بهار با دیدن حالش به سمت روبرو چرخید و گفت :
- یعنی تو هم خیانت دیدی ؟
سر آرشام به سمتش چرخید . با حیرت نگاهش کرد فکر نمیکرد چنین برداشتی از حرفهایش بکند .
- نه ... کجای حرفای من بوی خیانت میداد ؟
بهار در سکوت خیره شد به صورتش ... آرشام آب دهانش را قورت داد و ادامه داد .
- مدتی گذشت ، آرمیتا دوباره حال و روزش خراب شده بود اما اینبار بیشتر ترس و دلهره داشت ... نگاه های نگرانش
و ترس لونه کرده در وجودش از او آدمی ساخته بود که هیچ ثبات شخصیتی نداشت .
مدام با همه درگیر بود و دعوا میکرد . هر کاری میکردم حرف دلش را به من نمیزد . تا اینکه حس کردم ناریه باهاش
زیاد بیرون میره و همیشه در حال پچ پچ هستن . از ناریه پرسیدم چی شده ؟...لبخند پر دردی زد و گفت ؛ بذار کارا
رو ردیف کنم تا حال آرمیتا بهتر بشه بعد بهت میگم ... خواهرت ازم قول گرفته بهت نگم .اگه بفهمه حرفشو پیش
تو گفتم اعتمادش سلب میشه و به ضرر همه تموم میشه .
هر چه اصرار کردم چیزی نگفت و منم بیخیال رفتارهای دخترونه ی اونا شدم . میدونستم ناریه بخاطر بزرگتر بودن
و عاقلتر بودنش اشتباهی نمیکنه ، دقیقا در رفتارش مشخص بود داره به آرمیتا کمک میکنه .
یک ماه گذشت یه روز که کلاسم تموم شد دیدم ناریه توی دانشگاه نمونده ...آخه اون روز کلاسامون با هم فرق
داشت .
به هوای اینکه با آرمیتا بیرون رفته ، بیخیال شدمو و رفتم خونه ... اما تو خونه هم نبودن ... باشماره ی هر کدوم تماس میگرفتم خاموش بود .
نگران شدم . به چندتا از دوستای آرمیتا زنگ زدم .جز یه نفر هیچ کس خبری ازش نداشت . اون شخص هم گفته بود دیده
با یه دختر دیگه سوار ماشین ادموند شده .
آه از نهادم برخاست ... آخه منه لعنتی جای اونا رو از کجا پیدا میکردم . دوباره برگشتم دانشگاه و از دوستاش پرس و جو
کردم . اما هیچ کدوم حاضر نبودن جاشو بگن یا اصلا چیزی نمیدونستن .
تا عصر جستجوی من هیچ ثمری نداشت تا اینکه وقتی خسته رسیدم رفتم خونه تا خودشون برگردن . تازه وارد خونه شده بودم که صدای گوشیم ، منو به سمتش پرت کرد . از یه شماره ی ناشناس بهم زنگ زده بودن .
دلهره تمام وجودمو گرفته بود . چون همیشه ناریه قبل از اینکه جایی بره به من اطلاع میداد ... حتی اگه جاشو نمیگفت میگفت داره میره بیرون و تا فلان ساعت برمیگرده ...
با ترس ، تماس را برقرار کردم ............
صدایش به لرز افتاد و شانه هایش هم متعاقب آن به لرز افتاد . دل بهار از دیدن حال و روزش ریش شد . با نگرانی
سرش را به سمت صورتش خم کرد و گفت :
- حالت بده ؟!
هنوز جوابی نشنیده بود که کسی ، ضربه ای به شیشه ی سمت راننده زد . هر دو یک متر از جا پریدند . با دیدن پلیس
راهنمایی و رانندگی، شیشه را پایین داد و با صدایی گرفته گفت :
- بله جناب ؟!
- اینجا برای چی توقف کردی ؟... نمیدونی نباید در حاشیه اتوبان وآزادراه توقف کرد ؟
دستی میان موهایش کشید. نفسش را با صدا بیرون داد و گفت :
- ببخشید ... حالم بد بود کنار زدم تا بهتر بشم .
پلیس با دیدن بهار اخمی کرد و گفت :
- زودتر حرکت کنین .
دیدن حال و روز آندو جای شک باقی نمیگذاشت .
- چشم الان حرکت میکنم .
ماشین را به حرکت در آورد و با آرامش رانندگی کرد . در این مدت بار ترافیک هم کم شده بود . بعد از نیم ساعت پشت در باغ رسیدند همینکه ماشین را خاموش کرد و به سمت در چرخید دست بهار روی بازویش نشست و به آرامی گفت :
- اگه اذیت نمیشی بقیه شو تعریف میکنی ؟
- برات مهمه ؟
بهار چشمانش را از روی یقه ی لباسش به سمت چشمان غمزده ی او بالا برد و گفت :
- آره ... میخوام ببینم چی باعث این همه ناراحتیت شده .
برقی در چشمان آرشام پدیدار گشت . به سمتش چرخید و بدون اینکه زل بزند نگاهش روی صورت او چرخید و گفت :
- نمیخوام ناراحتت کنم ... نمیدونم چی شد بعد از سه سال لب باز کردم و از اون دوران گفتم .دلم میخواست قدر
داشته ها تو بدونیو اینقدر ناامید نباشی .
- پس حرفتو به آخر برسون ... میخوام بدونم منی که در برابر تو خوش شانسم بخاطر چی این حرفو زدی !
آرشام نگاه خسته اش را به در باغ دوخت و گفت :
- اون تماسِ شوم زندگیمو زیرو رو کرد...بهم خبر دادن بیا جنازه ی عشقتو از دم دانشگاه بردار ... نفسم بند اومد ..
حلاجی این حرف خیلی سخت بود یعنی چی ؟... جنازه !!
بهار باترس گفت :
- جنازه ؟!
آرشام روی چشمانش دست کشید و به آرامی گفت :
- آره ... درست یادمه همینو گفت ... با هزار بدبختی به عمه خبر دادم و همزمان هر دو به سمت دانشگاه رفتیم .
وقتی رسیدیم . دوتا پلیس بالای سرچیزی ایستاده بودند . با پاهایی که به زور وزنمو تحمل میکرد خودمو به اونا
رسوندم . با دیدن جسم مچاله شده و خونین ناریه زانو زدم . خون تو رگهام یخ بست .
اون جسم مچاله شده هیچ شباهتی به ناریه نداشت توی صورتش جای سالمی باقی نمونده بود . مشخص بود نامردا
با سنگدلی تموم کتکش زده بودن. نگاهم به دنبال آرمیتا میگشت . اما خبری از اون نبود .
با صدای پلیس به خودم اومدم ..
- شما این دختر رو میشناسی ؟
با تکون دادن سر جواب مثبت دادم . زبونم قفل شده بود . نفهمیدم کی آمبولانس اومد و عمه منو به بیمارستان
رسوند . در اونجا بعد از چند ساعت انتظار شنیدم که ناریه هنوز زنده ست اما به شدت مورد آزار و اذیت قرار
گرفته حتی جای تزریق روی دستش دیده شده بود .
پلیس اول به من مظنون بود . بعد از کلی پرسش و پاسخ ولم کردند . اما من داشتم دیوونه میشدم . میخواستم بدونم
کی و برای چی اون بلا رو به سر ناریه اورده ؟... ناریه ای که برعکس خیلی از دخترا پوشش داشت و اهل لوندی نبود
چرا باید مورد هجوم افرادی قرار بگیره که همه جور آدمی در اطرافشون بود .
سه روز سخت رو تو بیمارستان و پشت در اتاقش گذروندم . بعد از سه روز آرمیتا با چشمای ورم کرده از گریه و
رنگ پریده مثل ارواح ، پیداش شد و سراغ ناریه رو گرفت .
بعد از توضیحاتش تازه فهمیدیم ناریه قربانی حماقتهای اون شده ... ناریه خواسته بود به اون کمک کنه اما خودش
نابود شده بود .
گروهی که آرمیتا جزوشون بود مدام تهدیدش میکردن که اگه دوباره با گروه همکاری نکنه میکشنش . اونا بین دانشجوها مواد توزیع میکردن ... اول اون شخص رو معتاد میکردن تا محتاجشون بشه بعد در ازای فروش مواد بین دانشجوها ،
بهشون مواد میدادن .
وقتی آرمیتا از گروه میاد بیرون اونا از ترس لو رفتنشون اونو مدام تهدید میکردن .تا اینکه اون روز به خواسته ی ادموند میخواسته برای آخرین گفتگو بره پیششون که از ترسی که داشته به ناریه میگه اونو همراهی کنه .
ناریه باهاش میره و چون بزرگتر از آرمیتا بود بدون ترس بهشون میگه اگه دست از سر آرمیتا بر ندارن اونا رو به
پلیس لو میده .
ادموند لعنتی با دیدن زیبایی ناریه عوضی میشه و بعد از اینکه به زور بهش مواد تزریق میکنن ....
راه نفس آرشام بند آمده بود . بعد از کشیدن چند نفس عمیق صورتش را با دستانش پوشاند . بهار حدس میزد ادامه ی
حرفش چه بود که طاقت به زبان آوردنش را نداشت .
- خیلی متاسفم ... من نمیدونستم .
آرشام دستان بهار را گرفت . دست سردش تا ته قلب بهار را لرزاند . چه بر سر او آمده بود که مانند میت شده بود ؟
- نامردا چند نفری بهش تعرض کرده بودن . اون گل پاکو پرپرش کردن .......
به نفس نفس افتاده بود و بهار نگرانش شده بود . دست دیگر بهار روی دستش که قرار گرفت انگار قوت قلبی
برایش شد .نفس تازه کرد و با لبانی خشک ادامه داد :
- خلاصه شو میگم چون در توانم نیست همه ی اون لحظات رو برات مو به مو بگم .
کم کم ناریه حواسش سرجاش اومد . وقتی به خونه برمی گرده از غفلت پدرومادرش استفاده کرد و خودش رو از بالای آپارتمانشون به پایین پرت کرد ...
یه روز به مادرش گفته بود نمیتونه به این زندگی ذلت بار تن بده ... هر چه من در اون روزها
براش از آینده ی مشترک گفته بودم و درمانش برام مهمتر از اون اتفاق بود، اون نتونسته بود این اتفاق رو تحمل
کنه . مادرش میگفت ؛ مدام در خواب کابوس میدیده ... به طوری که با قویترین آرامبخش ها آرومش میکردن .
بعد از اون که پلیس کل جریان رو فهمید اون گروه دستگیر شد . اما نه من دیگه آرشام سابق شدم نه آرمیتا .
افسردگی شدی که گریبانمو گرفت منو شش ماه توی بیمارستان اعصاب و روان بستری کرد . مدام با خودمو ناریه
حرف میزدم و بهش امید میدادم که خوب میشه .
عمه میگفت تا مرز جنون رفتم و برگشتم . همه ی اون دوران سخت رو عمه و پدرم بودن که مراقبم بودن ...
آرمیتا که خودشو مقصر میدونست، از شرم ، خودشو جلوی من آفتابی نمیکرد .
بعد از دوسال که حالم بهتر شد . سال آخردرسمو خوندمو کم کم با گذشته کنار اومدم و به زندگی امیدوار شدم .
اما روی دیدن خانواده ی ناریه رو نداشتم . هر چند که اونا ما رو مقصر نمیدونستن اما من که میدونستم اگه
بخاطر آشنایی با من نبود اون اتفاق برای ناریه نمی افتاد . برای همین آرمیتا تا قبل از اینکه به ایران بیاییم
اصلا شاد نبود . عذاب وجدانه کارش یک طرف، دیدن خرابی حال من هم از یک طرف اونو خیلی اذیت میکرد .
الان که فکر میکنم میبینم حاضر بودم ناریه بهم پشت کنه و بره اما زنده میموند و به زندگیش ادامه میداد .
حالا تو بگو ... هنوزم خیلی احساس بدبختی میکنی ؟
اشک بهار و سری که به چپ و راست تکان میداد تنها پاسخش بود . آرشام نمیدانست با تعریف این ماجرا چه تحولی
در وجود بهار ایجاد کرده بود .
بهار جمله جمله کلامش را در ذهنش حک کرده بود و بعد از هر جمله به جای نقطه ، خدا را شکر ، میگذاشت که زندگی
او روند عادی داشت . از اینکه جنازه کسی در این میان روی زمین نیوفتاده بود . از اینکه خودش بلایی به آن وحشتناکی
به سرش نیامده بود . اما یک چیز مثل موریانه مغز ش را میخورد به ناچار به زبان آورد .
- در این وسط آرمیتا کجا رفته بود . اون سالم مونده بود؟
آرشام سرش را پایین انداخت و گفت :
- آره ... اونا بعد از اینکه به ناریه مواد میزنن آرمیتا رو تهدید میکنن و از اون خونه بیرون میکنن . اما آرمیتا از پشت
پنجره ای که پرده ی توری داشته تا حدی کاراشونو میبینه که یکی از اون عوضیا متوجه حضورش میشه تا میان
بگیرنش در میره ومیره تو مترو ...
خودش میگفت اون دو سه روز رو از ترس و دلهره کنج مترو و دستشویی دانشگاه گذرونده بود. اون بیشرفا یه جورایی میخواستن از اونم زَهره چشم بگیرن تا لب باز نکنه .
بهار سرش را به معنی اینکه متوجه شده تکان داد و هر دو در سکوت لحظاتی به در باغ خیره شدند. در دل هر دو غوغایی
بر پا بود .
*****************