************************

با ناراحتی سرش را از قاب پنجره بیرون کشید . با مشت به دیوار کنار پنجره کوبید . درد درون استخوانهای دستش 

پیچید . زیر لب غرید :

- به درک که نمیایی.... انگار براش نامه ی فدایت شوم نوشتم ... میرم و از شر اون نگاه های مسخره ت راحت میشم .

میرم و آرزوی دیدنم رو به گور میبری ....احمقِ خودخواه .... خودخواه .

کلمه ی آخر را با فریاد از گلو خارج کرد . در اتاقش با ضرب باز شد . کیوان با حیرت نگاهش کرد و گفت :

- چته روز آخری زدی به سیم آخر ... نه به اون یه ساعت پیش که مدام تو حیاط رژه میرفتی نه به الان . با کی دعوا داری؟

خودت یا کس دیگه ؟

کیان دستی میان موهایش کشید و گفت :

- به تو ربطی نداره ... برو به کارت برس .

- خیر سرمون داداش داریم . مثلا داری برای همیشه میریا .... اینهمه مهربونیتو کجای دلم بذارم وقتی نبودی ؟

خندید و وارد اتاق شد و گفت :

- میترسم در نبودت یاد این قیافه ی غراضه ت که بیوفتم بیشتر از نبودنت خوشحال بشم . بابا یه جایی هم برای دلتنگ

شدنم بذار.

کیان به عمق حرف های کیوان فکر کرد . در دلش زمزمه کرد 

- حتما حرف دل بهار هم همینه .خودم با رفتارم زنجیردلش رو بریدم ... 

با فکر اینکه بعد از رفتنش او دل به کس دیگری بسپارد قلبش تیر کشید . اخم هایش در هم شد . موهایش اسیر چنگ

دستانش شد .

کیوان دستش را گرفت و گفت :

- داداش چه کار کردی با خودتو و زندگیت ... هنوزم میتونی ..............

- کیوان به جای حرف زدن فقط سکوت کن و تنهام بذار ... من الان حوصله خودمم ندارم . نمیخوام با خاطره ی بد از هم 

جدا شیم . 

- ای کاش جداشدنی در کار نبود داداش ... نمیدونم چیه اون غربت بیشتر از خانواده ت برات مهم بود که به این کار

راغب شدی .

انگار از خواب زمستانی بیدار شده بود . با هر حرفی که از برادرش میشنید بیشتر به عمق فاجعه ای که در حال اتفاق 

افتادن بود پی میبرد .

اما غرور مردانه اش اجازه اعتراف به این پشیمانی را نمیداد . دلش میخواست این حرفها را از زبان کس دیگری بشنود .

شاید هم نه ... چون باشنیدنش حتما رفتنش را کنسل میکرد .

باید میرفت تا آن رشته های محکم اتصال را برای همیشه از قلبش جدا کند ... باید میرفت و ترقی میکرد و با دست پر

برمیگشت .باید برای آن کسی که ، برایش مهم نبود بفهماند برای او هم بودنش مهم نبوده .... 

زبان عقل و قلبش باهم سکوت کردند . واقعا مهم نبود؟! پس چرا به این روز افتاده بود ؟ 

پس چرا یک جواب نیم خطیش حالش را دگرگون کرده بود . چرا میخواست بخاطر شنیدن اینکه دیگر برای او مهم نیست

دنیا را به هم بریزد .

چرا بی تفاوتی او آتش به جانش زده بود ؟ خیلی چراها در ذهنش جولان میداد . صدای زنگ گوشیش او را از عالم خود بیرون کشید .با چرخاندن نگاهش درون اتاق گوشی را روی میز کامپیوتر پیدا کرد .تازه متوجه شد اصلا متوجه بیرون رفتن کیوان 

از اتاق نشده بود .

با دیدن نام آرمیتا نفس عمیقی کشید و صدایش را صاف کرد .تماس را برقرار کرد و با لبخندی گفت :

- سلام خانومی معلوم هست کجایی ؟

- نه اینکه سراغمو میگیری ! برای همینه نگران شدی !

- بلا من بخاطر اینکه روز آخریه با خانواده ت باشی خواستم مزاحمت نشم ... بیا و خوبی کن .

- باورم شد که به فکر منی.... چکار میکردی ؟

نگاهی به اطراف انداخت و لحظه ای فکر کرد باید چه جواب دهد ... بگوید به بهار و خودش فکر میکرد !.

- انقدر سخت بود سوالم ؟

- نه ... سرم شلوغه گیج شدم . داشتم وسایلم رو چک میکردم ببینم چیزی از قلم نیوفتاده باشه .

- آهان ... باشه پس من مزاحمت نمیشم . 

- تو مراحمی خانومی ... راستی بنظرت تا چند وقت باید تو ترکیه بمونیم ؟

- تا وقتی که سفارت جواب درخواستمون رو بده .

- دیروز از یکی از دوستام شنیدم پروسه ش طولانیه ... میگفت یکی از اقوامشون میخواسته بره دوسال طول کشیده .

صدای خنده ی آرمیتا در گوشش پیچید .

- چیه نکنه میخوای جا بزنی ؟!.

- نه فقط از علافی بیزارم . 

- نگران نباش رسیدیم اونجا یه فکری میکنیم . فعلا کاری نداری؟

- نه ... مراقب خودت باش . حیف که امشب نمیتونی بیایی اینجا .

- در عوض از فردا دیگه یه لحظه هم از هم دور نیستیم ... پس تا فردا تو فرودگاه .بوس بوس.

- باشه عزیزم .

بوسه ای که آرمیتا برایش فرستاد لبخند روی لبانش نشاند . این دختر پر از شیطنت و انرژی بود . 

به خود نوید داد با دوری از این خانه و خاطراتش بیشتر از قبل ، از وجودش و بودنش لذت میبرد . آن خاطرات 

لعنتی مانند ماری دور قلبش پیچیده بود . باید رها میشد ...رها .

مادرش در اتاق را باز کرد و گفت :

- کیان جان کاراتو ردیف کن که تا یه ساعت دیگه که داییت اینا شامشون رو خوردن برای خداحافظی بریم بالا . میدونی که 

حال داییت بده ممکنه نتونه تا فرودگاه بیاد . 

- چشم حتما... شما هم نمیگفتین خودم به فکرش بودم ... راستی دایی بهروز هم تماس گرفت و گفت با خانواده نمیتونه 

بیاد فقط خودشو و زندایی میان .

- خب حق دارن بچه هاشون همه باید برن به درس و دانشگاشون برسن .

- میدونم خودش بهم گفت .

- من میرم تو هم دوباره وسایلت رو چک کن اگه چیزی کم و کسر بود تا مغازه ها بازهستن بریم بخریم .

کیان لبخندی به دلواپسی های مادرانه اش زد و در آغوشش کشید و پیشانی مادرش را بوسید و گفت :

- جایی که میرم کویر و برهوت نیست که ، فوقش چیزی کم بود میخرم . قربونت برم انقدر حرص نخور .

اشک بهناز که تا آنروز کنترلش کرده بود سرازیر شد و سرش را روی سینه ی پسرش فشرد وگفت :

- من یه مادرم همیشه نگران بچه هامم . نمیدونی تو دلم چه غوغاییه . تا به مقصدت نرسی صدبار میمیرم و زنده میشم .

فقط امیدوارم از این رفتن پشیمون نشی مادر .... دلم به این رفتن رضا نبود اما بخاطر اینکه تو به آرزوهات برسی 

صدام در نیومد . 

- قربون دلت برم مامانم .... قول میدم همینکه خودم جاگیر شدم و کارم ردیف شد برات دعوت نامه بدم بیای اونجا

همو ببینیم . وقتی اقامت داشته باشم رفت و آمد راحته .

- بله رفت و آمد راحته اما هزینه هاش هم سر به آسمون میزنه . 

کیان خندید و مادرش را بوسید و گفت :

- خدا بزرگه مطمئنم خودش روزی رسونه . فقط مامان هر وقت زنگ زدم با وکالتی که به بابا دادم اون خونه ای که خریده بودمو بفروشین و پولشو برام بفرستین . میترسم الان با خودم ببرم تو ترکیه ازم بزنن . میگن اونجا دزد بازاره .

- کار خوبی کردی . اصلا نباید همه ی پلهای پشت سرت رو خراب کنی . این همه سال زحمت کشیدی و ذره ذره روی هم جمع کردی . 

کیان آهی کشید و قلبش به فریاد آمد :

« من خیلی وقته همه ی پل ها رو پشت سرم خراب کردم»

 

بعد از صرف شام همگی به سمت طبقه بالا حرکت کردند . مادرش قبلا خبر داده بود که برای خداحافظی میروند .

با باز شدن در به رویشان بهنام با لبخند روبرویشان قرار گرفت . از در فاصله گرفت و سلام کنان همه وارد شدند . 

بهرام با رنگ و رویی زرد با همه احوال پرسی کرد . با دیدن لبخند کیان دلش لرزید یاد گذشته های خودش افتاد .

در دل آرزو کرد عاقبت خواهر زاده اش در غربت شبیه او نشود .

کیان مانند فرزندان خودش برایش عزیز بود . به قول معروف روز زانوها و دوش خودش بزرگ شده بود . از بچگی 

آرزو داشت داماد خودش باشد . اما ................

جز حسرتش چیزی دیگر بر دلش نماند . با تعارفات معمول همه روی مبل داخل پذیرایی نشستند . کیان به اطراف نگاه

کرد . خبری از بهار نبود . بعد از اینکه سینی چای توسط رؤیا بین همه چرخانده شد . آب دهانش را قورت داد و گفت :

- دایی جان بهار نیست ؟

بهرام لبخندی زد و گفت :

- شرمنده پسرم امروز کارش زیاد بوده خیلی خسته بود . شام نخورده خوابش برد . ما هم صداش نکردیم .

اما الان بهنامو میفرستم بیدارش کنه .

- مزاحم خوابش نمیشم . 

- تو مراحمی پسرم . بهار نمیدونست شما میاین بالا همون که از در اومد تو ،رفت تو اتاق و از خستگی بیهوش شد .

رو به بهنام کرد و گفت :

- باباجون برو خواهرتو بیدار کن . بگو بیاد بیرون .

بهنام چشمی گفت و به سمت اتاق خواهرش رفت . کیان با بی صبری منتظر باز شدن در اتاق بود . اما خبری نشد .

خودش را به پرروئی زد و گفت :

- دایی جان اگه ایرادی نداره خودم برم ازش خداحافظی کنم تا بیشتر از این مزاحمش نشم . حتما خسته س .

بهرام لبخندی زد و گفت :

- شرمنده پسرم میخوای بری ، برو .

در دل بهرام چه میگذشت از دیدن این همه مهربانی و آقایی کیان و چقدر افسوس میخورد برای از دست دادن چنین 

دامادی که هنوزم برای دخترش نگران بود و احترام قائل بود . او همین ظاهر کیان را دیده بود . حق داشت که دوستش

داشته باشد . پسری که همه ی خانواده او را به مهربانی و مودبی میشناختن آرزوی خیلی ها بود .

کیان با اجازه ای گفت از جا برخاست . قلبش چنان سر به طغیان برداشته بود که از رفتن پشیمان شده بود .

عقلش نهیب میزد برگردد اما پای دلش او را پشت در اتاق کشاند . دستش را بالا برد و ضربه ای به در زد.

 

 

 

 

صدای بلند بهنام در گوشش پیچید .

- الان میایم .

با زدن ضربه ی بعدی در را باز کرد و داخل شد . بهار در حال صاف کردن لباسهایش روی تنش بود مشخص بود تازه از روی تخت برخاسته بود .

به اندام ظریف و زیبایش خیره شد . حرکت دستش را روی لباسش دنبال کرد . وقتی دستش از حرکت ایستاد سرش به سمت بالا کشیده شد . 

لبخند کمرنگی روی لبش نشست . آب دهانش را قورت داد و گفت :

- ببخشید مزاحم خوابت شدم . 

بهار از این حضور نا بهنگام معذب شد . به روسریش دست کشید تا موهایش بیرون نریخته باشد . حس بدی از 

حضورش در آن اتاق داشت . دیگر او را محرم خود نمیدانست روزی او برایش از هر کسی محرمتر و عزیزتر بود .

- خواهش میکنم . صبر میکردی خودم میامدم بیرون .

کیان رو به بهنام کرد و گفت :

- بهنام جان میتونی بری پیشه بقیه ما هم تا چنددقیقه ی دیگه میایم .

بهنام نگاه مشکوکی کرد و از اتاق بیرون رفت . بهار کنار پنجره رفت و در تاریکی شب به بوته ی گل سرخ خیره شد . 

- قهری ؟ نمیدونم چه جوری بگم ... خب ... من هم اشتباه کردم در اون سالها تو رو .............

دست بهار بالا رفت و گفت :

- اگه اومدی خداحافظی ... 

به سمتش چرخید و با سردی تمام نگاهش کرد و گفت :

- منم میگم به سلامت . سفر خوبی در پی داشته باشی ... اما برای حرف دیگه اومده باشی من وقت گوش کردن ندارم . 

کیان دلش از جا کنده شد . خشمی که در وجود بهار لانه کرده بود او را صدو هشتاد درجه تغییر داده بود . دیگر از آن

بهار مهربان و دلسوز خبری نبود . انگشت شصتش را روی لبش کشید . قدمی به سمتش برداشت و به چشمان لرزانش

خیره شد و گفت :

- اومدم بگم حالا که دارم برای همیشه میرم منو ببخش . من خیلی فکر کردم و دیدم با عقاید هم سازگار.............

بهار به سمت در اتاق گام برداشت و بی اعتنا به حرفش گفت :

- از طرف من از همسره هم عقیده و روشنفکرو ایده الت خداحافظی کن . سعادته خداحافظی با ایشونو ندارم .

از اتاق خارج شد . لبخندی ساختگی روی لبش نشاند . به سمت بهناز رفت . بوسه ای روی صورتش نشاند .

- سلام عمه ... شب بخیر . ببخشید انقدر خسته بودم ، نفهمیدم کی خوابم برد . 

بهناز مانند گذشته مهربان نگاهش کرد وگفت :

- خب چرا خودتو اینهمه خسته میکنی دختر، مگه احتیاج به این کار داشتی ؟

- عمه گاهی کار کردن به آدم انگیزه ی زنده بودن میده . 

همزمان کیان هم از اتاق بیرون آمد و حرف بهار مانند خاری در قلبش فرو رفت . میدانست تغییرات رفتاریش همه 

بخاطر رفتار خودش بود اما هنوزم دلش بی اعتنایی او را نمیخواست . سرش را پایین انداخت و کنار داییش نشست .

بهار نگاهش روی کیمیا چرخید که با ناراحتی به کیان نگاه میکرد . میدانست چقدر به او وابسته بود . این دوری برای او 

که خواهرش بود راحت نبود . بهناز هم حال خوشی نداشت . 

مطمئن بود هیچ کدام از خانواده ی عمه اش از این رفتن خوشحال نیستن . حتی در نگاه کیان هم تردید را دیده بود . 

دقایقی بعد کیان از جا برخاست و متعاقب او همه از جا برخاستند . 

بعد از خداحافظی از همه روبروی بهار ایستاد و گفت :

- به امید دیدار . 

هر کاری کرد نتوانست از کلمه ی خداحافظ در برابر بهار استفاده کند . تنها کلمه ای که به زبانش آمد و خواست قلبیش بود 

همان امیدی بود که خودش با دست خودش از خودش گرفته بود .

- به امیددیدار.

نگاهش که روی بهار ثابت ماند بهار پوزخندی زد و گفت :

- خداحافظ ... بازنده .

از روبرویش کنار رفت و با خداحافظی از بقیه که کنار در ایستاده بودند به اتاقش برگشت . روی تخت دراز کشد و به سقف خیره ماند . تا حدی دلش آرام گرفته بود وقتی نگاه درمانده ی کیان را دیده بود . 

بدون تصمیم قبلی گوشی را برداشت و صندوق پیام را باز کرد . میخواست برای همیشه پرونده ی این علاقه ی مسخره را در دلش ببندد و به فراموش خانه ی ذهنش بسپارد . اما باید قبلش خودش را آرام میکرد .

با باز شدن صفحه ی پیام شروع به تایپ کرد .

- هیچ وقت قمار نکن... چون نشون دادی بازنده ی بدی هستی . در حالی که فکر میکنی بردی ، نمیفهمی تمام داشته هایت را با هم باخته ای . 

انگشتش را روی ارسال نرفته برداشت . زود بود برای ارسالش لبخندی از روی بدجنسی زد و گوشی را کنار تخت گذاشت.

نفس راحتی کشید . 

برعکس تصورش حرفهای آرمیتا با اینکه در آن لحظه عذابش داده بود اما بعد از آن خواب ، آرامش عجیبی حس میکرد .

نمیدانست این از آثار حرف های او بود یا اینکه حس کرده بود کیان در این میان بازنده ی اصلی بود و دلش خنک شده بود . کیان کسی رو از دست داده بود که حتی بیشتر از خودش او را دوست میداشت . اما خودش کسی را از دست داد که فقط 

به او حس ترحم داشت .

در کل کیان چیز بیشتری از دست داده بود . او فقط یک دلسوز از دست داده بود . که میتوانست نداشتش را به مرور با 

دیگری پر کند . دوباره حرفهای درون کافه که روبریش نشست و با شقاوت به صورتش کوبید را به یاد آورد . 

از خدا خواسته بود کاری کند آن حرفها فراموشش نشود . تا هر وقت کیان را دید آن حرفها سدی شود میان او و خودش .

چه مؤثر بود آن حرفها ...که آرزویش شده بود روزی خدا مجالش دهد تا به کیان پاسخ مناسبی دهد . 

با افکار درهم پلکهایش سنگین شد . خواب مهمان چشمان خسته اش شد و دوباره به آغوش خواب باز گشت .

 

****************

برعکس تصورش بهرام و رؤیا برای بدرقه آمده بودند . اما هرچه منتظر مانده بود بهار از خانه خارج نشده بود . با عذر خواهی

بهرام بابت مشغله ی زیاد بهار فهمید دیگر بهارش بهار نیست و به پاییز بیشتر شباهت دارد.

در سالن انتظار فرودگاه امام با دیدن صورت جدی و گرفته ی آرمیتا که کنار پدرش ایستاده بودفکر بهار را پشت سر 

گذاشت . به سمتش رفت و با گرفتن دستش لبخند روی لبش نقش بست . 

- سلام خانومی خوبی؟

- سلام . ممنون تو خوبی ؟

- تو خوب باشی منم خوبم ... چرا پکری ؟

- چیزی نیست . دیشب خوب خوابیدی ؟

کیان با ظاهر سازی خندید و گفت :

- راستش نه ... بعد از چند ماه وقتی کنارم نبودی خوابم نمی برد ... راستی آرشام کو ؟ نمی خواد برای خداحافظی بیاد . 

اشک در چشمان آرمیتا حلقه زد و گفت :

- قهره ... کیان هر کاری کردم دیشب حاضر نشد منو ببینه ... دلم خونه ... نمیدونه چقدر دوسش دارم . 

کیان با ناراحتی سرش را روی سینه اش گذاشت و گفت :

- غصه نخور ... نمیدونم اون چرا با من انقدر مشکل داره . دور که بشی دلتنگ میشه و راحتتر تن به آشتی میده .

آرمیتا سرش را عقب کشید و گفت :

- امیدوارم فاصله باعث بشه دلش تنگ بشه و منو ببخشه . 

کیان به چشمان اشکیش نگاه کرد . برای اولین بار معصومیت نگاه بهار را در آن چشمان خمار دید . 

با شنیدن صدای آلارم گوشی از رسیدن پیامی باخبر شد . کمی از آرمیتا فاصله گرفت . با دیدن نام بهار تعجب کرد . توقع 

فرستادن پیام خداحافظی را نداشت . لبخند روی لبش عمیقتر شد . پیام را باز کرد . 

با خواندن پیام هر لحظه فکش بیشتر منقبض میشد . دستانش مشت شد . در دلش غوغایی بر پا شد . منظور بهار را درک کرده بود . چشم از روی صفحه ی گوشی بر نمی داشت . 

با شنیدن صدای بلندگوی فرودگاه که انها را برای انجام مراحل پرواز فرا میخواند به سمت آرمیتا رفت . آرمیتا سرش 

به خداحافظی با پدرو پدربزرگش گرم بود . بعد از خداحافظی از همه ی خانواده به سمت گیت پرواز حرکت کردند .

بعد از دقایقی روی صندلی کنار هم نشستند . نفس عمیقی کشید . در خیالش تا رهایی ساعاتی بیش نمانده بود . 

برعکس تصورش دیگر آن شور و شوق اولیه را نداشت اما بی ذوق بی ذوق هم نبود . 

سعی کرد تمام خاطراتش را با این پرواز برای همیشه به دست فراموشی بسپارد . توجهش به آرمیتا جلب شد .در حال پیام دادن بود .بی اراده سرش به سمت گوشی خم شد . کنجکاو شده بود در این لحظات آخر که باید گوشی هارا خاموش میکردند به چه کسی پیام میدهد .تنها نوشته ای که دید این بود .

- حالا نوبت خودته تا ....

با افتادن سایه اش روی گوشی آرمیتا سریع گوشی را کنار کشید روی کلمه ی سند دست کشید . گوشی را روانه ی 

جیبش کرد . با دست پاچگی محسوسی لبخند زد و گفت :

- به آرشام پیام دادمو خداحافظی کردم .دیگه باید گوشی ها رو خاموش کنیم .

کیان به حالت صورت آرمیتا و لرزش صدایش بیشتر مشکوک شده بود اما به روی خود نیاورد و گفت :

- خوب کردی نباید بذاری بینتون فاصله بیفته . تو کار خودتو بکن تا اونم به راه بیاد.

در دلش تخم شک کاشته شد اما با خویشتن داری به روی خود نیاورد . فهمید در آن پیام چیزی بود که نباید او میفهمید .

همین موضوع او را به شدت حساس کرد . اما با گرفتن دستش توسط آرمیتا و دیدن نگاه مشتاقش تا حدی دلش آرام

شد و خود را به دست تقدیری سپرد که خود رقم زده بود .

************

 

دو روز بود از رفتن کیان و آرمیتا گذشته بود . غم غریبانه ای خانه را در برگرفته بود . از خانه ی طبقه ی پایین هیچ صدایی 

بیرون نمی آمد . حتی کیوان هم شبها دیرتر از همیشه بر میگشت . 

بهرام از گذشته غمگین تر و درونگراتر شده بود . تنهاحرفی که میزد ، جواب سلام و خداحافظی اطرافیانش را میداد . 

مدام به صفحه ی تلوزیون چشم دوخته بودوبی حرکت گوشه اش نشسته بود .

با صدای زنگ گوشیش ، بی تفاوت گوشی را برداشت وجواب داد .

بعد از قطع تماس بهار را صدا زد و گفت :

- دخترم بیا .

بهار از اتاق بیرون آمد . از اینکه بعد از مدتها پدرش او را صدا زده بود و قصد حرف زدن داشت ذوق زده شده بود . با شوق

گفت :

- بله بابا . 

پدرش از شادی او در عجب بود برایش سوءتفاهم شد و با اخم گفت :

- چیه از وقتی کیان رفته خوب شنگول شدی!! ... جاتو تنگ کرده بود ؟

بهار جا خورد . از این بی انصافی اشک در چشمانش حلقه زد و گفت :

- نه ... از این خوشحال بودم بعد از چند روز یادتون اومد دختری هم دارین که صداش بزنین .

با ناراحتی روی برگرفت و به سمت اتاق برگشت .بهرام از ناراحتیش ، ناراحت شد . سریع گفت :

- حالا برای من قهر نکن کارت داشتم .

بهار به سمتش برگشت و گفت :

- قهر نیستم دلخورم . 

- از چی دلخوری ؟

- اینکه شما کیانو از من که دخترتونم بیشتر دوست دارین . من نباشم تو خونه عین خیالتون نیست اما کیان که رفت دیگه 

با هیچ کدوم از اهل خونه حرف نمیزنین .

بهرام لبخندی پر از درد زد و گفت :

- بیا بشین کنار من ببینم ...از کی تو حسود شدی من خبر ندارم .

بهار از لفظ حسود خجالت کشید . بی گلایه کنار پدرش نشست و گفت :

- من حسود نیستم اما رفتار شما این جور نشون میده .

بهرام روی موهایش دست کشید و گفت :

- برای اینکه منو هنوز نشناختی . من کیان رو مثل تو و بهنام دوست داشتم . برای همین آرزوم بود دامادم بشه . پسر به 

اون خوبی و مهربونی... با کاری که تو کردی دلش شکست و از خانوادش هم گذشت و آواره ی غربت شد . 

بهار در دلش کلی ناسزا بار کیان متظاهر کرد و سرش را پایین انداخت . سکوت بهتر از جروبحث بود . پدرش به اندازه ی 

کافی ناراحتی روحی و جسمی داشت . نمیخواست با پیش کشیدن گذشته ای که دیگر بر نمیگشت قلب ناسورش را 

از طپش بیاندازد .

بهرام نفس عمیقی کشید و گفت :

- تا یادم نرفته خواستم بگم الان پسرداییت زنگ زد و گفت ؛ قراره تا دوساعت دیگه با پدر بزرگت برن بهشت زهرا اگه منو 

تو هم راغب باشیم با اونا بریم . 

بهار در ذهنش حرف پدرش را حلاجی کرد ... آرشامی که از آن شب به بعد واقعا مانند یک راننده ی آژانس رفتار میکرد و بدون هیچ حرفی او را به خانه میرساند و میرفت قرار رفتن به بهشت زهرا گذاشته بود !

- نه بابا حالم خوب نیست حوصله ندارم .

بهرام با تعجب نگاهش کرد و گفت :

- واقعا دلت نمیخواد بری ؟ خودت میدونی من نمیتونم تا یه مدت رانندگی کنم . اگه دلت تنگ شده بیا بریم . منم میرم .

بهار با ناراحتی گفت :

- نه بابا ... دلم تنگ نمیشه ... نمیدونم شاید دختر بدیم ... اما دلم به نبودنش عادت داره . اوایل برام سخت بود اما بعد 

برام مثل گذشته عادی شد . 

به گریه افتاد و گفت :

- حس میکنم دارم سنگدل میشم . دیگه هیچ کس و هیچ چیز تو این دنیا برام ارزش نداره . 

بهرام با افسوس به دخترش خیره شد . خودش میدانست بیشتر حال خرابش به خاطر رفتارهای او بوده و هست . دستی

با مهر روی سرش کشید و گفت :

- به نظرم تو سنگدل نشدی بیشتر دلخوری ... از همه نه... اما از منو مادرت دلگیری ... درسته ؟!

بهار اشکش چکید . چه خوب پدرش درد درونش را فهمیده بود ... پس چرا زمانی که به کیان جواب رد داد غم چشمانش 

را ندید و دردش را نفهمید ؟چرا گاهی چشم و دل اطرافیانمون به خواب غفلت میرود و بعضی وقتا بینهایت هوشیار است .

سرش را پایین انداخت و به سمت اتاقش رفت . صدای پدرش نزدیک در اتاق متوقفش کرد .

- هر وقت خواستی میتونی بیایی پیشم و درددل کنی .

بهار با درماندگی نگاهش کرد و گفت :

- خودم خوب میشم بابا ، نگران نباشین .

به اتاقش پناه برد و روی تخت دراز کشید . نگاهش روی گوشی لغزید . دیگر هیچ پیامی از کسی که گفته بود همیشه کنارش میماند و باید تحملش کند ، نرسیده بود . به این یقین رسیده بود همه تا یه جایی همراهش هستند اما از یه جایی همه از او دوری میکنند .

یا ایراد از او بود یا از اطرافیان . 

به اطرافیانش که نگاه کرد دید ، به هر که این حرف را بزند میگوید مگر میشود همه بد باشند و تو خوب ؟!!! 

حتما ایرادی در خودش بود که کسی را نمیتوانست برای همیشه به سمت خودش بکشاند . وگرنه آرمیتا با سه ماه دیدار

جسته و گریخته ، توانسته بود قلب کیان را تسخیر کرده بود !...

بی خیال فکر کردن شدو زیر لب گفت :

- بهتر که کسی دورم نباشه... اینجور نه وابسته میشم نه از رفتنشون دلگیر میشم . 

داشت به این عقیده میرسید ، گاهی باید تسلیم تقدیر و سرنوشت بود و برای نداشتن جذابیت ، خودش را به آب و آتش نزند . چون جذابیت ذاتیست و او از این مقوله بی نصیب است .

زمانی که پدرش با بهنام از حیاط میگذشت دید که آرشام وارد حیاط شد و با احوال پرسی گرمی زیر بازوی پدرش را گرفت و از در حیاط خارج شد . 

پیش خود فکر کرد چه خوب شد که نرفت . لااقل در نبودش احتیاج نبود آرشام مدام اخمهایش را در هم بکشد . او از مردانی که اخم میکردنند بیزار بود . برای همین عاشق کیان شد . کیان خیلی مهربان بود و تا قبل از آن کافه رفتن

هیچ گاه به او اخم نکرده بود .

دلش برای گذشته های خوب هم تنگ نمیشد . حس میکرد از هر چه حس خوب بود، تهی شده است .درون قلبش 

سیاه چاله ای عمیق حس میکرد که هیچ امیدی به نور و روشنایی نداشت.

 

 

 

**********************

صبح با اینکه زود بیدار شده بود اما اسیر بهنام شده بود . صبح تازه یادش افتاده بود چند سوال ریاضیش را نتوانسته بود 

جواب دهد . بهار سریع برایش حل کرد و بدون خوردن صبحانه از خانه بیرون زد . 

کیوان در حال باز کردن در حیاط بود . سلام آرامی کرد ، از کنارش گذشت . کیوان با دیدن ساعت رو به بهار کرد و گفت :

- دیرت نشده ؟

- چرا بهنام اسیرم کرده بود . ببخشید باید برم خداحافظ .

از در که عبور کرد صدای کیوان پایش را به زمین میخکوب کرد .

- صبر کن بهار خودم میرسونمت .

ایستاد و نفس زنان گفت :

- ممنون ... تاکسی میگیرم . 

کیوان به سمتش رفت . سرش رو به پایین بود . بدون انکه نگاهش کند با دلخوری گفت :

- درسته دیگه منو پسرعمه ی خودت نمیدونی لااقل به اندازه ی راننده ی تاکسی برام ارزش قائل شو ... صبر کن الان ماشینو بیرون میارم .

بهار از دلخوری کیوان ناراحت شد . همان جا ایستاد تا کیوان ماشین را از حیاط بیرون آورد .با بسته شدن در... کیوان در جلو ماشین را باز کرد و تعارف کرد .

بهار نشست . احساس خجالت میکرد . ماهها فاصله ای که بینشان افتاده بود آن صمیمیت گذشته را از بین برده بود .

- احوال دختر دایی فراری از خانواده چطوره ؟ خوبی؟

بهار به خیابان خیره شد و به آرامی گفت :

- ممنون ... من فراری نبودم رفتارهایی که دیدم مجبورم کرد کناره بگیرم .

- آهان ... حالا چرا نگاهتو میدزدی ؟

نیم نگاهی به کیوان کرد و سکوت را بهتر دانست . کیوان با سکوت او ضبط را روشن کرد و بی هیچ حرفی او را به شرکت 

رساند . زمانی که ایستاد قبل از پیاده شدن بهار به روبرو خیره شد . گفت :

- با رفتن کیان کم کم اوضاع خانواده آروم میشه و مامان دلش باهات صاف میشه . تا اون زمان هر کاری داشتی روی من حساب کن . الان مامان از رفتن کیان دلش خونه و تو رو مقصر میدونه ..........

بهار با ناراحتی میان حرفش پرید .

- ای بابا چرا برادر تو هر کاری انجام میده گردن من میوفته . مگه من چه گناهی کردم که باید تاوان اشتباهات اونو بدم .

عمه بجای اینکه دنبال مقصر بگرده دنبال این باشه ببینه گل پسرش برای رفتن چه کارا که .............

با دست دهانش را گرفت . کیوان با ناراحتی نگاهش کرد و گفت :

- کی میخوای زبون باز کنی و بگی .... خودت میدونی من از همه چیز خبر دارم . پس مخفی کاری تا به کی؟!

بهار دلخور نگاهش کرد و گفت :

- تو که میدونی چرا لب باز نمیکنی تا مادرت بدونه چه گل پسری تربیت کرده !

- برای اینکه در این موضوع من هیچ کاره ام . یک بار که خواستم از تو دفاع کنم متهم شدم .... حالا هم برو داره 

دیرت میشه .

بهار با کنجکاوی نگاهش کرد و گفت :

- به چی متهم شدی ؟!

کیوان به ماشین های در حال گذر نگاه کرد و گفت :

- بهار گذشته رو رها کن و به زندگیت بچسب . این روزا مثل یه طوفان میمونه که بالاخره فروکش میکنه . پس طاقت بیار

و به حرف هیچ کس محل نذار . 

بهار با حرص گفت :

- متهم به چی شدی کیوان ؟

- بسه بهار ... من یه غلطی کردم برو پایین داره دیرم میشه .

- نمیرم تا نگی . 

کیوان کلافه دست پشت گردنش کشید و گفت :

- مامان فکر کرد من از این اتفاق خوشحالم و دارم زیر پای کیانو خالی میکنم . تا ... بهار این حرفو نشنیده بگیر و برو .

- یعنی مادرت فکر کرده من و تو به کیان پشت کردیم ؟!... وای خدا .... کیان نامرد چیزی نگفت ؟

کیوان سرش را به چپ و راست تکان داد . تازه بهار میفهمید این کناره گیری کیوان تا وقتی کیان بود برای چه بود. 

با ناراحتی گفت :

- ای کاش تو جرأتت بیشتر از برادرت بود و هر چی فهمیدی رو میگفتی و بهشون ثابت میکردی هیچ حسی بین 

ما نیست .

کیوان اخم هایش در هم رفت . دختر روبرویش چه میدانست در دل او چه میگذرد . در گیر خانواده ای شده بود که همه 

پر از بغض وکینه شده بودند . اما هیچ کس در این میان از هوای دل او خبر نداشت که مدتها بود بارانی بود . 

با تاسف از حرف بهار به آرامی گفت :

- من مثل کیان نیستم ... برای همین نمیتونم حرفی بزنم . حالا برو پایین که دیرمون شد . 

بهار با دیدن ساعت سریع در را باز کرد و گفت :

- ممنون که بخاطر من راهتو دور کردی . من به عمه چیزی نمیگم تو هم نگو تا حرفی برامون در نیاد . 

کیوان پوزخندی زد و با بوق کوتاهی که برایش زد حرکت کرد و میان ماشینهای در حال حرکت گم شد . ناراحت از تفکرات عمه ای که مدام او را متهم میکرد، آهی کشید و وارد شرکت شد . به منشی سلامی کرد و وارد اتاق کارش شد . 

در حال جابجایی نقشه های جدید بود که گوشیش زنگ خورد . با دیدن نام آرشام اخم هایش در هم رفت . با سلام سردی

منتظر شد تا او حرفش را شروع کند .او هم بدون حاشیه رفتن شروع کرد .

- چرا دیروز با پدرت نیومدی ؟

دلش جنگیدن با این برج زهر مار را میخواست . محکم و بدون لرزش صدا گفت :

- دوست نداشتم بیام . 

- از کی تا حالا ... تو این مدت که هر هفته با من میرفتی بهشت زهرا ... 

- گفتم دوست نداشتم بیام . بابا رو که انقدر دیر برگردوندی که نیومده رفت تو اتاق خوابید . چی بهش گفتی که انقدر ناراحت بود .

- میخواستی باشی تا بفهمی چی گفتیم . من اهل گزارش دادن نیستم .

- اما خوب بلدی گزارش بگیری . 

با لحن پر از دلخوری گفت :

- اگه بلد بودم کارم به اینجا نمیکشید ... ساعت 5 منتظر باش تا بیام دنبالت . 

بدون خداحافظی تماس را قطع کرد . بهار دلخور از لحن ناراحتش پوفی کشید و سرگرم کارش شد . در دل دعا میکرد کاش پدرش زودتر به شرکت برمیگشت . تا این راننده ی بی جیره و مواجب و اخمو او را هر روز همراهی نکند . 

ضربه ای به در خورد با بفرماییدش هیکل مردجوانی در آستانه ی در ظاهر شد . 

سرش را که بالا گرفت فهمید پسر مهندس نادریه او را از دور دیده بود و میشناخت . سرش را پایین انداخت و گفت :

- امرتون ؟!

- پسر نادری هستم .کارمند جدید توئی ؟

بهار بدون توجه به او به شماره ی روی کشوها نگاه میکرد . در همان حال گفت :

- بله . کاری داشتین ؟

- از کامپیوتر هم سر در میاری؟

- بله ... مشکلی پیش اومده . 

- آره سیستم بالا نمیاد . بیا یه نگاه بنداز ببین میتونی درستش کنی . 

- چشم تا چند دقیقه دیگه میام . کدوم اتاقه ؟

- اتاق پدرم .

با گفتن چشم در بسته شد . بهار با جدیت نقشه ها را در کشوهای مربوطه گذاشت . نگاهی به مانتویش کرد روی آن دست کشید و موهای بیرون آمده از مقنعه را داخل فرستاد و به سمت اتاق آقای نادری رفت . 

ضربه ای به در زد . با شنیدن بفرمایین وارد اتاق شد . با دیدن پسر نادری به تنهایی در اتاق تعجب کرد . همان طور ایستاد .

- چرا نمیای نزدیک ... بیا ببین چرا صفحه ای که میخوام باز نمیشه . 

بهار با تردید گفت :

- من اجازه ندارم بدون اجازه ی آقای نادری دست به سیستمشون بزنم . خودشون کجان ؟

 

 

 

پسر نگاهش را تیز کرد و گفت :

- فکر کردی کی هستی که باید برای تو توضیح بدم ... بیا این جا ببینم .

با قدمی به سمت بهار او را با چشمانش به سمت میز هدایت کرد . بهار با دیدن صفحه ای که روبرویش روشن بود به

سمت پسر عصبانی رئیسش نگاه کرد و گفت :

- خوبه خودتون میبینین این صفحه با کد باز میشه . باید رمز داشته باشین .

پسر او را با کمی هل دادن روی صندلی چرخان پشت میز انداخت و بالای سرش خیمه زد . با حرص گفت :

- انقدر خنگ نیستم ندونم چی میخواد منم رمزشو میخوام.

بهار با ترس نگاهی به صورت سرخ از عصبانیتش کرد . کمی خودش را عقب کشید و گفت :

- اما ... اما من ... رمزشو ندارم . 

- پیداش کن . 

بهار چشمانش را از فریاد پر از خشم او بست و گفت :

- نمیتونم ... من اینکاره نیستم .

پسرک بیشتر خودش را به او نزدیک کرد واز کنارصندلی روی بدن او سایه انداخت و گفت :

- تلاشتو بکن . میدونم که میتونی .

بهار به چشمانش خیره شد نفرتی که در چشمان پسر بود دلش را لرزاند با تعجب لب زد . 

- از کجا میدونی ؟ من واقعا بلد نیستم... من بیشتر ..............

پوزخندی پر از اطمینان روی لبان پسرک نشست و گفت :

- بهار فرهمند شاگرد عزیز دردونه ی استاد کریمی مگه میشه یه هکر نتونه یه رمز ساده رو پیدا کنه .

بهار خشکش زد پسرک از او چه میدانست ...با حیرت گفت :

- نه ... من ...من اونی که فکر میکنی نیستم . باور کن . 

سر پسر نزدیکتر شد و گفت :

- اون پسرعمه تم خوب یادمه همیشه دم دانشگاه پلاس بود تا پرنسس شو کسی ندزده .

بهار احساس خطر کرد . به خودش حرکتی داد تا از روی صندلی بلند شود اما دستان پسرک دو طرف صندلی را گرفت و او را به سمت خود چرخاند . با نگاهی دقیق در چشمان بهار گفت :

- منو شناختی ... بهار فرهمند ؟!

صدای گنگی در سرش شروع به نجوا کرد . اما او ... خودش بود . باورش نمیشد او همان باشد که با خرابکاری در سایت دانشگاه از دانشگاه اخراج شد . اما او که مهندسی برق خوانده بود .اسمش آن روزها در دانشگاه ورد زبان همه ی دانشجو ها بود . سیروان نادری ... او را از کجا می شناخت ؟ آنها که باهم همرشته نبودند و با هم برخوردی نداشتند . خودش او را از راه دور به لطف خرابکاریش شناخته بود . 

خنده ی عصبی سیروان روی اعصابش خنج میکشید . با اخم گفت :

- چی از جونم میخوای ؟

- یه رمز ... همین یه بار . 

بهار خواست از جا بلند شود که دستان سیروان روی شانه اش نشست و با پوزخندی پر از شرارت گفت :

- اصلا جا نداره ... باید همکاری کنی . تا رمز و پیدا نکنی همینجا مهمون منی .

بهار نگاهش به سمت در رفت . آب دهانش را قورت داد و گفت :

- تو نمیتونی تو محیط کار این طور با من برخورد کنی .

صدای قهقهه ی بلندش گوشش را آزار میداد . با دست روی گوشش را گرفت . حس میکرد هر لحظه به مردن نزدیکتر میشود . امیدش به این بود که در ساعت کاری قرار دارند و او همه ی حرفهایش از روی تهدید است و بس .

- چرا نمیتونم به منشی گفتم کارمندا رو زودتر مرخص کنه . وقتی که ساعت کار گذشت در شرکتو قفل کنه و بره . امروز هم پدرم برنمیگرده شرکت .

بعد از مکثی نگاه پراز خشمش را روی صورت او چرخاند و آب دهانش را قورت داد و با لحن چندشی گفت :

- خب میبینی که همه چیز مهیا و آماده ست تا من به خواسته م برسم . 

- چرا ؟ ... چرا اینکارو میکنی ؟

- اونش به تو ربطی نداره . اما اینکه تو اینجایی از خوش شناسیه منه . اگه دیشب بابا از دهنش در نمیرفت و تعریفتو

تو خونه نمیکرد من باید مدتها دنبال یکی مثل تو میگشتم . 

- اما من کاری نمیکنم که به ضرر شرکت باشه . 

- میکنی ... چون من میخوام .

بهار با تعجب به چشمان شرورش نگاه کرد و گفت :

- چرا میخوای به پدرت ضربه بزنی .

خندید و کمی از او فاصله گرفت . با شیطنت نگاهش کرد و گفت :

- فیلم پلیسی زیاد میبینی ؟

- انقدر کودن نیستم که ندونم داشتن اطلاعات محرمانه ی پدرت رو برای خدمت به اون نمیخوای وگرنه از خودش رمز رو

میگرفتی . اما چراشو نمیدونم .

- نبایدم بدونی . پدر که پدری بلد نباشه همون بهتر که نباشه .

دوباره به او نزدیک شد و گفت :

- ببین الان یک ربع به پنجه . بهتر در این زمان کوتاه رمزو پیدا کنیو با من یک به دو نکنی ... وگرنه شرکت تعطیل بشه 

تضمین نمیدم فقط با خواهش و دستور دادن باهات حرف بزنم ... چه بسا در تنهایی و سکوت اینجا ... خودت که میدونی 

چی میخوام بگم ... شیطونه دیگه ... دست منم نیست ...

بهار با ترس آب دهانش را قورت داد . زبانش قفل شده بود . نمیدانست باید چه کار کند . هر کاری میکرد دودش در چشم 

خودش میرفت . 

با باز شدن رمز ، او میتوانست به تمام پروژه های مهم دست پیدا کند . این برای شرکت بدترین اتفاق میتوانست باشد . 

تنها کسی هم که مجرم شناخته میشد او بود . 

اگر انجام هم نمیداد باز او بود که از خشم و نفرت این مرد صدمه میخورد. اما نمیدانست این خشم و نفرتی که در چشمان

او غوغا میکرد از چه سرچشمه میگرفت .

صدای پر از خشمش را کنار گوشش شنید . به طوری که مجبور شد خودش را جمع کند . 

- لعنتی بجم ... وگرنه من آدمی نیستم بتونم خوددار باشم .

لرز به جانش افتاده بود . از این حرف چندش آور دانه های عرق روی ستون فقراتش نشست . با درماندگی و لرز گفت :

- چرا من ؟ ... من که کاری به کار کسی نداشتم . 

با این حرف ناگهان خنده ی بلندی در اتاق پیچید . صندلی را چرخاند و با نفرت تمام به صورت بهار خیره شد و دستش

را روی صورتش کشید وگفت :

- فنچ کوچولو یادت رفته با کمک تو بود که کار من لو رفت ... اگه تو به اون استاد تهی مغزت کمک نمیکردی .....

بهار با ترس میان حرفش پرید باید خودش را تبرئه میکرد . او طاقت تاوان پس دادن را نداشت . مطمئنا با کینه ای که در چشمان او میداد نابود میشد .

- من نمیدونم تو اون زمان چه هدفی از کارت داشتی اما من فقط به خواست استادم نشستم پشت سیستم تا بفهمم چه کسی باعث اون اختلاله . اما با خرابکاری که تو کرده بودی خود استاد متوجه کارای تو شد . من هنوز دانشجو بودم و هیچ 

تجربه ای نداشتم . خود استاد فهمید ... حالیت میشه یا نه ؟

چشمان به خون نشسته ی سیروان از روی صورتش برداشته شد . چند قدم فاصله گرفت . به سمت پنجره ی اتاق رفت .

انگار با خودش حرف میزد .

- نابودم کردی نابودت میکنم .

صدای زنگ موبایلش امید را در دلش زنده کرد . میدانست آرشام است . برای همین وقت را تلف نکرد تا سیروان به او نزدیک شود دستش را روی عکس گوشی سبز رنگ کشید . 

- آرشام کمکم کن . 

گوشی از دستش پرت شد و روی زمین به هزار تکه تبدیل شد . خنده ی پر از شرارتش لرز به جانش انداخت .

- احمق خودت نخواستی از فرصتت استفاده کنی . مطمئن باش تا اون مردکی که پشت تلفن بود خودشو به اینجا برسونه 

من کارمو با تو تموم کردم . 

بهار از ترس چانه اش به لرز افتاد و به سکسکه افتاد . با لکنتی که دچارش شده بود گفت :

- ب...بخدا...دا...دا..داری ...

بازوانش که در دستان پر قدرت مردانه اش اسیر شد . ناخواسته جیغی از ته دل کشید . سیروان با خشم لبهایش 

را به سمت گوشش برد و گفت :

- هر چی میخوای جیغ بکش . پولی که تو جیب منشی شرکت داره پشتک وارو میزنه در این اتاقو تا وقتی من بخوام بسته نگه میداره . 

بهار نابودی خودش را باور نداشت . مگر آدمی به این خبیثی هم وجود داشت؟! او که با این پسر هیچ صنمی نداشت . 

او چه میدانست درست کردن خرابکاری او در دانشگاه بعد از یکسال چنین عواقبی دارد ! اتفاقی که ماهها بود اصلا 

به یادش هم نبود . 

او چگونه فهمیده بود کار او بوده و چرا حالا برای انتقام آمده بود ؟.تنها راه نجاتش را سرگرم کردن او میدانست . حتما تا 

آن زمان آرشام هم میرسید . دلش به بودن او خوش بود . کسی که با تمام بدیهایش ، مراقبش بود . از ته دل خدا را برای 

بودنش شکر میکرد . 

دست سیروان بازویش را کشید . از جا پرید . دستانش را بالا آورد و فاصله ای بین خودش و او ایجاد کرد و با نا امیدی و

نفس زنان گفت :

- باشه ...هر ...چی.. تو بخوای ...رمز و پیدا میکنم . فقط... آروم باش .

سیروان دستش را کشید و اورا روی مبل پرت کرد و گفت :

- اون کار برای بعد از اینکه خشم من بخوابه . وقتی پا رو دم یه شیر خشمگین میذاری باید تاوانشو پس بدی .

- نه ... تو رو خدا ... من غلط کردم ... 

صدای ضربه ی محکمی که به در خورد باعث شد در باز شود ، جان دوباره ای در وجودش پیدا شد . اما صورت پر 

خشم آرشام و نگاهش به روی سیروان خبر از یک درگیری شدید میداد . دوباره زانوانش بی رمق شد . 

 

 

 

***********

وقتی وارد شرکت شد که منشی شرکت در حال بستن در ورودی بود . با زحمت او را به عقب پرت کرد تا داخل شود . 

زن که خشم درونی او را دید از ترس در را رها کرد .با شنیدن فریاد بهار بی درنگ از سمت پله ها فرار کرد . 

آرشام از ترس توجهی به او نکرد و با سرعت وارد شد . با شنیدن التماس بهار دلش آشوب شد گویی دشنه ای زهرآگین در 

قلبش فرو رفت . با لگد به در کوبید . در باشدت باز شد و از شدت ضربه به دیوار برخورد کرد و دوباره برگشت . 

چشمان به خون نشسته اش شاهد صحنه ای بود که او را تا دم مرگ میبرد و بر میگرداند . با دیدن اشک بهار دیوانه وار 

به سمت سیروان حمله برد و فریاد زد :

- عوضی داشتی چه غلطی میکردی ؟ ... میکشمت بیشرف ..... 

درهمان لحظه هر دو با هم گلاویز شدند . سیروان با هر ضربه ای که میخورد ضربتی هم وارد میکرد . دل بهار مانند گنجشکی که زیر باران مانده تند میزد . با دیدن رد خون روی صورت هر دو پاهایش از حس رفت . جیغ میکشید و

از هر دو میخواست دست از سرهم بردارند . 

میترسید بلایی سر آرشام بیاید . چنان پرخشم با هم درگیر بودند که از حال عادی خارج شده بودند . شنیدن حرفهای 

زشتی که سیروان در برابر آرشام به او نسبت میداد اصلا مهم نبود . مهم سلام ماندن آنها به خصوص آرشام بود که با منظره ای که میدید احتمالش خیلی کم بود که چنین چیزی برای آنها مهم باشد . 

در یک لحظه سیروان، آرشام را به عقب هل داد . پایش به مبل گیر کرد و افتاد . سیروان رویش افتاد و با مشت به 

صورتش میکوبید . با بالا آوردن دستانش مانع خوردن ضربه های بیشتر به صورتش میشد . 

زمانی حس کرد سیروان تکانی خورد و از رویش به کنار رفت . بهار را دید که از پشت یقه ی او را به عقب میکشد .

به سرعت از روی زمین بلند شد . لحظه ای که سیروان با دستش بهار را به عقب هل میداد آرشام به او رسید و ضربه ای

محکم مابین پاهایش کوبید . 

سیروان از درد با دو زانو روی زمین افتاد و ناله اش به هوا رفت . آرشام با چشم به دنبال بهار میگشت که او را کنار میز دید 

در حال بلند شدن از روی زمین بود . وقتی صورتش به سمت او برگشت با دیدن صورت خونی او حالش دگرگون شد .

تمام صحنه های گذشته جلوی دیدگانش رژه رفت . 

از ته دل نالید :

- نه ... خدایا ... نه ...من دیگه طاقت ندارم . 

با شتاب خودش را به بهار رساند و او را که در حال تلو خوردن بود در یک حرکت روی دست بلند کرد و از شرکت 

بیرون زد . در دلش خدا را صدا میکرد و بر بخت واقبال خویش لعنت می فرستاد . 

بهار با نگرانی به صورت او خیره شده بود . بهت زده به حرکت او زل زده بود . در همان حرکت اول از ترس اینکه سقوط 

نکند دستانش دور گردنش حلقه شده بود . دیدن چشمان ترسیده و بهت زده ی آرشام حواس او را پرت کرده بود .

اصلا نمی توانست درک کند در چه حالتی قرار گرفته اند . 

وقتی وارد خیابان شدند . قفل دهان آرشام باز شد . عاجزانه از بهار میخواست تحمل کند تا او را به بیمارستان برساند .

- همیشه بهارم طاقت بیار ... الان میبرمت بیمارستان . چیزی نشده ... هیچی نشده .

بهار فقط با حیرت به این همه حرکات پر شتاب خیره شده بود .بوی عطری که با هر گامی که برمیداشت زیر بینی اش 

میزد راه تنفسیش را خنک کرده بود .زمانی که داخل ماشین قرار گرفت با نگاهی به اطراف فهمید ماشین درست روبروی شرکت و وسط خیابان قرار دارد . صدای اعتراض مردم را میشنید اما برای او حال عجیب آرشام مهم بود .

آرشام با دستانی لرزان ماشین را روشن کرد و با نگاهی که دل هر بیننده ای رابخاطر آن همه عجز و ناتوانیش به لرز میانداخت زمزمه کرد :

- الان میریم بیمارستان تو هیچیت نمیشه ... من نمیذارم دوباره ، خدا کسیو که دوست دارم ازم بگیره ...

بهار که تازه از شوک بیرون آمده بود . تکانی خورد و گفت :

- آروم باش آرشام من حالم خوبه ... باور کن خودت بیشتر از من آسیب دیدی ... 

قطره اشکی از گوشه ی چشم آرشام چکید . بهار بدون آنکه پلک بزند به قطره های که به زلالی باران بود نگاه کرد . دلش 

لرزید . مرد و این همه دلرحمی ؟! شنیده بود وقتی مردی اشک میریزد بدان یا دلش شکسته یا کمرش ، آرشام 

را چه شده بود ، که قطرات اشک برای فرو ریختن از هم سبقت میگرفتند و دل بهار را به بازی میگرفتند . 

دست بهار برای اولین بار روی دستش که روی فرمان بود قرار گرفت . سردِ سرد بود . دستانی که همیشه مانند کوره بود 

حالا مانند جسم بیروحی یخ زده بود . آرام صدایش کرد .

- آرشام خان ... منو ببین ... باور کن حالم خوبه ... از چی انقدر نگرانی؟ 

آرشام بعد از اندکی که از حرف او گذشت به صورتش نگاه کرد . بهار جمله اش را دوباره تکرار کرد . با دیدن لبخند 

کمرنگی که بهار برای نشان دادن حال خوبش به او روی لب نشانده بود . بی اراده روی ترمز زد. 

صدای بوقی که با اعتراض رانندگان پشت سرش همراه بود او را به حال خود آورد . کناری پارک کرد و به سمت بهار چرخید .

بدون انکه حرفی بزند دقایقی به صورتش خیره ماند . 

انگار در جستجوی سوالی بود که خودش نمیدانست آن سوال چیست .

بهار بازویش را گرفت و گفت :

- دیدی حال من خوبه ؟ ... دیگه نگران نباش . بریم بیمارستان تا صورت خودتو به دکتر نشون بدیم . 

آرشام سرش را به صندلی تکیه داد و نفس عمیقی کشید . در دل خدا را شکر میکرد که اتفاقی که فکر میکرد نیوفتاده بود .

حس گرمای دست بهار روی بازویش نسیم خنکی را به روح و جانش بخشید . 

این چه کشش و علاقه ای بود که او را تا سرحد مرگ برده بود . دقیقا حس میکرد لحظاتی از گذشته را اصلا به یاد نمیآورد .

حس سبکی و آرامش خاص وجودش را فرا گرفت وقتی درک کرد که حال همیشه بهارش خوب است . 

دوباره به زخم گوشه ی ابرویش نگاه کرد . خونش بند آمده بود . رد خون خشک شده روی صورت سفید بهار بد جور دلش را به آشوب میکشید .

با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت :

- خیالم جمع باشه ؟!

بهار با لبخند سرش را تکان داد وگفت :

- آره خیالت راحت . من خوبم ... البته ......

با خجالت سرش را تا آخرین حد پایین انداخت و آرام گفت :

- البته بخاطر وجود توئه که الان حالم خوبه.ممنونم ازت .

لبان آرشام بی اراده به لبخندی باز شد . چقدر این حرف برایش ارزش داشت . بهار و این همه لطف به او محال بود .

عادت کرده بود بعد از هر خوبی اخم و ناراحتی بهار را تحمل کند اما بهاری که اکنون کنارش نشسته بود با بهار روزهای 

گذشته زمین تا آسمان تفاوت داشت . 

ماندن در آن وضع به صلاح نبود . ماشین را روشن کرد و گفت :

- با اینکه حالت خوبه اما باید دکتر چکت کنه رنگت خیلی پریده . فکر کنم سِرم لازم شدی .

بهار که از ترسی که به او وارد شده بود هنوزم تمام ماهیچه های بدنش میلرزید . با صدایی که لرزشش را نمیتوانست 

پنهان کند آنچه که باید میگفت را به زبان جاری کرد .

- ممنون ارشام که به موقع اومدی ... اگه تو نبودی نمیدونم چه بلایی سرم میومد ... من لعنتی عرضه ی دفاع از خودمم

ندارم . اونوقت توقع دارم آزاد باشمو تو این اجتماع کار کنم . هزار بار خدا رو شکر کردم که به موقع تو رو رسوند .

آرشام با نگاهی که داغ شده بود گفت :

- باید وقتی آروم شدی برام تعریف کنی چی شده . کار من با این عوضی تموم نشده . کاری میکنم از به دنیا اومدنش 

پشیمون بشه .

- نه آرشام اون آدم کینه ایه اصلا طرفش نرو .

آرشام با نگاهی به جای زخم صورتش که سنگینش را بهار با تمام وجود حس میکرد گفت :

- منم تا زهرمو بهش نریزم ولش نمیکنم . کسی که به تو صدمه بزنه باید خودشو مرده فرض کنه . 

بهار از اینکه او خیلی از اصطلاحات ایرانی را درست مانند کسانی که در ایران زندگی میکنند بیان میکرد حیرت کرد .

برای منحرف کردن ذهن خسته و داغون او گفت :

- تو چه خوب به تمام اصطلاحات ایرانی واردی !!! ... انگار نه انگار که ایران نبودی . 

آرشام به منحرف کردن ناشیانه ی حرف توسط بهار خندید و گفت :

- چون در خانواده ی ما کسی جرات نداشت تو خونه غیر از فارسی به زبان دیگه ای حرف بزنه . هنوز پدربزرگتو 

خوب نشناختی . لازمه یه مدت بیشتر بهش سربزنی .

چشمکی به بهار زد که از درد صورتش جمع شد و بهار هم از درد او صورتش در هم کشیده شد .

- خیلی درد داری ؟

- وقتی تو خوبی، نه ... دردی نیست که قابل تحمل نباشه .

بهار سرش را پایین انداخت و به جان انگشتان دستش افتاد . چقدر شنیدن این حرفها برایش سخت و دشوار شده بود .

هنوزم زخمی که از گذشته خورده بود ، دلش را با شنیدن کلمات محبت آمیز به درد می آورد .

 

***************

همین که پا درون خانه گذاشت با دیدن چهره های نگران جا خورد . دست آرشام از پشت با فاصله ، او را رو به جلو 

هدایت میکرد . نگاهش را بین خانواده و آرشام گرداند . او بیشتر آسیب دیده بود اما ، همه با استرس به او خیره شده بودند.

لب خشکیده اش را با زبان تر کرد و گفت :

- سلام ... طوری شده ؟

بهرام با ناراحتی کنارش ایستاد و گفت :

- چه بلایی سرتون اومده ؟

انگار نه انگار آرشام با صورت داغون پشت سر او ایستاده بود . نگاهی به پشت سر انداخت و گفت :

- آرشام خان بیشتر صدمه دیدن ... من که خوبم .

بهرام نگاهی به آرشام کرد . دستش را به حالت قدردانی روی شانه اش گذاشت و گفت :

- خیلی ممنون که مراقبش بودی حقا که حق فامیلی رو خوب بجا اوردی . حالا بشین یه چایی بخور وقتی خستگی از 

تنتون بیرون رفت کامل توضیح بدین ببینم چی شده .من که چیزی از حرفای پشت تلفنت نفهمیدم .

بعد از خوردن چای . بهار به اختصار بدون اینکه از سوءقصد سیروان حرفی بزند ماجرا را برای پدرش بازگو کرد .

بهرام به فکر فرو رفت . مدام دستش را به چانه اش میکشید و« ای داد بیدادی » زیر لب میگفت . رؤیا با نگرانی

به بهرام نگاه کرد و گفت :

- به نظرت نباید شکایت کنیم ؟

بهرام با نگاه کردن به صورت هر دوی آنها گفت :

- تا فردا صبر کنین ببینم چی میشه . اول باید با نادری حرف بزنم . 

نفس عمیقی کشید . از جا برخاست و گفت :

- خود نادری همیشه میگفت این پسر ناخلفه و زندگی منو یه روز به باد میده . حالا چرا در این کار خواسته از بهار 

استفاده کنه من در تعجبم .

بهار سرش را بالا گرفت . بدون آنکه به کسی غیر از پدرش نگاه کند گفت :

- خودش گفت تازه دیشب از پدرش شنیده من تو شرکتم ... بخاطر اینکه از من کینه داره خواسته اینکارو با من بکنه .

رؤیا چشمانش را ریز کرد و گفت :

- اون با تو چه صنمی داشته تا بخواد کینه کنه ؟!

بهار سرش را پایین انداخت و گفت :

- سال گذشته استاد کریمی از من خواست ببینم کی در سایت دانشگاه اختلال ایجاد کرده . منم هر چی تلاش کردم نفهمیدم 

اما با رهنمایی خود استاد فهمیدم شخصی که وارد سایت میشه و خرابکاری میکنه اسمش سیروان نادریه . 

به استاد که گفتم ... اول استاد خودش سیستم رو چک کرد . بعد از اینکه مطمئن شد اسمشو به رئیس دانشگاه گفت .

بدبختی من اینه استاد برای اینکه منو تشویق کنه به همه گفت من این خرابکارو شناسایی کردم .

سیروان سر همون برنامه از دانشگاه اخراج شد . به قول خودش دنبالم میگشته تا انتقام بگیره . 

بهرام نفس عمیقی کشید و گفت :

- آخه بعد از اخراجش از دانشگاه پدرش هم از خونه بیرونش کرد و پشتش و خالی کرد . با پرونده ای که دانشگاه براش درست کرده بود ماهها در حال رفت و آمد بود . حتما برای همین ............

صدای زنگ گوشی پدرش همراه با شنیدن اسم مخاطب بهت همگان را به همراه داشت . تا بهرام گفت :

- سلام نادری جان .

در سکوت فرو رفت و هر لحظه رنگش رو به سرخی میرفت . در نهایت گفت :

- مرد حسابی اول از اصل قضیه با خبر شو بعد تهمت بزن . 

دوباره سکوت و حرص خوردنهای بهرام ... بهار با ترس و دلهره به صورت پدرش خیره شده بود . ناگهان فریاد بهرام به

آسمان رفت .

- حرف دهنتو بفهم ... دختر منو این حرفا .... مرتیکه موش تو خونه ی خودته دنبال اون بگرد تا اینکه انگشت اتهامتو...........

بعد از مکث کوتاهی گفت :

- شکایت ... با چه دلیل و مدرکی ؟!!

دل بهار آشوب شد . با ترس به آرشامی نگاه کرد که با اخم های درهم رفته به دهان بهرام خیره شده بود . 

دوباره فریاد بهرام و متعاقب آن پرت شدن لیوان چای به سمت دیوار .

- اگه به شکایت باشه این منم که باید شکایت کنم که پسر عوضیت رفته سراغ دختر من . نادری کاری نکن بخاطر 

پسر ناخلفت دوستی این چند ساله رو زیر پام له کنم ....

گوشی هم به جایی که لیوان رفته بود پیوست . از جا برخاست و با خشم به بهار غرید و گفت :

- وقتی منه احمق میگفتم بشین تو خونه و تو وِرد برداشتی میخوام کار کنم...حالا بیا و درستش کن . 

در حالی که به شدت عرق کرده بود مشتش را به دیوار کوبید و غرش کنان فریاد زد :

- میخواد بره ازت شکایت کنه به عنوان اینکه میخواستی به اسناد محرمانه شرکت دست پیدا کنی و اونو به رقبای 

شرکت بفروشی . 

بهار از جا جست و گفت :

- بابا شما که میدونی دروغ میگه ... اینا کار سیروانه ... میخواد تلافی کنه .

بهرام روبروی بهار ایستاد و گفت :

- آخه احمق تو فکر نکردی کسی که تونسته سایت دانشگاه رو از کار بندازه برای رمزگشایی کامپیوتر پدرش 

چه احتیاجی به تو داشته ؟! ... اون حتی دوربین توی اتاق پدرشو هم دست کاری کرده . نادری میگفت توی

فیلم دیده بهار پشت میز بوده و سیروان به موقع رسیده و دعواتون شده . 

زانوان بهار سست شد . چرا خودش فکرش به اینجا نرسیده بود !!! پس اگر آرشام نیامده بود حتما بلایی که به عنوان 

تهدید به زبان رانده بود را اجرا میکرد ...

از ته دل خدا را شکر کرد که در آن لحظات سخت ناجیش را فرستاده بود .

آرشام سرفه ای مصلحتی کرد و گفت :

- به نظر من بهتره اول بریم کلانتری و از سیروان شکایت کنیم و برگه پزشک قانونی هم بگیریم . باید هر طور شده 

کاری کنیم دستشون زیاد برای شکایت باز نباشه .

بهرام کلافه طول و عرض پذیرایی را قدم رو می رفت . با صدای در رؤیا در را باز کرد . با دیدن کیوان همه در سکوت به او 

خیره شدند . 

کیوان با نگرانی پرسید :

- چه خبر شده ؟ ... صدای فریاد دایی رو شنیدم دلواپس شدم . 

بهرام پوفی کرد و گفت :

- هنوز مونده نگران بشی کیوان جان ... وقتی مردی خر بشه و افسار زندگیشو به زنها بسپاره بهتر از این نمیشه . 

بهار سر در گریبان به زمین خیره شد . هیچ حرفی برای دفاع نداشت . ترس و دلشوره از اینکه او را محکوم کنند و 

به زندان بیوفتد دمار از روزگارش در آورده بود .دیگر رمقی در جانش نمانده بود .

برای اینکه به روال عادی زندگی برگردد به این کاری که هیچ ربطی به رشته ی تحصیلیش نداشت تن داده بود اما چه فکر کرده بود و چه شده بود !! 

در دل کیان را لعنت کرد ولی دلش نیامد نابلدی خودش را گردن او بیاندازد و لب گزید .

کیوان با حیرت رو به آرشام کرد و گفت :

- چی شده ؟ بهار که رنگ به رو نداره . تو که داغونی ... دایی هم که اینطور ... زلزله شده . 

بهرام اجازه ی حرف زدن به آرشام را نداد و فریاد زد :

- از زلزله بدتر شده ... دو روز دیگه برای دیدن دخترم باید برم زندان ، پشت میله ها و در کنار یه عده دزد و قاتل ببینمش.

کیوان بهت زده به افراد روبرویش که رنگ به چهره نداشتند نگاه کرد و گفت :

- یعنی چی ؟ ... بهار چه کار کردی؟! 

بغض بهار ترکید . هق هق گریه اش دل بهرام را سوزاند . دستش را گرفت و کنار خود نشاند و در آغوشش گرفت :

- دِ لامصب اشک نریز ... من که میدونم بی گناهی ... اینو چه جوری به اون نادری احمق حالی کنم که ، پسری رو که 

تا دیروز سایه شو با تیر میزد الان براش شده پسر پیغمبر و حرفاش وحی مُنزَل ... اگه یه شب بخوای تو زندون بمونی 

من دق میکنم میفهمی ؟! ... وقتی گفتم جامعه پر از گرگه ، چی بهم گفتی ... گفتی خودت مراقب رفتار و کردارتی

کاری میکنی کسی جرات نکنه بهت جسارتی کنه .... بیا حالا جمعش کن .

آرشام به آرامی برای کیوان موضوع را تعریف کرد . کیوان کمی فکر کرد و گفت :

- دایی من یکی از دوستام وکیله ... البته نه از اون معرفا . چون مثل خودم 26 سالشه و اول کارشه اما شاید از طریق 

اساتید و آشناهاش بتونه بهمون کمک کنه . الان زنگ میزنم بیاد . 

با دیدن رنگ بهار که از سفیدی زیاد شبیه میّت شده بود ، نگران گفت:

- زندایی اول یه آب قند به بهار بدین . اگه اینجور پیش بره تا چند روز باید تو بیمارستانا قدم رو بریم .

فضای خانه را نگرانی و اضطراب پر کرده بود . آرشام با ناراحتی خود را مسبب این جریانات میدانست . 

او بود که بهرام را راضی کرده بود و به بهار پیشنهاد کار داده بود . چه میدانست مردانی به پستی و رذالت سیروان 

وجود دارند که عقده های خود را با خراب کردن و بردن آبروی دختر آرام و سربزیری چون بهار ، خالی میکنند .

در دل هر کدام از حاضرین در خانه بلوایی برپا بود . هیچ کس از دل بهار خبر نداشت ... ترس زندان رفتن او را به مرز 

جنون کشانده بود . مانده بود ، اگر یک شب در حبس بماند فردا در این خانواده و جامعه ، چگونه سر بالا کند . 

چگونه بود هر چه خودش آرام و بی جنجال بود این همه مشکلات دربرابرش قد علم میکردند . دردی شدید در ناحیه ی گیجگاهش آزارش میداد .

با دست سرش را فشار میداد تا از درد کاسته شود . ترس و وحشتی که مهمان دلش شده بود مانند موریانه تمام توانش را میخورد و او را به سقوط نزدیک و نزدیکتر میکرد . 

در حالی که، به لیوان آب قندی که با دست رؤیا روبریش گرفته شده بود نگاه میکرد ، سرش سبک شد و احساس 

بی وزنی زیاد درست مانند یک پر را تجربه کرد . 

تا دستش را برای گرفتن لیوان بالا برد بی اراده به سمت عقب کشیده شد و از هوش رفت . صدای پر از نگرانی رؤیا 

دیگران را متوجه ی او کرد .

- وای خدا ... بهار چی شدی ؟!!

 

*****************

 

همان شب دوست کیوان با معرفی استادش و تماسهایی که در همان ساعات گرفته شد، تا حدودی خیال خانواده راحت کرد که نادری دلیل کافی برای این اتهام ندارد. 

روز بعد ، بهرام به همراهی کیوان و آرشام به شرکت رفت . اما هر چه با نادری حرف زده بودند افاقه نکرد و مرغ آقای 

نادری یک پا داشت .

روزی که از دادسرا برای بهار نامه آمد . قلب بهار تیر کشید .

در بهت و ناباوری به احضاریه نگاه میکرد . اتهام وارده مانند پتکی روی سرش کوبیده شد . سرقت پرونده های محرمانه .

باور کردنی نبود . چگونه به صرف سخنان یک نفر چنین اتهامی به او زده شده بود .

شانسی که آورده بود آرشام هم از طریق کلانتری از سیروان شکایت کرده بود . کلا همه چیز در هم و برهم شده بود . 

آرشام برای سیروان خط و نشان کشیده بود اگر واقعیت را نگوید او را به خاک سیاه مینشاند .

سیروان هم تهدید کرده بود آبروی بهار را میبرد و تا بهار را به زندان بیاندازد ، آرام نمیگیرد . در این میان مردان خانواده 

به تلاش افتاده بودند تا از هر راهی که میتوانند برای بسته شدن زودتر پرونده اقدام کنند . 

وکیلی که توسط دوست کیوان گرفته شد پیام داده بود باید با بهار و آرشام خصوصی صحبت کند .بعد از شنیدن حرف هردو 

لبخندی از رضایت روی لبانش نقش بست و گفت :

- خدا رو شکر انقدر این پسر در فکر انتقام بوده که برای این اتهام از قبل نقشه نکشیده و خیلی زود اقدام کرده همین باعث شده ادله ای که باید قاضی را متقاعد کند در دست نداره . فقط ممکنه منشی شرکت با شهادتش کمی کار رو سخت 

کنه ... امیدوارم اونم آدم ناشی و ترسویی باشه و زود خودشو لو بده . نگران نباشین ... تمام سعیم رو میکنم تا در اولین دادگاه حکم به نفع شما باشه .

با امیدی که آقای فهیمی داد تا حدی دل بهار آرام شد . 

اما ترسی که با گذاشتن وثیقه و بیرون ماندنش کمرنگ شده بود دست از سرش بر نمیداشت . ترس از اینکه اگه دادگاه رأی

به گناهکاریش دهد او را دیوانه کرده بود . مدام توی اتاق مینشست و به گوشه اش زل میزد . شب و روزش یکی

شده بود . 

حضور مداوم آرشام و کیوان در خانه ی آنها بهناز و کیمیا را کنجکاو کرده بود . اما تمام افرادی که از ماجرا باخبر 

بودند با جدیت سر در مخفی کردن آن اتفاق داشتند .حتی بهنام را به بهانه ی امتحاناتش از خانه دور کردند .

روز دادگاه فرا رسید . اهالی خانه از دلشوره و استرس تا خود صبح بیدار بودند . در سکوت آزار دهنده ای به ساعت 

خیره شده بودند تا آن ثانیه ها و دقایق کش آمده زودتر سپری شود .

شب طولانی و زجرآور تمام شدنی نبود . آرشام هم در خانه ی آنها مانده بود . تنها بهار متوجه خشمِ نشسته در نگاه کیوان شده بود . آن هم زمانی که کیوان برای خواب به خانه ی خودشان میرفت و با ناراحتی ازبهار پرسیده بود:

- این پسر داییت خونه و زندگی نداره !!

بهار با ناراحتی و بی حوصلگی تمام ، صورتش را برگردانده بود . کیوان عصبی و خسته از تلاشهای آن چند روز به اتاقش 

رفت . جواب مادرش را نداده بود وقتی پرسیده بود :

- خونه ی داییت چه خبره همه اونجا جمع شدین ؟ چرا جدیدا بهار و بهرام اخلاقشون یه جوری شده . اصلا تو عالم دیگه ای

سیر میکنن . 

کیوان با دو انگشت شصت و سبابه چشمانش را ماساژداده بود و گفته بود :

- من خبر خاصی ندارم . 

کیمیا از فرصت استفاده کرده بود و با طعنه پرسید :

- چی شده از وقتی کیان رفته ، تو و آرشام از خونه ی دایی دل نمیکنین ؟ 

کیوان اخمی نثارش کرد و با خشم گفت :

- سرت تو کار خودت باشه کیمیا ... من میرم بخوابم .

شبِ پر از انتظار و کشدار هم با اولین اشعه ی نور خورشید به پایان رسید . بهار به همراه سه مردی که حامیش شده بودند 

وارد سالن دادگاه شدند . 

کیوان مدام به ساعت نگاه میکرد و منتظر آقای فهیمی بود . با دیدنش به سمتش رفت . آرشام تلاش کیوان را زیر ذره بین

نگاهش قرار داده بود . زمان ، زمانه حسادت و کج اندیشی نبود . 

بهار برای هر دوی آنها مهم بود و از هر چیز مهمتر این بود که بهار چنان در عالم خود غرق بود که هیچ کس و هیچ چیز 

را نمیدید و درک نمیکرد . انگار در عالم هپروت سیر میکرد .

 

****************

با تمام شدن زمان دادگاهش ، بهمراه پدر ودیگر همراهانش از اتاقی که دقایقی پیش ، مانند قفس او را در خود حبس

کرده بود بیرون آمد . 

لبخند روی لبان هر چهار نفر نشسته بود .اما بهار هنوز گیج بود و درک نمیکرد آنها که هیچ مدرکی نداشتند چگونه برای 

او پرونده تشکیل داده بودند !

وقتی سیروان روبروی قاضی گفته بود او را در حال سرک کشیدن در کامپیوتر پدرش دیده و مچ او را گرفته و خواسته 

از اتاق بیرونش کند ...و در آخر کارشان به زد و خورد کشیده ... 

وکیل چیزهایی از دادگاه خواسته بود که میدانست برد با اوست . 

اینکه ساعتی که روی فیلم دوربین مداربسته حک شده دوباره چک شود تا قطع شدن قسمت اول فیلم منتفی بشود ...

دوم انگشت نگاری از کیبرد کامپیوتر را ، خواسته بود ... این مورد اخم های سیروان را در هم فرو برده بود .

برای اولین بار دل بهار قرص شده بود، چون ایمان داشت اصلا به کیبرد و کامپیوتر دست نزده بود . 

دیگر سوالی بود که از شاهد پرسیده بود ؛ چرا زمانی که رئیس شرکت توی اتاقش نبوده اجازه ی ورود به اتاق را به بهار 

داده بود و جلوی او را نگرفته بود ؟! 

یا چرا زمانی که سیروان مچ بهار را زمان ارتکاب به جرم گرفته او به پلیس زنگ نزده؟ ...یا اینکه چرا در آن زمان از شرکت بیرون رفته ؟... 

این موضوع با دیدن فیلم دوربینها ی مدار بسته مشخص شده بود ... درست زمانی که سیروان با بهار درگیر بود او با خیالی آسوده از شرکت بیرون میرفت ....

این چراها و سوالات باعث شد منشی به لکنت بیوفتد . قاضی با اخم به پرونده نگاه کرده بود . در آخر بررسی 

بیشتر پرونده را خواسته بود و گفته بود؛ متعاقبا حکم اعلام میشود . 

وقتی نادری و پسرش پشت سر آنها از اتاق خارج شدند . کیوان و آرشام به سمت سیروان حمله بردند . که به واسطه ی

پادر میانی بهرام و آقای فهیمی آن دو کنار کشیدند . آرشام با چشمان به خون نشسته انگشت سبابه اش را به شکل هشدار 

برایش تکان داد و گفت :

- از این جا به بعد با من طرفی ... کاری میکنم از به دنیا اومدنت پشیون بشی ، بیشرف . 

رو به نادری کرد وگفت :

- تو هم برو کلاهتو بالاتر بنداز از بچه ای که پس انداختی . کاری میکنم با پای خودت جلوی بهار زانو بزنی و طلب 

بخشش کنی .آبروی شرکتت رو میبرم .

رنگ از رخ نادری پرید . باورش نمیشد با دست خودش به ورطه ی نابودی سقوط کرده باشد . 

وقتی به سیروان نگاه کرد با دیدن لبخند شیطانیش نیشتر بر قلبش خورد . در دل به خود ناسزا گفت . 

نباید با طناب پوسیده ی پسرش در آن چاه سقوط میکرد . سیروان برخلاف انتظار دیگران که باید ناراحت 

میبود . روبروی بهار ایستاد و گفت :

- یک یک مساوی . تو کاری کردی پای من به دادگاه باز بشه . منم همین کارو کردم . فقط یک تشکر بهت بدهکارم ...

خندید و به پدرش نگاه کرد و گفت :

- کمکم کردی آبروی پدرمو بریزم ... بدون اینکه خودت بدونی بزرگترین لطفو در حق من کردی که وکیل خوبی گرفتی . 

از فردا کسی تف تو صورت نادری بزرگ هم نمیندازه ... کسی که به رفیق شفیقش پشت پا زد و آبروشو برد ....

به چشمان سرخ پدرش که در حال انفجار بود نگاه کرد و رو به بهار ادامه داد :

- دیگه اعتباری پیش کارمنداش نداره . از فردا کم کم کارمنداشو از دست میده ...

نادری با خشم سیلی محکمی به صورت پسرش زد و گفت :

- پسره ی نا خلف تو چی کار کردی !! 

سیروان در حالی که صورت سرخ از سیلیش را با کف دست ماساژمیداد گفت :

- هیچی ... همه ی کارهارو خودت کردی . کسی که ادعاش آسمون رو پاره میکرد که با هوشه و زیرکه... با کوچکترین 

مدرکی که وکیل، ندیده میدونست درست نیست ، خودشو آبروشو به حراج گذاشت ...

نگاهی به بهرام که از زور ناراحتی دستش به سمت قلبش رفته بود کرد و با نیشخند گفت :

- امیدوارم مهندس فرهمند هم مثل خودت تو دوستی لنگ بزنه و ادعای شرف کنه ... اونوقته که من باید تو زندان به دیدنت بیام باباجون ... همونطور که تو برای من اومدی و تحقیرم کردی.

بدون نگاه کردن به کسی راهش را گرفت و رفت . همه در بهت و ناباوری بهم خیره شده بودند . چه فکر میکردند چه شد !

نادری سرش پایین بود . قدرت حرف زدن نداشت . 

سیروان دوباره برگشت و به آرشامی که خیره به بهار بود گفت :

- و شما آقایِ ... عاشقِ سینه چاک ... اگه تونستی منو پیدا کنی هر بلایی خواستی سرم بیار . فعلا بای .

کلمه ی بای را چنان کشید که آرشام به طرفش هجوم برد . که دستان بی رمق بهار روی بازویش نشست و با

چنگ گرفتن کتش ، او را از رفتن منصرف کرد . 

نگاهش روی چشمان خیس بهار خیره ماند . آهسته لب زد .

- گریه نکن همه چی تموم شد . 

کیوان با دیدن آن صحنه عصبی شد دستانش را مشت کرده بود و سعی در کنترل خودش داشت . رنگ نگاه آرشام را دوست 

نداشت . با تک سرفه اش آرشام نگاهش را به او سپرد . 

- به نظرم بهتره زودتر برگردیم ... آقای فهیمی خودشون بقیه ی کارها رو انجام میدن . 

بهرام تنه ای به نادری زد و به سمت فهیمی رفت . تشکر کرد و بعد از خداحافظی دست بهار را گرفت و آن سالن طویل 

را تکیه بر دخترش طی کرد . آرشام و کیوان هم پشت سرشان بدون هیچ حرف و نگاهی گام برمیداشتند . 

ماشین آرشام کنار در خانه توقف کرد . آرشام بعد از پیاده شدن رو به بهرام کرد و گفت :

- بهرام خان میدونین در این مدت چه فشاری روی بهار بوده ...اگه اجازه بدین ببرمش پیش پدربزرگاش تا کمی تجدید

قوا کنه . در اون باغ روحیه ش عوض میشه . 

بهرام از نگاه خسته ی دخترش به او دردش را فهمید . 

- باشه آرشام جان ... ممنون که تو این چند روز این همه زحمت کشیدی . بیا کمی استراحت کن بعد حرکت کنین .

بهار رو به آرشام کرد و گفت :

- بابا راست میگه بیا ناهار بخوریم منم بهنامو ببینم بعد . در این چند روز که رؤیا بخاطر امتحاناتش اونو خونه ی 

بابا میرزا فرستاده دلم براش تنگ شده . 

آرشام لبخندی زد و گفت :

- چشم . شما امر کن ....

به اطراف نگاه کرد بهرام وارد حیاط شده بود . صدایش را پایین آورد و گفت :

- کیه که نیاد . 

بهار شرمزده از شیطنت نهفته در کلامش آب دهانش را قورت داد و سریع وارد حیاط شد . اما صدای کیوان پای آرشام را روی زمین میخکوب کرد .

- اگه با رفتارت کاری کنی بهار یه صدمه ی دیگه بخوره با من طرفی . 

آرشام از گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت :

- منتظر اون روز باش، که تو بخوای از بهار در برابر من دفاع کنی ... این حرفو باید به داداشت میزدی نه من .

بدون حرف دیگری وارد حیاط شد و کیوان با خشم به جای وارد شدن به حیاط به سمت ماشینش رفت .

 

**********

 

هر چه به سمت کردان میرفتند هوا سردتر میشد . بهار به زمین های خیس از باران نگاه کرد . صدای پیاپی برف پاک کنها 

و تاریکی هوا ، که بخاطر ابرهای تیره و بارانی بود، فضا را غمگین و سنگین کرده بود .

آرشام در حالی که به ترافیک و حجمه ی زیاد ماشین روبرویش نگاه میکرد گفت :

- الان که دیگه از چیزی ناراحتی نداری ، چرا تو خودتی ؟

بهار نفس عمیقی کشید و گفت :

- هوا بدجور دلگیر و سنگینه ... دلم یه گریه ی حسابی زیر بارون میخواد تا تمام غصه هام با بارون قاطی بشه و روی

زمین بریزه . 

- چرا انقدر غمگینی ... خدا رو شکر که همه چیز به خوبی تموم شد .

- خدا نکنه بخت آدم سیاه باشه ... الان دارم به بلایی که قراره تا چند روز یا چند ماه دیگه سرم بیاد فکر میکنم .

آرشام با تعجب به صورت رنگ پریده ی او نگاه کرد و گفت :

- یعنی چی ؟! ... مگه قراره بازم اتفاق خاصی بیوفته !!

- فعلا که افتادم رو دوره ی بدشانسی ... دلهره تو جونم افتاده که اتفاق بعدی چی میتونه باشه ؟... یا ، دیگه چه بلایی 

قراره سرم بیاد ؟

هزاران فکر بیخود و باخود مثل موریانه به مغزم یورش اورده ...

- بهار این فکرا رو بریز دور ... این همه ناامیدی برای چیه ؟

بهار بدون در نظر گرفتن احساس او به آرامی گفت :

- میدونم این سال تا آخرش برای من نحسی میاره ... اون از سال نویی که داشتم ... اون از کیان که بعد از سالها 

مثل یه جنس بنجل به کناری پرتم کرد ... اون از طرد شدنم از فامیل که هنوزم دختر عموم نمیتونه با من در 

ارتباط باشه ... اون از ازدواج کیان ... اون از بیماری پدرم و از دست دادن مادری که سالها ندیده بودمش...

اینم از سرکار رفتنم ... میبینی که جز بدبختی توی این مدت چیزی نصیبم نشده ... 

موندم چرا انقدر پوستم کلفت بود و زنده موندم .

آرشام از اینکه هنوزم درد بهار، رفتن کیان بود قلبش تیر کشید . تمام وجودش سرد شد و یخ زد . اما برای اینکه 

حرفهای پردرد او را فراموش کند . بی اراده دستش را گرفت و روی دنده گذاشت .

- تو در برابر خیلی ها هنوزم خوش شانسی ... 

بهار در حالی که میخواست دستش را از زیر دست او بیرون بکشد گفت :

- من ... من خوش شانسم ... پس وای به بد شانس هایی که از نظر تو از من بدترند . 

آرشام دستش را محکم گرفت . نمیخواست او را این همه درمانده ببیند . نمیخواست فکر کند از همه عالم بدبخت تر است .

لبش را تر کرد و گفت :

- پس یه بار هم تو گوش کن ... میخوام این دفعه من حرف بزنم ... اونوقت خودتو و با روزگاری که من تجربه کردم 

مقایسه کن .

بهار با چشمان پر از حیرت به او خیره شد و منتظر ادامه ی سخنش بود .

- تازه وارد دانشگاه شده بودم که توجهم به دختری با قامت متوسط و زیبا جلب شد . دختری که کمرو و خجالتی بود . 

زیاد با کسی نمیجوشید  . نه اینکه مغرور باشه ... نه ... از کمرویش بود . کم کم به سمتش رفتم . وقتی سر حرف

رو باز کردم فهمیدم از لبنان اومده . یک دختر دو رگه لبنانی ، فرانسوی بود . 

نمیگم زیباییش افسانه ای بود که به چشم عاشق معشوقش زیباترین و جذاب ترین زن روی زمینه ...اما جذاب بود .

نگاهش روی حرکت برف پاک کنها قفل شد . انگار به گذشته سفر کرده بود .آهی کشید و گفت :

- دو سال تموم با هم همکلاس بودیم . به اولین نفری که گفتم عمه بود ... خوشحال شد که تونستم یه همراه برای خودم پیدا کنم . مخصوصا وقتی خودش ناریه رو دید بیشتر از قبل منو به جدی شدن روابطمون تشویق کرد . 

منم با ناریه حرف زدم ... گفتم که توی اون دوسال بهش علاقه پیدا کردم .....

روزهای خوبی رو در کنار هم داشتیم هر دو همسن بودیم و حال هوامون مثل هم بود و شیطون بودیم . رفتار بارز 

ناریه مهربونیش بود . کم حرف بود اما هر وقت حرفی میزد سنجیده میزد .

تا اینکه آرمیتا وارد همون دانشگاه شد ... اون به جای اینکه با ما باشه با دوستای خارجیش اکیپ درست کرد .

ما رو فناتیک و عقب افتاده حساب میکرد . چون ناریه رفتار مأخوذ به حیایی داشت و از دوستی با پسران و رفتارهای 

آزاد مأبانه اجتناب میکرد . رفتارش با من هم سنجیده و با حفظ خط قرمزها بود .گاهی آرمیتا اونو مسخره میکرد 

و اونو اُمل میدونست . اما ناریه فقط میخندید و چیزی بهش نمیگفت .

همین رفتار باعث شد آرمیتا نسبت به ناریه حساس بشه .

وقتی فهمید من میخوام به عنوان شریک زندگیم به ناریه فکر کنم حساس تر شد و مدام از ناریه پیش من بدگویی

میکرد. در عوض از یکی ، از دوستاش که خیلی شبیه خودش بود تعریف میکرد . انقدر با رفتارش آزارم داد تا 

یه بار عصبی شدم و سرش فریاد زدم که من فقط ناریه رو دوست دارم و به هیچ دختر دیگه ای فکر نمیکنم .

آرشام صدایش به لرز افتاد . بهار به چهره ی سرخش خیره شد . پس ماجرایی که آرمیتا از گفتنش اِبا داشت 

از زبان او روایت میشد . 

کنجکاو شد و منتظر ادامه ی ماجرا بود . آرشام کنار اتوبان کرج نگه داشت . بهار اعتراض کرد .

- این جا نباید توقف کنی . 

- میدونم بهار ... اما گفتن بعضی حرفها از آدم خیلی نیرو میگیره . نمیتونم هم رانندگی کنم هم حرف بزنم .

- اگه ناراحتت میکنه خب نگو .

آرشام به سمتش چرخید و گفت :

- باید بگم ... مدتهاست میخوام از گذشته م برات تعریف کنم تا حرفی ناگفته نمونه ....

بهار میان حرفش پرید و گفت :

- من کنجکاو نیستم و برام .....

- میدونم میخوای بگی چون من برات مهم نیستم گذشته ی من هم برات مهم نیست ... 

نفسش را به سختی بیرون داد و گفت :

- اما بعنوان یه دختر عمه به درد دل پسر داییت گوش کن . که اگه خدا خواست و ..........

بهاردوباره میان حرفش پرید و گفت :

- هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته . 

کلافه چنگی به موهایش کشید و گفت :

- باشه ... اینجور بهتره ... چون الان راحت تر با حرفام کنار میای اما اگه حسی بینمون باشه اونوقت این حرفا شنیدنش 

برات سخت میشه . همون طور که برای من گفتنش الان خیلی سخت شده .

بهار دستش را عقب کشید وسکوت کرد . به صدای بارانی که روی سقف ماشین ضرب گرفته بود ،گوش میداد .

آرشام دست رها شده ی بهار را نگاه کرد و با غم فراوانی گفت :

- دستاش از تو درشتر بود . همیشه میگفت ؛ چرا دستای من تو دستای تو گم نمیشه ...

نگاه از دستان ظریف بهار گرفت و ادامه داد .

- هر چه بیشتر با هم رفت و آمد میکردیم رفتارمون با هم سازگارتر ... اعتراف میکنم کم کم وجود آرمیتا برام

کمرنگ شده بود .

اونم با دوستاش بیشتر جور شده بود و کمتر دور و بر من پیداش میشد ... هر وقت هم که در جمع خانواده بودیم با 

حرفهاش ناریه رو ناراحت میکرد اما ناریه بر خلاف تصور ما به آرمیتا بیشتر توجه میکرد . 

شش ماه گذشت و آرمیتا هم مجذوبش شد و با هم دوست شدند . در این شش ماه رفتار آرمیتا تا حدی مشکوک

شده بود . گاهی حس میکردم وقتی با دوستاش بیرون میره و برمیگرده رفتارش عوض میشه .

ناریه و عمه هم بهش مشکوک شدن ... 

با ناراحتی چشمانش را بست و به صندلی تکیه داد . آهی کشید و گفت :

- با کمک و همراهی ناریه فهمیدیم آرمیتا تو گروهی که عضو شده همه معتاد به مواد مخدرن . برای همه ی ما مثل یه 

شوک بود .

مدتی درس و زندگیمونو رها کردیمو به دنبال آرمیتا رفتیم . 

با هزار بدبختی و کمک عمه ، تونستیم ترکش بدیم ... چون اول راه بود خودش هم همراهی کرد و خیلی زود پاک شد . 

پاک از هر نوع مواد مخدرو روانگردانی ...اما.......

شانه هایش به طور نامحسوسی لرزید . بهار با ناراحتی به سمتش چرخید . با دیدن آرشام که سرش را روی فرمان 

گذاشته بود دلش به درد آمد . آن قدر سنگدل نبود که در چنین مواردی بی تفاوت باشد . 

از دیدن زجری که او میکشید . اشک در چشمانش حلقه بست . دستش که جدیدا گاهی هرز میرفت ، روی بازوی آرشام 

نشست و با تکان خفیفی گفت :

- چرا وقتی این همه عذابتون میده داری تعریفش میکنی ... باور کن درکت میکنم، لازم نیست این همه خودتو عذاب

بدی .من ..........

آرشام سرش را به آرامی از روی فرمان بلند کرد و گفت :

- نه بهار نمیتونی درک کنی ... هرگز نمیتونی درک کنی ...

چشمان به خون نشسته و خیس از اشکش ، حال بهار را دگرگون کرد . بغض بهار بیشتر شد و گفت :

- با خودت اینکارو نکن ؟

آرشام اشک جاری شده روی گونه اش را با نوک انگشت گرفت و بوسید . با بغض گفت :

- گریه نکن گل همیشه بهارم ... میخوام بدونی از تو بدبخت تر و بد شانس تر هم هست ... میخوام قدر زندگیتو بدونی 

میخوام دیگه این غمو تو نگاهت نبینم ... میخوام بدونی درکت میکنم ... بدونی که تنهاتو نیستی که تو این راه زجر 

کشیدی ... ای کاش ........

نفسش را به آرامی بیرون داد و بغضش را قورت داد . تعریف کردن از گذشته بر خلاف تصورش سخت تر از آن چیزی

بود که فکر میکرد . از یاد آوری آن روزها کمتر زجر میکشد ، اگریقین داشت این حرفها در آینده ، تأثیر منفی روی 

بهار در مورد او نمیگذاشت .