نگاهش در چشمان شیشه ای زلالی که با نشستن شبنم اشک براقتر و زیباتر شده بود خیره شد. به آرامی با ابرو به پیشانی باند پیچی شده اش اشاره کرد و زمزمه کرد ؛

ـ چه بلایی سرت اومده ؟

لبخند بی روحی به توجه ای که تشنه ی آن بود زد . سرش به سمت پنجره چرخید . کمی صاف تر از قبل نشست و گفت ؛

ـ فکر کردم یا بیناییت مشکل پیدا کرده یا ...برات مهم نبوده که بپرسی .

ـ جوابمو ندادی .

ـ مهم نیست که بگم... باید یه طوری خودمو خالی میکردم .الان که دیدم بهتری باید برم خیلی کار دارم . اگه کاری داشتی تماس بگیر.... به بهنام شماره میدم مرخص که شدی خبرم کنه .

ـ اما من میخوام بیام بیرون . نمیتونم اینجا بمونم . از بابام خبری داری ؟

سرش را رو به پایین تکان داد و گفت ؛

ـ تازه یه ساعته از اتاق عمل بیرون اومده عمه ت که فهمید داره میاد بیمارستان. من میرم به کارا رسیدگی کنم .

بهار چشم بست و آرشام هنوز از اتاق خارج نشده بود که با علی روبرو شد . با تعجب نگاهش کرد . او چگونه خود را رسانده بود . از وقتی الهه را به سردخانه منتقل کرده بودند او هم پشت در همان جا نشسته بود . غمی که در چهره اش موج میزد بیشتر از هر اشک و آهی نمایانگر حال درونیش بود .

- بهار خوبه ؟

آرشام به سمت عقب چرخید . راه را برایش باز کرد و گفت :

- بهتره . چرا شما نرفتین خونه ؟ بابام کجاست ؟

- رفته به پدر بزرگت سر بزنه . منم گفتم بیام به شما سر بزنم . 

آرشام دستش را روی شانه ی مردی که خمیدگی شانه اش کاملا مشهود بود گذاشت و گفت :

- من دارم میرم خونه شما هم بیا ببرمت تا کمی استراحت کنید .

- پدرت میگفت قراره خونه ی پدر کیان مراسم بگیرن. 

اخمی روی پیشانیش نشست . نفس عمیقی کشید و گفت :

- خب من و شما میریم خونه تا شما راحت باشی . 

- نه میخوام بین خانواده ی شما باشم تا در تمام مراسمش باشم . من همسرش هستم . 

آرشام برای تایید حرفش چشم روی هم گذاشت و او را به سمت بهار هدایت کرد . بهار که از حرفهای آندو هیچی نفهمیده بود با دیدن علی داغ دلش تازه شد و اشکش روان شد . علی دستش را گرفت و با مهربانی گفت :

- الهه تو رو دوست داشت خیلی.... اون خوشحال بود .... آرزوش بود باشه اینجا...گریه نه ... اون شاده .

با تلاش زیاد و مهربانی خاصی حرفش را به بهار زد . بهار گریه ی آرامش به هق هق تبدیل شد . علی با ناراحتی به آرشام نگاه کرد . با نگاهش علت گریه ی او را میپرسید .

آرشام با نگاهش او را آرام کرد و گفت :

- مردم ایران عزاداریاشون با گریه همراهه ...نمیتونن احساساتشون رو پنهون کنن . 

علی سری تکان داد . بهار سرش را زیر پتو برد . هق هقش آرام شدنی نبود . علی پشیمان از دلداری دادنش، ببخشیدی گفت و از اتاق خارج شد . 

آرشام بعد از چند لحظه پتو را کنار زد و گفت :

- بهار جان علی میخواست دلداریت بده . میدونم تو هم یه جور از نبودنت مادرت در این سالها رنج کشیدی... اونو در این دوری مقصر میدونی ....اما هیچ وقت قضاوتش نکن . همون طور که اون پدرتو قضاوت نکرد و تا همین امروز صبح از بهرام چنان تعریف میکرد که من باورم نمیشد اونا از هم جدا شدن . انگار نه انگار که سالهاست از هم دور بودن . همه ی حرفاش از خوبی های پدرت بود و تعصبش... پس دخترانه براش گریه کن نه طلبکارانه نه بخاطر کوتاهی ها و نبودنش ها . برای وجود مهربونی که از بین ما رفته گریه کن . 

با اشکی که از چشمش چکید به سرعت از اتاق خارج شد . دلش میخواست دوباره سرش را به دیوار بکوبد اما دیوارهای این بیمارستان، عجیب نامهربان بودند و با اولین ضربه باعث شکافی عمیق بالای ابرویش شده بودند . دلش میخواست خودش را انقدر به دیوارهای سنگی آن بیمارستان بکوبد تا جانی برایش باقی نماند تا مراسم ختم عزیزش را ببیند . او هم تنها شده بود . همدم و غمخوارش ، مونس شبهای بی مادری و همدرد فراق یارش را فردا باید به دست سرد و بیرحم خاک میسپرد . هر چه سوگواری میکرد برای آن مظهر مهر باز هم کم بود .دلش دریای درد بود . آتشی در وجودش شعله ور بود که تک تک یاخته های بدنش را میسوزاند و خاکستر میکرد . در یک کلام نبودش خیلی درد داشت ...خیلی .

 

******************

سه روز از خاکسپاری الهه گذشت . سه روزی که به طور دردآوری همه را نسبت به بهار مهربان کرد . محبتی که از روی ترحم باشد ، درد روی درد آدم میگذارد .

ترحم خودش خاریست که بر روح و روان آدمی مینشیند . بهار با هیچ تسلیتی آرام نمیشد . در قلبش سرمای شدیدی

حس میکرد و منبعش را نمیدانست . از خدا و بنده ی خدا شاکی بود . 

خودش را در اتاق حبس کرده بود و توان رویارویی با خانواده را نداشت . 

بدترین شخصی که دلش را بیشتر میسوزاند آرمیتا و کیان بود . آرمیتایی که این همه از لطف الهه بهرمند شده بود . چه زخمی بر دل دختر همان زن نهاده بود . کیان که در جمع به شدت بازیگری قهار بود ثانیه ای از آرمیتایی که مدام در حال گریه بود جدا نمیشد . 

بهرام هنوز خبری از بیرون بیمارستان نداشت . بعد از بهوش آمدنش دکتر اکیداً ممنوع کرده بود هیچ حرف استرس زا و ناراحت کننده ای به او منتقل نشود . 

بهار توانی برای رفت و آمد به بیمارستان و مراسم ختم مادرش نداشت . بهنام تنهایاوری بود که در راه بیمارستان او را همراهی میکرد .

آرشام چنان سرگرم مراسم و پذیرایی از مهمانان بود که بهار را فراموش کرده بود . تنها زمانی که سر خاک بودند مراقبش بود تا اتفاقی برایش نیوفتد . فاصله اش را بیشتر کرده بود تا این خانواده ای که چهار چشمی تمام حرکاتش را زیر نظر داشتند حرفی نزنند که بهار را برنجاند . 

سه روز بود بهار لب به غذا نزده بود . حالت تهوع ناشی از ضعف عمومی امانش را بریده بود و لبهایش را بهم دوخته بود . نه حرفی میزد نه شکایتی میکرد . فقط به گوشه ای زل میزد و در دلش خدا را باز خواست میکرد برای اینهمه بیرحمی هایی که در زندگی نثار روح درمانده اش شده بود .

کیوان نگران وارد آشپزخانه شد . با دیدن رؤیا گفت :

- زندایی بهار ناهار امروزش رو نخورده ممکن مریض بشه . یه کاری کنین یه لقمه غذا بخوره .

رؤیا با ناراحتی گفت :

- تا اروم نشه نمیتونه بخوره . از وقتی خاکسپاری انجام شد انگار چشمه ی اشکش خشک شده داره همه ی غمشو توی دلش انبار میکنه . تا گریه نکنه آروم نمیشه . لج کرده و خودشو زندونی کرده . 

- خب یه کاری کنین .

رؤیا خسته و عصبی از سه روز مهمان داری و تقلا بی حوصله گفت :

- یکی باید بیاد منو آروم کنه . دیگه جونی برام نمونده فوقش یه سِرم میزنه حالش خوب میشه . 

نگاه کیوان به کیان افتاد که در آستانه ی در ایستاده بود . با نگاهش سری تکان داد و گفت :

- چیزی میخوای ؟

- یه مسکن بده آرمیتا سرش درد میکنه . 

کیوان با اخم قرصی از داخل جعبه ی کمک های اولیه بیرون کشید و به دستش داد . با رفتن کیان رو به رؤیا کرد و گفت :

- اجازه میدین من برم باهاش حرف بزنم ؟

رؤیا روی ترش کرد و گفت :

- کیوان میخوای برامون شر درست کنی ؟ بهار همین جورش داغونه دوتا حرف از مادرت بشنوه دیگه نابود میشه .

- نترسین مامان خودش هم دلش به حال اون سوخته . نمی بینی مدام با دیدن بهار آه میکشه . 

- عزیز و آقاجون حریفش نشدن تو که دیگه امیدی بهت نیست . بذار ببینم اگه بهنام بتونه اونو میفرستم سراغش .

رؤیا سرش را به سمت پذیرایی چرخاند . با ندیدن بهنام غرغر کنان به سمت در ورودی حیاط رفت . با دیدن بهنام 

در کنار آرشام به آرامی صدایش کرد . هر دو به او نگاه کردند . بهنام دو قدم از آرشام فاصله گرفت . رؤیا به او نزدیک

شد و آرام گفت :

- تو که انقدر آبجی آبجی میکنی برو ببینم میتونی کاری کنی آبجیت غذا بخوره . خودت میدونی اگه امروزم غذا نخوره مجبور میشیم ببریمش بیمارستان . منم دیگه برام جونی نمونده که دنبالش راه بیوفتم .

- باشه مامان خودم راضیش میکنم .

- پس منتظرم ببینم چه کار میکنی .

با رفتن رؤیا بهنام به سمت راه پله رفت . آرشام از پشت سر صدایش کرد . ایستاد تا آرشام به او برسد . 

- کجا میری ؟ کاری پیش اومده بگو کمکت کنم .

بهنام کلافه دستی پشت گردنش کشید و گفت :

- میرم خونه پیش بهار ...خودشو تو اتاقش زندانی کرده . امروزم ناهار نخورده مامانم نگرانه ، میترسه مریض بشه . از من خواسته راضیش کنم تا غذا بخوره . آخه آبجیم به حرف من خیلی گوش میده .

آرشام دست روی شانه اش گذاشت و با مهربانی گفت :

- بذار من برم راضیش کنم . کاری میکنم تا از اتاقش بیاد بیرون.

- قول میدی ؟ 

- قول میدم .

آرشام با گام های بلند پله ها را دوتا یکی بالا رفت . در خانه باز بود . وارد شد و نگاهی به پذیرایی بهم ریخته انداخت . گوشه گوشه ی سالن وسایل بود . از لیوان و ظروف یکبار مصرف ، گرفته تا چادر مشکی که روی دسته ی مبل انداخته بودند و

باند ضبط که در این سه روز صدای صوت قرآن از آن خارج میشد با مقداری سی دی های قرآن که روی زمین ریخته شده بود .

به سمت چپ نگاه کرد . نقشه ی هر دو طبقه مانند هم بود . دو خواب روبروی هم با سرویس بهداشتی که کنار در ورودی قرار داشت . یکی از درهای اتاق خواب بسته بود . 

به آرامی ضربه ای به در اتاق زد . اما جوابی نیامد . بار دیگر ضربه ای زد و بازهم بی جواب ماند . به آرامی دستگیره را پایین کشید . آرام آرام در راباز کرد .جسم مچاله شده ی روی تخت ، که پشت به در اتاق خوابیده بود دلش را به آتش کشید .

تازه یادش آمد در این سه روز جز در بهشت زهرا او را ندیده بود . چه با خود کرده بود این دختر ؟! 

وای بر او که از دختر عزیزترینش غافل شده بود . اویی که نه مادر داشت نه پدری که در پناهش با این غم خود را دلداری دهد . پاهایش بی اراده به سمت تخت کشیده شد . 

خرمن موهای لخت خرمایی ایش از کنار تخت رو به پایین آویزان بود . روی تخت روبرو که متعلق به بهنام بود نشست . 

اصلا فراموش کرده بود برای چه به آنجا آمده بود . قلبش به درد آمد از این همه غربت و تنهایی این دختر . او در میان جمع خانواده ی خودش هم تنها بود . پس چرا جعفر خان میگفت او عزیز کرده ی بهرام و خانواده است ! کدام عزیز کرده ای اینگونه به حال خود رها میشود ؟ وای به حال آنکس که عزیز نباشد .

به آرامی اسمش را به زبان آورد . نمیخواست غافلگیر شود . بهار با شنیدن صدایی گنگ تکان کوچکی خورد . با چرخیدن به خلاف جهتش چشمانش با چشمان خاکستری پراز غمی مواجه شد . در ذهنش تصویر روبرو را پردازش میکرد که با حرکت آرشام به سمت تختش بطور ناگهانی در جا نشست . 

با لکنت و ترس من من کنان گفت :

- تو اینجا چه کار میکنی ؟

- سلام خانوم خوش خواب ... ساعت خواب . 

بهار دستی به موهای پریشان و دلربایش کشید و دل آرشام را با این حرکت زیرورو کرد . به سختی اب دهانش را قورت 

داد و گفت :

- خوبه دیدی خواب بودم چرا اومدی تو اتاق ؟

- برای اینکه دوبار در زدم و جواب ندادی . منم نگران شدم . اومدم ببینم هنوز زنده ای یا نه ؟

بهار از لحن ناراحت او عصبی شد و گفت :

- به شما یاد ندادن وقتی در میزنی و جواب نمیشنوی نباید وارد بشی ! میبینی که زنده ام ...لطفا برو بیرون .

آرشام تکه ای از موهای او را در دست گرفت . نگاهش را به سمت صورتش بالا برد و گفت :

- خیلی بده که هنوز منو نشناختی .... خوبه قبلا گفتم وقتی به خواست خودم جایی برم با خواست خودم بر میگردم .

اگر تو دعوتم میکردی تواتاق حتما با این حرفت بیرون میرفتم . پس بحث در این مورد منتفیه .

بهار با خشم از روی تخت بلند شد . نگاهی گیج به اطرافش انداخت و شال سیاهش را روی تخت بهنام یافت . تا شال را بالا برد روی هوا از دستش کشیده شد . 

آرشام شال را به طرف خودش کشیدو بهار به واسطه ی شال یک قدم نزدیک شد . با خشم گفت :

- یکبار گفتم برای بار دوم هم میگم برای من از اینکارای لوس و بچگانه نکن . زود آماده شو بریم پایین... 

باید غذا بخوری .

بهار با خشم اخمی کرد و گفت :

- چرا فکر میکنی به حرفت گوش میدم ؟ فکر نکن با زور گویی میتونی به من دستور بدی . برو بیرون .

آرشام برای پایین آوردن صدایش دستش را روی لبهایش گذاشت و به او نزدیک تر شد و گفت :

- اگه دلت نمیخواد مثل اون سری شوکه بشی و بفهمی زورگویی یعنی چی برو مانتو بپوش با هم بریم یه جا ، توی اون 

معده ی بیچاره ت یه زهرماری بریزیم تا از حال نرفتی .ببین من اعصاب ندارما کاری نکن تمام غم هامو با تو فراموش کنم . 

- خفه شو ... فکر کردی.............

تا صورت آرشام نزدیک شد جیغ کوتاهی کشید و همزمان با عقب رفتن دستش را روی دهانش گذاشت . 

آرشام پوزخندی زد و با ناراحتی گفت :

- خوبه .. لااقل یاد میگیری جلوی من یکی زبون درازی نکنی . داری کم کم میفهمی میشه بدون خشونت هم تنبیه شد . 

میرم بیرون اتاق تا پنج دقیقه ی دیگه اگه اماده نباشی خودم میام لباس تنت میکنم .

بهار که از نگاه آرام او احساس امنیت کرد دستش را از روی لبش پایین آورد و پرسید :

- بخاطر مادرم نمیخواد خودتو موظف بدونی که از من مراقبت کنی .من خودم تو این سالها از پس خودم بر اومدم الان هم مثل اون سالها .

آرشام یک قدم به او نزدیک شد و با دست صورت رنگ پریده و چشمانی که دودومیزد رو نشان داد و گفت :

- کاملا مشخصه پرنسس چقدر هوای خودشو داره . اگه تا وقتی میرم بیرون از ضعف تو بغل من غش نکنی هنر کردی .

بهار مانند ماده شیری از این حرف برآشفت و غرید :

- من غشی نیستم تا تو بغل تو یکی بخوام غش بکنم . برو بیرون . من به ترحم هیچ کس احتیاجی ندارم . نمیخوام محبتی که مادرم به تو کرده رو با ترحم به دخترش صدقه بدی...فکر کردی نمیدونم چرا........

آرشام برآشفت . حرفش برای او که عاشقانه دوستش داشت گران تمام شد.

- چی گفتی؟! 

با فریاد و هجوم آرشام به سمتش از ترس به عقب رفت . چشمان پر از خون آرشام لرز بر اندامش انداخت . تازه فهمید با زبان سرخش چه خبطی مرتکب شده بود .

نفس های صدا دار شیر خشمگین روبرویش باعث شد دستانش را روی صورتش بگذارد و چشمانش را ببند . 

بازوهایش اسیر دست پر قدرتی شد و او را به جلو کشید .

- نگفتم امروز اعصاب ندارم پا رو دم من نذار ؟! نگفتم راه تنبیه کردن من با بقیه فرق داره ؟! نگفتم بخاطر خودته که اینجام ؟

توی یه الف بچه میخوای با لجبازیت چیو به من نشون بدی ؟! تو که انقدر میترسی... هان !! حیف که عزاداری وگرنه طوری زبونتو قیچی میکردم تا هر وقت منو دیدی اون صحنه به یادت بیاد . 

دستش را کشید و او را به سمت کمد برد و گفت :

- سریع آماده شو . یک کلمه حرف اضافه بشنوم . هر کاری که دوست نداشته باشم هم ... انجام میدم . اگه یه خورده از این رفتارت رو جلوی دیگران داشتی الان انقدر تنها نبودی . 

با گفتن این حرف داغ دل بهار را تازه کرد و با خشم از اتاق خارج شد . پنج دقیقه نشده بود که بهار با شرم و سربزیر بیرون آمد . سرتاپا مشکی پوشیده بود . 

- ببخشید که عصبیت کردم . اما باور کن خیلی زورگویی .

- اگه وقتی با خوبی حرف میزنم لج نکنی زور نمیشنوی . 

- اگه من نخوام غذا بخورم باید کیو ببینم .

آرشام بازویش را کشید . به لبهایش خیره شد و با لحنی پر از شیطنت گفت :

- منو ... 

- تو این جا چه غلطی میکنی ؟ 

صدای پر از خشم کیان و چشمان سرخش به دستانی بود که روی بازوی بهار نشسته بود .

- به تو چه ربطی داره شوهر خواهر گرامی؟

- اینجا اون خراب شده ای نیست که ازش اومدی ... دستشو ول کن .

آرشام برای اینکه او را سرجایش بنشاند بهار را به خود بیشتر نزدیک کردو گفت :

- به تو ربطی نداره من چه کار میکنم . در ضمن از همون خراب شده ای اومدم که تو بخاطرش ...........

مشتی که به صورتش خورد حرفش نیمه تمام ماند . دست بهار را به عقب کشید و خودش جلو ایستاد . مشت دوم کیان را در هوا گرفت . با دست دیگرش مشتی به شکمش زد . کیان خم شد و ناله کرد . بهار جیغی کشید و به بازوی آرشام چنگ زد و گفت :

- تو رو خدا بسه ... بیا بریم بیرون . 

کیان که دست بهار را روی بازوی او دید مانند بشکه ی باروت منفجر شد و به سمت آرشام حمله ور شد .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

- اینجا چه خبره ؟!

همزمان در با صدای بدی بسته شد . بهار درمانده در حالی که دست آرشام را به عقب میکشید با دیدن چهره های بهت زده ی کیمیا و آرمیتا دستش را رها کرد و عقبتر ایستاد . نگاه زهرآگین کیمیا به او نشان از توجه خاصی بود که مدتها بود به آرشام داشت و بهار به آن شک کرده بود .

آرمیتا با ناراحتی و چشمانی سرخ به سمت کیان رفت و گفت :

- اینجا چه کار میکنی ؟! مگه نباید میرفتی خرید . 

کیان با خشم به آرشام نگاه کرد و گفت :

- خان داداشت اینجا رو با جایی که زندگی میکرده اشتباه گرفته . اتفاقی اومدم دیدم آقا بهاررو تنها گیر اورده............

با مشتی که در دهانش نشست همراه با فریادی ، نفس در سینه ی هر سه نفر حبس شد. 

- خفه شو عوضی .... فکر کردی همه مثل خودتن .

با چشم بر هم زدنی دوباره گلاویز شدند . به نوبت مشتی به صورت و شکم هرکدام فرود می آمد . جیغ و داد آرمیتا و کیمیا 

آشوبی برپا کرده بود .

بهار ناتوان از دیدن آن صحنه ، گوشه ی پذیرایی روی مبل نشست و صورتش را میان دستانش پنهان کرد .

از اینهمه آبروریزی و نفرتی که فضا را آغشته کرده بود دلش پردرد شد . میدانست خبر این اتفاق به گوش پدرش برسد روزگارش سیاه میشود . از به یاد آوری این موضوع اشکش سرازیر شد . نمیدانست کیان چه از جان او میخواست که این همه خنج بر روح و روانش میکشید . مانند گذشته ، با حرفایی که میزد خودش را تبرئه میکرد و او را گناهکار . 

صدای ضربه هایی که به در میخورد باعث شد سروصدا ها به یکباره به سکوت تبدیل شود . کیمیا در را باز کرد و چهره ی برزخی کیوان در آستانه ی در ظاهر شد . 

دلهره برجانش چنگ کشید . تشت رسوایش درحال افتادن از بام بود .آخ که کیان چه میکرد با دل و جان او . چرا هنوزم با دیدن زخم روی گونه و لبش دلش آشوب شده بود . با دیدن صورت خونی آرشام نگران شد اما دلش آشوب نشد . این معنی بدی داشت که او دوست نداشت به آن فکر کند . باید این آشوب را از دلش بیرون میکرد . 

دلش بر سر دوراهی قرار داشت . زمانی که کیان با دیدن آرشام خشمگین شده بود در دلش ذوق میزد که او هم ، درد او را تجربه میکند اما کتک خوردنش را دوست نداشت . ریشه این علاقه ی چند ساله راحت خشک نمیشد . خودش هم این موضوع را به خوبی میدانست .

- چه کار میکنین !! ...تو طبقه ی پایین همه متوجه شدن اینجا چه خبری شده . خجالت بکشین .....

آرمیتا با چشمان پر از اشک به آرشام نزدیک شد و گفت :

- داداش جون ..........

- خفه شو آرمیتا ... وقتی چنین لاشه ی گندیده ای رو به زندگیت وارد کردی لااقل عرضه داشته باش و مراقبش باش . 

- آرشام خان شما ببخشید کیان خیلی غیرتیه . غیرت چشماشو کور میکنه .

حرف کیمیا آرشام را به خنده انداخت . با لحنی که تمسخر از آن میبارید گفت :

- اگه غیرت اینه من از خدامه که بی غیرت باشم اما در یک زمان دلم دو هوایی نباشه .دلتون رو به این حرفای مسخره خوش کنین . ما باید بریم . 

کیوان در حال وارسی صورت برادرش بود . زیر لب غرید :

- مگه نگفتم دور و برش نیا ... چرا دست بر نمیداری ؟ خوشت میاد خودتو انگشت نما کنی .

برادرش که از درد به خودش می پیچید زمزمه کرد :

- حرف مفت نزن . به تو ربطی نداره .

- پس کتکایی که خوردی نوش جونت . 

- گفتم خفه . من اگه این مردکو آدم نکنم کیان نیستم .

آرشام بی توجه به پچ پچ آندو دست بهاری که ماتش برده بود را گرفت و مانند عروسکی همراه خود کشید . کیان با دیدن این صحنه کیوان را از روبرویش کنار زد و به دنبالش دوید .

- صبر کن ببینم کجا میرید ؟

در آستانه در با چشمان پر از خشم آرمیتا مواجه شد .

- به هر کسی که میپرستی قسم اگه پاتو از در بیرون بذاری دیگه پشت گوشتو دیدی منو دیدی . 

کیان مستاصل به چهره ی درمانده و پر از غمش خیره شد . با لرزش چشمانش درد او را از نگاهش خواند . برای رفعِ رجوع 

کردن کارش گفت :

- اشتباه برداشت نکن من به بهار اونجور که تو فکر میکنی احساسی ندارم اما قبول کن در نبود دایی باید مراقبش باشم . دیدی چه جور دنبال برادرت راه افتاد . اون نمیتونه برای خودش عاقلانه تصمیم بگیره . 

آرمیتا صدایش را پایین آورد به صورت درگوشی با حرص گفت :

- چطور اون زمانی که تو را از یه ازدواج اجباری نجات داد و خودشو سپر بلای تو کرد عاقل بود و درست تصمیم میگرفت !!

با ناراحتیی که در نگاهش موج میزد ، کیان متوجه شد سوتی بدی داده است . دستش را دور شانه ی او انداخت و گفت :

- درست میگیا من به عادت گذشته بودم . تو ناراحت نباش بالاخره سالها با هم زندگی کردن اینجور حساسیتها رو هم داره . اگه کیمیا هم بود من همین طور غیرتی میشدم . 

- لطفا برادر منو اینجور فرض نکن که در پی اغفال دخترای فامیل شماست . خودت میدونی با تیپ و قیافه ای که داره لب تر کنه کلی کشته مرده داره . 

کیمیا و کیوان سری به چپ و راست تکان دادند و از در بیرون زدند . کیوان در راه پله موضوع را از او پرسید . کیمیا که از دیدن بهار و آرشام در کنار هم به شدت عصبانی بود هر چه که در تصور خودش بود بر علیه بهار گفت .

- ما وقتی رسیدیم اون دوتا با هم گلاویز بودنو بهار بینشون ایستاده بود و دست ارشام رو عقب میکشید . انگار کیان اون دوتا را با هم دیده و غیرتی شده بود که با هم دعواشون شده بود . هر چه منو آرمیتا تلاش میکردیم نمیتونستیم از هم جداشون کنیم اما بهار نشسته بود و اشک میریخت . با اشکی که اون میریخت فکر کنم حتما گندی بالا اورده که میترسید ما بفهمیم .

- بسه کیمیا ... تو که وقتی رسیدی اون دوتا دعوا میکردن . چرا داری برای خودت داستان سازی میکنی . حق نداری برای مامان چنین چیزی رو تعریف کنی . .. فهمیدی؟!

کیمیا شانه هایش را بالا انداخت و گفت :

- اگه بپرسه نمیتونم که دروغ بگم .

- من نگفتن دروغ بگو اما چیزی که ندیدی هم با حدسیات خودت مدرک سازی نکنو تحویل مامان نده . 

کیمیا بین راه ایستاد و به صورت برادرش نگاه کرد و کنجکاو پرسید :

- من موندم تو چرا انقدر از این دختره ی نچسب دفاع میکنی ! خبریه ؟

کیوان دست کیمیا را کشید و گفت :

- تا برای منم حرف در نیوردی بریم که از زبون شما زنها فتنه ها بلند میشه .

 

****************

 

دستمال را به گوشه ی لبش کشید و بشقاب غذا را عقب کشید . به صندلی تکیه داد . 

- چیزی نخوردی که ... اگه چیزه دیگه ای دوست داری بگو برات بگیرم .

از وقتی که از خانه بیرون زده بودند اولین جمله ای بود که به زبان آورده بود . سکوتی که بینشان بود دو طرفه بود . با شنیدن

پیشنهادش سرش را بالا گرفت و به صورت کبود و ورم کرده ی او نگاه کرد و به آرامی گفت :

- ممنون از این بیشتر نمیتونم بخورم .

- بهار خانوم اگه ببینم دوباره خودتو به این روز انداختی من میدونم و تو . دیدی که من دیوونه ام پس نذار این دیوونگی رو به نمایش بذارم . هم تو اذیت میشی هم من دوست ندارم تو رو اذیت کنم .

- چشم . 

- آفرین دختر خوب ... نمردمو دیدم که یه بار بدون بحث و جدل به حرفم گوش بدی . خودت میدونی هر حرفی میزنم برای خوبی خودته .

- یه خواهش بکنم گوش میکنی ؟

آرشام لبخند روی لبش نقش بست بعد از چهار روز این حرف بهار برایش زیباترین حرف بود که میشنید . اینکه بهار از او خواهشی داشته باشد .

- اگه بتونم حتما ... چی میخوای ؟

- خواهش میکنم نگران من نشو و طرف من نیا . من الان گاو پیشونی سفید شدم . میدونم برگردم خونه نگاه همه به من عوض شده . شما تا حدی با مشکلات من آشنا هستی پس شما هم به اون مشکلات چیزی اضافه نکن . من از پس خودم 

بر میام نگرانی شما رو نمی خوام . نمیدونم چی شد شما ناگهانی تو زندگی من پیداتون شد . باور کنین من قبلا انقدر مشکل نداشتم که الان دارم .

یکی از ابروهای آرشام بالا رفت و با ژست دختر کشی گفت :

- یعنی من به تو خیانت کردمو به عشق خارج رفتن ولت کردم ؟!...من کتکت زدمو گوشه ی بیمارستان رهات کردم !!...من تو رو به باغ جعفر خان تبعید کردمو با تو خصمانه رفتار کردم !... من مراسم عقد و نامزدی برای اون نامرد گرفتم تا دلتو بسوزونم !...من باعث کدومش بودم ؟ اگه یه دلیل برای نبودنم بیاری که منطقی باشه نامردم اگه منو دیگه ببینی.

بهار با حرف های او به فکر فرو رفت . در تمام لحظاتی که او نام برد فقط حمایت های او را داشت . ضربه را از خودی ترها خورده بود . اما در ته دلش وجود او را نمیخواست . میدانست این بودن باعث بهم خوردن نظم زندگیش میشود .

- راستش در این موارد حق با شماست اما بودن شما در اطراف من داره حساسیت ایجاد میکنه . میخوام بعد از رفتن کیان زندگی آرومی داشته باشم نه اینکه بنوعی دیگه اذیت بشم . الان نگاه همه روی من زوم شده .نمیدونم ....تونستم حرف دلمو بگم یا نه ؟ در ضمن الان من و شما عزا داریم درست نبود با هم بیایم بیرون و جلوی چشم دیگران دست منو بگیری . 

- اگه تنها مشکلت اینه . من فقط بخاطر آسایش تو بیشتر مراعات میکنم ... فقط بخاطر تو... نه دیگران چون برام بی ارزشن .

من ذاتا از افراد فضول و احمق بیزارم برای همین نه نظرشون نه عقایدشون برام مهم نیستن .

- اما من بین اینگونه افراد بزرگ شدم .

- برای همین میگم بخاطر وجود تو و آرامشت این موردو قبول میکنم .اما به یه شرط .....

بهار با مکث او چشمانش را از روی میز به سمت لبهای او بالا برد و منتظر ادامه ی کلامش شد . سکوتش که طولانی شد به چشمان او که مشتاقانه او را رصد میکرد نگاه کرد و زمزمه کرد :

- چه شرطی ؟!

- اینکه هر از گاهی همو بیرون از خونه تون ببینیم .

بهار آشفته شد و دستانش را مشت کرد و گفت :

- خودتون میدونین من نمیتونم با شما بیرون از خونه قرار بذارم . این خواسته تون عاقلانه نیست .

- من نگفتم بریم رستوران و پارک ... هر وقت شرایطش بود بیا خونه باغ جعفر خان . میدونی که من بخاطر پدر بزرگم مجبورم تو اون باغ بمونم . اونجا با خیال راحت همو میبینیم .هر وقت هم که فرصتی پیش اومد جایی غیر از اون خونه میبینمت . مثلا محیط کار یا .........

- چرا دیدن من انقدر براتون مهمه . من اون شب نامزدی هم گفتم در مورد من خیالات برای خودتون نبافین .

حرفای مادرمو فراموش کنین . اون موقع بخاطر اینکه ناراحتش نکنم حرفی نزدم . پس از فکر و خیال بیرون بیاین .

آرشام با نگاهی مخمور و جذاب به چشمانش خیره شد و سرش را به سمت جلو کشید و آرام گفت :

- تو، فکر و خیال نیستی ... تو خود واقعیت زندگی منی اینو در آینده بهت ثابت میکنم .

خودش را عقب کشید و صدایش را صاف کرد و با ملایمت حرفش را ادامه داد .

- مطمئن باش قرار نیست فعلا در مورد احساس من و خواسته های من چیزی بشنوی . انقدر احمق نیستم ندونم تو هنوزم داغداری و دلت به تازگی شکسته پس این بحث تا هر وقت که لازم باشه مسکوت باقی میمونه . 

بهار سرش را پایین انداخت و گفت :

- من قولی نمیدم که فردا از پسش بر نیام اما اگه تونستم در حد یه دختر عمه همراهیت میکنم . البته اگه پدرم متوجه بشه و جلوگیری کنه من کاری ازم بر نمیاد .

آرشام دستانش را به هم سایید و با شیطنت گفت :

- عالیه دختر عمه ی عزیز ....پاشو بریم تا پرونده ی دوتامونو نپیچیدن .

در حالی که هر دو از پشت میز بلند میشدند به ظرف غذا اشاره کردو گفت :

- جوجه دوست نداشتی . 

- نه ...من عاشق کوبیده ام .

- پس چرا نگفتی ؟ 

- وقتی بازور منو اوردی اینجا و خودت غذا سفارش دادی چی میگفتم ؟

آرشام لبخندی زد و گفت :

- تقصیر اون پسرعمه ی نامردته که برام حواس نذاشته لیدی . بعدا جبران میکنم . قصدم فقط غذا خوردن تو بود . همین یه کم هم برام کافی بود .

- وقتی مثل میرغضب روبروم نشستی مجبور بودم بخورم . اما بی انصافیه نگم جوجه هاش هم خوش طعم بود .

دل آرشام از حرف بهار زیرورو شد . هر حرکت و رفتارش برایش جذاب و دلنشین بود . این بهار که بعد از روزها در این مکان با او به سخن نشسته بود عجیب دلبری میکرد و خودش خبر نداشت .

- پس میرغضب بودن هم فایده هایی داره ... البته اگه جوجه ها خوش طعم باشن .

بهار لبخند پررنگی روی لبش نقش بست و با نگاهی کوتاه به صورت کبود اما جذابش گفت :

- ای تقریبا .

 

با پیاده شدن از ماشین با نگاه برزخی کیوان روبرو شد . در دلش آهی کشید و گفت :

« خدایا اینو کجای دلم بذارم بابامو و کیان کم بودن اینم اضافه شد »

با شرم سرش را پایین انداخت و زمانی که از کنارش گذر میکرد سلام آرامی کرد و رد شد . عجیب بود که کیوان هم آرام سلامش را پاسخ گفت . خدا را شکر انگار ترکش های نگاه او به سمت او نشانه نرفته بود . پس هدف نفر بعدیست . بدون مکث وارد حیاط شد . تازه نفس عمیقش را بیرون داده بود که صدای رؤیا نفس در سینه اش حبس کرد .

- بهار بیا بالا ببینم .

این یعنی رؤیا جانش خیلی عصبی و خشمگین است . خدا این روز پر ماجرا را به خیر بگذارند. هر چندکه باید تا ساعتهای پیاپی به غرغرهای او گوش میداد اما از خشم و عصبانیت پدرش بهتر بود .

 

 

****************

نگاه سرد و بی تفاوت آرشام به کیوان خیره شد . سوئیچ را دور انگشتش تابی داد و منتظر باز شدن راه ورودش شد .

کیوان با ناراحتی گفت :

- میشه بریم جایی تا چند لحظه با هم حرف بزنیم ؟

- در مورده ....؟

- بهار .

- من حرفی باشما ندارم . اگه تو حرف داری همین جا بگو . من خسته ام و میخوام برگردم .

- چرا اینکار رو میکنی؟

- متوجه ی منظورت نمیشم . واضح حرفتو بزن .

کیوان نگاهی به داخل حیاط انداخت . بدون آنکه وارد شوند در را بست . آرشام اخمی کرد و گفت :

- واجبه تو کوچه حرف بزنی؟

- تو خونه هزارتا گوش برای شنیدنه ... چرا کاری میکنی برای بهار حرف در بیاد . چرا بدنامش میکنی ؟ 

آرشام چشمانش را ریز کرد و اخم هایش عمیقتر شد . با سکوتش کیوان را جری تر کرد .

- فکر نکن دایی بیمارستانه و ما میذاریم بهار و بازیچه ی دست خودت بکنی . اون دختر ساده و مظلومیه . نذار با کارای شما اون قربونی بشه . 

آرشام با خشم کنترل شده ای گفت :

- فکر کنم چشمات به عینک احتیاج داره .

او را کنار زد و زنگ طبقه ی اول را فشرد . کیوان بازویش را به عقب کشید . آرشام با چشمانی که از خشم قرمز شده بود و به شدت ترسناک شده بود غرش کنان گفت :

- جوجه این حرفا رو باید به اون داداش عوضیت بگی نه من ... من خودم میدونم با بهار چه جوری برخورد کنم احتیاجی به نصیحت های تو ندارم . اگه دلت برای بهار میسوزه اون نامرد و ازش دور نگه دار تا بیشتر بهش آسیب نزنه .

- آرشام حواست باشه داری چی میگی ؟ گندو تو بالا میاری من به داداشم هشدار بدم !! من نمیدونم تا این سن با چند نفر بودی و چه جوری خودتو سرگرم میکردی ... اما بدون اینجا ایرانه . بهار هم مثل کیمیا ناموس ماست . بهش چپ نگاه کنی با من طرفی .

آرشام نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت :

- هی پسر من از داداش تو سالمتر زندگی کردم خیالت جمع ... هر چند که من آدم توضیح دادن به تو نیستم اما بخاطر بهار گفتم تا خیالات برای خودت نبافی . اگه بهار دختر دایی توئه ، دختر عمه ی منم هست . پس برای منم مهمه . پس 

شاخو شونه نکش که شاختو میشکنم . تو حواست به خواهر خودت باشه ... بهار احتیاج به آقا بالا سر و مردایی از خون

کیان نداره . 

به دری که در بین جدال آندو باز شده بود نگاهی کرد و گفت:

- حالا که بحث هشدار پیش اومد از طرف من به کیان بگو اگه به خواهر من بخواد خیانت کنه بد میبینه . 

سرش را به سمت در ورودی چرخاند و وارد حیاط شد .از در رو به حیاط وارد طبقه اول شد . بعد از تشکر بخاطر 

زحماتی که در آن چند روز برای مراسم الهه کشیده بودند از همه ی اقوامی که در آنجا حضور داشتند خدا حافظی کرد 

و به طبقه ی بالا رفت .

از پشت در صدای غرغر رؤیا بطور واضح شنیده میشد . دلش برای بهار سوخت . بین چه خانواده ی پر هیاهویی زندگی میکرد . پیش خود فکر کرد آرمیتا میتواند چنین خانواده ای را برای یک لحظه تحمل کند ؟ نه محکمی جواب سوالش بود .

با فشردن زنگ آپارتمان صدای رؤیا قطع شد . بعد از مکثی در باز شد و رؤیا با اخم های در هم در آستانه ی در نمایان شد .

- سلام رؤیا خانوم . شرمنده که باعث ناراحتیتون شدم . راستش .........

رؤیا میان حرفش پرید و با ناراحتی گفت :

- آقای محترم شما میدونید تا بهرام حالش خوب نشه من مسئول کارهای بهار و بهنامم ؟! ... شما کاری کردید که اگه به 

گوش بهرام برسه برای من زندگی نمیذاره . خواهشا اگه بهار براتون ارزش داره باعث آبروریزیش نشین . سالها بزرگش نکردم که دم به ساعت بخاطر رفتارش حرف از خانواده ی شوهر بشنومم . بگن چون نامادری بود برای تربیتش کاری 

نکرده و بی خیاله .بهار بی فکره ... بعضی وقتا یادش میره نباید یه چیزاییو بگه یا یه جاهایی با یه ادمایی رو نباید بره ! ...

شما که خودتون به اوضاع واقفید رعایت کنین . از این به بعد هم هر جا میخوای ببریش اول از باباش اجازه بگیرین تا برای بهار هم شر درست نشه . از وقتی شما رفتین مدام عمه شو دخترش پشت سرش حرف زدن . 

- من کاری بدی نکردم فقط بردمش رستوران به زور غذا به خوردش دادم . هر کس حرف داره بیاد تو روی خودم 

حرف بزنه تا جوابش رو بگیره .

- از لطفتون ممنون ... فعلا دور بهار و خط بکشین . درسته فامیلش هستین اما هر وقت پدرش برگشت خونه ، اونوقت 

رفت و آمد کنین .

آرشام سرش را پایین انداخت و گفت :

- چشم . از زحمتی که تو این چند روز تقبل کردین ممنون . اگه امری بود در خدمتم . فعلا با اجازه .

بعد از خداحافظی از پله ها رو به پایین سرازیر شد . در راه پله ی دوم با کیمیا روبرو شد .

- نکنه تو هم دلت براش میسوزه ؟... اگه اینطوره بهتره نسوزه این شگرد بهاره تا خودشو تو دل همه جا کنه .

نفسش را پر صدا بیرون فرستاد . امروز باید توسط اهالی این خانه بازجویی میشد... تازه درد بهار را میفهمید . زندگی در این دیوانه خانه انسان را به مرز جنون میکشاند چه برسد به دختر مظلوم و صبوری مانند بهار. 

- مگه از شما در مورد بهار نظر خواستم ؟

کیمیا جا خورد . توقع این برخورد را از او نداشت . 

- من خواستم بگم شاید شما زیاد بهار رو نمیشناسین اما ما ..........

آرشام به او تنه ای زد و از کنارش رد شد . در حال رفتن با اخم گفت :

- اتفاقا خیلی خوب میشناسمو احتیاج به گفتن شما ندارم . خوبی بهار اینه مثل دختر عمه ش بجای نخ طناب 

دست طرف مقابل نمیده ... روز خوش .

کیمیا از خشم در حال انفجار بود ، در دل ناسزایی به بهار و او داد . تا به حال کسی او را اینگونه به استهزاءنگرفته 

بود . چقدر برایش سخت بود در برابر بهار در این مورد خاص کم بیاورد . از پله ها سرازیر شد .با لب و لوچه ای آویزان وارد خانه ی خودشان شد .تیرش به سنگ خورده بود و همین موضوع دمغش کرده بود .

آرشام بدون معطلی از آن خانه و افرادش فرار کرد . در دل احمقی نثار آرمیتا کرد و گفت :

- بیچاره ... تو مگه میتونی با این افراد زندگی کنی ؟!!

 

*******************

یک ماه از استراحت بهرام ، بعد از مرخص شدنش گذشته بود . حالش رو به بهبود بود اما عمل قلب باز توانش را تا حد زیادی تحلیل برده بود .

بهار از اتاق خارج شد و کنارش پشت میز ناهار خوری نشست . 

- حالت خوبه بابا ؟

بهرام نگاهی از روی عشق به دخترش کرد و گفت :

- تو که باشی حال منم خوبه . راستی دیگه نرفتی به مادرت سربزنی ؟

خون در رگهای بهار منجمد شد . فردا روز چهلمش بود و هنوز بهرام خبر نداشت . همه ی خانواده قبل از مرخص شدنش تمام آثار عزاداری را ازبین برده بودند . حتی بهار هم لباس سیاه نپوشیده بود . 

دکتر سفارش اکید کرده بود تا زمانی که دوره ی نقاهت را میگذراند نباید خبر ناگوار یا شادی به او برسد . 

- نه بابا . حال شما خوب بشه بعدش میرم .

بهرام در دلش قند آب میشد از این محبت بهار ...نمیدانست در برابر شادی او چه غمی در دل دخترش لانه ساخته . دستش را روی دست او گذاشت و گفت :

- هر زمان خواستی بری با بهنام یه آژانس بگیر و برو اما زیاد نمون و زود برگرد .

بهار بغضش را به سختی قورت داد و به گفتن چشمی بسنده کرد .رؤیا حرف را به مسیر دیگری کشاند .

- بهرام کی بر میگردی سرکار ؟

- چیه از بودنم تو خونه خسته شدی ؟

اخم های رؤیا در هم کشیده شد و با دلخوری گفت :

- نخیر امروز صبح آقای نادری تماس گرفت احوالتو میپرسید و میخواست بدونه کی برمیگردی .

- شاید از شنبه با بهار بریم سرکار .

چشمان بهار و رؤیا از تعجب تا انتها باز شد . بهاراز ذوق لبخند نصفه نیمه ای زد . بهرام از دیدن چهره ی او به هر دو نگاه کرد وگفت :

- چیه چرا اینجوری نگاه میکنین . من که به بهتون گفته بودم هر جا خودم صلاح بدونم اجازه داره بره سرکار . 

رو به بهار کرد و گفت :

- نگفته بودم ؟

بهار آب دهانش را قورت داد و گفت :

- چرا گفته بودین . اما فکر کردم فراموش کردین .

- فراموش نکردم مجال نداشتم بهت خبر بدم . میخواستم روز بعد از جشن بهت بگم که قسمت نشد .

بهار لبخندی زد و گفت :

- ممنون بابا . خیلی به این کار احتیاج داشتم از تنهایی و بی کاری دارم دیوونه میشم .

بهرام لبخندش را با لبخندی پاسخ گفت و بشقابش را برداشت و از دیس برایش مقداری برنج کشید و جلویش گذشت .

بازهم چشمان هردو خیره ی رفتار جدید و غیر منتظره ی او شد . بهرام ظرف رؤیا را برداشت و برای او هم برنج کشید و روبرویش گذاشت . 

- چیه حالا یه امروز حالم خوبه مثل آدم عجیب الخلقه بهم نگاه نکنین که دیگه از این خبرا نیست . 

بهار و رؤیا بهم نگاهی کردند و لبخندشان عمیق تر شد . هیچ کدام خبر نداشتند . بهرام زمانی که قلبش از حرکت ایستاد چه لحظاتی را تجربه کرد که اینگونه تغییر رفتار داده است .

***

زمانی که بهرام قلبش از حرکت ایستاد . روحش را بالای جسد خود میدید . نگاهش روی جسم مچاله شده ی دیگری در گوشه ی اتاق سی سی یو ثابت ماند تا خواست ببیند چه کسی آنجا افتاده نیروی خاصی او را وارد تونلی از نور کرد و او به سمت بالا کشید . در مسیر بالا رفتن تمام لحظات بدنیا آمدنش ، دوران کودکی و جوانیش را پیش چشمش دید . هنوز در بهت اتفاقات و دیده های اطراف خود بود که خود را در صحرای برهوتی تنها یافت . 

ترس بر وجودش مستولی شده بود . با نگرانی در جستجوی شخصی به اطراف میچرخید . 

ناگهان دایره ای از آتش دورش را فرا گرفت . گرمای آن آتش بیشتر از حد تصورش بود . حس میکرد این آتش با

آتشی که تاکنون دیده خیلی تفاوت دارد و سوزنده تر است . هرم گرما صورتش را میسوزاند .در میان آن گرمای کشنده صدای ناله بهار را میشنید . با چشمان دود گرفته و اشک آلودش به دنبال بهار میگشت . از ته وجودش بهار را صدا میزد اما اثری از او نمی یافت . سردرگمی و گیجی او را کلافه کرده بود. تک تک اندامش چشم شده بود و در پی بهار میگشت . هر ناله ای که از بهار میشنید بند بند وجودش میلرزید . صدایش درد را به او تزریق میکرد .رگهای عصبی بدنش از 

شدت درد کشیده میشد .

خدا را از ته دل صدا کرد و کمک خواست . به چشم بر هم زدنی بهار را روبرویش دید که با سرو صورت خونین ظاهر شد. دردی در وجودش پیچید که طاقت فرسا ترین دردی بود که تا به حال تجربه کرده بود . حس میکرد برق با ولتاژ بالایی به تنش وصل شد و سوزش عجیبی در تمام اندام هایش حس کرد . از جای ضربات کمربندی که بر پیکر دخترش زده بود خون میچکید . هر قطره خونی که روی زمین میچکید آتش را شعله ور تر میکرد . ذره ذره در این عذاب ذوب میشد و ضجه میزد .

چند قدم به سمت بهار برداشت با نزدیک شدن به بهار خم شد تا دخترک مچاله شده از درد را از روی زمین بلند کند .

با بلند کردنش با چهره ی نورانی الهه برخورد کرد . از زیبایی و آرامش چهره ی او دلش آرام و قرار گرفت . لبخند روی لب الهه او را شاد کرد . نسیم خنکی به صورتش برخورد کرد . احساس راحتی و نشاط میکرد .

با شوق دستش را به سمتش گرفت تا او را در آغوش کشد . همزمان گفت :

- اومدی که کنارم باشی ؟ میدونستم برمیگردی پیشم .

الهه به طور ناگهانی از او دور شد و در حال دور شدن ملتمسانه به او نگاه کرد وبا چشمانی پراز اشک گفت :

- نمیتونم پیشت باشم ....فقط مواظب بهارم باش . برو که بهارم تنهاس . برو.......

همینکه خواست دستش را بگیرد و بگوید :« من تو رو میخوام »

دوباره از همان تونل باشتاب به سمت پایین به حرکت در آمد . با درد شدیدی در قفسه ی سینه چشم گشود . اما از درد شدید دوباره از هوش رفت . اما صداهای اطرافش را واضح میشنید . 

- خدا رو شکر این یکی زنده موند . 

- بگید اتاق عملو آماده کنن .

بهرام در حال فکر کردن به جمله ای بود که شنیده بود که از عالم بیداری به عالم بیهوشی وارد شد و از همه چیز 

بیخبر ماند .

وقتی بعد از عمل بهوش آمد . میدانست به گفته ی الهه دیگر او را نمیبیند . قبل از بد شدن حالش الهه گفته بود شاید این آخرین دیدارش با او باشد . 

دلش عهد شکستن الهه را میخواست اما بعد از عمل دردهای زیاد و ضعف عمومی توانی برای فکر کردن به بودن و نبودن 

او برایش نمیگذاشت . فقط دلش به دیدن بهاری که هرروز با چشمانی سرخ به دیدنش می آمد خوش بود . مگر نه اینکه او پاره ی تن خودش و الهه بود . با خود عهد کرد جبران گذشته را برایش بکند .

دیدن بهار در عالم دیگر به آن شکل روی او تاثیر گذار و دردناک بود . خودش میدانست برای چه دخترش را به آن شکل و حال دیده ! بلایی بود که خودش به سر دخترش داده بود و چه دردناک بود وقتی میدیدی با دست خودت گل زندگیت را چگونه پرپر کردی .

 

*****

بهار از حال خوش پدرش استفاده کرد و برای فردا که روز چهلم مادرش بود ، شانسش را برای رفتن به بهشت زهرا امتحان کرد .

- بابا میشه حالا که خدا رو شکر حالتون خوبه من با بهنام فردا جایی برم .

- کجا ؟

بهار نمیتوانست جایی که میرفت را به زبان بیاورد . سرش را پایین انداخت و گفت :

- همون که خودتون گفتین میتونم با بهنام برم .

بعد از سکوتی که کمی طولانی شد رؤیا گفت :

- میخوای منم باهاش برم تا تنها نباشه . تو هم برو پیش بهناز بمون تا ما برگردیم .

بهرام با تعجب به مهربانی و حمایت رؤیا خیره ماند و با گفتن « باشه برو » از پشت میز بلند شد . 

بهار به رؤیا نگاه کرد و گفت :

- ممنون از اینکه ...........

- هیس هیچی نگو منم یه مادرم سنگ که نیستم . پاشو میز و جمع کنیم . باید بریم خرید مانتو که دو روز دیگه میخوای بری سرکار با یه مانتو درست و حسابی و مناسب بری .

بهار حسابی غافلگیر شده بود . گاهی باور اینهمه خوبی دیدن برایش انقدر سخت میشد که میترسید تا فردا اتفاق بدی ، روز خوشش را سیاه کند . اما همان دقایقی که بعد از سالها با لبخند و مهربانی پدرش طی شده بود برای او غنیمت بود . 

خوب و بدش فرق نداشت در هر صورت پدر ، پدر بود دیگر و هیچ جانشینی نداشت .

 

 

 

تا روز بعد دلش مانند سیر و سرکه میجوشید . بهناز سفارش کرده بود رفتاری از خود بروز ندهد تا پدرش از ماجرا با 

خبر شود .صبح ، بعد از صرف صبحانه در کنار هم با شوخی های بهنام و لبخند های نادر بهرام اعضای خانواده روز خوشی 

را آغاز کرده بودند .

رؤیا با نگرانی بهرام را تماشا میکرد . دلش از این آرامش میترسید . این مهربانی و عطوفت بهرام را برایش بیگانه 

کرده بود . مرد او اینگونه منعطف نبود . 

- خبریه این طور نگام میکنی ؟ نکنه مردنی شدم خودم خبر ندارم ؟

رؤیا لبخندی زد و با من من گفت :

- نه فکر نمیکردم این همه مهربونی روی چهره ت تا این حد اثر بذاره . خیلی رنگ و روت باز شده . سالها بود این طور

شاداب ندیده بودمت .

بهرام خندید و گفت :

- برید حاضر شید تا شیطونه زیر جلدمون نرفته و آتیش به پا نکرده . این دختر منتظر اینه تو و بهنام حاضر بشین . نمیبینی داره مدام ساعت نگاه میکنه.

- چشم الان آماده میشم . تو کاری نداری تا قبل رفتن انجام بدم ؟

- نه ... فقط رؤیا حواست باشه زیاد معطل نکنین . یکی و دوساعت بعد برگردید . خبر نداری کی میخواد برگرده ؟

رؤیا بی حواس گفت :

- کی قراره برگرده ؟

- الهه رو میگم دیگه ! مگه قرار نیست برگرده ؟

رؤیا هل شد و گفت :

- چرا برمیگرده ... اما من خبر ندارم کی میخواد بره .

- اگررفتن پیش اونا برات سخته برو خونه ی آقاجون تا اذیت نشی .

دیگه این همه خوبی خیلی عجیب بود . باور اینکه ناراحتی او برای بهرام مهم باشد در حد انتظارش اصلا نبود . صد در صد 

این خوش برخوردی بهرام روز خوبی را برایش رقم میزد . مطمئنا بهار هم از اثرات این خوبی بی بهره نمی ماند .

هر سه آماده شدند . بهرام با دیدن لباس های بهار با ابروهای بالا رفته نگاه کرد . تیپ سرتا پا سیاه بدون هیچ گونه آرایش او را دختری افسرده و غمزده نشان میداد . 

- بهار جان اینهمه لباس داری چرا سرتا پا سیاه پوشیدی ؟ میخوای مادرت فکرای ناجور در موردت بکنه ؟

بهار هل شد . دلش نمی آمد در مراسم ختم مادرش از رنگی غیر از سیاه استفاده کند . با لبخندی گفت :

- از دفعه ی بعد رنگ روشن میپوشم .

بهرام سری تکان داد . نمیدانست چرا دلش بهانه ی رفتن به آن باغ را دارد . اما از وقتی سلامتیش را به دست آورده بود 

به خودش وخدای خودش قول داده بود او را فراموش کند و به کسانی که در کنارش بودند بیشتر توجه کند . باید جای او را دیگران پر میکردند تا آرامش به زندگی پر از آشوبش بر گردد . 

بعد از تماس با آژانس محل ، هر سه با بهرام خدا حافظی کردند و از خانه خارج شدند. از حیاط خانه گذشتند و وارد کوچه شدند . کیوان کنار ماشینش ایستاده بود و با کفش روی زمین ضرب گرفته بود . با دیدن آنها به سمتشان آمد و سلامی به 

هر سه کرد بعد از پاسخ شنیدن . در ماشینش را باز کرد و گفت :

- زندایی بفرمایین . 

رؤیا با خجالت گفت :

- ممنون آقا کیوان الان آژانس میرسه... از قبل زنگ زدیم . فکر نمیکردیم شما هم بیرون بیاین . 

بهار رویش را به سمت مخالف گرداند . بهنام در حالی که دست کیوان را تکان میداد گفت :

- مرد باهاشونه پسر عمه نیاز نیست به شما زحمت بدن .

با ژست خاصی این حرف را زد . بهار در دل قربان صدقه برادری رفت که مردکوچکش شده بود و غیرتش خیلی پررنگتر ازمدعیان غیرت بود. از روز گذشته یک کلام هم از کیوان مبنی بر همراهیش نشنیده بود مشخص بود دور از چشم مادرش میخواست آنها را همراهی کند. اینگونه توجهات پنهانی را دوست نداشت .

با آمدن ماشین پراید آژانس بهار خداحافظی باشتابی انجام داد و سوار شد . کیوان کلافه نگاهی به اطراف کرد و گفت :

- زندایی درست نیست من با ماشین خالی برم و شما با تاکسی رفت و آمد کنین . 

- عزیزم نمیخوایم مزاحم شما باشیم . بهتره زودتر حرکت کنیم دیر میشه . الان دل تو دل بهار نیست در این یه ماه 

نتونسته سر خاک مادرش بره .

بدون درنگ به بهنام اشاره کرد و سوار ماشین شدند . کیوان با اخم به بهاری که جدیدا مانند بیگانه ها با او رفتار میکرد نگاه کرد . دلش برای لبهای خندان و صدای خنده هایش همچنین آهنگهای زیبایی که میخواند تنگ شده بود .

کیان از دیشب مهمان آرمیتا بود . در این یک ماه آرمیتا با بهانه های مختلف او را به باغ میکشاند تا کمتر در خانه باشد .

این رفتارش را دوست نداشت . حس میکرد کیان روز به روز از خانواده دورتر و به آرمیتا وابسته تر میشود . 

تنها خوبی این رفتار دور شدنش از بهار بود و کم شدن تنشهای خانوادگی . با حرکت ماشین آژانس بهار با خیال راحت نفسش را بیرون داد . دیدن کیوان هم مانند کیان برایش عذاب آور شده بود . دیگر خانواده ی عمه بهناز برایش آن شور

و نشاط سابق را به ارمغان نمی آورد . کیمیا هم مانند دشمنانش با او رفتار میکرد . او هم تلاش میکرد کمتر با آن 

خانواده روبرو شود .

با رسیدن به قطعه ای که مادرش دفن شده بود از ماشین پیاده شدند و به ماشین سفارش کرد به انتظارشان بایستد .

- سلام ...چه دیر رسیدین ! 

با صدای آشنای آرشام به سمت عقب چرخید . نگاه گرم و صمیمیش بی اراده لبخندی روی لبش نشاند . بهنام با دست دادن به او، مردانه سینه اش را جلو داد و گفت :

- ترافیک بود آقا آرشام . 

با هدایت آرشام به سمت آرامگاه الهه گام برداشتن . دل بهار به درو دیوار میکوبید حس میکرد برای مادری که اسیر دست خاک سرد و بیرحم شده دلتنگ شده است . نبودش حفره ی سیاهی در قلبش ایجاد کرده بود. محیط سرد قبرستان را دوست نداشت . این محیط رفتن مادری که تازه یافته بود را به صورت سیلی به صورتش میکوبید .

یاد آوری آن روز برایش دردناک بود .

آرشام گام هایش را آهسته کرد تا با بهار همگام شود .

- خانوم خانوما خوبی؟

- ممنون . 

- به نظرم اگه یکی از اون پیامای هرشبی را جواب بدی از وزنت چیزی کم نمیشه ! نمیدونی در عوضش دل یه بدبختو شاد میکنی ؟ 

فکر نمیکردم تا این حد خسیس باشی که از دادن یک پیام هم دریغ کنی.

 

بهار نیم نگاهی کرد و گفت :

- شاید اون پیامارو نمیخونم .... یا شاید دوست ندارم که جواب بدم . من ازت نخواستم پیام بدی که توقع جواب داری . 

- اوکی فهمیدم . میخوای مقابله به مثل کنی ... بگذریم چرا تو این یه ماه نیومدی خونه باغ ؟

- چون بابام حالش خوب نیستو باید پیشش میموندم . خودت که شرایطم رو میدونی پسر دایی گرامی.

دلگیر بود از این نبودن طولانی وقتی گفته بود همیشه خواهد بود . توقعش را نداشت یک ماه فقط به دادن پیام بسنده کند.

به قبر الهه که رسیدند از دیدن سنگ قبر سیاهی که عکسش را روی آن حکاکی کرده بودند قلبش تیر کشید و بغض امانش را برید . کنار قبر نشست و اشکش سرازیر شد . آرشام هم روبرویش روی پاهایش نشست و شروع به خواندن فاتحه کرد . 

صدای زمزمه کیان و آرمیتا را از فاصله ی نزدیک میشنید .

نمیخواست باور کند که کیان در حال رفتن از ایران است اما از پچ پچ آن دو فهمید تا آخر ماه که در حدود پانزده روز وقت باقی بود به سمت ترکیه پرواز دارند . 

قلبش با این فهمیدن از درد مچاله شد . با اینکه دیگر مانند گذشته دوستش نداشت و بیشتر از دستش دلگیر بود اما رفتنش را دوست نداشت .

با بلند شدن صدای بلندگوی نوحه خوان مراسم ، همه سکوت کردند . تنها غائبین بهنازو بهرام بودند . آقاجون و عزیز هم همراه جمشید خان و پسرش آمده بودند . مراسم کوچک و آبروداری برگزارشد . معدود دوستان آرشام و خواهرش هم شرکت کرده بودند . 

با نوحه ای که برای مادر خوانده شد اشک بهار بی مادر سرازیر شد . شانه هایش با هق هق آرامش به لرزش افتاد . دستانی 

شانه هایش را در برگرفت و او را به سمت صاحب دست خم کرد . صدای آرام رؤیا در گوشش زمزمه کرد .

- خدا رحمتش کنه . با اینکه خیلی سال بود ندیده بودیش اما چه خوب شد خدا شرایط این دیدارو براتون فراهم کرد . 

بجای گریه کردن براش قرآن بخون و فاتحه بده . 

بهار با ناراحتی اشکش را پاک کرد و گفت :

- دلم از این میسوزه که آخرش نفهمیدم برای چی از من و پدرم گذشت و رفت ... وقتی برگشت که دیگه دیر بود .

- فرقی نداره چرا رفت و چرا برگشت .مهم اینه که مادرت بوده و هست وحتی اگه این بودن با این سنگ سیاه تثبیت بشه .

گریه هاتو بکن و دلت و آروم کن . از دو روز دیگه باید راه زندگیتو پیدا کنی . 

این رؤیای همیشه نبود انگار با مرگ الهه انقلاب بزرگی در خانه ی آن ها رخ داده بود که هر کدام به نحوی اخلاقش تغییر کرده بود . تنها کسی که در آن جمع از احساس بهرام به الهه آگاه بود رؤیا بود و بس ... برای همین با هماهنگی با بهناز بخاطر حفظ سلامت او خبر این اتفاق را پنهان کرده بودند .

بهارنفس عمیقی همراه با آه از سینه اش بیرون آمد .نگاه کیان و آرشام همزمان به سمتش کشیده شد . قبل از اینکه همه از دور قبر بلند شوند آرشام گفت :

- بعد از مراسم همه ی مدعوین عزیز رو به رستوران (...) دعوت میکنم تا برای صرف ناهار در خدمت باشیم . 

هر کس به سمت ماشین خودش براه افتاد . رؤیا و بهنام و بهار هم به جایی که تاکسی ایستاده بود رفتند . بهنام جلو پیش راننده نشست و رؤیا و بهار هم در قسمت پشت سوار شدند .

قبل از حرکت آرشام کنار ماشین ایستاد . در عقب را باز کرد و گفت :

- چرا با تاکسی ، وقتی ماشین من خالیه ؟

رؤیا گفت :

- ممنون آرشام خان باید بعد از رستوران هم برگردیم خونه ، بهتر که تاکسی همراهمون باشه . آرشام گفت :

- ناراحت میشم اگه اینجور روی من حساب کنین . خواهش میکنم پیاده شین و با من بیاین خودم میرسونمتون خونه .

- نه دیگه مزاحم نمیشیم .

- مراحمین شما . در کل منم میخوام بیام خونه تون و حالی از بهرام خان بپرسم . تو این مدت حال روحیم خوب نبود نتونستم بیام عیادتشون . امروز بهانه ای میشه که برای عیادت خدمت برسم .

- پدر من به عیادت شما احتیاجی نداره . اگه عیادتی بود باید وقتی حالش خراب بود میومدین نه حالا که حالش خوب شده . 

هر سه با چشمانی پر از تعجب به بهار خشمگین خیره شدند به واقع آرشام توقع نداشت بهار با چنین رفتارخشنی ، کوتاهی او را به صورتش بکوبد . او خبر نداشت بهار دختر بود و بهرام بغیر از پدر بودن، حامی بودن ، پناه بودنش و.... خیلی چیزای زندگیش بود....از همه مهمتر امنیتش در وجود او خلاصه میشد .

آرشام با شرمندگی در را بست و اصرار را بی فایده دید . با حرکت ماشین ، بهار به تاکسی گفت :

- آقا ببخشید به همون آدرسی که ازش اومدیم برگردید .

بهنام با تعجب به عقب برگشت و گفت :

- اِ...آبجی مگه رستوران نمیریم . همه دارن اونجا میرن .

- نه . ما کاری دیگه نداریم میریم خونه . خودم براتون یه غذای حاضری درست میکنم .

رؤیا که تا آن زمان ساکت بود با کنجکاوی به صورت بهار خیره شد . اشکی که از گوشه ی چشم بهار لغزید دلش را سوزاند .

سرش را به سمت خود خم کرد و گفت :

- چی شد اینطور ناراحت شدی ؟ اون بنده ی خدا هم تو این مدت گرفتار بوده نباید توقع کنی .

- میدونم .

- پس چرا اون حرفا رو زدی ؟

- نمیدونم چرا ! 

رؤیا سری تکان داد و به بیرون خیره شد . خود بهار هم نمیدانست چه مرگش شده بود از زمانی که فهمیده بود کیان رفتنی شده حالش دگرگون شده بود . این خشمی که در درونش رشد کرده بود گردن آرشام را گرفته بود .

حس میکرد ته دلش میخواست آرشامی که ادعای فامیل بودن را داشت لااقل برای دیدن پدرش به خانه ی آنها سر میزد . 

بریدن از کیان و دل بهانه گیرش مجالی به او نمیداد تا درک کند که این کج خلقیش بیشتر از دلتنگی بود دلتنگی برای 

کسی که چتر حمایتش بد جور بر سرش سایه افکنده بود .