بعد از تعویض لباس و مرتب کردن سرو وضعش از اتاق خارج شد . از ندیدن او خوشحال شد و نفس راحتی کشید . 

از ساختمان بیرون زد و به سمت جایی که عزیز ایستاده بود حرکت کرد . نگاهش در اطراف چرخید و از ندیدنش تعجب کرد . در عرض چند دقیقه کجا رفته بود!! در دل خوشحال بود که شرش کم شده بود . 

تا به حال پسر به این پررویی و بی حیایی ندیده بود . افراد زیادی رو دیده بود که ساکن اروپا و آمریکا بودند اما هیچ کدام را به رک بودن و بی خیال بودن این پسر ندیده بود . حتما خواهرش هم مثل خودش بود که کیان را به سمت خودش کشیده بود .

با صدایش از جا پرید . مانند جن روبرویش ظاهر شده بود . در دستش سینی چای بود . ابرویش از تعجب بالا پرید . 

- فکر کنم الان این چایی خیلی میچسبه .

در خانواده ی آنها سابقه نداشت پسری چنین کاری انجام دهد .این کارها را از وظایف دختران خانواده و مادرانشان میدانستند. چای لیوانی خوش رنگ به دهان خشک ، از خواب بعد از ظهرش، چشمک میزد . 

بی اراده لبخند زد و دستش را پیش برد و با تشکری یکی از لیوانها را برداشت . به دستان عزیز خیره شد که برگهای خشک میان بوته های گل را از شاخه جدا میکرد و در سطل کنار دستش می انداخت . 

- زن عمو خسته شدین بفرما چایی داغ آرشام ریز .

عزیز با شوق نگاهی به چایی درون سینی انداخت و گفت :

- به به این چایی خوردن داره . پسرم چایی میخواستی میگفتی بهار بریزه چرا خودتو به زحمت انداختی ؟ اینجا هم مثل خونه ی خودت باش عزیزم . کاری داشتی بگو .

بهار از این حرف چشمانش تا ته باز شد و این حرف عزیز خونش را به جوش آورد برای اولین بار لب به اعتراض باز کرد .

- عزیز مگه من کلفت این آقا هستم که هرچی بگه من انجام بدم .

آرشام خندید و رو به عزیز گفت :

- زن عمو خدا بداد شوهر بهار جان برسه از الان مشخصه چقدر بد قلق و تنبله ... خدا روشکر من یاد گرفتم کارای خودمو خودم انجام میدم . خیالتون راحت اگر مثل خونه ی خودمون نبود این چایی الان تو دستام نبود . 

رو به بهار چشمکی زد و گفت :

- بهار جان هم بره برای خودش چایی بریزه که منم نوکرش نیستم . 

عزیز خندید و گفت:

- حرف حساب جواب نداره بهار خانوم بد اخلاق.

بی رو در بایستی در حضور عزیز لیوان چای را که مقداری از سرش خورده شده بود را از دست بهار بیرون کشید .

بهار مات و مبهوت به حرکاتش نگاه میکرد و چشمانش با لیوان چایی تا لبهای آرشام بالا رفت . باور این کار برایش 

سخت بود . 

اگر خودش از تشنگی هم میمرد حاضر نبود از لیوان لب زده ی دیگری آب بخورد . بینی اش را چین داد و ایش گفت . 

به سمت ساختمان گام برداشت . همزمان خنده ی عزیز و آرشام به هوا رفت . این پسر چه طور توانسته بود تا این حد در دل عزیز و آقاجون رخنه کند ؟!

در پسر دوست بودن عزیز که شکی نداشت . اما اینکه او را به آن پسر تازه وارد بفروشد برایش قابل هضم نبود .

برای خودش چای لیوانی ریخت و به جای قبلش باز گشت . آرشام کنار عزیز روی زمین نشسته بود . صدای آرام حرف زدنشان را میشنید . اما نمیفهمید چه میگویند . 

با شنیدن صدای پای بهار سکوت کردند . بهار با حرص به آرشام نگاه کرد و گفت :

- اگه مزاحم شدم برگردم ؟

آرشام پوزخندی زد و گفت :

- نه مزاحم هم لطف خودشو داره من که ناراحت نیستم . زن عمو شما که ناراحت نیستین .

عزیز از شیطنت آرشام که حسابی سرحال شده بود خندید و دستش را به سمت بهار دراز کرد و گفت :

- بیا دختر بد اخلاق و اخموی من ... بیا پیش خودم بشین . 

با دستی که آزاد بود دست عزیز را گرفت و کنارش نشست . به روبرو خیره شد . در سکوت به بوته ی گل سرخ 

خاطره هایش خیره شد . بغض به گلویش چنگ زد . برای رهایی از آن بغض ناخواسته چای داغ را به لبش نزدیک کرد .

با تماس چای با لبش از جا پرید و کمی از چای روی لباسش ریخت . 

سوختن دل و لبش همزمان شد و اشکش بی اراده سرازیر شد . سریع اشکش را پاک کرد . عزیز سرش را به سمتش گرفت و با دیدن حال بهار ، با مهربانی گفت :

- چه کار کردی با خودت ؟ چقدر هولی دختر ! 

دستان عزیز نوازشگر، صورت خیسش را لمس کرد و بهار چشم بست تا بیشتر اشکش سرازیر نشود . نمی خواست 

ان چشمان خاکستری شاهد خرابی حالش باشد . 

لیوان خالی را کنار پایش گذاشت و به عزیز که برخاسته بودو به کارش ادامه میداد نگاه کرد.

- سوزش دلت بیشتره یا لبت ؟

با خشم به او نگاه کرد که خونسرد به روبرو خیره بود .

- به خودم مربوطه .

- این یعنی به تو چه ی مؤدبانه . اگر سوزش دلت بیشتر بود راهش همون کار کردنه . باید بتونی فراموش کنی .

با در جا زدن به هیچ جا نمیرسی . یاد بگیر برای خواسته هات بجنگی . تا وقتی بشینی و دیگران تصمیمشون رو برات دیکته کنن و تو هم سریع گوش کنی وضع زندگیت بهتر از این که نمیشه ....بدتر هم میشه . 

- شما خیلی علامه ی دهری برو مواظب خواهر خودت باش . 

- اون خودش از پس خودش بر میاد اما تو .........

بهار از این حرف خروشید و میان حرفش پرید .

- من چی . خیلی بی دست و پا و تو سری خورم ؟! آره هستم چون این طوری بزرگ شد... تا خواستم حرف بزنم ، زدن تو دهنم و گفتن هیس ... مگه دختر اعتراض هم میکنه ؟ تا گفتم نه ...زدن لت و پارم کردن و گفتن آبرومون مهمتر از خواسته ی توئه ...... 

نفس عمیقی کشید وگفت :

- تا تکون خوردم مادری رو تو سرم کوبیدن که حتی نمیدونم چه شکلیه و گفتن نمیذاریم مثل اون بشی . 

رو به آرشام چرخید و با بغض و اشک نالید .

- پس برای من از تفکرات روشنفکریت حرف نزن که خودم همه ی اینا رو از حفظم اما محیطی که زندگی میکنم پرو بالم رو محکم بسته . 

- اگه حفظ بودی ... خودت پرو بالتو باز میکردی . تو منتظر بودی کیان تو را از این قفسی که بالتو بسته نجاتت بده برای همین خودتو باختی . اگه به خودت متکی بودی این همه داغون نمیشدی . دنبال منجی نباش به بال و پر خودت

اعتماد کن و بال هاتو باز کن . 

از جا برخاست وپشتش را تکاند . بدون نگاه کردن به بهار به سمت عزیز رفت .

بهار نگاهش را به گل های روبرویش دوخت و به حرف های او فکر کرد . او چگونه میتوانست از افکار و خواسته های او سر در بیاورد در حالی که غریبه ای بیش نبود . چرا حقیقت را مدام مانند پتک بر سرش میکوبید . او که در زندگی او نبوده و نمیدانست او در آن خانه چه کشیده که کارش به اینجا کشیده شد.

دلش را به کیانی سپرده بود، که مدام برایش قصری را به تصویر میکشید که او ملکه اش بود . آرامش و آسایش را برایش برنامه ریزی میکرد که آرزویش بود . ساحل دریایی را مدام در نظرش می آورد که قرار بود ماه عسلشان آنجا به شیرینی سپری شود . 

چه شد آنهمه رؤیاپردازی های رمانتیک!! چه ساده بود که با خوش بینی تمام کیان را ناجی خود میدانست و نمیدانست روزی قاتل تمام آرزوها و رؤیاهایش میشود . قاتل قلب و روحش میشود و با گستاخی تمام برایش تعیین تکلیف هم میکند . 

با رفتن آرشام نفس راحتی کشید و با چشم رفتنش را بدرقه کرد . دلش بیتاب بهنام بود . تنها نیمچه مردی که او را با تمام کم و کاستی هایش دوست داشت و او هم دوستش داشت . تنها کسی که دلش برایش تنگ میشد ........

با دیدن قامت پدرش در برابر در ورودی و سلام و علیک کردنش با آرشام ، خون در رگهایش یخ زد . آمدن این وقت روز پدرش بی علت نبود . ترس به جانش ریخته شد . از جا برخاست و با زانوهای لرزان به استقبال پدری رفت که امروز فهمیده بود دوستش دارد و سعی در کتمانش دارد.

 

با هر گامی که نزدیک میشد بیشتر دلشوره به جانش چنگ می انداخت . احوالپرسی پدرش تمام شد ، متوجه حضور

او شد .

با نگاه کردن به پدرش فهمید چقدر دلتنگش بوده وخودش نمیدانست . چشمانش در پی نورِ چشمی خانه ، بهنام بود . سلامی کرد و نزدیک شد . 

- خوبی دخترم ؟ انگار خیلی خوش میگذره که یاد بابات و خونه نمیکنی؟!

بهار سرش را به زیر انداخت . بهرام بوسه ی کوتاهی روی سرش زد و کنار کشید .در حالی که سرش را بالا میکرد تا جواب دهد کیمیا را دید که در آستانه ی در ورودی با آرشام گرم گفتگوست . 

باورش سخت بود کیمیا تا اینجا تنها و بدون مادرش بیاید ! حواسش را به پدرش داد باید جواب میداد .

- خودتون شرط گذاشتین تا به شرط عمل نکردم نیام خونه .

اخم های پدرش در هم رفت و گفت :

- شرط متنفیه . ساکت رو جمع کن بریم خونه . 

بهار در دلش ذوق خاصی جوانه زد . برای پدرش مهم شده بود که تا آنجا آمده بود آن هم زمان کار اداریش . 

- چشم . ولی ایکاش بهنام رو میاوردین دلم خیلی براش تنگ شده . 

- تا دوساعت دیگه میبینیش ... تازه از سرکار اومدم با هزار زحمت از مدیرعاملمون مرخصی ساعتی گرفتم .

- به به بهرام جان .... خوش آمدی مادر جون بیا تو ببینمت .چه عجب از این طرفا !

عزیز با بهرام روبوسی میکرد که کیمیا و آرشام وارد باغ شدند . بهار با اخم نگاهش کرد . هنوز نرفته برگشت . آرشام به بهرام و عزیز نگاهی کردوبی توجه به بهار، گفت :

- با اجازه تون من خودم کیمیاخانوم رو میرسونم باید قبلش دو سه جا سر بزنیم . 

بهرام گفت :

- موردی نداره . کیمیا هم برای همین کار اومده بود . کیمیا به موقع برگرد خونه که مادرت دلواپس نشه . 

کیمیا لبخندی زد و در حالی که چشم میگفت به سمت بهار و عزیز چرخید . با آن دو سلام و احوالپرسی کرد . بعد از روبوسی با عزیز، عذر خواهی کرد و با خوشحالی همراه آرشام از باغ خارج شد . بهرام که نگاه متعجب عزیز را دید 

لبخند زد و گفت :

- چیزی شده عزیز ؟

- این دختره چش بود ؟ تا حالا سابقه نداشته تنها بیاد اینجا ... نکنه این دوتا هم بینشون خبریه ؟

بهار بی خیال و آرام به گفتگوی آن دو گوش میداد . اما پدرش تمام حرکاتش را زیر نظر داشت . لبش را تر کرد و رو به عزیز گفت :

- برای طراحی دکوراسیون محل کار این پسره اومده ... اومده طرحی که زده رو نشون بده و وسایل مورد نیازش 

رو بخرن. 

عزیز دستش را پشت کتف بهرام گذاشت و رو به جلو هل داد .

- بیا بریم یه چایی بخور تا خستگیت در بره . الان آرشام برسه تو باغشون آقات بفهمه اینجایی برمیگرده . اون سری نموندی آقات دلخور شد .

وارد ساختمان شدند . بهار به سمت آشپزخانه رفت و با دو چای لیوانی باز گشت .بهرام لبخند کمرنگی زد وهمان طور که لیوان را بر می داشت گفت :

- دیگه خستگیات در اومد ؟ 

- بله بابا.

- خوبه ... بشین برای آزمون ارشد بخون . 

بهار سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت . میدانست چرا پدرش چنین حرفی زده . باید به جای کار کردن دوباره به درس و دانشگاه فکر میکرد . اما بهار دیگر آن بهار گذشته نبود .باید از یه جایی شروع میکرد . لبش را با زبان تر کردو گفت :

- بابا مادرم الان کجاست ؟

بهرام خشکش زد . چنان با شتاب سرش را بالا آورد که صدای ترق و توروق مهره ی گردنش به گوش بهار هم رسید .

همان طور مات و مبهوت به بهار خیره شده بود . در عمق چشمان بهار به دنبال جواب سوالش میگشت « چی شنیدی که سوال میکنی؟ » بهار آب دهانش را قورت داد و گفت :

- خیلی دوست دارم بدونم مادرم الان کجاست و چرا توی این همه سال دنبال من نیومده ؟

با صدایی که از ته چاه بیرون میومد غرید :

- تو فکر کن مرده .

- اگه مرده قبرشو نشونم بده . 

لیوان چای را با ضرب روی میز کوبید . از جا برخاست وبا خشم فریاد زد:

- کدوم نسناسی بهت شرو ور گفته که فیلت یاد هندوستون کرده ؟

عزیز دستش را روی بازوی بهرام گذاشت و او را آرام کرد و بانرمش مادرانه گفت :

- آروم باش عزیزم. بچه سوالی داره و پرسیده این همه خشم و عصبانیتت دیگه چیه . چاییتو بخور .

رو به بهار کرد و گفت :

- دختر جون تو هم به جای این سوالا برو ساکت رو بچین تا چیزی جا نمونه . 

با رفتن بهار به اتاق عزیز به آرامی حرفهایی که بین آنها زده شده بود را برایش تعریف کرد . کم کم آتشفشان در حال فوران 

بهرام رو به سردی گذاشت . با خستگی چشمانش را بست و سرش را به تکیه گاه مبل تکیه داد.

دل او هم پر از ترس و دلهره بود . ترس اینکه این بار هم مجبور شود تکه ای از وجودش را بخاطر یک اشتباه دیگر از دست بدهد . اما از آینده خبر نداشت و نمیدانست از هر چه بیشتر بترسی حتما بر سرت آوار میشود .

 

*******************

 

یک هفته از برگشتنش گذشته بود . فضای خانه تا حدی آرام و ساکت بود . بهنام لحظه ای تنهایش نمی گذاشت . گاهی 

بهار از این چسبیدن بیش از حد بهنام به خودش کلافه میشد . برای لحظه ای تنهایی به هر دری میزد .

برایش از هر چیزی مهمتر دانستن موقعیت مادرش بود . در این چند سال از ترس پدرش جرأت سوال کردن نداشت . گاهی اصلا فراموش میکرد که در مورد مادرش فکر کند. هیچ خاطره ای وجود نداشت تا با یاد آوری آن دلتنگ کسی باشد که در بطنش رشد کرده بود .اما فشارهای این چند ماهه دلش را بسوی پناهی دیگر بنام مادر سوق میداد . 

در حال کار با لب تاپ بود که گوشیش به صدا در آمد . بادیدن شماره ، اخم هایش در هم کشیده شد . یک هفته از حرفها و نگاه هایش راحت بود . با بی حوصلگی دست روی صفحه ی گوشی کشید . با سلام آرامش جواب سرد مخاطبش را 

دریافت کرد .

- امری داشتین ؟

- برای شغلت چه کار کردی ؟

- هیچی . 

- اون همه حرف برای دیوار میزدم یه تَرَکی بر میداشت . نمیدونستم انقدر بی عرضه ای .

- آقای فرهمند لطف کنین حد خودتون رو بدونین . مگه من با شما شوخی دارم ؟

- منم شوخی نکردم . جدی جدی گفتم . 

- دایه ی دلسوزتر از مادر شدین ! دارم کم کم شک میکنم . شما کی هستین ؟

- من آرشام فرهمند از عموزاده های پدرتم . نمیدونستم اینو هم نمیدونی ... ای بابا باید پاشم بیام اونجا ........ 

- بس کنین . من حوصله ی این یک به دو کردنا رو ندارم . اگه حرف دیگه ای ندارین من قطع میکنم ؟دارین مزاحمم میشین .

- فکر کنم تو فقط در برابر من بلدی جبهه بگیری و هر چی تو دلته نثار من کنی . خوبه من هر هفته زنگ بزنم و از هر کی دلت پره سر من تلافی کن .

از لحن شوخ آرشام لبخند روی لبش نشست . اما زود جمعش کرد وگفت :

- خودتون مقصرین .

- حرف آخرو میگم و قطع میکنم . اگه تا روز جمعه خبر رضایت باباتو بهم دادی که هیچی وگرنه منتظر من باش که عصر جمعه مزاحمتون میشم .

- لازم نکرده شما..........

- همین که گفتم . من از تو اجازه نگرفتم فقط هشدار دادم . خبر بدی من راحترم . فکر نکن بیکارم یا خوشم میاد بیام اونجا و دختر بی عرضه ای مثل تو رو ببینم . فعلا بای.

بهار با حیرت به گوشی نگاه کرد و زمزمه کرد :

- این دیگه کیه ... دیوونه . 

بهنام در آستانه ی در ایستاد و گفت :

- آبجی مامان کارت داره . 

- الان میام . 

ذهنش درگیر حرف آرشام بود . چگونه باید پدرش را راضی میکرد . اگر آرشام روز جمعه می آمد پدرش چه فکری در موردش میکرد . مخصوصا عمه ای که هنوزم سلامش را به زور جواب میداد، چه داستانی برایش میساخت .

سلامی کرد و وارد آشپزخانه شد . رؤیا در حال درست کردن سالاد بود .چشمانش روی کاهوهای درون دست رؤیا ثابت مانده بود و فکرش در جایی دیگر مشغول بود . مستأصل دنبال راه چاره بود . 

صدای رؤیا او را از عالم خویش بیرون کشید .

- بهار حواست کجاست ؟

بهار گیج و منگ نگاهش روی چهره ی عصبی رؤیا ثابت ماند . نمیدانست چرا رؤیا عصبی شده بود. با گیجی گفت :

- مگه چی شده ؟

- یه ساعته دارم میگم برای روز جمعه مهمون داریم باید اتاقا رو مرتب کنی . 

دل بهار هری ریخت پایین با دلهره گفت :

- قراره کی بیاد ؟

- خواهر و برادرای من میان . امیدوارم این بار دیگه مثل آدم به دورا خودتو توی اتاقت حبس نکنی که من حوصله ی این لوس بازیا رو ندارم . ناراحتی زودتربرو خونه باغ . 

صدای پدرش را از پشت سرش شنید :

- غلط میکنه تا تقی به توقی میخوره بره خونه باغ . دیگه بچه نیست که ! 

رو به بهار کرد و گفت :

- روز جمعه مرتب و باوقار در جمع خانواده حاضر میشی . هر حرکتی ببینم ....هر کس مقصر باشه من میدونم و اونی 

که تنش میخاره . 

بهار سردرگم به حرفایی که از چپ و راست به گوشش میرسید ، گوش میداد و مانده بود چه بگوید . تنها راه تمام شدن 

این قائله ، گفتن کلمه ی همیشگی بود.

- چشم هر چی شما بگین ... بابا میشه با هم چند لحظه حرف بزنیم ؟

- بیا تو اتاقم ببینم چی میگی.

از درگاه آشپزخانه فاصله گرفت و منتظر بهار شد . بهار از کنار پدرش گذشت و وارد اتاق شد . وسط اتاق ایستاده بود . از دلهره جانش به لبش رسیده بود . از فکر اینکه روز جمعه پسره ی فضول وارد خانه شود و آبرویش را در جمع فامیل ببرد ،

مو به تنش سیخ میشد . باید از همان لحظه تلاشش را میکرد تا دو روز دیگر نتیجه بگیرد .

با بستن در قلبش از ترس فرو ریخت . پدرش از کنارش گذشت و لبه ی تخت نشست و با نگاهی کنجکاو به صورت 

رنگ پریده ی بهار گفت :

- مشکلی پیش اومده ؟

- راستش نه...بله ... نمیدونم چه جوری بگم ؟... بابا ببخشید ... ببخشید .........

- دِ ... بگو دیگه ... چی شده که لال مونی گرفتی؟

- بابا من میخوام ... میدونین من میخوام ...........

- اَه ... بگو دیگه معلوم نیست چیه که خودت میدونی داری چه غلطی میکنی که جرأت گفتنش رو نداری .

بهار نفس عمیقی کشید و دستانش را در هم قفل کرد تا از لرزشش جلوگیری کند . در دلش خدا رو صدا کرد . روی زمین 

روبروی پدرش نشست تا لرزش زانوهایش باعث سقوطش نشود . لبش را با زبان تر کرد و گفت :

- راستش بابا من میخوام ... برم سرکار . از خونه نشینی خسته شدم... راستش میخوام سرم گرم بشه . 

 

بهرام با دقت به صورت بهار نگاه کرد و گفت :

- اگه پول لازم داری بگو خودم ماهانه به حسابت میریزم .

- نه بابا . از بی کار نشستن خسته شدم .

- به رؤیا تو کار خونه کمک کن که در آینده هم به دردت بخوره .

بهار انگشتان دستش را بیشتردر هم فشرد و با صدایی که به زور شنیده میشد گفت:

- اون کارو که همیشه انجام میدم. یه کاری میخوام که در مورد رشته م باشه . یا شبیه اون باشه . 

سرخ شدن صورت بهرام نشانه ی خوبی نبود . هر آن منتظر فریادش بود . سرش را به آرامی بالا گرفت و گفت:

- بابا اگه خیلی باعث ناراحتیتون هستم و مزاحمم میتونی منو بفرستی پیش مامان تا از شرم خلاص بشی... 

یا میتونم خودم تنها .......

صدای فریاد بهرام صدایش را در گلو خفه کرد .

- خفه شو بهار ... اگه کار کردن انقدر برات مهمه میتونی سایت بزنی و تو خونه کار کنی.

بهار کم کم جرأت پیدا میکرد. در چشم پدرش نگاه کرد وگفت :

- اونقدر تجربه ندارم که بتونم با راه اندازی یه سایت کارمو شروع کنم. میخوام در اجتماع باشم .

- فکر میکنی در اجتماعِ پر از گند و کثافت چی در انتظارته که میترسی ازش عقب بمونی ؟ هیچی جز داغون شدن و خرد شدن شخصیتت نصیبت نمیشه . فکر کردی برای چی دخترا رو استخدام میکنن ؟............

کلافه از روی تخت بلند شد و عرض اتاق را قدم زد . ایستاد و گفت :

- اونا برای اینکه حقوق کمتر بدن و بیگاری بیشتر از دخترا بکشن شماها رو استخدام میکنن . چرا شرکت ما که یه شرکت معتبره کارمندای زنش به اندازه ی انگشتای یه دستم نیست ؟ چون پول خوب میده و مهندسای کاربلد رو استخدام میکنه.

جاهای دیگه اینطور نیست میخوان پول کم بدن و کار بیشتر تحویل بگیرن .

- اما بابا قبول کنین که همه ی دخترا بی عرضه نیستن .

- یعنی تو خیلی با عرضه ای؟! عرضه تو دو ماه پیش تو همین خونه دیدم . 

بهار از روی زمین بلند شد و روبروی پدرش ایستاد . سرش را پایین انداخت و با مظلومیت خاصی گفت :

- بابا تا حالا ازتون خواهشی نداشتم . اما الان دارم ... خواهش میکنم ... یه کم هم به فکر من و خواسته های

من باشین . منم دوست دارم برای آینده ی خودم تصمیم بگیرم . برای هدفی که دارم تلاش کنم ... دلم میخواد 

شما هم منو درک کنین .

دل بهرام از مظلومیت دخترش به درد آمد . بالحن نرمتری گفت :

- فکرامو بکنم بهت خبر میدم .

بهار شوکه شد . باورش سخت بود که پدرش به این راحتی نرمش نشان دهد . با حیرت پدرش را نگاه کرد . از شوق زیاد گونه ی پدرش را بوسید . آخ جون بلندی گفت و خوشحال از اتاق خارج شد .

بهرام در فکر فرو رفت . می ترسید خارج از خانه راهی برای بهار باز شود تا بیشتر از مادرش اطلاعات به دست آورد . 

میدانست با شرطی که برای آرشام گذاشته او حرفی به بهار نمیزند اما کنجکاوی های جدید بهار او را ترسانده بود . 

از طرفی محدود کردن بهار هم نتیجه ی عکس میداد . 

از شبی که او را کتک زده بود دردی روی قلبش سنگینی میکرد . نمیدانست چرا دچار چنان جنونی شده بود که

بهارش را به آن روز نشانده بود . نمیخواست دوباره او را از خود برنجاند .

با شناختی که از دخترش داشت میدانست تا بهار به چیزی نیاز نداشته باشد آن را بیان نمی کند . اما از آینده میترسید . 

با باز شدن پای آرشام و پدرش به زندگیشان یک خواب راحت نداشت، از طرفی بهناز با نیش و کنایه دمار از روزگارش در آورده بود .

دلهره ی وجود این فامیل دردسرساز که تهدید بزرگشان همان پسرک بی پروا و گستاخ بود که با دانستن گذشته از او باج میگرفت ، برایش آرام و قرار نگذاشته بود .

دیگر خوب و بد کارهایش را درست درک نمی کرد.به راستی تا به کی میتوانست گذشته را پنهان کند ؟ وقتی بهار ازدواج میکرد باز هم منتظر شنیدن حرفهای او میشد یا خودش پی حقیقت میگشت ؟

ترس از دست دادن بهار مانند ماری دور زندگیش چنبره زده بود ولی یارای تصمیم گیری درست را نداشت . میدانست بهار موضوع را بفهمد کنارش نمی ماند .

 

*******************

 

روز جمعه فرا رسید . از صبح تا ظهر پا به پای رؤیا کار کرده بود . خانه از تمیزی برق میزد . بوی عطر غذا مشامش را نوازش میکرد. لبخند از روی لبان بهار دور نمیشد . برای اولین بار بود که این همه ذوق و شوق داشت . 

اجازه رفتن به سرکار را صبح از زبان رؤیا شنیده بود . گفته بود پدرش با او شرط و شروطی هم دارد . منتظر بود پدرش لب باز کند و ازشرایطش بگوید . 

خودش میدانست هر شرطی بگوید قبول میکند تا از این زندان تنهایی نجات پیدا کند . از این که با پافشاری به

خواسته اش رسیده بود از ته دل شاد بود . احساس پیروزی میکرد و این احساس ، برایش لذت بخش بود. 

در گوشه ای از ذهنش این شادی را مدیون آن مرد سمج و فضول میدانست . تازه در یافته بود چیزی که بدون حمایت دیگران به آن رسیده چه دلنشین تر از زمانیست که بخاطر حمایت دیگری به آن برسد .

صدای آیفون خبر از آمدن مهمان هایی میداد که برای بهار حضورشان خوشایند نبود .اماامروز بخاطرحال خوبی که داشت

برایش روز خوبی بود . هیچ کس و هیچ چیز نمی توانست این حال خوبش را زایل کند . 

با سلام سلام مهمانها شالش را روی سرش محکم کرد . کنار رؤیا ایستاد و سلام داد . خواهر و دوزن برادر رؤیا با تعجب به بهار خیره شدن و بعد از سلام و احوالپرسی ، ریما خواهر رؤیا گفت :

- به به چشممون به جمال شاهزاده خانوم روشن شد . 

رو به بهرام کردو گفت :

- بهرام خان این حضور غافلگیرانه رو مدیون چی هستیم ؟

نرسیده نیش و کنایه آغاز شده بود . همه میدانستند بعد از اینکه بهار به پسر ریما جواب رد داد آن دو مانند کارد و پنیر بودند . برای همین بهار مدتها بود در جمع این خانواده حاضر نمیشد تا نیش و کنایه نشنود . 

بهرام سرش را تکان داد و گفت :

- ریما خانوم لطفا گذشته ها رو دور بریزین و امروز رو خوش باشین . 

رو به رؤیا کرد و با اخمی گفت :

- رؤیا میدونه من اعصاب ندارم . امیدوارم موردی پیش نیاد که باعث شرمندگی من بشه . 

ریما نیشخندی زد و از کنارش گذشت . بهار از این حمایت پدرانه در دلش قند آب میشد .

اما دختران ریما و پسر دردانه اش بچه مارهایی بودند که راه نیش زدن را از مادرشان خوب یاد گرفته بودند . 

هر کدام با ناز ، پشت چشمی برایش نازک کردند و با سلام آرامی از کنارش گذشتند . بهار هم مانند خودشان رفتار 

میکرد . برایش مهم نبود نظرشان در مورد او چه میباشد . 

سالها بدون دلیل قضاوتش کرده بودند. به رفتارشان عادت داشت . بعد از احوالپرسی با برادران و دیگر افراد خانواده به آشپزخانه پناه برد.

شربت را در لیوان های پایه بلند ریخت و برای پذیرایی از آشپزخانه خارج شد . بهنام با دیدن اوضاع خانواده ی مادریش 

از جا برخاست . سینی را از دست بهار گرفت و آرام گفت :

- آبجی تو برو بشین خودم تعارف میکنم .

بهار اشک ذوق از محبت برادر نوجوانش در چشمانش حلقه زد و گفت :

- ممنون داداشی خودم پذیرایی میکنم .

بهنام اخمی کرد و آرام گفت :

- برو بشین نمیخوام جلوی این فامیل دولا بشی و چیزی تعارفشون کنی . 

بهار با خوشحالی سینی را به دست بهنام سپرد و کنار پدرش نشست تا از نگاه های رامین و نیش و کنایه های خواهرانش راحت باشد . اما ریما زبانش آرام نمی گرفت .

- رؤیا جون عرضه نداشتی یه دختر تربیت کنی که بتونه از مهمونات پذیرایی کنه . خدا بداد پسری برسه که داماد این خونه میشه . 

بهرام زیر لب لا اله الا الله گفت و رؤیا برای اینکه شر درست نشود گفت :

- ریما جون بهنام بخاطر علاقه ش به خواهرش میخواد کمکش کنه . 

بهنام بدون فکر کردن رو به خاله اش کرد و گفت :

- آبجی من که نباید جلوی هر کسی دولا راست بشه .

خشم نگاه ریما، رؤیا را بر آن داشت تا حرف را عوض کند .

- راستی رامین جان از محل کار جدیدت راضی هستی ؟

با همین جمله و تعاریف رامین از محل کارش نگاه ها از روی بهار برداشته شد . نفسش را آسوده رها کرد و به آشپزخانه 

پناهنده شد. 

ظرفهای ناهار را خشک کرده و در کابینت میچید که زنگ آپارتمان زده شد . یعنی کسی پشت در بود که از طبقه ی پایین ، پشت در خانه آنها آمده بود . 

با خیال راحت در را باز کرد و با چهره ی سرد و خشن آرشام مواجه شد . نفس در سینه اش حبس شد . فراموش کرده بود به او خبر بدهد . هر چند که اصلا برایش مهم هم نبود. اما چهره ی برزخی آرشام ترس به دلش انداخت .

با ترس نگاهی به پشت سر انداخت و آرام گفت :

- توروخدا برو مهمون داریم .

آرشام مانند خودش آرام گفت :

- من با مهموناتون کاری ندارم بگو بابات بیاد دم در. 

- بابا قبول کرد. دیگه نیازی نیست شما دخالت کنی . 

آرشام نیشخندی زد و گفت :

- جداً.

 

بهار با التماس نگاهش کرد و گفت :

- اگه بابام بفهمه من با حرف شما ازش اجازه گرفتم اجازه مو لغو میکنه . خواهش میکنم.................

- بهار کیه دم در ... چرا دعوتش نمیکنی بیاد داخل ؟

بهار از جلوی در کنار کشید و پدرش رودروی آرشام قرار گرفت . اخم هایش در هم رفت . آرشام لبخندی زد . 

دستش را جلو آورد و گفت :

- سلام بهرام خان اومده بودم خودتون رو ببینم که مهمون دارین و مزاحم نمیشم . فقط یه عرض خصوصی دارم که وقت دیگه مزاحمتون میشم .

- موضوعی پیش اومده ؟

- کار مهمی پیش اومده که باید حتما با هم حرف بزنیم. 

رنگ بهار پرید ، از این عرض خصوصی که از زبان آرشام بیرون آمد. در دل کلی لعن و نفرین نثارش کرد . با اخم وبدون خداحافظی از جلوی در کنار رفت . 

رؤیا با دیدن رنگ و روی پریده ی بهار نزدیک آمد و به آرامی گفت :

- چه گندی بالا اوردی که رنگت اینجور پریده ؟

بغض راه گلویش را گرفت . سری تکان داد و به اتاقش پناه برد . روی تخت نشست و موهایش را به چنگ کشید . 

تا به کی باید جواب هر رنگ به رنگ شدنی را پس میداد ؟ 

دردهایی که در دلش بود هیچ همدرد و سنگ صبوری نداشت . اما به اندازه ی کافی زخم زن و دلشکن دورش ریخته بود . 

صدای ویبره ی گوشی حواسش را به سمت گوشی کشاند .نام کیوان بعد از مدتها دل نازکش را تلنگری زد . بی معرفتی نثار کیوان کرد . پیام را باز کرد .

« سلام . خوبی بهار؟ نمیدونستم برگشتی خونه .خیلی بی معرفت شدی که بهم خبر ندادی . از دستت شکارم خیلی زیاد»

دوباره گوشی در دستش لرزید و پیام جدید رسید . 

« بهار این پسره اومده بالا چه کار؟!»

بهار دلش نیامد جوابش را ندهد . 

« سلام . خودت میدونی در قرنطینه به سر میبرم پس فهمیدن تو دردی رو دوا نمی کرد . اون پسر با بابا کار داره »

سریع جوابش رسید .

« بهار متاسفم که این فاصله بینمون افتاد . کمی صبور باش کیان که بره همه یادشون میره و وضع بهتر میشه »

بغضش ترکید . اشک روی گونه اش سرازیر شد . او هم از رفتن کیان میگفت . انگار نه انگار بهاری وجود داشته و هست . 

کیوان که فهمیده بود کیان با او چه کرده پس چرا با یادآوری این موضوع داغ دلش را تازه میکرد . ضربه ای به در خورد . 

سریع اشکش را پاک کرد . شالش را روی سرش کشید. 

- بله ؟

- خانوم خوشگله تنهایی!

لای در باز شد . سر رامین به اتاق سرک کشید . بهار با ناراحتی از جا برخاست و به طرف در رفت . طوری ایستاد که 

راه وارد شدن رامین بسته شود . 

- امرتون ؟

- دلم گرفت چرا خودت رو انقدر از ما قایم میکنی ؟ 

- سرم درد میکنه و حوصله سروصدا ندارم اومدم استراحت کنم . 

- پس میام پیشت تا تنها نباشی . 

چشمانش را گرد کرد و با خشم گفت :

- خیلی پرروئی ... برو تا بابام ندیده . 

وقیحانه خندید و با دست در را با فشاری باز کرد . سریع وارد اتاق شد و گفت :

- خوشبختانه باباجونت رفع زحمت کرد و با اون پسره رفت بیرون .

بهار از ترس مثل بید می لرزید . آب دهانش را به زحمت قورت داد و گفت :

- برو گمشو بیرون . وگرنه جیغ میزنم . 

رامین اطراف اتاقش را نگاهی انداخت و گفت :

- خب بزن . هر کس در باز کنه میفهمه من مشکلی ندارم . نه نزدیکت شدم ......

با نگاه معنا داری گفت :

- نه کار خلاف شرع انجام میدم . تازه آبروی خودت میره که میخواستی همه رو دچار سوءتفاهم کنی .

- خیلی رو داری . من که کاری با شما و خانواده تون ندارم چی از جونم میخوای ؟

- هیچی ... فقط میخوام کمی حرف بزنیم . فکر نکن خیلی تحفه هستی و اومدم به پات بیوفتم . 

خندید و گفت :

- خدا روشکر از تو بهترش انقدر دورم هست که حریص گاگولی مثل تو نباشم . 

- خداروشکر . پس برای چی اومدی تو اتاقم ؟

- اومدم بپرسم اون پسرعمه ی سوپرمنت کو ؟ 

دوباره زیر خنده زد و گفت :

- الان از خاله شنیدم اخر هفته ی دیگه عقدکنون و نامزدیشه ... خیلی خوشم اومد محل سگت نذاشت . 

خیلی به خودت مغرور شده بودی . باید یکی فس دماغت را در میورد .

- خب حالا که خوشحال شدی و ابراز شادی هم کردی بفرما برو بیرون .

رامین همینطور که تو اتاق قدم میزد رفت کنار پنجره و به حیاط نگاه کرد . بهار از فرصت استفاده کرد واز اتاق خارج شد . 

همینکه از اتاق بیرون زد . سینه به سینه ی ریما شد . صورتش از خشم سرخ شده بود . 

ریما خندید و گفت :

- از چی انقدر سرخ شدی ؟

- هیچی . 

راهش را باز کرد و در کنار بهنام ، تنها پناه مردانه ای که با وجود کوچک بودنش خیلی بزرگ بود ، قرار گرفت . 

تمام تلاشش را میکرد تا چشم در چشم این فامیل اجباری نشود . دلش مثل سیرو سرکه میجوشید .

از اینکه پدرش با آرشام بیرون رفته بود دلشوره داشت . حالت تهوع گریبانش را گرفته بود .

چرا ساعت انقدر دیر میگذشت و این مهمانی تمام نمیشد .حیف که تمام حال خوشش ناخوش شد .

به او روز خوش نیامده بود .

 

*************

به مرد اخموی روبرویش نگاه کرد و گفت :

- خودتون میدونین اگه پای قانون وسط بیاد حق رو به اون میده . پس بهتره خودتون با آرامش اختلافاتتون 

رو حل کنین .

- مشکل من خود اونه ... نمیتونم دخترمو بفرستم بره جایی که امید برگشتشو ندارم .

- پس اگه اینطوره من پرونده هاشو میارم همینجا تا بتونن تو همین شهر همو ببینن ........ 

بهرام با خشم از روی صندلی برخاست و روی میز کوبید .لیوان آب به روی زمین افتاد . با صدایی که به سختی کنترل میکرد بالا نرود گفت :

- تو قول دادی ... قول مردونه دادی چیزی بهش نمیگی . این حرفا رو نگفته بودی !

- تقصیر من نیست . نمی دونستم کار به اینجا میکشه . الان هیچ کاری از دستم برای شما بر نمیاد . اگه تا الان سکوت کردم بخاطر خود بهار بود که ضربه ی روحی نخوره . اما این اتفاق تمام ..................

بهرام با ناراحتی و خشم به صورت آرشام خیره شد و گفت :

- اول باید خودم ببینمش . اون وقت فکرامو میکنم و بهتون خبر میدم .

- خودتون میدونین زیاد وقت ندارین . آخر هفته ی دیگه نامزدی آرمیتاس وقتی تو اون جشن همو ببینن نمیتونین جلوشو بگیرین . این همه سال بهش ظلم کردین بس نیست ؟!