****************
با لبخندی روی لب به سمت ماشینش حرکت کرد . دردلش قند آب میشد . باور نمیکرد یک ماه ندیدنش او را دلگیر کند . دختر لجوج و بی تفاوت همیشه، به دختری دلگیر و بهانه گیر تبدیل شده بود .
در دلش امید داشت با رفتن کیان این دیده شدنها بیشتر شود . میدانست وجود کیان دست و بال دلش را به زنجیر گذشته بسته است . با نبودنش دلش به کل ناامید میشد و کوره راهی برای نفوذ به قلبش پیدا میشد .
کنار در رستوران ایستاد . مهمانان را با احترام به داخل راهنمایی میکرد . تمام مهمانان در تالار جمع بودند اما خبری از بهار نشده بود . به ساعتش نگاه کرد . خودش که دیرتر از آنها حرکت کرده بود بیست دقیقه ای میشد رسیده بود .
به احتمال اینکه راه را گم کرده اند با گوشی بهار تماس گرفت . هر چه بوق خورد جواب نداد . دوباره تماس گرفت .
اپراتور از خاموش بودن گوشی خبر میداد . پس مورد غضب قرار گرفته بود . لبخندی روی لبش نشست . دلش برای
دختر عمه ی چموشش ضعف رفت ... یاد گرفته بود قهر کند ! چی بهتر از این . خودش میدانست ، راه به دست آوردن
دلش را خوب بلد است . راه را خودش نشانش داده بود .
در این یک ماه در خلوت خودش برای عمه یا بهتر بود گفته شود مادر دومش ، عزاداریش را کرده بود . با دفتر خاطراتش روزهای سخت زندگیش را مرور کرده بود . جگرش سوخته بود برای زنی که همه ی زندگیش را باخته بود و در این باختن سوخته بود و ققنوس وار دوباره سر از آتش بلند کرده بود .
شبهایش با واگویه های الهه گذشته بود . در آخر آن خاطرات تاکید الهه را برای ندانستن بهار از سرگذشتش دیده بود .
چه روح بزرگواری داشت این مادر ، این زن ،زنی که به تمام معنا زنیت به خرج داده بود و در آن فضای سرد و سخت
غربت روی پایش ایستاده بود .
زمانی که علی به خاطر مشغله ی کاریش مجبور به برگشتن به کشورش شد دفتر خاطرات الهه را به دست او سپرد و رفت.
روز اول از خواندن سطر به سطر آن خاطرات که با اشک به شکل نافرمی در آمده بود هر لحظه با الهه درد کشید .
*******
الهه بعد از ان شبی که از طرف بهرام پس زده شد احساس حقارت میکرد و روی نگاه کردن به صورت بهرام را نداشت .
از همان شب بینشان فاصله ای نامرئی ایجاد شد به طوری که هر دو جرات رفتن به سمت نفر روبرویی را نداشت .
حدود سه ماه گذشته بود و الهه با تلاش های زیادش راهی دانشگاه شده بود . با چشم پوشی از وجود بهرام به کارش ادامه میداد . اما بهرام از این زندگی سرد و بی روح خسته شده بود . تلاشش را آغاز کرد تا دوباره به الهه نزدیک شود .
مرد بود و هورمونهایی که مدتها بود در وجودش به غلیان افتاده بود .
شب تولد الهه بود برایش تولدی کوچک تدارک دید . در تاریکی خانه به انتظارش نشسته بود . با آمدن الهه تمام چراغها را
روشن کرد . در کنار هم یک شب خوب را رقم زدند . بهار با تمام کودکیش متوجه شده بود آن شب پدر و مادرش هم شادو
سرحالند . الهه از اینکه بهرام برایش تولد گرفته بود از شادی در پوست خود نمی گنجید .
در تاریکی شب و میان عاشقانه هایشان باز هم بهرام بی اراده کنار کشید و الهه را با دردی که قلبش را میفشرد رها کرد .
همه وجودش درد داشت و دلش میسوخت که به چه گناهی اینگونه شکنجه ی روحی میشود . طاقت از کف داد و اعتراضش را عیان کرد .
با اشکی که صورتش را پوشانده بود رو به بهرام کرد.
- تو دیوونه ای یا میخوای منو دیوونه کنی ... لعنتی مگه من چی کار کردم که مستحق این شکنجه و پس زده شدنم ؟!
بهرام لبه ی تخت نشست و صورتش را میان دستانش گرفت .
- باور کن الهه دست خودم نیست . یه نیروی باعث میشه حالم بد شه و مجبور شم عقب بکشم . تو جای من نیستی
تا بفهمی چی میکشم .
- خب لعنتی برو پیش روانپزشک . برو خودتو درمان کن .من که تو این سه ماه توقعی ازت نداشتم .خودت پیش قدم شدی .
- باور کن تا حالا چند بار رفتم اما نتیجه اش همین شد که دیدی .درکم کن .
- نمیتونم درکت کنم . نمیتونم .
با فریاد الهه بهار از خواب پرید و گریه های معصومانه اش ختم آن دعوا را اعلام کرد . خدا میداند در ان شب تا سحر چه بر هر دوی آنها گذشت . که بهرام دیوانه شد و بدترین تصمیم و شنیع ترین کار را برای اینکه الهه حالش را درک کند انجام داد .
روز بعد الهه که از بیمارستان برگشت خسته و کوفته به عادت همیشه که بهرام خانه نبود با کلید دررا باز کرد و داخل شد .
بهار خوابیده در آغوشش را به سمت اتاق برد تا روی تختی که کنار تخت خودشان بود بخواباند .
با باز کردن در اتاق صحنه ای دید که روح از بدنش جدا کرد . انگار با سر در استخری از یخ سقوط کرده بود .بهار را در آغوشش فشرد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود بهرام را صدا کرد .
بهرام روی تخت با زنی که کنارش بود،به خواب رفته بود . با اینکه لباس بر تن هر دو بود اما موهای در هم و چهره ی سرخ بهرام
روایتگر لحظاتی بود که .............
بهرام خونسرد از روی تخت بلند شد و با لبخندی به سمت الهه رفت و بهار را از آغوشش گرفت و گفت :
- مگه چی شده ؟ خیالت راحت بین ما اتفاقی نیوفتاده . فقط خوابیده بودیم .
- خفه شو کثافت .
با دستانی که با رفتن بهار به آغوش پدرش خالی شده بود به صورت بهرام سیلی زد و آتش درونیش را بر سر و صورتش
هوار کرد . بهرام هم ایستاد و به حرکاتش نگاه کرد . با خونسردی بهار را روی تخت گذاشت و دست زن غریبه را گرفت و از جا بلند کرد . زن با چشمانی از حدقه در امده به آنها خیره شده بود .
در حضور الهه چند اسکناس به او داد و او را از خانه بیرون کرد . الهه مانند کوه آتشفشانی فوران کرد . جیغ کشید و
بد و بیراه نثار مرد روبرویش کرد... دیگر او را نمیشناخت . دیگر برایش مهم نبود او بهرام است . دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود .
نیشتری که بر قلبش زده شده بود که خونش را تا دورن چشمانش پاشیده بود . دیگر جز مردن بهرام هیچ نمیخواست . هر
وسیله ای که بدستش رسیده بود به سمت بهرام پرت کرده بود .
بعد از ساعتی که الهه نیرویش را از دست داده بود بهرام کنارش نشست و دستش را گرفت .
- به من دست نزن کثافتِ لجن . برو گمشو بیرون . برو دیگه داره حالم از وجود متعفنت بهم میخوره ... بی شرف تو
به من که پاک پاکم حالت بهم میخوره دست بزنی بعد میری این زنای هرجایی را میاری تو تختت .... ای خدا من چه کنم
با این مرد عوضی .
بهرام اشک از چشمانش سرازیر شد . به زور الهه را در آغوش کشید و گفت :
- لعنتی من وقتی نمیتونم تو رو لمس کنم چطور میتونم اون زن خیابونی رو لمس کنم ؟! فقط خواستم درک کنی که من چه حالی دارم وقتی تو ذهنم هزار بار تو را در بدتر از این صحنه تصور کردم .... تو ما رو در هیچ حالتی ندیدی به این روز افتادی .
اون وقت به من خرده میگیری ؟!
از آن روز به بعد الهه به هیچ وجه حاضر به قبول بهرام نشد . مراحل طلاق را انجام داد و روز طلاق هر چه بهرام اصرار کرد که
تلاشش را میکند تا رفتارش را درست کند الهه قبول نکرد . زخمی که بر روح و روانش زده بود کاری تر از آنی بود که تصورش را میکرد . بهرام برای مانع شدن بهار را وسیله قرار داد و برای الهه شرط کرد اگر طلاق بگیرد آرزوی دیدن بهار را به دلش میگذارد .
الهه دیگر چشمش آینده ی بدون بهار را نمیدید فقط میخواست از شر مرد روانی روبرویش خلاص شود . با اینکه قانون کشوری که مقیمش بود فرزند را به مادر میداد . باید برای مراحل طلاق شرعی هم اقدام میکردند . که این مهم در
سفارت ایران صورت میگرفت .
با تعهدی که به بهرام داد از تمام حق و حقوق خود نسبت به بهار گذشت و با گرفتن طلاق او را از زندگیش بیرون کرد .
بعد از برگشت بهرام و بهار به ایران روزهای دردناک و زجرآور الهه قابل توصیف نیست ... خودش را به در و دیوار میکوبید .
قلبش پاره پاره شده بود . جگر گوشه اش را از دست داده بود و در تنهایی خود تازه فهمیده بود مونس تمام روزهای تنهاییش در غربت را چه راحت از دست داده بود . در آن زمان انقدر از دست بهرام خشمگین بود که برای ندیدن او
هر شرایطی که او گفته بود را قبول کرده بود تا زودتر از شرش خلاص شود .
هر شب که میخوابید کابوس آن تخت را میدید و با انزجار فریاد میکشید و از خواب بیدار میکشید. علاقه ای که به بهرام داشت او را به جنون کشانده بود . در نزدیک به سه سال دوریش را تحمل کرده بود به امید روزی که دوباره مانند
گذشته عاشقانه در کنار هم باشند . چه فکر میکرد و چه شد .
از شدت آن کابوسها دوبار مجبور به خودکشی شد . روح و روانش بیمار و زخم خورده بود . توان تحمل این درد را به تنهایی نداشت . وجود همخانه اش باعث نجاتش شده بود .به برادرش خبر داده بود که چه اتفاقی افتاده .
تمام تلاش آرمان برای رسیدن به خواهرش به زمانی ختم شد که الهه در بیمارستان اعصاب و روان توسط همخانه اش بستری شده بود .
دو سال تحت درمان بودن زیر نظر مایکل ، علاقه ی مایکل را در بر داشت . در آخر مسلمان شدن و تغییر نامش به علی و ازدواجشان، سرانجام این مهاجرت پر دردسر بود . درست زمانی که به آرامش رسیده بود بهرام برگشته بود و بخشش میخواست و خواستار رجوع کردن بود .
با فهمیدن ازدواج کردن الهه او هم در هم شکست و با شانه هایی خمیده به ایران باز گشت اما با قلبی که هیچ گاه آرام نشد و دیگر روز آرامش را در زندگیش ندید .
****
خواندن سطر سطر نوشته هایش که با توصیف و شرح بیشتری بود اعصاب آرشام را به هم ریخته بود . میدانست علت
طلاق چه بوده اما شرح حال و روز الهه را در آن روزها و شبهای غربت نمیدانست که با خواندن آن خاطرات همه را
فهمیده بود .
چنان داغون بود که جرات رفتن به سمت بهار را نداشت . میدانست با رفتن به پیش بهار تمام زجرایی که الهه برای دوری از او کشیده در پیش چشمانش زنده میشد . میترسید رفتاری نشان دهد که بهار را آزرده کند و او را بعد از اینهمه تلاش از خود دور کند .
انقدر در افکارش سیر کرد که نفهمید کی مهمانان از تالار پذیرایی خارج شدند . به کارگری سفارش کرد پنج تا ظرف یک بار مصرف غذا آماده کند.
از تالار خارج شد . چشمان تیز بین کیان او را دید . از ماشین پیاده شد . با تیزبینی تمام فهمیده بود آن ظرفهای یکبار مصرف
به چه هدفی در دست اوست .
- آقا آرشام اون غذا رو برای کی میبری؟
اخمهای آرشام در هم فرو رفت .
- باید به شما گزارش بدم !
کیان پوزخندی زد و گفت :
- نه ... فقط اگه برای دایی و خانواده ش میبری .........
با حرص نفس عمیقی کشید و گفت :
- این کارو نکن ... دایی خبر نداره چه اتفاقی افتاده . بفهمه شوکه میشه .
- هه ... همچین میگی شوکه میشه انگار عاشق سینه چاکش بوده .
- آرشام به خوبی بهت میگم کاری نکن دایی بفهمه . اگه کاری کنی به ضرر داییم بشه اونوقت من دیوونه میشم .
آرشام با اینکه قلباً میخواست به حرفش عمل کند اما روح طغیانگریش در برابر او به جوشش افتاد و گفت :
- برای کسی خط و نشون بکش که وجودشو داشته باشی باهاش سرشاخ شی.
کیان با خشم دندان هایش را روی هم فشرد و گفت :
- مطمئن باش دایی طوریش بشه بهار پدرشو ول نمیکنه به سمت تو بیاد .
آرشام سرش را پایین انداخت و لبش را گزید .
- کیان بیا بریم ... اِ... داداش تو هم اینجایی ؟
آرشام دلش در تب و تاب خواهرانه هایش بود . اما رفتار خواهرش متضاد با منش و عقاید او بود . سری برایش تکان داد .
از آن دو دورشد و سوار ماشینش شد . در تمام این چهل روز در اتاقش مانده بود و با آرمیتا کلامی حرف نزده بود .
در تمام طول مسیر به حرفها ی کیان و رفتار بهار فکر کرد . چرا از بهرام این اتفاق مهم را مخفی کرده بودند .
مگر خود او مقصر جدایی نبود . مگر تا قبل از آمدن الهه به آب و آتش نمیزد تا با هم رو در رو نشوند ... پس این تناقص از برای چیست ؟
به چشمش کوچه آشنا آمد . اصلا متوجه نشده بود که چگونه این مسیر طولانی را طی کرده است .
از ماشین پیاده شد . تازه متوجه شد دست خالی آمده برای عیادت ! ... از این حواس پرتی حرص میخورد . دوباره سوار ماشین شد و برای خرید به راه افتاد .
کمتر از نیم ساعت بعد پشت در خانه ای رسید که قرارش را ربوده بود . خانه ای که مأمن گل همیشه بهارش بود .
با ذوق دستش را روی زنگ فشرد . بعد از چند لحظه صدای سرد و غریبی به گوشش خورد :
- امرتون ؟
- بهار !
- گفتم امرتون ؟
- اومدم برای عیادت .
- خوشبختانه کسی در این خونه بیمار نیست پس نیازی به عیادت نیست .
- بهار !
آیفون گذاشته شد و در باز نشد . از سر اجبار زنگ طبقه ی اول را زد . بهناز با دیدن آرشام در را باز کرد . آرشام برای عرض ادب دقایقی مهمان خانه ی بهناز شد . بعد از کمی این پا و آن پا کردن گفت :
- با اجازه من حالی از آقا بهرام بپرسم و رفع زحمت کنم .
- خواهش میکنم پسرم ... خونه ی خودتونه .
بهناز هم اتفاقات و در گیری گذشته ی کیان و آرشام را نادیده گرفته بود . چرا که دلیل آن و مقصر ماجرا را تنها ، بهار میدانست .
آرشام پله ها را دوتا یکی طی کرد و خودش را پشت در رساند . کنار دیوار ایستاد زنگ آپارتمان را فشرد . بعد از دقایقی
در باز شد و بهنام در برابرش ایستاد . بهنام با لبخندی روی لب گفت :
- به آرشام خان چه عجب از این ورا ... فکر کردیم مارو فراموش کردین!
همانطور که راه را برایش باز میکرد رو به افراد خانواده کردو گفت :
- بابا ، مامان آرشام خان اومدن .
آرشام لبخند زنان سلام کرد و وارد شد . رؤیا روسری به سر روبرویش ایستاد و تعارفات معمول را انجام داد . بهرام از روی کاناپه برخاست . از حضور نابهنگام او نگران شد .چرا که فکر میکرد بهار و رؤیا تازه از خانه ی جمشید خان برگشته اند .
- علیک سلام خوش آمدی ... بفرمایین ... اتفاقی برای عمو افتاده ؟
با دست مبل روبرو را نشان داد . آرشام روبرویش نشست و دسته ی گل و جعبه ی شیرینی را روی میز عسلی گذاشت .
- نه اتفاقی نیوفتاده ... اومدم سری به شما بزنم .
رؤیا گل را برداشت و به آشپزخانه رفت . در حالی که گلدان ساده ای را از کابینت خارج میکرد به بهنام گفت :
- برو بهارو صدا کن بیاد پذیرایی کنه .
آرشام به صورت لاغر و تکیده ی بهرام نگاه کرد و گفت :
- خدا رو شکر بلا دورشده ؟ همیشه جویای احوالتون از بابا و کیان بودم . خودم هم بخاطر اینکه تازه کارمو شروع کردم یه خرده گرفتار بودم نشد که بیام ... باید ببخشید .
بهرام از لحن دوستانه و مؤدبانه اش لبخند روی لبش نشست .
- عیبی نداره در این زمونه همه به نوعی گرفتارند . توقعی نیست . خانواده خوبن؟ عمو جون حالشون چطوره ؟
- ممنون بد نیستن ...کمی افسرده شدن و همین امر حواس پرتیشو بیشتر کرده .هر پرستاری که میارم بخاطر دوری راه بعد از چند روز نمیاد .
گفتگویشان گرم شده بود . ارشام گاهی به ساعت ، گاهی به در اتاقی که خیال باز شدن نداشت نگاهی می انداخت . بعد از
گذشت دقایقی بهنام به رؤیا خبر داد بهار سردرد دارد و خیال بیرون آمدن ندارد .
رؤیا در دلش غر میزد « حالا خوبه فامیل خودشه و نمیاد بیرون . از فامیلای اون هم من باید پذیرایی کنم »
روسریش را مرتب کرد و با سینی چای از آشپزخانه خارج شد . آرشام بعد از برداشتن چای بدون اینکه کسی متوجه شود به بهار پیام داد :
- اگه تا پنج دقیقه ی دیگه بیرون نیایی خودم میام تو اتاقت .
با حرف بهرام لرزی در بدنش افتاد :
- الهه و همسرش تا کی ایران هستن ؟
- آرشام دهانش خشک شد . نمی دانست باید چه بگوید . من من کنان گفت :
- راستش ... دقیق نمیدونم .
بهرام پای راستش را روی پای چپش انداخت و گفت :
- پس تا برنگشتن دلم میخواد یه بار دور هم باشیم . شما از طرف من برای جمعه ی آینده دعوتشون کن . تا اون زمان خودم هم تماس میگیرم و دعوتشون میکنم .
آرشام دانه های درشت روی پیشانیش را با دستمال خشک کرد و گفت :
- چشم من بهشون خبر میدم و نظرشون رو به شما خبر میدم .
در اتاق باز شد . بهار باصورتی درهم و چشمانی که شراره ی خشمش بر جان بیتاب آرشام شعله میکشید وارد پذیرایی شد .
سلام آرامی گفت وکنار پدرش نشست . چنان در سنگر پدر خود را پنهان کرده بود انگار با یک غارتگر مواجه شده است .
چشمانش گریزان بود از آن همه محبت نابی که به رویش پاشیده میشد. به قصد کشتن آمده بود . آرشام چه میدانست این چشمان پر خشم و عصیانگر چقدر بر احوال دل زارش گریسته بود . دلی که صاحبش هم از درد واقعی خود خبر نداشت .
آرشام دقایقی نشست و بعد از اینکه با بهار دلشکسته اش دیداری تازه کرد خداحافظی کرد و از خانه خارج شد .
همینکه سوار ماشین شد گفت :
- به من که میرسی چموش میشی خانوم خانوما ... اما من میدونم چکارت کنم که خودت دلت برام تنگ بشه .
گوشی را برداشت و شماره ی بهار را گرفت :
- بله امرتون ؟
- سلام گل همیشه بهارم . چی شده که انقدر با من چپ افتادی ؟
- من با شما کاری ندارم که بخوام چپ بیوفتم .
- بهار؟
- بله .
- از رفتن کیان ناراحتی؟
بهار با خشم فریاد زد :
- نخیر ... لطفا دیگه به من زنگ نزن .
- چشم زنگ نمیزنم پس هر وقت دلم تنگ شد میام خونه تون .
بهار بر آشفت و با نگرانی گفت :
- نه ... لازم نکرده بیای خونه ی ما .
- پس باید به تلفنام جواب بدی . من یه ماه دوریتو تحمل کردم بعد از یه ماه اینهمه اخم و تخم حقم نبود . حتی اگه منو به چشم یه پسردایی هم میدی باید بهتر رفتار میکردی .
بهار درمانده آهی کشید و گفت :
- پسردایی شدی که ناراحتم ... دوست نداشتم با هم نسبت داشته باشیم .
آرشام خندید و گفت :
- اونوقت چرا ؟
- چون اون وقت مجبورنبودم حضورت رو تحمل کنم .
آرشام دلگیر و آرام پرسید :
- یعنی انقدر حضورم عذابت میده ؟ فکر میکردم بخاطر مادرت هم شده یه الفتی با خانوادش پیدا کرده باشی .
- این الفت رو نمیخوام ... من وابستگی جدیدی نمیخوام ... میفهمی ؟
لحن پردرد و آزرده ی بهار نشان از حال خرابش داشت . آرشام لب باز کرد تا جوابش را بدهد که گوشی را قطع کرد . اخمی کرد و گوشی را روی صندلی کناری انداخت .
به پنجره ی طبقه ی دوم نگاه کرد . افسوس خورد چرا اتاق بهار رو به کوچه پنجره ندارد .
با تیک آف شدیدی ماشین را به حرکت در آورد و از آن خانه و کوچه دور شد . هر چه بیشتر دور میشد فکر بهار و دلیل این آرزدگیش بیشتر او را گیج و سردرگم میکرد . سوالی که تا رسیدن به مقصد هزاران بار تکرار شد این بود ... چرا بهار نمیخواست به خانواده ی او وابسته شود ؟!
***********************
سرش را میان دو دستش گرفت . اشک مانند جویباری روی گونه اش راه پیدا کرده بود . دلش پر درد بود . خسته از این همه تنهایی و غم در خوردش مچاله شد . تنها نقطه ی عطف شادیش ، سلامتی پدرش و بودنش بود .
با ضربه ای که به در خورد سر بهنام داخل اتاق سرک کشید .
- آبجی چی شده دوباره ؟!
سرش را بالا گرفت . اشکش را با کف دست پاک کرد و گفت :
- هیچی عزیزم .
- برای هیچی گریه میکنی !
خودش را از لای در به داخل اتاق کشید و کنارخواهرش نشست . با دستان نیمه مردانه اش روی صورت خیس خواهرش کشید و گفت :
- مگه داداشت مرده داری تو تنهایی گریه میکنی؟
بهار با بغض دستش را روی لب بهنام گذاشت و با التماس گفت :
- تو رو جون مادرت با حرفات عذابم نده داداشی خودم .نمیدونی که خواهرا جونشون به برادرشون وصله .
- پس چرا برادرشونو محرم نمیدونن و از ناراحتیاشون چیزی نمیگن .
- دلم گرفته عزیزم ... نمیدونم از چی .
- از اون پسر داییت دلت گرفته ؟
با چشمان بهت زده به برادرش خیره شد . زبانش به جوابی نچرخید .
- اون جوری نگام نکن... آخه از وقتی رفتیم بهشت زهرا و برگشتیم حالت بد بود . اما اون که اومد اینجا حالت بدتر شد.
- نه دلم از دنیا و روزگارم گرفته ... این حالم به کسی ربطی نداره .
بهنام ناراحت از این گفتگوی یک طرفه از کنارش برخاست و گفت :
- بابا گفت تا پسرداییت، مادرت و برای هفته ی آینده دعوت کنه . چرا به بابا نمیگین چی شده ؟
- نمیدونم چرا !! ... این نظر رؤیا جونه . من که فکر میکنم بابا اگه بفهمه عین خیالش هم نباشه .
- به نظرم بهتره تا از پنهون کاریتون ناراحتش نکردین بهش بگین .
- حالا ببینم چی میشه .
بارفتن بهنام روی تخت دراز کشید . فکرش مشغول شده بود . نسبت به این خانواده ی جدید ، داشت پر توقع میشد یا
خواسته اش منطقی بود ؟!
چرا در این یک ماه آرشام هیچ حالی از پدرش نپرسیده بود ؟ حتی در پیامهایی که هر شب برایش میفرستاد هم کوچکترین
حرفی از پدرش نزده بود . ترس و نگرانی که پدرش در گذشته از این پسر داشت برایش نامفهوم بود . از این همه رمز و راز
بین نگاه هایشان خسته شده بود . چرا کسی او را داخل آدم حساب نمیکرد و حرفی نمیزد .الهه بعد از سالها مانند نسیمی
وارد زندگیش شد و به همان نرمی هم از او جدا شد .
دروغ است بگوید خیلی دلتنگ اوست چون احساسی که سالها خاموش بود در عرض 5 روز آنقدر شدت پیدا نکرده بود که حالا او را خسته و دلمرده کند . او از زندگی خودش خسته و دلگیر بود . از اینکه در این چند ماه بچه های فامیل هم از او دوری میکردند، چون این دستور پدرو مادرشان بود .
دلش همان دور همی های خانوادگی را میخواست و خنده های از ته دل . از اینکه گیتار به دست بگیرد و هر بار به خواست یکی از عزیزانش آهنگی را زمزمه کند . چیزهایی که از دست داده بود زیادتر از تاب و توان او بود تا بتواند تحمل کند .
*******
صبح روز شنبه باپوشیدن مانتو و شلوارو مقنعه ی نویی که با رؤیا خریداری کرده بود، آماده شد . نگاهش را از روی آینه گرفت . پدرش سفارش کرده بود حق آرایش کردن در محیط کار را ندارد . دلش از اینکه از این قفس رها میشد در سینه به تلاطم افتاده بود . هیجان شیرینی وجودش را گرفته بود .
درست مانند روزی که برای اولین بار وارد محیط دانشگاه شده بود . بی دلیل لبخند روی لبش نقش بسته بود . با توکل
به خدا از اتاق خارج شد . در دل از خدا کمک میخواست . بعد از خوردن صبحانه در کنار خانواده همراه پدرش از خانه
خارج شد .
روبروی در حیاط با کیوان و کیان مواجه شد . چشمان هر دو با تعجب به روی او خیره مانده بود .بعد از سلام و احوالپرسی با پدرش به او هم سلام کردند .
بهار با تکان سری به هر دو جواب داد و زودتر از حرف پدرش سوار شد .کیان با اخم گفت :
- به سلامتی کجا تشریف میبرین دایی جان . حالتون بهتر شده ؟
بهرام دستی به شانه ی او زد و گفت :
- سرِکار عزیزم . خدا رو شکر حالم بدک نیست .
- خب خدا رو شکر... پس بهار .........
بهرام میان حرفش پرید و با لبخندی گفت :
- قراره تو شرکت خودمون مشغول بشه . با خودم میبرمش شرکت .
- اما دایی شما که عقیده داشتین زن نباید بیرون از خونه کار کنه !
- هنوزم میگم اما وقتی خودش راضیه مگه حرف من اثری هم داره ؟
کیوان زیر چشمی بهار را از داخل ماشین زیر نظر گرفته بود . چشمانش از این همراهی ( پدرش) تعجب کرده بود.
تا بحال او راه تا این حد منعطف و مهربان ندیده بود .
کیان نگاهی به صورتِ به اخم نشسته ی بهارکرد. دلش برای این همه دلتنگی که گریبانش را از همین حالا گرفته بود به فریاد در آمد . قلبش بیتاب خواستنش بود و عقلش او را پس میزد .
دستی به پشت گردنش کشید و گفت :
- دایی اگه زمان برگشت تنها بود بگین من بیام دنبالش تا تنها برنگرده .
بهرام نگاه مشکوک و جستجو گرش را به روی چهره ی او به گردش انداخت و گفت :
- ممنون دایی جون خودم برش میگردونم درست نیست با داشتن نامزد بهار و همراهی کنی .
دستش را جلو برد . بعد از فشردن دستان خواهرزاده هایش از آنها خداحافظی کرد و سوار ماشین شد .
بعد از اینکه با سکوت پر اخم بهار ، مسیری را پیمودند ، صدایش را صاف کرد و گفت :
- چرا جدیدا با اخم و بد اخلاقی با پسر عمه هات برخورد میکنی ! اینه دستمزد اون همه سالی که بهت محبت میکردن تا درد بی مادری را فراموش کنی !
- میشه در مورد اونا حرف نزنیم ؟
- از کی تا حالا پسرعمه هات در برابرت به اونا تبدیل شدن .
- از وقتی که فهمیدم تمام مدت رفتارشون از روی ترحم و بی مادری من بوده نه برای خودم . که اگه برای خودم بود اینهمه منت بالای سرم نبود .
بهرام رادیو را روشن کرد و گفت :
- هیچ ترحمی در کار نبوده و نیست . تو دل عمه تو شکستی . توقع داشتی با اون کار نازتو بکشه . همون طور که اگه کیان اینکارو با تو میکرد منم تف تو صورتش نمینداختم .
بهار در دلش نالید که چقدر احمق بود که خودش را در نزد فامیل خراب کرد تا او جایگاهش را حفظ کند . لعنت به احساسی که باعث شد قسم بخورد تا حرفهایش را واگویه نکند . دلش از این همه نامردی او بیشتر خون میشد .
نگاههای مشتاق این چند روزه و حرفهای آن روزش او را گیج میکرد .
کیان چه در سر داشت که این چنین او را بازی میداد . یعنی تمام این پس زدنها برای این بود که او گفته بود حاضر نیست در کشوری غیر از ایران زندگی کند !!
او را به رویای شهر فرنگ فروخته بود یا واقعا طبق گفته های آنروزش احساسش از روی ترحم بوده ؟!
چشمانش را باز و بسته کرد تا افکار منفی را از ذهنش دور کند . دیگر کیان برای او ارزشی نداشت جزء یک خاطره ی تلخ.
بهرام با رسیدن به شرکت ماشین را پارک کرد و به سمت بهار چرخید .
- دخترم ببین چی میگم ... تو شرکت ما بیشتر محیط مردونه س . از همین روز اول حواست باشه زیاد با مهندسای جوون
هم صحبت نمیشی . نمیخوام کسی پشت سرت حرف مفت بزنه . زمان ناهار هم خودم میام سراغت تا تو دفتر من باشی .
هرچند که تو بایگانی زیاد با کسی برخورد نداری اما به هر حال ممکنه بعضیا شیطونی کنن و بخوان ببینن کی تو اون اتاق
جاگیر شده .
- خیالتون راحت .
هر دو از ماشین پیاده شدند . دلهره ای همراه با استرس تمام وجود بهار را در بر گرفت . حسی که روز کنکور داشت را
دوباره تجربه میکرد . از حرف ها و توصیه های پدرش ترس گنگی به جانش افتاده بود . در دل دعا میکرد در این
محیط برایش اتفاق خاصی نیوفتد و بی دردسر به کارش ادامه دهد .
با ورود به شرکت بی اراده چشمانش داخل شرکت را به نظاره نشست . دکور زیبا و رنگهای گرم حس خوبی به او القا میکرد . میز چوبی قهوه ای تیره ی ، منشی شرکت با پارکت کرم رنگ و گلدان های گل بامبو در گوشه ی سالنی که دوتا راهرو به جهت مخالف هم ، درونش راه داشت فضای دلباز و بزرگی را روبرویش به تماشا گذاشته بود .
با صدای پدرش از جا پرید .
- بهار جان بیا اول باید با آقای نادری آشنا بشی .
رو به منشی شرکت که خانومی میان سال وجا افتاده بود کردو گفت :
- سلام خانوم شاهرودی آقای نادری تشریف دارن ؟
- نه ... هنوز نیومدن .حالتون چطوره مهندس؟
- شکر خدا خوبم .ممنون .
با نگاهی به بهار پرسید :
- جناب مهندس این خانوم خوشگلو معرفی نمیکنین؟!
بهار با خجالت سرش را بالا آورد و سلام آرامی نثار منشی کرد .
بهرام با لبخند دستش را پشت کمر بهار گذاشت و گفت :
- ببخشید فراموش کردم ... بهار دخترم هستن که قراره بایگانی رو سروسامون بده . اگه مشکلی برای کامپیوترا هم پیش اومد میتونین به بهار بگین .
- چه جالب ... خیلی خوشحالم از دیدنت دخترم .منم شاهرودی هستم . کمکی خواستی رو من حساب کن .
بهار لبخندی زد و گفت :
- ممنون . منم خوشبختم از آشناییتون .
صدای قدمهای محکمی از پشت سرش و نگاه خندان منشی سر او و بهرام را به عقب هدایت کرد و همزمان صدای منشی به
گوش رسید .
- سلام آقای نادری . صبحتون بخیر .
بهار هم آرام سلام گفت و نگاه متعجب نادری را روی خود حس کرد .
- سلام .
بهرام دستش را پیش برد و با گفتن سلام لبخندی زدوگفت :
- سلام نادری جان . خوبی ؟ ببخشید در این یه ماه دست تنها موندی .
نادری در حالی که دستش را تکان میداد گفت :
- چطوری پهلوون . خوبی؟ چی کار کردی با خودت که یه ماه خونه نشین شدی ؟
- قلبه دیگه ... بگیر و نگیر داره . وقتیم بگیره دیگه کاری از دست آدم برنمیاد . کار خدا بود زنده موندم .
- بریم تو اتاق من . باید کلی باهم حرف بزنیم .
هر سه به سمت اتاق رفتند . در اتاق را باز کرد و کنار کشید . بهرام و بهار که وارد شدند رو به منشی گفت سه تا نسکافه
و بیسکویت بیار .
بهار و بهرام کنار هم روی مبل نشستند . نادری وارد اتاق شد و کیفش را روی میزش گذاشت و خودش روبروی آن دو نشست و گفت :
- خب ... چشم ما روشن . خدا رو شکر بخیر گذشت . بهار خانوم هم که افتخار آشنایشون رو تو بیمارستان داشتم .
خانوم دوباره بهتون تسلیت میگم انشالا آخرین غمتون باشه .
بهار با ترس نگاهش را روی صورت نادری چرخاند . زبانش قفل شده بود . چرا فکر اینجا را نکرده بود ؟
چرا فراموش کرده بود به این شخص که در زمان عیادت از پدرش متوجه شده بود او عزادار است ، سفارش کند زبانش را در دهانش نگاه دارد ؟
بهرام بهت زده به بهار و نادری نگاه میکرد . از اینکه این تسلیت بابت چه کسی بود که او خبر نداشت قلبش تیر کشید .
نادری از چهره ی بهت زده ی آندو فهمید گاف داده است . با ناراحتی گفت :
- چی شده ... بهرام تو ... تو نمیدونستی ؟!
بهرام با چشمانی که از فرط بهت و ترس بدون پلک زدنی به او خیره شده بود به سمت بهار برگشت .
بهار دستانش را در هم قفل کرده بود . با چشمانی که به زمین خیره شده بود جرأت هیچ حرکتی نداشت .
- یکی به من بگه این حرفی که شنیدم یعنی چی ؟
نادری آب دهانش را قورت داد و گفت :
- شرمنده ... من خبر نداشتم نباید چیزی بگم .
بهار سرش را با ترس بالا آورد . قطره اشکی از چشمش چکید و گفت :
- بابا خواهش میکنم ناراحت نشو . ما برای سلامتی خودت حرفی نزدیم . میترسیدیم حالت بد بشه .
بهرام با نگرانی صورت بهار که باز به پایین خم شده بود را بالا کشید . آب دهانش را قورت داد و با زور کلمات را از دهانش بیرون داد .
- بهار ... بابا بگو .... چی شده عزیزم .
فکری مانند صاعقه در آن واحد به ذهنش برخوردکرد .
- وای نه ... خدایا ... بهار نکنه ... الهه ... آره بهار ؟!!
سکوت بهار و اشکی که مانند سیل روی گونه اش جاری شد . بهرام را به یقین رساند .
نادری از جا برخاست و در اتاق راباز کرد و گفت :
- خانوم شاهرودی آب قند بیار .
کنار بهرام نشست و شانه هایش را در دست گرفت و گفت :
- مرد قوی باش ... شرمنده من نمیدونستم تو خبر نداری ... بهرام .... بهرام منو نگاه کن .
بهار با ترس به پدرش خیره شد . صورت کبودش نشان از جدال قلبش برای طپیدن و ریه هایش برای دریافت اکسیژن
داشت .
سریع با دستانی که به شدت میلرزید دست در جیب کت پدرش کرد و قرص زیر زبانی را بیرون کشید و سریع یکی
را از غلاف خارج کرد و زیر زبانش گذاشت .
- بابا ... تو رو خدا نفس بکش ... بابا جون من .... بابا ...بخدا نمیخواستیم ناراحت بشی که بهت نگفتیم .
بهرام در همان حال خراب بیاد آن صحنه هایی افتاد که در زمان ایست قلبیش دیده بود . پس همان زمان که الهه از
او دور شده بود او را از دست داده بود . چه خوش خیال بود که فکر میکرد که الهه بخاطر اینکه او عذاب نکشد دیگر به دیدارش نیامده بود .
بعد از یک ساعت حال بهرام جا آمد . اما بهار داشت از حال میرفت . روز اول کاری صحنه ی تئاتری به راه افتاد که منشی هم بی نصیب نمانده بود .
منشی لیوان آب قندی هم به دست او داد و او را مجبور به خوردن کرد . نادری با تاسف به حال آندونگاه میکرد و در دل
خود را لعنت میکرد که بی موقع زبان باز کرده بود .
رو به بهرام کرد و گفت :
- بهرام جان پاشو برو خونه حالت که بهتر شد برگرد سرکارت . بهار خانوم هم میتونه از فردا بیاد سرکارش .
بهرام گیج و منگ گفت :
- شرمنده ...من... من فردا برمیگردم .
رو به بهار کرد و گفت :
- بریم .
بهار مطیع و سر به زیر خداحافظی آرامی با نادری کرد و پشت سر پدرش از اتاق خارج شد و در آخرین لحظه نادری گفت :
- چرا چنین چیز مهمی رو ازش پنهون کردین ؟
بهار فقط سرش را به چپ و راست تکان دادو به راهش ادامه داد . دلش آشوب بود . چگونه باید توی چشم پدرش از این
پنهان کاری و شوکی که بهش وارد شده بود ، نگاه کند؟
شانه های خمیده ی پدرش برایش باور پذیر نبود . مردی راکه سالها از آوردن نام الهه هم خودداری میکرد و او را از دانستن
طبیعی ترین اطلاعات در مورد مادرش منع میکرد ، چه شده بود که اینگونه غالب تهی کرده بود و رو به مرگ رفته بود .
صورت رنگ پریده و دانه های درشت عرق روی پیشانیش از خرابی حالش خبر میداد .
کنارش ایستاد و بازویش را گرفت . آرام پرسید :
- حالت خوبه بابا ؟
بهرام با چشمانی که دو دو میزد روبرویش ایستاد . نگاهی دقیقی به چهره ی دخترش انداخت و گفت :
- کی این اتفاق افتاد ؟... چرا به من چیزی نگفتین ؟
بهار سرش را پایین انداخت . زمزمه کرد .
- من فکر میکردم برای شما مهم نیست اما رؤیا گفت برای حالتون بده و بخاطر سلامتی شما این ماجرا را نگفتیم .
بهرام به راه افتاد و بهار که بازویش را گرفته بود همراهش کشیده شد .
کاملا حس میکرد پاهای پدرش دیگر مانند گذشته قدم بر نمیدارد . صدای کشیده شدن کف کفشش روی سرامیک های
راه پله قلبش را میفشرد . شکستن کمر و خمیده شدن شانه های پدرش برای زنی که سالها نامش را به زبان نمی آورد
دردآور و حیرت انگیز بود .
با رخوت خودش را درون ماشین جای داد . سکوتی که بینشان بود دلش را بیشتر به آشوب میکشید . نگاه بهرام سرد و بیروح شده بود .
ماشین که به حرکت در آمد نگاهش به روبرو خیره بود . بدون هیچ حرفی ماشین را در خیابانهای شلوغ به حرکت در آورده بود . بهار مسیرهایی که میدید مطمئن بود به خانه ختم نمیشود .
دستش را روی دست سرد و یخ زده ی پدرش گذاشت . بهرام با تماس دست دخترش از عالم هپروت خارج شد و با لحن پر دردی گفت :
- پرسیدم کی اتفاق افتاد ؟
بهار ، لبان خشکش را با زبان تر کرد . به زحمت لب باز کرد .
- همون روز که اومد دیدن شما . همون موقع که شما ایست قلبی داشتین پایین تخت شما افتاد زمین . تا بخوان بهش رسیدگی کنند قلبش از حرکت ایستاد . خدا رو شکر شما با شوک برگشتین اما ..........
اشکهای آرامش به هق هق تبدیل شد و از گفتن باز ماند . نتوانست بگوید قلب مادرش با کمک باطری میطپید . نتوانست
بگوید دکتر گفته از شدت شوکی که از خرابی حال بهرام به او وارده شده بود، قلبش دیگر یارای زدن حتی با کمک باطری را هم نداشته . نتوانست بگوید گردنبندی که گردن مادرش بود پشتش اسم بهرام و الهه حک شده بود .....
بهتر که نمیتوانست اینها را به زبان آورد وگرنه طاقت از دست دادن او را هم نداشت . بهرام بی هیچ حرفی رانندگی کرد . بهار زمانی که ماشین از حرکت ایستاد دستانش را از روی صورتش برداشت .
با دیدن محیط اطرافش به پدرش نگاه کرد . سرد و سخت شده بود . صدای خش دارش به زور شنیده میشد .
- کدوم قطعه ؟
- 310 .
ماشین حرکت کرد . اینبار بهار هم ساکت بود . ترس و دلشوره به جانش افتاد . بدون فکر گوشیش را برداشت .
به اولین اسمی که رسید وارد صندوق پیام شد .
- خودتو برسون بهشت زهرا .
روی کلمه ی ارسال را که لمس کرد . بهرام گفت :
- مزاحم نمیخوام . گفته باشم .
- چشم .
دقایقی بعد بالای سنگ قبر سیاهی که عکس الهه روی آن حک شده بود، ایستادند . بهرام زانوانش خم شد و روی سنگ
قبر افتاد . دستانش را روی عکس الهه کشید . از ته دل ضجه زد .
- خدا چرا ؟... خدا چرا اون ... من باشم و اون بره زیر خاک .
رو به بهار کرد و با التماس گفت :
- تنهامون بذار دخترم .
- بابا براتون خوب نیست خواهش میکنم خودتونو ناراحت نکنین .
- برو بهار ... برو دخترم .
*****************
بهرام با خشم مشتش را روی سنگ کوبید و فریاد زد .
- آخه چرا ... خدایا انقدر گناهکارم که به درگاهت راهم ندادی و اونو بردی ... با این دردی که روی سینه م گذاشتی چه کنم خدا؟ ... حتی فرصت نکردم ازش طلب بخشش کنم .
سرش را روی سنگ گذاشت . اشکهایش مانند رودخانه جاری شد .به آرامی زمزمه کرد :
- الهه میدونم بهت خیلی ظلم کردم . میدونم آفت زندگیت و جوونیت شدم ... خیلی گند زدم به زندگی تو و خودم و دخترمون . ولی میخوام اینو الان که اونجایی بدونی.... هنوزم عاشقتم ...بیشتر از روزی که خطبه ی عقد بینمون
جاری شد .... این عشق سینه سوز بود که زندگیمو به مرداب تبدیل کرد و به جنونم کشوند ... تو برام بت بودی ...
زندگی بودی... همه ی وجودم بودی... نمیدونم چرا دچار اون همه وسواس شدم . .. میخوام بدونی بهت خیانت نکرده بودم . .. باور کن میخواستم حالمو درک کنی ... تو هم عاشق بودی که نتونستی منو ببخشی ... میدونم و درک کردم که رفتم ... رفتم تا آروم بشی ... رفتم زمانی برگردم که کارمو فراموش کرده باشی ... اما دیر برگشتم ... خیلی دیر .
عزیزم ... عشقم ... باور میکنی من تا سه سال به رؤیا دست نزدم . ... بهتره باور کنی ... رؤیا هم از سر بی کسی و تنهایی
منو تحمل کرد ... از اول به چشم پرستار بهار دیدمش ... کم کم که وسواسم خوب شد همراه زندگیم شد .
رفتی که منو بیشتر بسوزونی ... میدونم جات از این دنیا بهتره ... هنوز یادمه چقدره نورانی و زیبا شده بودی ....
الهه منو ببخش و از خدا بخواه منو هم زودتر پیش تو بیاره دیگه این زندگی و این دنیای کثیف و نمیخوام ... دیگه بسه هر چی تو این سالها تاوان حماقتهای دوران جوونیمو دادم ....
سرش را به سمت آسمان گرفت و از ته دل فریاد زد .
- خدایا راحتم کن از این درد جگر سوز ... به خدایی خودت قسم خسته ام ...بریدم ...
از دور شاهد ضجه های پدرش بود . گاهی سرش را روی سنگ سیاه میگذاشت ، گاهی سرش را به سمت آسمان میگرفت .
دلش میخواست بداند با مادرش چه حرفهای مگویی داشت که او را دور کرد . اما حق نداشت مزاحم خلوتش شود.
حضور شخصی را کنارش حس کرد . برگشت و نگاهی به چهره ی گرفته اش انداخت . سلام آرامی بینشان رد و بدل شد .
- چی شد بهش گفتی؟
- من نگفتم ... رئیس شرکت تو حرفاش لو داد .
- باید خودتون میگفتین ... بازم دیر نشده .
- میترسم براش ... خیلی داره خودشو عذاب میده . نبودی ... صدای ضجه هاش و خدا خدا کردنش دل سنگ رو
آب میکرد .
آرشام به فکر فرو رفت . نگاهش روی مردی که خمیده بود و روی زمین به حالت سجده در آمده بود خیره ماند .
این چه حکایتی بود ... این چه زندگی بود که این دو را به اینجا رساند؟ الهه بعد از سالها باید بر میگشت و درست در کنار
بهرام میمرد ؟!! این چرا برای هیچ کدام جواب نداشت ........
زمانی که حالت بهرام طولانی شد . بدون هیچ حرفی به سمتش خیز برداشت . بهار هم بدنبالش کشیده شد .
هیچ صدایی از بهرام شنیده نمیشد . با ترس گفت :
- بهرام خان ... بهرام خان .
جواب که نشنید درنگ را جایز ندانست . دستان پر قدرتش را به زیر بدن بهرام کشید و او را برگرداند . صورت کبود شده و
به عرق نشسته ی او صدای هق هق بهار را به هوا برد . فریادهایش دل آرشام را خنج میکشید .
- بابا ... باباجونم تو رو خدا چشماتو باز کن .
آرشام سریع درون جیبهایش را گشت و قرص زیر زبانی را بیرون کشید و با زحمت به درون دهانی که قفل شده بود
گذاشت .
به سختی او را در در آغوش کشید . سرش را به سمت آسمان گرفت شروع به دادن تنفس مصنوعی کرد تا اکسیژن به ریه هایش برسد . بخاطر جراحت روی سینه اش نمیتوانست قلبش را ماساژدهد .انقدر این کار را ادامه داد تا بعد از دقایقی که به اندازه ی یک سال برای بهار گذشت ، بهرام نفس عمیقی کشید .
خیالش که از نفس کشیدن او راحت شد سوئیچش را به بهار داد و گفت :
- تو برو در ماشین رو باز کن تا من بیارمش .
بهار دوان دوان به سمت ماشین رفت . در دلش خدا را هزاران بار شکر کرد که آرشام خودش را زود رسانده بود . وگرنه او در آن قبرستان خلوت در روز شنبه دست تنها چه میکرد !؟
*******************
نگاهش به روی پیامی که برایش رسیده بود خشک شد . نمیدانست باید چه تصمیمی بگیرد .
فردا روز رفتن کیان و آرمیتا بود . پدرش بعد از یک هفته بستری بودن در بیمارستان مرخص شده بود . اما چه مرخص
شدنی !! نه با کسی حرف میزد نه توجهی به اطرافش داشت . چنان غرق در افکار خود بود که توانایی انجام کار را هم نداشت .
بهار در ان دو هفته به تنهایی به شرکت میرفت و بعد از ظهرها آرشام او را به منزل میرساند . روزهایی که در سکوت در کنار هم سپری میکردنند بدون کلامی حرف زدن . سلام و خداحافظشان هم در حدی بود که نشان دهند در کنار هم حضور دارند.
حالا بعد از این روزهای پر درد و غمبار این پیام روح و روانش را به بازی گرفته بود .
-« باید قبل از رفتن با هم حرف بزنیم . خواهش میکنم قبول کن . ساعت 6 کافه ی یاس منتظرم »
مگر خبر از اوضاع روحی او نداشت که اینگونه او را به ماراتن طاقت فرسای بازنده ها دعوت میکرد .
او که دستهایش را به عنوان تسلیم بالا برده بود . حالا که زمان رفتنشان بود چه حرفی با او داشت . میخواست آخرین ضربه را هم بزند و برود ؟
بین دو راهی رفتن یا نرفتن اسیر شده بود. یک دلش میخواست در آخرین روز حرفهایش را بشنود ، یک دلش طاقت
دیدن او نداشت و از خدایش بود زودتر از ایران برود تا او نفس راحتی بکشد . هنوز تا ساعت 6 بعد از ظهر وقت داشت .
باید با دلش یک دله میشد و بعد قدم برمیداشت .
*******
ساعت از 5 گذشته بود . میدانست آرشام بیرون از شرکت در انتظارش ایستاده . نمی خواست او از این دیدار چیزی بداند .
برایش پیام داده بود کارش تا ساعت 7 طول میکشد . اما پیام آرشام سر ساعت 5 ، خبر از بودن همیشگیش میداد .
- « تا هر وقت کارت طول بکشه منتظر میمونم »
در دلش آهی کشید . از طرفی کنجکاو شده بود به این دیدار تن دهد تا حرفهایش را بشنود . از طرف دیگر می دانست این دیداری عادی نیست و نباید کسی خبردار شود .
تنها یک کار به ذهنش میرسید . اینکه علنا به آرشام بگوید میخواهد تنها باشد . البته اگر امیدی به این جماعت زورگو
باشد که یکبار حرف گوش کنند .
کیفش را روی دوشش انداخت . خودش میدانست آرشام مرد این نیست او را در این ساعت روز تنها رها کند . وقتی بعد از
خداحافظی با خانوم شاهرودی از در شرکت بیرون زد فکری مانند جرقه به ذهنش رسید ، پیام داد .
-« آرشام بیرون منتظرمه خودت کاری کن بره تا من به قرار برسم »
دقایقی منتظر پیام بود . طول راه پله را میرفت و برمیگشت . دلش آرام و قرار نداشت . صدای زنگ گوشی او را از فکر بیرون کشید . با دیدن نام آرشام ، آب دهانش را قورت داد . تمام تلاشش را خرج کرد تا عادی باشد .
- سلام .
- سلام بهار جان . هنوز کارت تموم نشده ؟
بهار خیلی جدی گفت :
- نه ...گفتم که تا ساعت 7 کارم طول میکشه . چیزی شده ؟
- نه ... من باید تا جایی برم و برگردم . تا من برگردم خودت برنگردی خونه . تمام تلاشمو میکنم تا زودتر از ساعت
7 اینجا باشم .
- ایرادی نداره خودتو اذیت نکن . هر وقت برسی من تا اون موقع صبر میکنم .
- پس فعلا خداحافظ .
گوشی را قطع کرد . از بدجنسی خودش ناراحت بود . به این فکر میکرد اگر کسی با خودش چنین رفتاری کند
تا چه حد عصبانی میشود . کاش آرشام نفهمد او را بازی داده است . از این بی اخلاقی ها متنفر بود که خودش
الان مرتکب شده بود .
با سرعت آن دو طبقه را پایین آمد . میترسید دیر شود یا تاکسی به موقع پیدا نکند .
به نگهبانی مجتمع که رسید . با نوک انگشت به در شیشه ایش ضربه زد . پیرمرد نگهبان بیرون امد .
- سلام آقای مرادی میشه یه تاکسی سرویس خبر کنید ؟
- چشم خانوم ... فقط بگم برای کجا ؟
بهار آدرس را گفت و بعد از 5 دقیقه پراید مشکی روبروی شرکت ایستاد . سوار شد و دوباره آدرس را به راننده گفت .
در ترافیک عصر تهران گیر افتاده بود. تمام تنش گُر گرفته بود . از اینکه این دیدار برایش این همه ترس و دلهره داشت
دستانش به لرز افتاده بود . در توانش نبود باز هم حرفهایی بشنود که بیشتر از گذشته تحقیر شود . یکبار طعم
گس حقارت را به تمام معنا چشیده بود .
لرزش دستانش زمانی که به محل قرار رسید به زانوهایش سرایت کرد. حس یک قربانی را داشت . او که یکبار تمام
احساسات ناب عاشقانه و رویاهای دخترانه اش را باخته بود و اعتبار خودش را قربانیِ عزت و آبروی کیان کرده بود .
دیگر از چه میترسید وقتی ، چیزی برای باختن و قربانی کردن نداشت .
آب دهانش را قورت داد و با گام های کوتاه و لرزان وارد کافه شد . با ورودش نگاهش را در محیط چرخاند .
صدای قهقهه و خنده ی چند پسر روی اعصابش خط میکشید . با دیدنش که با دست اشاره میکرد به سمت
میزش حرکت کرد .
نفس در سینه اش حبس شد . با بلند شدن آرمیتا و شنیدن سلام گرم و دیدن چشمان مهربانش نفسش را به آرامی
بیرون داد . با لبخند کمرنگی که به زور روی لبش نقش بسته بود ، سلامش را جواب گفت .
با اشاره ی دستش پیش خدمت کنار میز ایستاد .
- سفارشتون ؟
- من قهوه با کیک شکلاتی ... تو چی میخوری ؟
بهار نگاهش را به صورت مصمم و آرام آرمیتا داد و گفت :
- قهوه با شیر و شکر .
بعد از رفتن پیش خدمت آرمیتا دستان سرد و لرزانش را گرفت . دستان او از گرما و دستان خودش از سرمابه عرق نشسته بود . با چشمانی که غم درونش بیداد میکرد نگاهی به آرمیتا کرد و گفت :
- روز آخر چه چیزی باعث شد این قرار شکل بگیره . اگه از طرف من میترسی خیالت راحت من .........
- نه بهار من از تو نمیترسم . برعکس تصور تو من تو رو خیلی دوست دارم . میدونم در مورد من چی فکر میکنی ...
همان طور که برادر خودم در موردم فکر میکنه ... خواستم تا قبل از رفتن حرفهایی که توی دلمه برات بگم .نمیخوام
آهی که میکشی پشت زندگیم باشه . باور کن منم در این بازی بازنده ام . یعنی واقعیتش و بخوای هر سه مون بازنده ایم
هر کدوم به نوعی ... اما خوش شانس ترین ما توئی که شانس یه زندگی خوب رو داری ... میدونم که لیاقتت خیلی بالاتر از این زندگیه که من دارم تشکیل میدم ... برات خوشحالم که بعد از رفتن ما تو به آرامش میرسی .
با گذاشته شدن سفارش داده شد روی میز ، مکثی کرد و گفت :
- برخلاف تصور تو و آرشام من خونه خراب کن نیستم بهار ...
بهار در دلش پوزخندی زد و گفت :
- پس حتما مرغ سعادت بودی من خبر نداشتم !
- حق داری در موردم اینطور فکر کنی اما من بیشتر از اینکه یک دختر یا یک زن باشم یک خواهرم ... شایدم بیشتر از یک خواهر عاشق برادرم هستم . نمیدونم چه جوری احساسم رو بگم تا بتونی درکش کنی .
بهار سرش را به چپ و راست تکان داد و با ناراحتی گفت :
- اگه برای طلب بخشش ، منو اینجا کشوندی من همینکه ذات خائن کیان رو نشونم دادی بخشیدمت . دروغ نمیگم تا
روز عقدتون در دلم خدا خدا میکردم به یه وسیله ای این عقد و ازدواج بهم بخوره اما بعد از عقدتون دیگه هیچ حسی
نه به تو نه به کیان ندارم ... سفرتون بی خطر .
از روی صندلی برخاست . دستانش اسیر دست لرزان آرمیتا شد . آرمیتا با بغض نگاهی به چشمانش کرد وبا التماس
گفت :
- خواهش میکنم بمون... میخوام حرفای دلمو بهت بگم . تا نگم آروم نمیشم . این فرصت آخر رو ازم نگیر بهار .
بهار با دیدن اشکی که روی گونه اش چکید دلش به درد آمد دوباره بر سرجایش نشست .
آرمیتا یک برگ از دستمال کاغذی روی میز برداشت و اشکش را پاک کرد . به قهوه اش اشاره کرد و گفت :
- تا سرد نشده بخور تا حرفامو بزنم . احتیاج به تمرکز دارم .
هردو در سکوت قهوه نوشیدند . بهار خیره به بخار روی فنجان گفت :
- یه حسی به من میگه علاقه ی خواهریت رو زیادی با غلظت گفتی ... نمیدونم حسم درسته یا نه اما دوست دارم حالا که میخوای حرف بزنی چیزی رو در ابهام نذاری .
آرمیتا با بغضی که در گلویش چمبره زده بود و راه نفسش را بند آورده بود گفت :
- اینجام تا همه چیز رو برات بگم . پس حوصله کن .
آرمیتا دستمال را زیر بینی اش کشید و با ناراحتی به صورت رنگ پریده ی بهار نگاه کرد . به او حق میداد دیدن رقیبش
اینگونه او را به هم بریزد . آب دهانش را قورت داد و گفت :
- اینا رو باید بگم تا تو بدونی چی شد که ما برگشتیم ایران ... دو ماه قبل از عید بود که عمه حالش خراب شد . باید باطری
قلبش رو عوض میکرد . وقتی میخواست تو اتاق عمل بره از آرشام و بابام قول گرفت چه زنده برگرده چه مرده اونا به ایران برگردنو تو رو براش پیدا کنن . آرزوش شده بود تا تو رو از نزدیک ببینه .
آرشام خیلی به عمه وابسته بود . تا عمه از اتاق عمل بیرون بیاد مرد و زنده شد . وقتی عمه دوباره چشم باز کرد انگار
دنیا رو به ما دادن ... بهت گفته بودم عمه حکم مادرمونو داشت . انقدر مهربون و با محبت بود که همه رو شیفته ی
خودش میکرد . حتی علی هم اعتراف میکرد که تا به حال آدمی به مهربونی الهه ندیده .
آرشام از همون موقع به دنبال نشونی از تو بود ... پدرت و جعفر خان آدرسشون عوض شده بود و عمه هم نشونی بقیه ی
فامیل رو به یاد نداشت .
تا اینکه یه شب بابا بزرگ گفت ؛ منو جعفر یه زمین توی کردان کرج داشتیم که اون موقع به صورت یه باغ بوده . شاید
بریم اونجا بتونیم یه نشونی از جعفر و پسرش پیدا کنیم .
با این حرف بابابزرگ نور امید تو دلمون روشن شد . همه دوست داشتیم به نحوی در خوشحالی عمه سهیم باشیم .
من خیلی تو فیس بوک و شبکه های اجتماعی اسمتو سرچ میکردم اما با چندتا بهار آشنا شدم که با نشونیایی که میدادن تو نبودی . بعدها فهمیدم تو توی این شبکه های اجتماعی نیستی .
باهمون امید ، آرشام برای گرفتن بلیط اقدام کرد . بابابزرگ با شنیدن این خبر پاشو کرد تو یه کفش که میخواد برگرده ایران
و تو کشور خودش بمیره البته دوراز جونش... خلاصه بابا هم بخاطر پدرش مجبور شد کار توی بیمارستان اونجا رو رها کنه
برای برگشت به ایران اقدام کنه . چون نمیتونست پدرشو در این سن و با این حال تنها بذاره .
این شد که ما همگی سه روز قبل از سال تحویل اومدیم ایران ... با آدرسی که بابابزرگ داد آرشام باغ رو پیدا کرد . اون
اتاق سرایداریش پر از گردو خاک و داغون بود . دوتا کارگر گرفتیمو بعد از تمیز کردن اون جا ، درست همون روز
اول عید اومدیم اونجا .
از جایی که بابابزرگ طاقت نداشت قرار شد اول منو آرشام بیایم و خبر بگیریم .
وقتی اومدیم توی باغ صدای زیبایی پاهای آرشام رو سست کرد .به طوری که ایستاد و تا آخر به ترانه ای که میخوندی گوش داد . از تغییر حالتی که داشت ، فهمیدم یه اتفاقی درونش افتاده . مثل مسخ شده ها به سمت تو قدم برمیداشت .
آرشامی که به هیچ دختری توجه نمیکرد و در جمعی که دختر بود حاضر نمیشد رنگ به روش نمونده بود.
اما تو تمام حواست به پسری بود که روبروت نشسته بود . من که دختر بودم محو تماشای تو شدم وای بحال برادرم . وقتی چشم بستی و با تمام احساست آخر ترانه رو خوندی دل من هم لرزید .
دستای مشت شده ی برادرم هم نشون دهنده ی انقلابی بود که در درونش اتفاق افتاده بود .
در همون روز چشمان بیقرار برادرم رو دیدم که در پس دیدنت چه جوری دو دو میزنه .همون موقع توی دلم قند آب شد . امیدوارم بودم تو بتونی قلب یخ زده ی برادر زجر کشیده مو گرم کنی و خونه ی دلش رو روشن کنی ... اما تو تمام هوش و حواست به کیان بود . تا حدی که منو هم نسبت به کیان کنجکاو کردی.
بر عکس تو ، کیان با دیدن من برق شیطنت تو چشماش دیده شد . مخصوصا که فهمید ما فامیل هستیم و از خارج اومدیم بیشتر اشتیاق نشون داد . اما تو بیشتر سعی میکردی خودتو از ما دور کنی . همین کار تو میدون رو برای کیان باز کرد و بیشتر به من نزدیک شد ، در عوض دوری کردن تو ، دید آرشام رو به تو بهتر کرد . آرشام از دخترای دم دستی و آویزون
بیزاره که تو اینطور نبودی . شرم وحیایی که داشتی نگاه آرشام رو به دنبالت میکشوند .
برعکس تو که هیچ کنجکاوی در مورد ما و زندگیمون نداشتی ، کیان ولع شدیدی برای دونستن زندگی در اون ور دنیا داشت . من هم براش هر چی دوست داشت میگفتم .از دانشگاههای اونجا تا کلوپ ها شبانه و کنسرتا و محیط کاری و اجتماعیش اونم سیر نمیشد از اطلاعاتی که دریافت میکرد .
آرشام در اون سیزده روزی که تو اونجا بودی بعد از سالها ، دوباره بیخواب شده بود . مدام با خودش کلنجار میرفت
و کلافه بود .
فهمیدم دردش چیه . مخصوصا شباهت تو به عمه بیشتر از هر چیز روی آرشام و دیدش به تو تاثیر داشت .
تا اینکه توی حرفهای جعفر خان مافهمیدیم تو و کیان تا چند ماه دیگه جشن عقد و عروسیتون رو میگیرین .
بهار خسته از اینهمه تعریف از گذشته گفت :
- خیلی مونده ؟ میترسم دیرم بشه .
آرمیتا لبخند بیروحی زد و گفت :
- نگران نباش خودم میرسونمت . فقط به پدرت اطلاع بده دیر میری .
- قبل از رسیدن به اینجا خبر دادم .
- پس گوش کن ... بعد از شنیدن این خبر آرشام دوباره داشت تو فاز افسردگی میرفت . سکوتی که کرده بود و نگاههای پر از غمش که از ناامیدیش بود دلم رو آتیش میزد . نمیتونستم دوباره برادرمو مثل گذشته داغون ببینم . درسته شدت علاقه ش با چند بار دیدار اونقدر زیاد نبود که دیوونه بشه اما نا امیدی براش مثل زهر بود مخصوصا که اون یه بار از روزگار صدمه دیده بود .
نمیخواستم دوباره شانس عاشق شدن و زندگی عاشقانه رو از دست بده .... آخه من ... آخه من باعث شدم بدترین درد زندگیشو تجربه کنه ... آرشامی که الان روبروت میبینی با تلاش علی و عمه به این روز در اومده اما من هنوز هم عذاب وجدان اون گذشته رهام نمیکنه .
حالا وظیفه ی من بود کاری کنم به دختری که بعداز سه سال تونسته راه به قلب غمزده و یخزده ش باز کنه برسه .
بهار گیج و سردر گم میان حرفش پرید و گفت :
- چه دردی این همه عذاب وجدان برات داشت ؟
آرمیتا با درماندگی گفت :
- اینو باید از زبون خود آرشام بشنوی . نمیتونم در این مورد اطلاعاتی بدم .من چیزی که به خودم و کارم مربوطه رو میگم .هر چند اون موضوع هم از خطای من بود اما باید از خودش بشنوی .
برای همین خودم رو به کیان نزدیک کردم . اونم منتظر یه اشاره از طرف من بود . شنیدی میگن :
« از تو فقط اشاره از من به سر دویدن . »
کیان با دوبار دیدن من یادش رفت چه قراری با تو گذاشته . حتی من که اسم تو رو میوردم اخماش تو هم میرفت ...
میگفت تو اونو درک نمیکنی و خیلی سنتی رفتار میکنی . میگفت خیلی وقته پشیمون شده اما روی گفتنش رو نداره میترسید تو فامیل به نامردی و سواستفاده گری از بی مادری تو محکوم بشه . از علاقه ی مادرش به تو میترسید که عاق والدین بشه .
بهار در دلش به خودش لعنت فرستاد چه احمقانه او را در خیانتش کمک کرده بود .آرمیتا بعد از نفس تازه کردن
ادامه داد.
-در آخر تصمیم گرفت از خودت کمک بخواد . به من گفت تو هم اونو زیاد دوست نداری و به اجبار خانواده تن به این
خواستن دادی و از خداته که کیان عقب بکشه .
راستش با شنیدن این حرف کلی ذوق کردم . تو ذهنم ، هم شما رو از این ازدواج زوری نجات میدادم هم میدونو برای ابراز علاقه ی آرشام باز میکردم . بخاط همین خودم هم کم کم به کیان دل بستم .
سکوت کرد و با چشمانی پر اشک به صورت خیس از اشک بهار خیره شد . حال او را درک میکرد . شنیدن این
حرفها از زبان رقیب دردناک بود اما باید گفتنی ها را میگفت . باید کوله بار عذاب وجدانش را در همان کافه
سبک میکرد و توشه ی دیگری برای سفرش برمیداشت .
اشک چکیده را با نوک انگشت زدود و با صدایی که زیر فشار حرفی که میخواست بزند میلرزید گفت :
- من همه ی قلبمو تو ی این رابطه گذاشتم .اما بعدا فهمیدم ....نامردی کردم . بعد از اینکه رفتار کیان و خشمش در برابر تو رو دیدم و چشمای غمگین تو و اشکاتو دیدم فهمیدم همه ی حرفهاش دروغ بود .
در زمانی که با من بود خوب و عالی بود اما هرجا که تو بودی ....
بهار با تنی که مانند بید میلرزید هق هق کنان گفت :
- بسه دیگه .... بیشتر از این عذابم نده ... من که از تو توضیح نخواستم . چرا با حرفات شکنجه م میکنی ؟
آرمیتا هم اشکش جویبار شد و سرازیر شد .
- بخدا نمیخوام عذابت بدم . میخوام بدونی اون لیاقت تو رو نداشت . نجابت و متانت تو در برابر کیان مانند درّی نایاب بود که حیف بود گیر کسی مثل کیان بوالهوس بیوفته . اون تو و احساس تو رو به وعده ی اقامت خارج از کشور و رسیدن به خواسته های دیگه ش فروخت . منم میدونم در برابر چنین مردی زندگی خوبی ندارم اما برادرم از تمام دنیا برام بیشتر ارزش داره خوشبختی خودم اهمیتی نداره .همه با من مخالف بودن و هستن اما من راهمو انتخاب کردم .
عمه اول خیلی راهنماییم کرد اما وقتی دید من حرفم یکیه سکوت کرد .
وقتی عمه خبر داد تونسته برای اومدن به ایران اجازه ی دکترش رو بگیره منم زمان عقدو اون موقع گذاشتم تا عمه هم
جای مادرم کنارم باشه .فقط میخوام بدونی داشتن تو لیاقت میخواست . میخوام تمام حس های بدی که تو این مدت
از حرفای کیان داشتی از خودت دور کنی . منم میدونم کیان با منم نمیمونه . چون کسی که یکبار خیانت کنه بار دوم هم اینکارو میکنه . من چیزی برای باختن ندارم . با اینکار برادرم رو از دست دادم .
اشکهایش به هق هق تبدیل شد . بهار هم خشمگین بود هم ناراحت ... حتی دلش برای او هم میسوخت . حتی اگر
گناهکار باشه او هم بازنده بود . اما دلش با او هرگز صاف نمیشد .
صدای پر بغض آرمیتا او را از خیره شدن به میز واداشت .
- اما همینکه حس کنم تو و برادرم در کنار هم خوشبختیت برام کافیه .
بهار برآشفت و از جایش برخاست . با چشمانی که از گریه و خشم سرخ شده بود با کنترل صدایش گفت :
- تو چه جوری به خودت اجازه میدی برای زندگی همه تصمیم بگیری و صلاح و مصلحت دیگرانو تشخیص بدی . تو ...
تو خودتو و زندگی منو به لجن کشیدی ادعا میکنی به نفع من بوده ... تو خیلی خودخواهی کردی که ....
آرمیتا انگشت اشاره اش را روی بینی گذاشت و گفت :
- هیس ... خواهش میکنم بهار آبرومو نبر .... من ...
زیر گریه زد . چه خوب که خلوت ترین جای کافه را انتخاب کرده بود . با التماس دست بهاری که کلافه سرش را میان دستانش پنهان کرده بود گرفت و گفت :
- بهت التماس میکنم بهار ... بخوای به پات میوفتم ..... خواهش میکنم برادرمو نا امید نکن . بخدا اون دلشکسته ست .
دل به دلش بده . بخدا انقدر مردونگی داره و مهربونه که از بودن در کنارش لذت ببری . قول میدم انقدر لحظات خوبی رو برات رقم میزنه که روزی صدبار خدا رو برای داشتنش شکر کنی .... بهار... آرشامو بعد از من تنها نذار .
خواهش میکنم ...هرکاری بگی برات میکنم فقط بهش فکر کن . دلشو نشکون ......
- نمیتونم آرمیتا ... من بازیچه ی دست تو نیستم هر کیو خواستی از زندگیم بیرون کنی و هر کیو خواستی وارد زندگیم کنی . تا الانم وقتمو هدر دادم و به حرفات گوش دادم .
- بهار خواهش میکنم ...
صدای عصبی و پر خشم مردانه ای هردو را ساکت و بهت زده کرد .
- خفه شو آرمیتا ... اگه یه کلمه دیگه بگی میکشمت !
چشمان سرخ از خشمش روی هر دو به حرکت در آمد . آرمیتا از روی صندلی بلند شد و با التماس گفت :
- منو ببخش ... اما تنها کاری بود که به فکرم رسید . میخواستم هم بهارو آروم کنم هم.........
- گفتم خفه شو تا خودم خفه ت نکردم . دیگه بین ما هیچ نسبتی وجود نداره . فکر کن برادرت برای همیشه مرده .
دستان پرقدرتش را زیر بازوی بهار انداخت و با خشونت بالا کشید و گفت :
- که کار داری تو شرکت ؟!!... پاشو تا بابات با اون قلب مریضش سکته نکرده .
بهار با ترس به صورت آرمیتا نگاه کرد و همزمان با کشیده شدنش توسط آرشام کیفش را از روی دسته ی صندلی برداشت .
صدای نفس های سنگین و صدادارش نشان از خشم زیادش داشت . بهار همپایش دوید تا کنار ماشین از حرکت ایستاد .
از ترس و دلهره دستانش به لرز افتاده بود . برای اینکه خودش را آرام نشان دهد با غیظ رو به آرشام کرد و گفت :
- چه خبرته ؟... مگه دزد گرفتی این جور رفتار میکنی ؟دستم شکست .
آرشام با چشمانی که در کاسه ای خون شناور بود، سرد و خشن نگاهش کرد .دستش را رها کرد . در ماشین را باز کرد و او را به آرامی به سمت داخل ماشین هدایت کرد . ضربان روی شقیقه هایش چنان واضح بود که بهار با دیدنش دلش
برای او و خودش سوخت .
این مرد خشمگین بی شباهت به اژدهای دوسر نبود . حتم داشت زنده از این ماشین بیرون نمی آید .
روی صندلی که قرار گرفت از ترس در خودش مچاله شد . ناخنهایش را به دندانهای تیزش سپرد . و پاهای لرزانش
سمفونی ترس را به نمایش گذاشتند .
با کوبیده شدن در ماشین ، ماشین تکان سختی خورد . بهار با حیرت به این همه خشم افسار گسیخته به صورت
کبود شده اش خیره شد . ماشین با تیک آف شدیدی به حرکت در آمد.
- حالا منو می پیچونی ؟ کی گفت بیای اینجا .؟
بهار از لحن دستوریش جرأت پیدا کرد و گفت :
- قرار نیست هرجا میرم از تو اجازه بگیرم .
آرشام با خشم نگاهی به او کرد و دوباره به روبرو خیره شد و گفت :
- سرکار علیه منم همچین راغب نیستم راننده شخصیت باشم . اما تا وقتی پدرت حالش خوب بشه باید منو تحمل کنی .
اونوقت که پدرت اومد منم از شغل رانندگی شما استعفا میدم .
- مگه من خواستم راننده باشی ؟
آرشام با مشت روی فرمان کوبید و سرش را به چپ و راست تکان داد . با دست چپ که به پنجره تکیه داده بود آرام
روی لبش میکوبید . بعد از کمی مکث زیر لب گفت :
- الحق که گربه کوره ای .
بهار ناراحت از صفتی که به او داده بود لب باز کرد پاسخی دهد تا دلش آرام گیرد که با دست آرشام دعوت به سکوت
شد .
- هر چی از زبون آرمیتا شنیدی تو همین ماشین فراموش میکنی . نمیدونم چی بهت گفته و چی شنیدی . اما آخرشو
شنیدم . اون یه غلطی کرده و نباید رو حرفاش حساس بشی . من تا وقتی هستم که مثمر ثمر باشم غیر از اون
بیکار نیستم دنبال تو راه بیوفتم .
با ترمز شدیدی که باعث شد به سمت شیشه ی جلو پرت شود، متوجه شد به در خانه رسیده اند . دلخور از رفتار سرد و
خشن او دست به دستگیره برد که صدای ناراحت و خش دار آرشام دلش را به آتش کشید .
- هر وقت نخواستی منو ببینی به دروغ های بچگانه متوسل نشو . روح خودتو با این رفتارهای ضد اخلاقی آلوده نکن .
پدرت میدونه سرکار نبودی هر چی زنگ زده بود جواب نداده بودی برای همین دل نگرانت شده بود . با من که تماس
گرفت ، من گفتم با هم رفتیم برای بابابزرگ خرید کنیم . دروغ گفتم تا به تو بی اعتماد نشه. حالا برو .
سرش را روی فرمان گذاشت و دل بهار از این خشمی که مسببش او و آرمیتا بودند برایش سوخت . تا به حال او را این همه غمگین و عصبانی ندیده بود .
با خداحافظی که فقط خودش شنید از ماشین پیاده شد . کلید را داخل قفل چرخاند . به پشت سر نگاه کرد . نگاه غمگین آرشام از پشت سر او را مشایعت میکرد . دل بهار را به لرز انداخت آن نگاه پر درد و دلگیر از رفتار و گفتار بچگانه اش .
وارد حیاط شد ودر را پشت سر بست . با دیدن بهناز و کیمیا که توی حیاط بودند سلام آرامی کرد و از کنارشان گذشت .
کیمیا با لحن خاصی که میخواست حرص او را در بیاورد گفت :
- بهار فردا تو هم میای فرودگاه برای بدرقه ی عروس و دوماد ؟
بهار با کرختی برگشت و به کیمیا خیره شد . حس کرد دیگر از این نیش و کنایه ها آزرده نمیشود با آرامش تمام گفت :
- نه ... کارای واجبتری دارم ...
سر کیان از پنجره ی اتاقش بیرون آمد و گفت :
- احیانا کارای واجبتون به صاحب ماشینی که الان از دم در حرکت کرد ربط نداره ؟
نگاه بهناز و کیمیا به او خیره شد . بدون آنکه حس بدی داشته باشد گفت :
- باید برم شرکت . نمی تونم برای کارایی که برام مهم نیستن مرخصی بگیرم .
با گفتن این حرف پله ها را با سرعت بالا رفت و ندید کیان چه خشمی وجودش را فرا گرفت، وقتی طعنه ی او را شنید .