقتی پیامای منو دید دیوونه شد .
آشوبی به پا شد بیا و ببین . میبینی چه بد شانسم .
بهار از شنیدن این حرف تنش یخ زد . سرما در تمام رگهای بدنش به جریان افتاده بود ... این چه رابطه ی مزخرفی بود
که آنها را مانند گردابی به دور خودش میچرخاند و در آخر با سر به زمین میکوبید .
دلش برای مینا ی بیست ساله سوخت اما حرف بعدیش او را بیشتر سوزاند .
- مامان میگه منم مثل تو شدم ... میخوام یه مدت با پسرای فامیل تیک بزنم و بعد برم سراغ یکی دیگه .
بهار خشکش زد . زبانش قفل شده بود. قلبش از حرکت در حال ایستادن بود . مینا سر بالا کشید و در حالیکه فین فین
میکرد گفت:
- ناراحت نشو بهار ... اما من همیشه از تو دفاع کردم . همیشه گفتم که کیان دم دمی مزاج بود که بعد از قبول نکردنه
تو رفت سراغ یکی دیگه ... اگه عاشقت بود باید انقدر اصرار میکرد تا تو رو راضی کنه... مگه نه ؟
بهار دیگر حال خودش را نمیدانست . آمده بود او را آرام کند خودش به طوفان برخورد کرده بود . دلش آشوب بود .
نام کیان مانند طوق لعنت شده بود و راه نفسش را بند می آورد . تلاش کرد تا بغضش نشکند . از جا برخاست
مینا هم با شتاب بلند شد و دستش را همراه با گوشه ی شالش گرفت و گفت :
- بهار جون غلط کردم اشتباهی از دهنم پرید ... ناراحت بودم نفهمیدم چی گفتم ... آروم باش بهار .. خواهش میکنم بهار ..
جایشان عوض شده بود. حالا مینا سعی در آرام کردن بهار داشت . بهار با ناراحتی دستش را از دست او بیرون کشید .
به سرعت از اتاق خارج شد و به صدای بهار گفتن و جنگ و دعوایی که پشت سرش به راه افتاد توجه نکرد .
خودش را دوان دوان به انتهای باغ رساند . کنار جوی آب باریکی که از آنجا ردمیشد ، زانو زد و نشست .
بهت زده به آب خیره شد . دلش میخواست غم و غصه اش را زار بزند ، فریاد بزند .
اما دیگر حسی نداشت . نمیدانست تا کی سایه ی نحس کیان را باید تحمل کند .
درد داشت ، سکوت کردن و خفه شدن زیر حجم این همه تهمت ... خسته بود از اینهمه ناملایمات زندگی که پشت
هم بر سرش هوار میشد . مگر او ، از زندگی چه خواسته بود که تاوانش اینگونه سنگین بود .
دستش را درون جوی آب فرو برد . از سرمای آب بند بند انگشتانش تیر کشید . صدای خش خش برگهای خشک شده را
میشنید اما توانی برای برگشتن نداشت . به خیالش یا مینا بود یا میثاق .از آرام بودن قدمها حتم داشت میناست .
- مینا من از حرف تو ناراحت نشدم ... از بختِ خودم دلگیرم ... خسته شدم از بس تو این مدت حرف شنیدم و سکوت
کردم و درد کشیدم .
صدای پا نزدیکش متوقف شد . کنارش که نشست بوی شخصی که جدیدا از هرآشنایی ، آشناتر بود به مشامش خورد .
همزمان با برگرداندن سرش ، صدایش را شنید .
- چرا سکوت میکنی واین همه دردرو توی جون خودت میریزی ؟ فکر میکنی کسی که بخاطرش سکوت کردی ارزشش رو داشت ؟حرف بزنو از این همه بغض خلاص شو .
بهار با دیدن چشمان ناراحت و غمگینش بدون اینکه نگاهش را بگیرد لب زد :
- ارزشش رو نداشت ... اما سکوت من بخاطر حماقت خودمه ... نمیخوام همه بفهمن اون بوده که منو نخواسته ...
نمیخوام فردا، حرفهای جدید ورد زبوناشون بشه ... بگن بهار چی کم داشت که کیان ولش کرد . نمیخوام بدونن
منو در عوض اقامت گرفتن ولم کرد ... درد داره برای چنین چیز بی ارزشی رها شی آرشام ... درد داره تا این حد ارزشت
رو پایین بیاره ... جایی که میتونست از راههای دیگه هم بره رو با سوزوندن من رفت ... دلم میسوزه برای حرفای سنگینی
که اون روز شنیدم و تا ته جیگرم سوخت و او به حماقت من خندید .
دست آرشام روی گونه های خیسش به حرکت در آمد و گونه هایش را از اشک پاک کرد . گرمای دستش وجود بهار را
لرزاند . اما عقب نکشید . دلش برای این همدلی ها تنگ شده بود . او هنوز هم دختری بود با احساسات لطیف
منحصر به خودش . نوازشش آرامبخش بود .
- باید بدونی اون ارزش گوهری مثل تو رو ندونست ... باید به خودت ایمان داشته باشی و برای اینکه به اونم ثابت کنی
چه چیزیواز دست داده ، از بهار قبلی هم شادتر به زندگیت ادامه بدی ... بهار سعی کن خوشبخت بشی تا با دیدن
خوشبختی تو بیشتر بسوزه ... قول میدم ... قول مردونه میدم ... یه روز میرسه به پات میوفته ... تو دختری نیستی
بشه راحت ازت گذشت ... یه حس خوب به طرف مقابلت تزریق میکنی که عین مخدر میمونه ... میدونم الان با ندیدنت
چه حالی داره ... اگه هنوز برنگشته از غرورشه و از خواسته هایی که هنوز بهشون نرسیده ... وقتی بفهمه تو رو در ازای
چه چیزی باخته با سر برمیگرده ...
بهار با بغض گفت :
- ازش متنفرم ... به اسمش هم حساس شدم وقتی میشنوم چندشم میشه . با طرد کردنم تمام غرورمو زیر پاش له کرد .
برای دل خودش قلب منو هزار تیکه کرد و زیر پاش انداخت . دلم نمیخواد دیگه برگرده ... دلم میخواد تا لحظه ی
مرگم دیگه نبینمش ... اون برام یه حماقت بود . دلم برای خودم میسوزه که چه جور خام حرفاش شدم .
اون پسر عمه م بود ... باورم نمیشد منو تو خونواده اینطور انگشت نما کنه و بره ...
صدای آقا جون از دور به گوش میرسید .
- بهار ... آقاجون کجایی ؟ بیا وقته ناهاره .
بهار از جا برخاست . لباسش را تکان داد و گفت :
- تو از کجا فهمیدی من اینجام .
- وقتی من پشت سر بابا بزرگم و عمو وارد شدم دیدمت که داری به سمت انتهای باغ میدوی . فهمیدم ناراحتی که اینطور
داری بی حواس میدویی .
بهار گیج نگاهش کرد و گفت :
- از کجا فهمیدی من بیحواسم ؟!
آرشام لبخندی زد و دستش را بالا آورد و به سمت سر بهار برد و موهایش را در دست گرفت . آنها را بویید .
- چون وقتی نامحرم توی خونه باشه ، تو بدون حجاب نیستی ... از ماشین عموت فهمیدم میثاق اینجاست . آخه آقاجونت
گفته بود قراره بیان .
بهار با شرم سرش را پایین انداخت و در دل گفت :
- وای بهار باز گند زدی .
آرشام خندید و گفت :
- نه اتفاقا خیلی وقت بود دلم برای دیدن موهات تنگ شده بود .
بهار دست روی دهانش کوبید و گفت :
- وای خدا شنیدی .
آرشام بازویش را کشید . با خنده و شیطنت گفت :
- بیا بریم تا اسلام به خطر نیوفتاده و ناهار سرد نشده .
بهار سرش را تکان داد و با لبخندی همراهش شد . از خودش ناامید شد . تنها خوبی این دیدار این بود که با درددل
کردن و گفتن حرفهایی که روی دلش مانده بود احساس سبکی میکرد . حرف های آرشام با اینکه ساده بود اما خیلی
تاثیر گذار بود . وقتی کسی تو را تایید میکند اعتماد به نفست را بالا میبرد ، در کنارش آرامی و بهترین ساعات دنیا را میگذرانی . این بهترین ساعات میتونه چد ثانیه باشد با چند دقیقه ، همینکه برای دقایقی نفست را با لذت بیرون
بدی خودش دنیایی ارزش دارد .
باید از او میپرسید رشته ی تحصیلیش چه بود! که مانند یک روانشناس با حرفایش به راحتی او را آرام میکند.
با وارد شدنش به داخل ساختمان مینا گریه کنان به سمتش آمد . او را سریع کنار زد و وارد اتاق شد .
شالش را روی سرش کشید . مینا در آستانه ی در ایستاده بود . چشمانش اشکی بود و لبانش خندان .
بهار لبخندی زد ، مینا به سمتش رفت و خودش را در آغوشش انداخت و گفت :
- ببخشید بهار... نمیخواستم ناراحتت کنم ... زبونم از اختیارم خارج شد .
بهار آهی از ته دل کشید و او را از آغوشش دور کرد و به صورت خیسش دست کشید و با مهربانی گفت :
- عیبی نداره گل دختر ... تموم کسایی که پشت سرم حرف میزنن روزی میفهمن چه قضاوت ناعادلانه ای کردن .
نگاهش روی جای دستی که روی گونه ی چپش بود خشک شد . با بهت گفت :
- کی زده تو صورتت ؟!
مینا دستش را روی گونه اش گذاشت . با صدای آرامش گفت :
- حقم بود ... نباید تو ناراحتی خودم دل تو رو میشکستم . باید اینو میخوردم تا بفهمم هر حرفی رو کجا بزنم .
- کار میثاقه ؟
با حرص به سمت در رفت که مینا دستش را کشید و گفت :
- گفتم که حقم بود ... اونم ناراحت تو شد ... تازه جلوی پسردایی خوش تیپیت نمیخوام داداشمو دعوا کنی .
لبهایش را آویزان کرد . بهار لبخندی روی لبش نقش بست . این دو خواهر و برادر دو قلو در هر حالی با تمام ناراحتیشان
باز هم هوای هم را داشتند .
با هم از اتاق خارج شدند . میثاق روبرویش ایستاد و گفت :
- خوبی بهار ؟
بهار ، مهربان نگاهش کرد و گفت :
- اگه تو داداش مهربونی باشی ...آره ، من خوبم ... راستی امروز قرار بود کیوان هم بیاد پس چرا هنوز نیومده ؟
میثاق با شنیدن نام کیوان اخم هایش در هم شد و گفت :
- تلفن زد و گفت ؛ نمیتونه بیاد ... قرار شد من برای عمو بهرام و عمه اینا خرمالو ببرم ... تو نمیخوای برگردی تهران ؟
بهار به سمت آشپزخانه رفت و با یک « نه » بحث را پایان داد.
بعد از صرف ناهار ، بهار و مینا ظرفها را شستند و بعد از خشک کردن ظرفهای شسته شده با سینی چای به پذیرایی
برگشتند . بهار با نگاهش به دنبال دو پیرمرد دوست داشتنیش میگشت .
آرشام کنارش ایستاد . سینی را از دستش بیرون کشید . همان طور که به سینی نگاه میکرد گفت :
- خسته نباشی ... اگه دنبال اون دوتا برادرمیگردی ، با هم رفتند تو اتاق ، چرت نیمروزی بزنن . برو بشین خسته شدی .
مینا پقی زد زیر خنده و رو به میثاق گفت :
- یاد بگیر میثاق ... آرشام خان فهمید بهار خسته شده اما اگر من جلوی تو از خستگی سِقَط شم تو یه بار از این کارا نمیکنی .
میثاق در حالی که از داخل سینی چای که روی میز قرار گرفته بود، لیوان چای را بر میداشت گفت :
- داداش با این کارات ما رو بیچاره نکن ... همه که مثل خودت مستقل بار نیومدن ... ازاین به بعد این وروجک منو
ول نمیکنه .
آرشام خندید و گفت :
- خب تو هم کمی به فکر خواهرت باش ... باید از الان یاد بگیری تو کار خونه کمک کنی .
میثاق ابروهایش را به حالت تعجب بالا داد و گفت :
- عمراً... اینا وظیفه ی زن خونه ست .
آرشام با تعجب نگاهش کرد و گفت :
- واقعا وقتی تو خونه هستی کاری انجام نمیدی؟.... حوصله ت از بیکاری سر نمیره ؟!
میثاق خندید و گفت :
- نه ... چرا حوصلم سربره انقدر سرگرمی هست که نفهمم کی وقت خواب شده .
مینا با اخم گفت :
- بله بایدم سرت گرم باشه ... تلگرامو و اینستا گرامو . قبلا هم لاین و فیس بوک که بود در کنارش سوزی ، زی زی ،
می می ..... هزار جوراسمهای اجق وجق دیگه هم هست که با حرفاشون و عکساشون ، آقا رو سرگرم کنن .
بهار و آرشام از لحن با مزه ی مینا خندیدند . عزیز از اتاق کنار آشپزخانه بیرون آمد و دستش را روی بینی گذاشت .
- هیس ... انگار خوابیدنا .
بهار برگشت و با دیدن عزیز گفت :
- از صدای خرو پفشون معلومه که دارن هفت پادشاه رو خواب میبینن ... شما نمیایی پیش ما ؟
- نه دخترم خسته شدم ... پاهام گِزگِز میکنه یکم دراز بکشم شاید آروم بگیره .
با رفتن عزیز داخل اتاق، میثاق گفت :
- آرشام خان اگه کاری ندارین بریم بیرون و آتیش درست کنیم و یه چای هیزمی هم بخوریم .
آرشام با اینکه فاصله ی سنی زیادی با او داشت اما از اخلاق و مرامش خوشش آمد و با نگاه کردن به بهار گفت :
- اگه دختر عموت راضیه بریم .
بهار و مینا هم این دورهمی را غنیمت شمردند و با خوشحالی از روی مبل برخاستند . بهار به سمت آشپزخانه رفت و بعد
از گشتن توی کابینتها، کتری مخصوص هیزم را پیدا کرد . کتری روحی که دورش ردی از سیاهی های قبل باقی مانده بود .
آرشام در گوش میثاق پچ پچی کرد و با دیدن بهار لبخند زنان کتری و لیوانها را از دستش گرفت و گفت :
- تو باقی وسایل رو با زیر انداز بیار .
مینا هم همراه بهار چای خشک و قند و زیر انداز را برداشت و به جمع دونفره ی پسرانه ی آنها پیوستند .
میثاق در حال جمع آوری چوبهای خشک بود . مینا زیر گوش بهار به آرشام اشاره کرد که در حال درست کردن جای اجاق
هیزمی بود وگفت :
- این پسرداییت خیلی باحاله ها ... چه جوری از دست دختر فرنگیا سالم در رفته !! ... نامزدی ، چیزی نداره ؟
بهار نگاهی به چشمان شیطان مینا کرد و گفت :
- نه . تو خط این یکی نرو که میثاق زنده ت نمیذاره ؟
- چرا ؟
- وقتی بخاطر کیوان اینجوری رفتار کرده برای این یکی حتما قیامت میکنه ...
- خب تو پارتی من شو .
بهار با دقت به صورت مینا نگاه کرد و گفت :
- جدی میگی یا شوخیه ؟!!
- چیه نکنه خودت بهش .....
بهار با اخم گفت :
- نخیر ... من با هیچکس هیچ رابطه ی عاطفی ندارم . اگه میخواستی جواب سوالتو بگیری خودم گفتم اگه واقعا میخواییش
خودت اقدام کن ... من واسطه نمیشم که فردا ، مادرت هزار حرف دیگه پشت سرم بزنه .
مینا از خشم بهار ،فهمید ناراحت شده ، دست روی دستش گذاشت و گفت :
- هیس ... چته بهار ... یه شوخی دخترونه بود ... چرا انقدر بی جنبه شدی ؟... همچینم تحفه نیست این آقا زادتون .
انقدر خودشو میگیره با یه من عسلم نمیشه خوردش ... ارزونی فامیلش و زن آینده ش .
با خنده ی آخری که سر داد حال بهار نرمال شد و آرام گرفت . روی همه ی حرفها حساس شده بود . مدام در سرش
کلمات و جملاتی که میشنید رژه میرفت . دنبال منظور و مقصود گوینده میگشت . هرچند حرف دو پهلوی مینا هر
کس دیگری هم بود ، به فکر وا میداشت .
زیرانداز را با فاصله ی زیادی از ساختمان پهن کرده بودند که حال و هوای پیک نیک داشته باشد . آتش بپا شد و کتری
روی آجرهایی که دور آتش گذاشته شده بود قرار گرفت . میثاق به سمت ساختمان رفت و بعد از ساعاتی با گیتار بهار برگشت .