نگاهش در میان جمعیت در چرخش بود .روی صورتش زوم کرد . با هر لبخندی که روی لبش میدید دلش بیشتر هوای گذشته را میکرد . چه شد که کارش به اینجا کشید ؟! آنهمه عشق و علاقه چگونه با یک تعصب کور و عصبانیت بی جا ، جایش عوض شد .

با دیدن بهار در کنار آنها ضربان قلبش بیشتر از قبل شد . خودش میدانست حساسیت زیادش روی بهار ، از ترس از دست دادن

تکه ای از وجود الهه و یادگار روزهای عاشقانه زیستنش بود . بهار نماد عشقش بود . گاهی همین نماد عشق او را تا سرحد جنون میبرد و او را از خشم زیاد به اژدهایی وحشتناک تبدیل میکرد . برای فرار از خودش و آن خشم عظیم راهی جز دوری از او نداشت . 

نامهربانیش هم نشان از دوست داشتن زیادش بود . میترسید ضربه هایی که در گذشته نصیبش شده را سر آن یادگار با ارزش خالی کند . 

با صدای رؤیا به خود آمد.

- هنوز فراموشش نکردی؟ انقدری که اون به زندگیش چسبیده و خوشه ، تو فقط خودت و دیگرانو زجر دادی . تمومش کن بهرام ...ببین اونی که کنارش نشسته شوهرشه ... بخدا اگه شوهر نداشت خودم میرفتم خواستگاریش تا تو رو از این همه عذاب و درد نجات بدم ... باور کن من هم خسته شدم ... دیگه تحمل این زندگی که به خاطر وجود بهنام بهم وصله نه دلخوشی نداشته ام ، رو ندارم ... یه زن چقدر میتونه تحمل کنه زیر سایه یه زن دیگه زندگی کنه ..... منم درد میکشمو و صدام در نمیاد . 

- بسه رؤیا انقدر داغونم که حوصله ی خودمو ندارم چه برسه غرغرای تو ... نه توقع دارم مرهم درد باشی ...نه نمک رو زخمم بپاش .... بریدم بخدا .

کف دستش را محکم روی میز کوبید و از روی صندلی بلند شد . نفس عمیقی کشید و گفت :

- بجای ضجه مویه کردن برو اون دخترو بیارش اینجا پیش خودت بشون .... نمیخوام زیاد بهش وابسته بشه .

رؤیا پوزخندی زد .با لحن توبیخ گونه گفت :

- اینهمه سال مانع دیدارشون شدی فایده داشت ؟ علاقه بین مادر و فرزندی تو خون اونا جریان داره نمیتونی که منکر اون بشی . بذار اونا هم برای مدتی که پیش هم هستن لذت ببرن .

با خشم دستانش را روی میز گذاشت و به سمتش خم شد و گفت :

- بگو از خدات بهار بره و جلوی چشم تو نباشه ... فکر میکنی نمیدونم از خداته بهار تو خونه نباشه .

رؤیا با خشم گفت :

- خیلی بی چشم و رویی بهرام .... کم خدمتشو کردم . مثل بچه ی خودم تر و خشکش کردم . اینه دست مزدم؟

- اون که وظیفه ت بود . اصلا به خاطر وجود بهار بود که تو هستی . اما نگو که کم با نیش زبونت آزارش دادی . دردی که نیشات داره تمام زحماتت رو به باد میده . درست عین گاو نه من شیر دِه .... خوبی میکنیا اما آخرش با همون نیش زبونت همشو خنثی میکنی . 

- من نیش میزنم ؟! خیلی بی انصافی بهرام .

- آره من بی انصاف .... امیدوارم شب خواستگاریش یادت باشه با حرف هایی که بار منو بهار کردی چه جوری منو دیوونه کردی که نزدیک بود دخترم زیر دستم بمیره ... اونوقت که بخودم اومدم از ناراحتی نتونستم تو چشم بچه م نگاه کنم و بیشتر از هم دور شدیم .

رؤیا از جا برخاست و با حرص گفت :

- برم پرنسست رو بیارم تا کارای جنون آمیز خودت رو به پای من ننوشتی . 

پشت دستش کوبید و گفت :

- بشکنه دستی که نمک نداره ... شانسه منم اینه دیگه .

از همان فاصله به بهاری که از پیش کیان و کیوان بر میگشت نگاه کرد . رؤیا به او رسید و او را با خود همراه کرد .

حوصله جمع را نداشت . میخواست کمی با دلش خلوت کند . با یاد آوری گذشته که مانند فیلمی جلوی چشمش رژه میرفت نفس هایش تند و تندتر میشد . اما از این یادآوری و خودآزاری لذت میبرد . یاد روزی که پای مرگ عشقش را امضا کرد ضربانش را بالا برد . 

به آخرین ردیف میز و صندلی ها نزدیک شد . در حالی که میتوانست از آنجا الهه را بهتر ببیند غرق در خاطراتش شد .

 

**************

بعد از طلاق هر دو با اشک از هم جدا شدند . برای اینکه خانواده از کارشان مطلع نشود قرار بر این بود تا زمانی که مدت عده تمام نشده بهرام به بهانه ی انجام کار به خارج از شهر برود . در اصل در یک مسافر خانه در وسط شهر ساکن شد . 

آنروزها به سختی و رنج بسیارگذشت . وقتی زمان سفر فرا رسید . هر دو مانند ابر بهار اشک میریختند . 

وکیل با لبخند دست روی شانه ی بهرام گذاشت و گفت :

- دوست عزیز خیالت راحت زنتو دست آدم مطمئنی سپردم . خیالت جمع باشه ... نه خانومت اهل دور زدنه نه کسی که عقدش کرده ... اون مرد فقط پول براش مهمه . همینکه کار اقامت درست شه طلاقش میده و تمام ... تا اون زمانم خانومت میتونه برای ادامه ی تحصیل کارای قانونیش رو انجام بده . اگه یه فامیل اونجا داشتین کارتون خیلی راحتتر میشد .

بهرام دوباره به الهه نگاه کرد و گفت :

- بخداوندی خدا اگه اون معتمد تو ... چپ بهش نگاه کنه هم تو رو هم اونو زنده نمیذارم .

وکیل خندید و گفت :

- داداش تو که انقدر حساس بودی چرا این کارو قبول کردی همین جا میموندی وبه زندگیت سرو سامون میدادی.آخه چه کاریه هم تن و بدن خودتو میلرزونی هم ما رو .

با هزار درد و رنج الهه را بدرقه کرد . باید تا دادگاه تجدید نظر خودش صبر میکرد و بعد توشه ی سفرش را می بست . 

با رفتن الهه از همان شب اول با کابوس وحشتناکی از خواب پرید . تمام تنش عرق کرده بود . از شدت هیجان قلبش 

دیوانه وار میکوبید . لحظه لحظه ی خوابش یادش بود . الهه را در آغوش مرد دیگری دیدن برایش مرگ را تداعی

کرده بود .حاضر بود بمیرد اما چنین صحنه ای را در بیداری نبیند .تا صبح چشم روی هم نگذاشت . 

تنها خدا میداند در آن ایام چه بر بهرام گذشت . نه شب داشت نه روز . بی خوابهای مکرر و روزهایی که طولانی و کشدار شده بود دمار از روزگارش در آورده بود .

هزاران بار از کرده ی خود پشیمان شده بود . با اینکه زود به زود با هم تماس میگرفتند و حرفای الهه را مبنی بر اینکه تنها زندگی میکند میشنید اما وسواس عجیب و آزاردهنده اش از او بهرام دیگری ساخته بود . 

مدام با مردم کوچه و بازار دعوا و درگیری داشت . با فامیل و آشنا که اصلا رفت و آمد نمیکرد . حوصله ی هیچکس را نداشت .

بیقرار و سرگشته هر کاری میکرد ، نمی توانست یک لحظه از فکرهایی که مغزش را مانند موریانه میخوردنجات پیدا کند . با جواب دادگاه که تخفیف خاصی برایش قایل شده بود خیالش بابت آن مشکل راحت شد . روزی هزار بار خودش را برای کاری که کرده بود لعنت میکرد اما این لعنت کردنها هم او را آرام نمیکرد هیچ، بیشتر وجودش را به آتش میکشید .

دیوانه وار حس میکرد هر لحظه که او حس بدی دارد الهه در آغوش آن مرد است که او را اینگونه منقلب میکند .

زمانی که الهه با خوشحالی تماس گرفت و خبر گرفتن اقامت را داد قلبش از حرکت ایستاد . نمیدانست خوشحال است یا ناراحت ؟!

در اتاق خوابش روی تخت دراز کشیده بود و گیج ومنگ به دیوار روبرویش خیره شده بود . بعد از یک ساعت به خود آمد . اولین حرکتی که انجام داده بود رفتن به آژانس هواپیمایی بود . بلیط که آماده شد . به پاسپورتش نگاه کرده بود برای این رفتن قمار کرده بود آنهم روی عزیز ترین کسش . 

حالش از خودش بهم میخورد . سرش را چندین بار به دیوار کوبید و به خود ناسزا گفت . تنها زمانی که به بلیط نگاه کرده بود نفس راحتی کشید و خدا رو شکر کرده بود که کابوس هایش تمام شده است . نفهمید آن یک هفته چگونه گذشت تا به کشور آرزهایش سفر کرد . کشوری که رنگ و لعابش بیشتر از چیزی بود که او فکر میکرد . آنجا را بهشت برین میدانست . 

فکر میکرد اگر پایش به آن کشور برسد پله های ترقی را یکی یکی طی میکند . اما مشکل این جا بود که ، کسی که در کشور خودش و در میان هموطنان خودش ،نتوانسته بود ترقی کند و گلیمش را از آب بیرون بکشد ،چگونه میخواست در کشوری غریب و نا آشنا به فرهنگش موفق باشد ! وقتی با یکسال کلاس رفتن هنوز برای ارتباط برقرار کردن با مردم آن دیار به مشکل بر میخورد دیگر مشکلات را چگونه از سرراهش بر میداشت .

بر عکس تصور او آنچه در خیالاتش به آنها فکرمیکرد هیچ کدام در واقعیت تحقق پیدا نکرد . زمانی که عده ی الهه تمام شد . 

انگار روی ابرها سیر میکرد . خطبه ی عقد که خوانده شد . دست الهه را گرفت و همراه بهار به خانه ی استجاری الهه قدم گذاشت . با ذوق و شوق الهه را در آغوش کشید . چنان اورا به خود میفشرد انگار گنج گرانبهایی را در برگرفته و خیال رها کردنش را ندارد .در حدود دوسال این دوری طول کشیده بود .

بهار خنده کنان در اتاق خواب را با آن قد کوتاهش و در زدن های مکرر باز کرد و وارد اتاق شد .

تلو خوران با عروسکی به سمت بهرام برگشت . اشک شادی صورت هردو را خیس کرده بود . با صدای بهار که بابا بابا میکرد سرش به سمت اتاق چرخید . با دیدن تخت دو نفره قلبش از حرکت ایستاد . خشکش زده بود تمام کابوسهای پیش چشمش زنده شد حتی صداهای زننده ای در گوشش می پیچید. دانه های درشت عرق روی پیشانیش نشست . 

الهه با دیدن رنگ پریده و چشمان خیره به اتاق بهرام رد نگاهش را گرفت با دیدن تخت درد او را فهمید . 

دستش را روی شانه ی او گذاشت و با مهربانی گفت :

- اون تخت از وسایل این خونه بود . منو بهار روش میخوابیدیم. 

بهار پایش را گرفت و صدایش کرد .

- بابا .... بابا ...

به پایین نگاه کرد عروسک جدید بود . تخم شک در دلش کاشته شده بود بدون آنکه بذری پاشیده باشند . عروسک را از دست بهار کشید وگفت :

- این عروسکو کی براش خریده ؟

الهه با ترس و لکنت گفت :

- همون روز که رفتیم طلاق بگیریم بهار تو بغلش بود . بوسش کرد و اینو برای خوشحالیش خرید . 

دردی را در کمر و پاهایش حس کرد . حالت تهوع امانش را بریده بود . در ذهنش هزاران اتفاق کنار هم چیده شد . مگر مردی که هیچ رابطه ای با زنی نداشته باشد برای یک ساعت تا سفارت ایران رفتن برای کودکش عروسک میگیرد .

- مگه چقدر بهار و دیده بود که براش عروسک خرید ؟

الهه دلهره به جانش افتاد . حساسیت او را از وقتی از ایران بیرون آمده بود میشناخت .رنگش از ترس پرید . ترسی که از حال و روز بهرام بود و در نظر بهرام به چیز دیگری تعبیر شد .

- راستش برای اینکه ماموران دولتی برای تحقیق به محل زندگی میومدن ، اون مرد مجبور بود در هفته یکی دو بار بیاد با همسایه ها روبرو بشه تا اونا فکر کنن اونم تو این خونه زندگی میکنه . 

چشمان بهرام از خشم سرخ شد و گفت :

- اونوقت تو به من دروغ میگفتی که اون اینجا نمیاد ؟! آره ..... هالو گیر اوردی ؟

- بهرام ؟!

- بهرام و مرگ ... بهرام و حناق ...من خودم هزاران بار شب و نصف شب با دیدن کابوس ، تو و اون مردک را با هم دیدم وتا مرز سکته رفتم . پس بگو اون کابوسا بی دلیل نبوده .تا کی میخواستی ازم پنهون کنی ... هان؟

- باور کن اصلا با من کاری نداشت . میامد یه دور میزد و میرفت . بخدا داری اشتباه میکنی ... بهرام تو به اون اعتماد نداری نداشته باش ، به من که زنتم هم اعتماد نداری ؟

بهرام دیوانه وار فریاد کشید .

- نه من به خودمم دیگه اعتماد ندارم ... وای خدا ... من چه کار کردم . 

ضجه ی از ته دل بهرام دل الهه را لرزاند .موهایش را چنگ میکشید و دور خودش میچرخید .اگر کاری نمیکرد سکته کردن بهرام حتمی بود . میدانست حال خرابش از علاقه ی شدیدش نشات میگیرد اما باور نداشت او به جنون رسیده باشد .وقتی حال خرابش را دید برای آرام کردنش دستش را دور گردنش حلقه کرد و روی گونه اش را بوسید . در حالی که برای دردی که او میکشد اشک میریخت با التماس گفت :

- عزیزم ، عشقم ، همه کسم خودتو عذاب نده بخدا من پاک پاکم . چرا اینجور میکنی بعد ازمدتها که بهم رسیدیم بجای خوش بودن داری هم خودتو داغون میکنی هم منو اذیت میکنی .

 

 

 

مانند برق گرفته ها از خانه خارج شد. در کوچه پس کوچه های خیس شهر قدم زد و خودش را لعنت کرد اما دلش آرام نمیشد . عقلش از کار افتاده بود . از درون در حال فروپاشیدن بود . دردی که در قلبش می پیچید راه نفسش را بسته بود . 

حس بدی داشت . از طرفی به الهه ایمان داشت از طرفی وسواس فکری که به جان ذهنش افتاده بود رهایش نمیکرد . انقدر قدم زد که خود را در شهر غریبی که بود گم کرد .از پا درد فهمید 4 ساعت در حال پیاده رویی بوده است .

نمیدانست در کدام نقطه از شهر است .برای اولین تاکسی دست بلند کرد و آدرس را گفت . تاکسی که حرکت کرد سرش را به پنجره تکیه داد و به شهر شلوغ و پر هیاهو خیره شد . این زرق و برق برایش بی ارزش شده بود .

دیگر هیچ انگیزه ای نداشت . خودش را پست میدانست که برای رسیدن به این شهر زنش را معامله کرده بود . 

به این جمله که میرسید از خدا مرگش را میخواست . 

فکر میکرد الهه برای اینکه او ناراحت نشود واقعیت را کتمان میکند . شک ذره ذره او را به پرتگاه نزدیکتر میکرد .

سقوطی که راه برگشت نداشت . 

گاهی ما آدمها در مواقع لزوم از گرفتن تصمیم درست عاجزیم . کسانی که در مراحل سخت زندگی درست تصمیم میگیرند از نوابغ به حساب می آیند مدیریت افکار و کردار یکی از شرایط بلوغ ذهنیه که بعضی ها از این مورد بی بهره اند .

قبل از رسیدن به آپارتمانش به کافه ای که نزدیک خانه بود پا گذاشت باید خود را به نحوی آرام میکرد تا بتواند راه درمان درستی برای این دردش پیدا کند که بدترین راه را انتخاب کرد. زمانی که چشم و سرش داغ شد از کافه بیرون زد .

وارد آپارتمان کوچک شد . چراغها خاموش و خانه در سکوت بود .تلو خوران به سمت اتاق رفت .شاید با الهه بودن این فکرهای پریشان را از او دور میکرد . به آرامی به سمت اتاق خواب رفت .در را باز کرد . بهار روی تخت کوچکی که دیروز برایش خریده بود خواب بود . 

الهه لب تخت نشسته بود و سرش را میان دستانش گرفته بود . بدون آنکه سرش را تکان دهد به آرامی گفت :

- بالاخره اومدی ؟ داشتم از اومدنت ناامید میشدم . 

خواستنش وجودش را به آتش کشیده بود . این همه مدت نیازهایش را سرکوب کرده بود . حالا که کنارش بود ، گرمایی که در سلول به سلول بدنش آن را حس میکرد خواستن الهه را فریاد میزد . 

لباسش را از تن خارج کرد و کنار الهه نشست . سرش پایین بود . الهه به سمتش چرخید و دستش

را دور گردنش انداخت .

بوی الکل زیر دماغش زد . بینی اش را جمع کرد و گفت :

- پس هنوز آروم نشدی که پناه به این ام الخبائث بردی . 

با دست کمرش را نوازش کرد و گفت :

- پس من میرم بیرون روی کاناپه میخوابم تا تو آروم بشی . 

همینکه از جا برخاست دستان پر قدرتش دست او را گرفت و کشید. به سمتش پرت شد . درست در آغوشش رها شد. دستانش را به دورش حلقه کرد . گرمای تنش هیجانش را بالا برده بود. دوری از روابط زناشویی اشتیاق هر دو را 

زیاد کرده بود . 

چشمان به خون نشسته اش در صورت الهه چرخید و روی لبانش ثابت ماند . کمی سرش را نزدیک برد و گفت :

- میخوام با جشن امشب تمام گذشته رو فراموش کنم ... به نظرت این شدنیه ؟

- باور کن بهرام داری اشتباه میکنی و من هنوزم همون الهه هستم .

بهرام چشمانش را بست . شیطان درونش فریاد میزد دروغ میگه . سرش را خم کرد و او را مهمان یک هم آغوشی

گرم کرد . 

لحظاتی چند در حال معاشقه بودند . الهه امید داشت با این رابطه بهرام آرام شود . تجمع هورمن های جنسی را دلیل این وسواس و تردید میدانست . شاید با رها شدن از این فشارهای روحی و روانی آرامش به خانه ی دل هر دو بر میگشت .

درست در مراحل به اوج رسیدن بهرام کنار کشید و ناخوداگاه عق زد . 

با عجله به سمت دستشویی رفت و تمام محتوای معده اش را در توالت فرنگی خالی کرد . صدای گریه ی الهه را در

میان عق زدن هایش میشنید . 

الهه نمیدانست او توان بودن با او را ندارد . او از لحاظ روحی بهم ریخته بود . 

صدای گریه ی الهه قلبش را میفشرد اما نمیتوانست به او نزدیک شود . آن کابوسهای شبانه و تردیدها کار خودش را 

کرده بود .با برگشتن بهرام به تخت ، هر دو در سکوت به سقف خیره شدند . بهرام با صدایی خش برداشته گفته :

- متاسفم الهه . 

الهه آرامتر از او گفت :

- نمیتونم حالتو درک کنم . آخه چرا خودتو انقدر عذاب میدی؟

- جای من بودی میفهمیدی.

- جای تو نیستم چون با تمام دور بودن از تو یه لحظه هم به تو شک نکردم.

با شنیدن این حرف و گریه های هر شب الهه کار بیشرمانه و احمقانه ای به ذهنش راه پیدا کرد که هر دو را به ورطه ی نابودی کشاند . هر کدام به نوعی ضربه خوردند . خودش در ایران سه ماه در بیمارستان اعصاب و روان بستری شد و الهه در آن شهر غریب تنها و بی کس در کنج بیمارستان افتاد .

***

با یاد آوری آن خاطرات درد شدیدی درقلبش حس کرد .خم شد و سرش را روی میز گذاشت . چشمان تیزبین آرشام از دور شاهد این خم شدن و در هم شکستن بود . به سرعت به سمتش آمد . 

آرشام محترمانه ، سرش را از روی میز بلند کرد و با ناراحتی گفت :

-بهرام خان حالتون خوبه ؟

با دید صورت کبود او ترس بر دلش هوار شد .به سرعت او را از روی صندلی بلند کرد . دستش را روی شانه ی خودش انداخت و کشان کشان او را به سمت ماشین برد . بهار از دور این صحنه را دید . قلبش از جا کنده شد . با دویدن خودش را

به آنها رساند . آرشام عرق ریزان به ماشین رسید . 

با یک دست بهرام را گرفته بود با دست دیگر به زحمت در ماشین را باز میکرد که دستی به کمکش آمد .

- من باز میکنم . چی شده ؟

ترس در لرزش صدایش هویدا بود . با دیدن چشمان روی هم پدرش جیغی کشید و گفت :

- وای خدا چه بلایی سر بابام اومده ؟... خدا جون خودت کمک کن .

آرشام با زحمت هیکل درشت بهرام را روی صندلی عقب خواباند و به بهار گفت :

- برو جلو بشین . حالش خوب نیست باید زود برسونمش به بیمارستان .

 

در طی راه بهار یک لحظه آرامش نداشت . مدام خدا را صدا میزد . نگاه نگرانش به پشت سر برگشت. آقا جون که در آخرین لحظه متوجه آنها شده بود با اصرار کنار بهرام نشسته بود و سر پسرش را روی پایش گذاشته بود .

بهار با دلهره ونگرانی گفت:

-آقاجون نفس میکشه ؟

آقا جون با ناراحتی گفت :

- آره اما ضعیفه .

جیغ خفیفی کشید . دستش را روی صورتش گذاشت و به گریه افتاد . 

- بهار جان به جای گریه دعا کن . توکه بهتراز من باید این کارها رو بلد باشی .

حرف آرشام سرش را از میان دستهایش بیرون کشید . با تردید پرسید . 

- چه جوری شد حالش بد شد ؟

- نمیدونم من فقط دیدم سرشون افتاده رو میز چون تازه حالشون خوب شده شک کردم و به طرفشون رفتم که دیدم بیهوش شده .نگران نباش انشالا مثل سری قبل حالش خوب میشه .

بهار در دل دعا میکرد و اشکش فوج فوج روی گونه می غلطید . با تمام سختیهایی که کشیده بود پدرش تمام دنیایش بود . دختر بود و پدر کوهی برای پناه داشتنش .به بیمارستان که رسیدند آرشام به سرعت به طرف اورژانس رفت و از پرستاران طلب برانکارد کرد . 

سه پرستار همراه آرشام به سمت ماشین آمدو بعد از دقایقی بهرام دوباره اسیر شلنگ اکسیژن و سیمهایی که به بدنش وصل بود ، شد . 

به ساعت نکشید که بهروز ، بهناز ، کیوان ، رؤیا و بهنام به بیمارستان وارد شدند . غوغایی برپا شده بود . با هر اشکی که از صورت حاضرین می چکید دل بهار بیشتر آشوب میشد و ترس از دست دادن پدرش روی دلش آوار میشد . 

ثانیه ها و دقایق به کندی میگذشت . بالاخره بعد از دو ساعت که بنظر حاضرین دو سال گذشت در اتاق آی سی یو باز شد .

دکتر با صورتی گشاده گفت :

- خدا رو شکر به هوش اومدن . همش از استرس شدید و ناراحتی بوده . این آقا چه مشکلی داره که به این حال افتاده ؟

آرشام گفت :

- ما تو عروسی بودیم دکتر . یهو حالشون بهم خورد . 

- به هر حال باید اسکن بشه . اما الان با این حال نمیشه باید ببینیم رگ های قلبش نگرفته باشه . در عرض ده روز دو بار بیهوش شدن و از حال رفتن پیگیری بیشتر میخواد .

با رفتن دکتر سکوت بین خانواده برقرار شد . بهروز دست روی شانه ی آرشام گذاشت و با مهربانی گفت :

- ممنون پسرم که به موقع رسوندیش ... وگرنه زبونم لال بیچاره میشدیم .

بهار با دیدن چهره ی درهم آرشام و دستی که روی شانه اش بود دلش آرام گرفت . واقعا اگر او نبود و نمیفهمید ، چه برسر پدرش می آمد. نگاه سنگینی را حس کرد . به طرف نگاه که برگشت با چهره ی درهم کیوان روبرو شد . 

سریع برخلاف جهت او ایستاد . دلخور و ناراحت به زمین خیره شد . دلش از او گرفته بود. توقع آن حرفها را نداشت . 

- بهار من واقعا بابت اون حرفها شرمنده ام . میدونم از من ناراحتی اما رو برنگردون . مدتهاست دلم تنگ او روزهای خوش گذشته س . روزهایی که بدون اینکه بدونیم در آینده چی پیش میاد کنار هم خوش بودیم .

نگاه پر اشک بهار به چشمانش رسید . با بغض گفت :

- اون روزها به خاطره تبدیل شد . تو هم داری در اون خاطرات بایکوت میشی .

- بهار حق داری ...اما منم نمیدونم دقیقا بین شما چی گذشته . درسته رفتار کیان نشون میده مقصره اما سکوت تو هم به این قضاوتهای ناعادلانه دامن میزنه .

- من حرفی برای گفتن ندارم . دیگه نه کیان برام مهمه نه کاراش . 

- من چی؟

بهار نگاهش را به سمت دیگری چرخاند و به آرامی گفت :

- تو هم برادر اونی به پاش برسه برادرتو رها نمیکنی از من دفاع کنی . اینو امشب کاملا واضح نشونم دادی.

- بهار بیا بریم یه گوشه بشین رنگت خیلی پریده .

دست بهار توسط آرشام کشیده شدو در برابر چشمان متعجب کیوان و دیگران بهار توسط او به حیاط بیمارستان برده شد .

کنار یکی از صندلی ها ایستادند . 

- بشین اینجا تا من برگردم . 

پاهای بی حسش با رفتن آرشام خم و بی اراده روی صندلی نشست . چقدر به این هوا و نشستن احتیاج داشت . رمقی در پاها و تنش باقی نمانده بود . از اینکه آرشام حواسش بیشتر از خودش به حال و روزش بود در دلش احساس آرامش داشت . یکی بود که حالش را از نگاه و چهره اش بخواند . کسی که خیلی وقت بود جایش در زندگیش خالی بود . 

اینکه کسی بدون درخواست و بیان کردن تو کمکت کند خیلی دلچسب و دلگرم کننده است . کاری که ارشام بخوبی

از پس آن بر می آمد . کم حرف میزد اما زیاد توجه میکرد . این حمایت های زیر پوستی خیلی برای بهار تشنه ی

محبت با ارزش بود .

پاکت آبمیوه که روبرویش قرار گرفت . دستانی که به شدت میلرزید و تا آن لحظه خود بهار هم متوجه این همه لرزش نشده بود را به سمت پاکت بالا برد . آرشام با دیدن دستانش کنارش نشست و نی را به سمت دهانش برد و گفت :

- تو بخور ، من نگهش میدارم .

بهار همان طور که با نی از آبمیوه مینوشید آهسته آهسته چشمانش را بالا برد و به چشمان نافذ و خاکستری روبرویش خیره شد . نگاه پر رمز و راز این چشمانی که تا به حال متوجه زیباییش نشده بود دلش را لرزاند . 

اما نیرویی نمی گذاشت از آن نگاه پر حرارت و مهربان چشم بردارد . 

بی اراده کم کم دستانش بالا آمد و پاکت را از دستان گرم آرشام بیرون کشید . هنوز نگاهشان در هم قفل شده بود . دستان آرشام روی دستان یخ زده اش نشست . آرام با لحنی که پر از احساس بود زمزمه کرد :

- خبر داری چشمای خونه خراب کنی داری؟ ...نه نمیدونی...اگه میدونستی همیشه چشماتو بسته نگه میداشتی.

لرزش خفیفی تن بهار را تکان داد . دلش هوری پایین ریخت . با شرم چشمانش را پایین انداخت و فاصله ای که به واسطه ی آن پاکت آبمیوه کم شده بود ، را زیاد کرد . دستان آرشام زیر چانه اش قرار گرفت و سرش را بالا گرفت . فاصله را کم کرد و با لحن دلنشینی که دل بهار را بیشتر میلرزاند گفت :

- اینو نگفتم که چشماتو ازم دریغ کنی . چه تو بخوای چه نخوای خیلی وقته خونه خراب چشماتم . پس با دریغ کردن چشمات دنیام رو ویرون نکن که دیوونه میشم .

 

 

 

 

بهار با طپش شدید قلبش به خود آمد . گرمای دست مردانه ای که روی دستش قرار گرفته بود او را کلافه کرده بود . 

از این حسی که داشت بیزار بود . برخلاف عقایدش از این نزدیکی ناراحت نبود . او نمیخواست دوباره مرتکب اشتباهی دیگر شود . همان کیان برای هفت پشتش بس بود . با او که 5 سال زیر گوشش قصه ی عشق خوانده بود، به اینجا رسیدند . اگر به دو کلمه دلش میلرزید واویلا بود . 

- من ...من باید برم . 

منتظر جواب نشد .مانند گنجشکی از قفس چشمان پراز محبت او فرار کرد و به سمت داخل بیمارستان پرواز کرد . نگاه آرشام با اشتیاق رفتنش را به نظاره نشسته بود . دستش را روی پشتی فلزی صندلی گذاشت و پای راستش را روی پای چپ

گذاشت . نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست و هوای حضور یار را به ریه هایش سپرد .

لبخند روی لبش نقش بست .آن طور که فکر میکرد هم سخت نبود فقط باید به موقع و به جا نزدیکش باشد .

متوجه شد اگر زیاد از حد دورش باشد او خیلی زود جبهه میگیرد . در برابر بهار باید مدام روشش را تغییر میداد .

تا کم کم حضورش برای او قابل هضم شود .

 

****************

بعد از دو روز الهه تصمیم گرفت به عیادت بهرام برود . برای اینکه حساسیت بهرام را ، با آن قلب ناسورش که مشخص شده بود سه تا از رگهایش بسته شده است ، بیشتر نکند بدون حضور علی در کنار آرشام و بهار به عیادتش رفت .

وقتی وارد اتاق شد با دیدن بهرام در اتاق سی سی یو دلش لرزید . با دستگاه اکسیژن و شلنگهای متعددی که به او وصل شده بود دیگر از بهرام پر از خشم گذشته خبری نبود . آن چشمان گود افتاده ی بسته اش دل هر بیننده ای را به درد می آورد .

الهه کنار تختش که ایستادپلک های بهرام بی اراده باز شد . با دیدن صورت الهه اشک در چشمانش حلقه زد . سرش را به سمت مخالف گرداند و سلام آرام او را با تکان مختصری که به سرش داد پاسخ گفت .

- خوبی بهرام ؟

بهرام با تاسف سرش را به چپ و راست تکان داد . 

- چرا خودتو شکنجه میکنی . همراه تو ، همسرت هم داره درد میکشه . میدونی زن بیچاره ت از این حال تو به چه روزی افتاده . چرا گذشته رو رها نمیکنی ؟ چرا باعث شکستن دل اون زن بیچاره شدی ؟

- چرا اومدی؟

- اومدم عیادتت . عیبی داره ؟

- آره ... حضورت عذابم میده .

- دیگه نمیام . اما این بارو باید بخاطر بهار میومدم . باید یه چیزاییو بهت بگم اما حال تو مساعد این حرفا نیست . 

- الهه ؟

- بله .

- فکر بردن بهار تو سرته ؟

- نه . 

- دروغ میگی . بی دلیل بعد از این همه سال بر نگشتی ! حتما اون پسر برادرتو وسط انداختی تا با کشیده شدن بهار به سمت اون از کشور خارجش کنی .

- بهرام چرا از گذشته تجربه نمیگیری . تا به کی میخوای با شک و تردید زندگی خودتو اطرافیانت را خراب کنی ؟

سعی کن مدام دیگرانو قضاوت نکنی . من اگه میخواستم بهار و ببرم همینکه 18 ساله شد میومدم تهرانو با خودم میبردمش . بهار به تو بیشتر علاقه داره و اینجا راحتتره . من نمیخوام به بهار آسیبی برسونم .

 

- چون همیشه زندگی برخلاف خواسته ی من بوده . الانم رفتن بهار بر خلاف خواسته ی منه .

الهه با دلخوری نگاهش کرد و گفت :

- بعد از اینهمه سال فکر میکردم عوض شده باشی اما تو همون بهرامی ... خواهش میکنم چشماتو باز کن . خودت میدونی من بیمارم ... امیدی به زنده موندن خودم ندارم اونوقت میام با خودخواهی تموم دخترمو آواره ی غربت کنم ... اونم دختری مثل بهار که انقدر ضعیف و شکننده س . .. شاید یادت رفته اونجا چه محیطی داره . باور کن من 

مثل تو بی فکر نیستم . آینده ی بهار از دل و خواسته ی خودم مهم تره .

بهرام از یاد آوری بیماری الهه در اعماق وجودش نالید . آرشام برایش گفته بود بر اثر سالها فشار روحی که متحمل شده قلبش برای طپیدن محتاج باطری بود . اگر باطری نبود طپش قلبی هم در کار نبود . قلبی که او مسبب بیماری و ضعفش شده بود . برای همین هیجان زیاد و فعالیت زیاد برای او خطر داشت . به طوری که کار در بیمارستان را رها کرده بود و به نصف روز درمطب نشستن رضایت داده بود .

به واقع آن همه تلاش برای گرفتن تخصص و درس خواندن های شبانه روزی ، آخرش به اینجا ختم شده بود . 

چشمانش را روی هم فشرد تا این درد را پس بزند . لبش به آرامی باز شد و گفت :

- پس این پسره ...برای چی مدام دور دخترم میچرخه ؟!

- اول اون عینک بدبینی تو از روی چشمات بردار ...بعد خودت متوجه میشی . هر چند الان حالت مناسب نیست . اما چون دیدن من عذابت میده نمیتونیم دوباره ملاقاتی داشته باشیم الان میگم ... اول ازهمه بگم اون پسر اسم داره .دوم اینکه آرشام تو ایران موندگار شده و تمام کار بیزنسش رو به ایران منتقل کرده ... دفتر قبلی رو به آرمیتا واگذار کرده که بعد از رفتن آرمیتا اون اداره ش کنه .... پس وقتی خودش ایرانه قصدی برای خارج کردن بهار نداره من بهت در این مورد 

قول میدم .

مکث نسبتاً طولانی الهه چشمان منتظرش را به دهان او دوخت . 

- سوم اینکه کسی که اونو پایبند ایران کرده بهاره ... خودت مرد باتجربه ای هستی و باید از رفتارش فهمیده باشی که چه حسی به بهار داره ... من از اون اول که بهارو دید، از تعریفایی که پشت تلفن برام میکرد از نوع و لحن حرفاش فهمیدم یه حسی پشت این تعریفاتش هست ... اما خودش باور نداشت . اما دو ماهی میشه خیلی جدی به این قضیه فکر میکنه . اما بهار آمادگی حضور اونو تو زندگیش نداره برای همین صبر کرده تا بهار آرامش پیدا کنه .

- من رضایت نمیدم . بهش بگو بی خیال دختر من بشه . 

- بازهم لجبازی ! بهرام به خودت بیا ... تا کی مثل بچه ها رفتار میکنی تو الان باید الگوی جوونای فامیل باشی و براشون بزرگتری کنی .

- بهار وقتی کیانو رد کرد خیلی چیزا عوض شد . اون ثبات فکری و رفتاری نداره ... تا چند سال دیگه اجازه نمیدم به کسی دیگه فکر کنه و به فکر ازدواج بیوفته . هنوز از لحاظ فکری متزلزله.

- وای بهرام از دست تو و ظاهر بینیت ...که اول زندگی خودمونو خراب کرد و حالا میخوای زندگی بهارو داغون کنی . به خودت بیا مرد . تو احتیاج به یه روانکاو داری . تو چطور نفهمیدی دخترت این وسط قربونی هوسهای خواهر زاده ت 

شده !! بهار از لحاظ فکری متزلزله؟!! اونوقت کیان در عرض دو ماه با یکی دیگه سر سفره ی عقد میشینه ؟ 

چشماتو وا کن و به دور و برت خوب نگاه کن . تو هنوزم به نزدیکترین و عزیزترین فرد زندگی به راحتی تهمت میزنی و توقع داری همیشه کنارت بمونه . کیان ، بهارو ..................

بهرام از اینکه حرفی برخلاف تصورش میشنید پر ازخشم شد و با کنترل شدیدی که روی صدایش میکرد گفت :

- نمیخوام برای توجیح اون پسره کیانو پیش من خراب کنی . کیان به خواست بهناز به این وصلت تن داد و نخواست دل مادرش رو بشکنه اون مثل بهار ما خیره سر و لجباز نیست . اون ...اون ...

فشاری که به قلبش وارد شد . راه نفسش را بست . الهه با ترس و دلهره به دستگاهی که خطوط کج و معوجی را نشون میداد نگاه کرد . حال او خیلی خرابتر از تصورش بود . با دلهره به سمت جایگاه پرستاری چرخید که پرستاری که مراقبت از بیماران را به عهده داشت با شتاب به سمت تخت بهرام آمد و او را کنار زد و غرید :

- خانوم چرا ملاحظه ی بیمار رو نکردید . چی گفتین که به این روز افتاد . برید بیرون . خوبه میبینی تو سی سی یو 

بستریه . 

- من نمیخواستم این طور بشه .

الهه با نگرانی به حرکات پرستار نگاه میکرد . قلب خودش هم کوکش ناکوک شده بود . دستش را به دیوار گرفت و به آرامی روی زمین نشست . لبانش از کبودی رو به سیاهی میزد . اکسیژن کم آورده بود و برای ذره ای اکسیژن قلبش به فغان افتاده بود .باطری درون قلبش هم جوابگوی این حجم از استرس نبود . تمام توجه ش به آن خطهای کج و معوج بود که کم کم رو به صاف شدن پیش میرفت .

پرستار دیگری وارد شد . با دیدن الهه با شتاب بیرون رفت تا نیروی کمکی را صدا کند . در کسری از ثانیه تیم پزشکی بالای سر هر دو حضور پیدا کردند . 

آرشام که از پشت شیشه جنب و جوش داخل اتاق را دید با نگرانی در را باز کرد و به سمت الهه رفت . بهیاری که زیر دست پرستار کار میکرد با دیدنش مانع او شد . 

ارشام با فریاد رو به دکتر کرد و فریاد زد :

- اون قلبش باطری داره مراقبش باشین . تو رو خدا ... مراقب قلب مهربونش باشین . اون عزیزترین فرد زندگیمه .

حراست وارد شد و او را با زور از اتاق بیرون فرستادند . بهار سردرگم و نگران چشم به صحنه دوخته بود . از استرس شدید پاهایش روی زمین میخکوب شده بود . قلبش از طپش افتاده بود . در یک لحظه هر دو موجود مهم زندگیش با 

مرگ دست و پنجه نرم میکردند . برای او سخترین چیزی بود که در تصورش هم نمیگنجید . او بدون بهرام هیچ بود . بهرام با تمام خشونتش، ذات مهربانی داشت برای همین شکننده بود ،که از دید یک دختر این مهر و محبت هیچ وقت با هیچ محبت دیگری جایگزین نمیشد . 

دقایقی بعد در هم همه ای که در اتاق ایجاد شده بود صدای بیب مستمری که شنیده شد ، دکتر را به سمت دستگاه شوک هدایت کرد . بهار نمیدید چگونه شخص مهم زندگیش زیر دستگاه شوک بالا و پایین میشود و چه خوب در این مواقع همراهان بیمار از دیدن چنین صحنه های دردناکی محرومند .

 

*******************

صدای صوت قرآن فضای خانه را پر از غم و اندوه کرده بود . پارچه ی سیاه بالای در خانه نشان از عزادار بودن اهالی خانه را داشت . هر کس سرگرم کاری بود . از خانواده ی بهار هیچکس حضور نداشت . بهنام و رؤیا در بیمارستان بودند و بهار در بیهوشی به سرمیبرد . 

بهناز رو به کیوان کرد و گفت :

- کیوان تو این چند روز برادرتو کمک کن تا دست تنها نمونه . الان شما باید کارها رو رتق و فتق کنین . میبینی که کسی حال خوشی نداره .

- شما هم نمیگفتین من هر کاری از دستم بر میومد انجام میدادم . 

بهناز نزدیک کیوان شد و آرام گفت :

- فقط این کارها رو به خاطر بهار انجام نده ... اگه بفهمم ناراحتی و دلسوزیت سمت بهار میره من میدونم و تو .

کیوان نفس عمیقی کشید و با خشم گفت :

- بسه مامان در این موقع که اون بدبخت عزاداره شما باز هم ول کنش نیستی . بابا یه کم انسانیت داشتن بخدا سخت نیست .

با خشم از کنار بهناز گذشت و منتظر جواب مادرش نشد . به واقع گاهی اوقات انسانیت ما در کدام پستو و گنجه ای پنهان میشود که تا این حد از ما دور میشود .

 

در خانه باز شد . کیان در حالی که زیر بغل آرمیتا را گرفته بود وارد شد . نگاهی اجمالی به سالن پذیرایی انداخت .

نگاهش در پی شخصی که غایب بود میگشت . دلش بهانه ی نبودش را میگرفت .

از کیوان شنیده بود بیهوش شده و بستری شده اما با وجود کسی که در کنارش ایستاده بود نمی توانست برای پیگیری حال او کاری انجام دهد .همان طور که سری قبل تا صبح با تلفن های مداوم آرمیتا ، چک میشد که سراغش نرود . 

با دیدن کیوان که در حال خارج شدن از پذیرایی بود آرمیتا را روی اولین مبل نشاند و با یک عذرخواهی به سمت برادرش رفت . او را کناری کشید . کیوان با تعجب نگاهش کرد و گفت :

- چی شده ؟ کاری داری ؟

کیان به اطراف نگاه کرد و با اطمینان از نبود آرمیتا آرام پرسید :

- از حال بهار خبری داری؟

کیوان با اخم گفت : 

- نه ... من اینجام و به کارای اینجا میرسم . باید به گوشی بهنام زنگ بزنی که پسره ی گیج گوشیشو تو خونه جا گذاشته .

کیان کلافه دستی به پشت گردنش کشید و گفت :

- تو الان داشتی کجا میرفتی؟

- چی کار داری ! اصل حرفتو بگو ... من اگه تو رو نشناسم به درد لای جرز دیوار میخورم . بنال تا دیرم نشده .

- کارتو بگو من انجام میدم تو برو یه خبر از حال بهار بگیر و تلفنی بمن خبر بده .

کیوان پوزخندی زد و گفت :

- خیلی باحالی مرد ... کاری کردی مامان فکر میکنه بهار جذام داره من نباید نزدیکش بشم اونوقت تو میگی برم حالشو بپرسم . چنان گندی زدی به زندگی اون دختر بدبخت که حالا حالا ها باید تاوان پس بدیم . گندرو تو زدی اما پای همه مون گیره . چون شریک جرم تو شدیم . هر کدوم به نوعی .

- بسه کیوان بجای وراجی یه ساعت برو و بیا . منم نمیذارم کسی بفهمه تو نیستی . به مامان میگیم با هم میریم خرید 

تو میری بیمارستان منم خریدارو میکنم . کسی هم متوجه نمیشه .

کیوان با خشم نگاهش کرد و دستش را به طرف بالا پرت کرد و گفت :

- برو بابا ... روانیه دیوونه، کاراگاه بازیت گرفته ؟ من رفتم... کارم زیاده تو هم یه لیست خرید برات آماده کردن برو به کار خودت برس .

با رفتن کیوان مستاصل و درمانده به طرف آرمیتا رفت . تازه از زیر سرم بیرون آمده بود . رنگش پریده بود. چشمان دردناکش را بسته بود و به پشتی مبل تکیه داده بود . دستش را روی شانه ی او گذاشت و آرام زیر گوشش زمزمه کرد .

- خانومی پاشو بریم تو اتاق من استراحت کن تا سردردت خوب شه .

چشمان ملتهب آرمیتا به آرامی باز شد و نالید .

- عمه م از دستم رفت .... برادرم با حال خراب اسیر بیمارستانه ...اونوقت من برم بخوابم !

- آخه عزیزم الان که کاری از دستت بر نمیاد مراسم فرداست . باید حالت بهتر بشه یا نه .

- کیان میترسم بلایی سر پدر بزرگم یا پدرم بیاد . ما سالها کنار هم زندگی کردیم . همه به هم انس داشتیم . الان نبود عمه درد بزرگی رو به همه ی ما تحمیل کرده .

- میدونم عزیزم . اون بیشتر از اینکه عمه ت باشه مادرت بوده . همه ی اینا رو میدونم اما باید صبر داشته باشی نمیشه که خودکشی کنی باید به فکر خودت باشی . 

آرمیتا با خشم چشمانش را در کاسه چرخاند و از روی مبل برخاست و روبرویش قد علم کرد و گفت :

- به فکر خودم باشم ! ... تز تو برای خودت نگه دار آدم خودخواه . اون از خودش بخاطر ما که بچه های برادرش بودیم گذشت . با حال خرابش بخاطر من و بهار تا اینجا اومد حالا به فکر خودم باشم . تو اصلا انسانی ؟! منکه شک دارم .

صدای بلندش بهناز را به سمتشان کشاند و هیس کنان به او هشدار داد تا سکوت کند . تمام فامیل ساکت شده بودند و به فریادهایش گوش میدادند . کیان با دیدن اخم های مادرش که از این آبروریزی در هم فرو رفته بود دستش 

را روی بینی گذاشت و گفت :

- هیس ... چه خبرته کولی بازی در میاری . آبرومو بردی من بخاطر اینکه تو کمتر حرص بخوری اینو گفتم . حالا هر چی دلت خواست گریه کن ببینم به کجا میرسی . 

بهناز روبرویشان ایستاد . تا آنها را آرام کند . آرمیتا کیفش را برداشت و بدون اینکه حرفی بزند به سمت در رفت .

کیان پشت سرش دوید و بازویش را از پشت کشید :

- هی کجا میری ! .... سرتو انداختی پایین بدون هیچ حرفی کجا میری؟

آرمیتا با دست مخالف به زیر دستش زد و او را به عقب هل داد و با غیظ گفت :

- میرم جایی که آبروی شما و خانواده تون نره . همین مونده از شما یاد بگیرم چی خوبه چی بد . 

کیان با خشمی که از کنترل خارج میشد .با دندانهای بهم فشرده گفت :

- چموش بازی در نیار سر یه حرف ساده . منکه چیزی نگفتم . اگه دلت از جای دیگه پره بگو تا بفهمم چی ناراحتت کرده .

آرمیتا بغضش ترکید و خودش را در آغوش کیان انداخت و سرش را روی سینه ی او گذاشت و در حالی که گریه میکرد 

نالید . 

- آرشام محلم نمیذاره کیان . داره از غصه دق میکنه اما نمیذاره بهش نزدیک بشم . تو بیمارستان که بالای سرش رفتم با دیدن من چشماشو بست و تا وقتی اونجا بودم باز نکرد ... نبودِ الهه و قهر برادرمو ، حال بد پدربزرگم داره کمرمو میشکنه . من تا به حال اینهمه مصیبت با هم نکشیده بودم . الهه همه کسم بود . پشت و پناهم بود . چرا اینجوری تنهامون گذاشت . ایکاش نمیذاشتیم بیاد ایران . ایکاش به حرفش گوش نداده بودیم و بهار رو برای دیدنش میبردیم اونجا . ... انقدر ایکاش تو دلم جمع شده که دارم میترکم .

کیان در حالی که بازویش را نوازش میکرد . در سکوت به درد دلهایش گوش کرد . نمیدانست باید چه بگوید . تا بحال در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود و خبر نداشت باید چه رفتاری داشته باشد . به یاد نداشت یکبار بهار از کسی یا چیزی شکایت داشته باشد . او همیشه به هر چیزی که برایش اتفاق می افتاد راضی بود و صبور . 

 

*************************

با سرمای دستی روی پیشانیش چشمان دردناکش را با زحمت از هم گشود.سردرد شدید باعث شد دوباره پلکهای سنگینش روی هم بیوفتد . صدای آرامی که زیر گوشش زمزمه میکرد مجبورش کرد دوباره پلکهایش را از هم باز کند .

- بهار جان نمیخوای بیدارشی ... میدونه چندساعته از هوش رفتی و منو نگران کردی . نگفتم چشماتو ازم بگیر دیوونه

میشم . پاشو عزیزم بهنام از بس گریه کرد دیگه نفس براش نمونده. 

با شنیدن اسم بهنام جان دوباره در رگهایش جریان گرفت . خواهر بود و برادرش ، عزیزدردانه اش بود .

با غم نگاهش کرد و گفت :

- کی میشه از شنیدن اسم من این طور مشتاق بشی . صبر کن برم صداش کنم که خودشو برای خواهر نازدونه ش کشت .

با رفتن آرشام چشمانش را بست و یاد اتفاقات ظهر افتاد . بغض در گلویش پیچید و اشک داغی از گوشه ی چشمش سرازیر شد . در وادیِ حسرتِ داشتنِ مادر قدم گذاشته بود . مادری که سهم او از داشتنش فقط پنج روز بود . تازه داشت به بودنش خو میگرفت . تازه میخواست عطر تنش را با تمام وجود به ریه هایش بسپارد تا در زمان نبودش عطرش را از یاد نبرد .

تازه قرار بود با هم سفر کنند . تازه ....خیلی تازه های دیگر قرار بود اتفاق بیوفتد که نیوفتاد . 

خشمش از این رفتن بیشتر از نبودنش بود . ظلم بود مادرش را زمانی ببیند که باید برایش سیاه میپوشید .

سهمش از مادرش دیدن مرگش و مراسم عزاداریش بود . حالا باید مانند دختری نمونه برای مادری که اصلا نمیشناخت 

ضجه مویه کند . حتی از صفاتش چیزی نمیدانست در شیون و وایلایش به آنها اشاره کند . 

بگوید مادر مهربانم... او جز سه بار آغوش گرمش چیز دیگری از چشمه ی جوشان مهر مادرش ندیده بود .

بگوید مادرِ غمخوارم ...مگر چندبار برایش درددل کرده بود که غمخوارش باشد . 

بگوید مادر صبورم ... کدام صبوری را از او دیده بود وقتی او در کشوری دیگر در پی زندگی خودش بود و او در میان 

زندگی بی سروته خودش دست و پا میزد .

بگوید مادر نمونه ... اصلا نمیدانست در چه مورد نمونه بوده است . 

بگوید مادرِ فداکارم ... کدام فداکاری او را سالهای متمادی ازفرزند خردسالش دور کرده بود .

نه بهتر بود این وظیفه را به گردن آرمیتا بیندازد که حق بیشتری بر گردنش مانده . آرمیتا بجای او در کنار مادرش بزرگ شده بود پس بهتر بود وظیفه ی اخر را هم او گردن بگیرد . 

سخت است دختر باشی و نتوانی در جایگاه دخترِ مادرت برایش عزاداری کنی. 

- آبجی جون بیدار شدی ؟

- میبینی که حالش خوبه خوبه ... پرستار گفت تا نیم ساعته دیگه میاد سرمش رو برمیداره .

صدای آرشامو و بهنام او را از افکار بی سروتهش بیرون کشید . نفس عمیقی کشید و با خود عهد کرد هر چه در توان داشته باشد برای مادرش دریغ نکند . نمیخواست عمری عذاب وجدان به روی دوشش باشد که دختری نکرده برای مادر یک

هفته ایش . خدا رو شکر میکرد لااقل بهرام را برایش نگاه داشته بود . بهرام پدر بود . پدری که روزگاری که خیلی دورنبود 

برای او بی مثال بود . اما به تدریج سختی های زندگی او را خشن و منزوی کرده بود.

- آبجی چرا جواب نمیدی؟

لبخندی از روی درد روی لبش نشست و گفت :

- چی بگم داداش گلم ؟

- میگم چرا بیدار نمیشدی ؟ 

- عزیزم بیهوش بودم خواب که نبودم . اصلا خودم چیزی بیاد ندارم . 

آرشام دستانش را گرفت و در حالی که با انگشت شصتش روی دستش را نوازش میکرد با لحنی که مهر و محبتش آلوده به درد و غم بود گفت :

- الان بهتری ؟ خیالم راحت باشه ؟

بهار به چشمان خاکستری که در غم الهه به خون نشسته بود خیره شد . زبانش حس حرکت کردن و پاسخ دادن نداشت . 

- میدونم عزیزم . دلت میسوزه که مدت کمی کنارت بود . دردتو میفهمم . الهه مثل یه فرشته بود . از یه لحاظ خوب شد زیاد بهش عادت نکردی وگرنه مثل من کمرت میشکست . کسی که کنارش باشه میفهمه الان چیو از دست داده . خدا رو شکر میکنم که نشناختیش وگرنه توان اینو نداشتی این نبودنش رو تحمل کنی . نگاه به من بکن ... باور کن مثل مرده ی متحرکم فقط به امید اینکه خوب شدن تو رو ببینم الان سرپا هستم . پس زود خوب شو که منِ کمرشکسته توان ندارم .