آرشام هنوز به در اتاق نرسیده بود که حرف بهار مجبورش کرد بایستد .

- لطفا دیگه به دیدنم نیا . نمیخوام برام دردسر درست کنی . من دیگه توانی برام نمونده . 

چرخید و دو قدم به سمت بهار حرکت کرد . مانند یک بازپرس خبره نگاهش کرد و گفت :

- از چه دردسری حرف میزنی ... اومدن من چه دردسری برای تو داره ؟! 

بهار بی خیال گفت :

- نمیخوام کسی تو رو اینجا ببینه و برام حرف در بیاره. مخصوصا که بابام خیلی رو من حساس شده .

- هر کس حرف بزنه با من طرفه . فکر نکن من مثل اون پسر عمه ی بی وجودتم . بهرام خان هم با من .........

پوزخندی زد و ادامه داد :

- اون با من شاخ تو شاخ نمیشه . خیالت راحت . اما اگر کسی چیزی گفت به خودم بسپارش .

- مگه تو کی هستی که انقدر به خودت مطمئنی ؟!

- هر وقت دلت رو از عشق اون بی وجود خالی کردی ، میفهمی من کی هستم .

سرش را پایین انداخت و از اتاق خارج شد. بهار به حرفهایی که شنیده بود فکر میکرد . نمی توانست بین حرفاهایش رابطه ای برقرار کند . چرا او انقدر مطمئن و محکم رفتار میکرد . اعتماد به نفس بالایش او را میترساند.

یاد دو روز پیش افتاد . وقتی پدرش برای دیدنش آمده بود با دیدن آرشام اخم هایش در هم رفته بود . اما کلامی نامربوط به زبان نیاورده بود . وقتی او رفته بود . پدرش پرسیده بود «چه حرفی به او گفته ؟». بهار هم تنها گفته بود« هیچی» و پدرش نفس راحت کشیده بود .

نمی دانست چه اتفاقی افتاده بود که پدرش تحریمش را لغو کرده بود . اما همان موقع با خبری که به او داده بود دلش را سوزانده بود و برایش خط و نشان کشیده بود .

شنیدن خواستگاری رفتن کیان او را به مرز جنون کشانده بود . در عرض یک ماه و نیم چه زود پرونده ی او را بسته بود . هر چند با پیامی که برایش فرستاده بود همه ی کارهایش را توجیه کرده بود . اما پررویی بود که از بهار خواسته بود برایش آرزوی خوشبختی کند!! در آخر سخاوت به خرج داده بود . برای بهار آرزوی خوشبختی در کنار کسی که بهار را دوست دارد کرده بود .

بهار در قبرستان دلهای شکسته مجنون وار قدم میزد که حرفهای پدرش او را در گور واقعی سرنگون کرد . 

گفته بود تا زمان نامزدی کیان یک ماه فرصت دارد تا خودش را پیدا کند و سرحال و قبراق در مراسمش شرکت کند . 

بهار گفته بود نمی تواند اما پدرش گفته بود ؛ «غلط میکنی که نمیتونی ....وقتی جواب « نه » دادی باید فکر اینجا رو میکردی که کیان منتظر ناز و اداهای تو نمیشینه . باید بیایی و طوری رفتار کنی که هیچ کس، نفهمد تو با زبون خودت چطور خودت رو بدبخت کردی و فرصت را به دیگران دادی ».

از حرف های پدرش فهمیده بود او تمام ماجرا را فهمیده و نمیخواهد حرفی بزند که رویش به روی خواهرش باز نشود . نمی خواست حرمت خانواده گیشان بخاطر بچه هایشان از بین برود . 

بهار نمیدانست روزهایی که مادرش رفته بود تنها کسی که مرهم درد پدرش بود همین خواهر بوده و او بوده که از بهار با جون و دل نگه داری کرده بود . برای همین پدرش نسبت به خواهرش عِرق خاصی داشت . به نوعی او را مادر دوم دخترش میدانست . این وصلت نوعی ادای دین بود برای بهرامی که تیرش به سنگ خورده بود .

 

************************

روزها در پی هم گذشت و بهار کم کم با واقعیت زشت زندگیش کنار آمده بود .پشت پنجره ی اتاقش نشسته بود . اما دلش هنوز آرام و قرار نداشت . 

از وقتی شنیده بود قرار است نامزدی را در آخر شهریور در باغ آقا جون برگزار کنند مانند ماری زخم خورده در خود میپیچید و تاب میخورد . هر شبش با گریه به خواب میرفت اما صبح که بیدار میشد ، هنوز هم امید داشت اتفاقی تا آن روز بیوفتد و همه چیز به روال سابق برگردد . 

دلش معجزه میخواست ... معجزه ای که کیان را دوباره مانند گذشته عاشق او کند . دلش بدجور هوای دیدنش را داشت . تنها مانع این دیدار قلب شکسته و غرور خرد شده اش بود . غروری که در آن روز نحس در کافه با هر جمله ی کیان هزار تکه شد . از خدا خواسته بود کاری کند روزی توان به زبان آوردن آن حرف ها را نصیبش کند . 

روزی که بتواند با کوبیدن آن حرفها به صورتش دلش را آرام کند . آیا آن روز را با چشم خود می دید ؟؟

صدای عزیز او را از افکار تلخش جدا کرد.

- بهار جان عزیزم پاشو با آقا جون میخواییم بریم به باغ کناری .

درمانده نگاهی به ساعت کرد و گفت :

- عزیز نمیشه من نیام .

- نه عزیزم . درست نیست تو این باغ تنها باشی در ضمن آقا جونت و جمشید خان ناراحت میشن .

- اما عزیز من خوشم نمیاد جمشید خان منو بغل کنه و با نوه های خودش اشتباه بگیره ... درسته آلزایمر داره اما 

حس بدی به این کارش دارم . درسته بهم محرمه اما من ، نمیتونم راحت باشم . تازه پسرش هم مثل باباش با 

من برخورد میکنه .

عزیز اخمی کرد و نفسش را با صدای آه مانند بیرون داد و گفت :

- چه عیبی داره اونم مثل آقاجونته . پسرش هم مثل بابات میمونه . این حرفا رو بذار کنار و از این دخمه ای که برای خودت درست کردی بیا بیرون . خسته نمیشی انقدر به یه گوشه زل میزنی ؟ از آدم به دور شدیا ! ... اون بهار شیطون و آتیش پاره چی شد که کارش به اینجا کشید ؟ اونجا هم انقدر ساکت و بی زبون نشین . همه فکر میکنن ما بلایی سرت آوردیم که تو انقدر ساکتی . 

- شما هنوز نمیدونین چی شد که بهارتون اینجور شد ؟!

- هر چی بود کار خودت بود ... پس باید کنار بیایی تقصیر خودت بود که بچگی کرد و همه رو از هم دور کردی.

بهار در فکر فرو رفت و زیر لب گفت :

- کسی چه میدونه چه داغی رو دلمه .

بی حوصله از جا برخاست و به سمت کمد لباسش رفت . تونیک زرد رنگی که به تازگی عزیز برایش خریده بود را به همراه شلوارجین زرشکی پوشید . جلوی آینه ایستاد . گودی پای چشمش بهتر شده بود . داروهای تقویتی اثر کرده بود و از آن تکیدگی در آمده بود . 

دلش کمی بهار سابق را میخواست . ناخودآگاه دستش به سمت ریمل رفت . همیشه از مژه های قهوه ایش ناراضی بود .

با کشیدن ریمل ، سیاهشان کرد و چشمان قهوه ایش جذاب تر شد . رژکالباسی را روی لبان سفیدش کشید . شال سفید را روی سرش انداخت و مانتوی سفیدش را هم پوشید . بدون آنکه دکمه هایش را ببندد از اتاق خارج شد . 

عزیز از دیدن بهار لبخندی زد و به آشپزخانه رفت . دقایقی بعد با اسپند دود کنی که دودش فضا را پر کرده بود برگشت .

صلوات میداد و چشمان حسود را میترکاند .

بهار بعد از مدتها به این کار بی ثمر عزیز خندید وگفت :

- آخه کی میخواد منو چشم بزنه عزیز ؟ یکی اینکارو میکنه که ..........

- هیس دختر انقدر از من حرف نکش خودت میدونی که خوشگلی و منم انقدر کودن نشدمو میدونم دوست داری از زبون من بشنوی اما من نمیگم تا به خودت مغرور نشی ... همین غرورت باعث شد کیان رو از دست بدی .

اخمهای بهار در هم شد . حال خوشش به ثانیه نکشیداز خراب شد . عزیز بود دیگر! ... با تمام مهربانیش نیش زبانش بد جور دل طرف مقابل را می سوزاند .

بهار سرش را که پایین انداخت . عزیز فهمید حال دخترکش بد شد . دستی به بازویش کشید و گفت :

- گل دختر انقدر نازک نارنجی نباش . من که حرف بدی نزدم . حقیقت تلخه ... باید یه نفر باشه که اشتباهات تو رو بهت گوشزد کنه . جز من کی دلش برات میسوزه .... هان ... چند وقته دیگه کیان میره سر زندگیش اونوقت تو خودتو آواره کردی که چی بشه ؟ 

صدای آقا جون از روی ایوان آن دو را به آن سمت هدایت کرد . 

- آماده شدین ... بابا زیر پام علف سبز شد . 

- اومدیم آقاجون . 

با دیدن بهار لبخندی زد و گفت :

- پیر شی دخترم . زود بریم که الان سفره پهن میشه و زشته انقدر دیر برسیم . 

بهار با دیدن دستان خالیش یاد گوشیش افتاد . ببخشیدی گفت و به داخل برگشت . گوشی را برداشت .

نگاهش کرد . تنها پیامی که داشت از بهنام بود . ابراز دلتنگی کرده بود .

روز اولی که آرشام گوشی خرد شده اش را برداشته بود و این گوشی جدید را برایش خریده بود با اخم با او برخورد

کرده بود . 

حتی تشکر هم نکرده بود . میدانست هر کس دیگر جز او بود به این بی ادبیش جواب دندان شکنی میداد .

تمام رفتار و کردارش ، حتی نگاه هایش هم برایش پر از راز و رمز بود که او از فهمیدنش عاجز بود .

نفسش را با آرامش بیرون داد و از اتاق خارج شد و به عزیز و آقاجون پیوست.

 

با وارد شدن به باغ آرشام به استقبالشان آمد . آقا جون با مهربانی دستش را فشرد و سلامش را پاسخ گفت . عزیز هم با محبت جوابش را داد و به همراه آقا جون وارد ساختمان شدند . 

بهار در پشت سرشان همگام با آرشام اما بی توجه به او قدم بر می داشت . در دلش از این همراهی ها دوری میخواست اما نمیشد در جمع باشی و دور بمانی . صدای گرمش او را به خود آورد .

- چه عجب خانوم خانوما کمی تغییر کردن ! ایکاش همیشه این جور بمونی . 

با تعجب به پسری که با پررویی به صورتش خیره شده بود نگاه کرد . لب باز کرد تا جوابش را بدهد که خود 

آرشام ادامه داد:

- خیلی خوشگل شدی . البته خودت خوشگلی الان خوشگلتر شدی . 

نگاه خصمانه ی بهار لبخندش را بیشتر کردو گفت :

- خب بذار غیر رمانتیک بگم ... فکر کنم اینجوری بیشتر خوشت بیاد ... در کل شکل آدمیزاد شدی . 

چشمک ریزی حواله ی چشمان پر از خشم بهار کرد و قدمهایش را بلندتر برداشت . با فاصله ای که ایجاد شد بهار با حرص نفسش را بیرون داد ویک لعنتی نثارش کرد .

به دنبال او حرکت کرد و به تنهایی وارد ساختمان تازه تعمیر شده و زیبا شد . در همان ابتدای ورودش بوی رنگ به

مشامش خورد . رنگ سفید و گلبهی به او آرامش تزریق میکرد .

نگاهش در اطراف چرخی خورد تا به روی شخصی که گوشه ی پذیرایی ایستاده بود و او را کنجکاوانه برانداز میکرد، 

خشک شد .

دلش بی پروا به در دیوار قفسه ی سینه میکوبید . با دیدن دستانی که در دستش بود نفرت تمام وجودش را گرفت . 

هم زمان دو حس را با هم تجربه میکرد . هم دلتنگ کسی بود که سالها عاشقانه او را دوست داشت ، هم نفرت داشت از کسی که عشقش را به تازه واردی که بوی غربت میداد فروخته بود و او را مانند کاغذی مچاله کرده و در سطل آشغال خاطراتش انداخته بود .

قلبش ذره ذره در حال ذوب شدن بود . حجم سنگینی از ناراحتی و دلتنگی روی قفسه ی سینه ای سنگینی میکرد .

تکان خوردن آرمیتا و حرکتش به سوی او باعث شد چشم از روی کیان بردارد و به سمت آرمیتا برود . 

با اینکه از او ضربه خورده بود اما نسبت به او بدبین نبود .میدانست اگر عشق کیان واقعی بود هیچکس 

نمی توانست آنها را از هم جداکند . 

- سلام بهار جان ... خوش اومدی . خیلی وقته همو ندیدیم . دیگه قابل نمیدونی با ما بگردی ؟!

لبان خشکش را با زبان تر کرد و با زحمت گفت :

- ممنون آرمیتا جون ... راستش حالم خوب نبود . نمیتونم زیاد از خونه دور باشم . الانم به زور آقاجون و عزیز اومدم . 

- چرا حالت خوب نیست ؟ البته آرشام گفته بود یه هفته بیمارستان بودی ... شرمنده نشد به دیدنت بیام سرمون گرم خریدای مراسم نامزدیمونه . ایکاش میتونستی تو هم با ما همراه باشی . اما کیان میگه تو زیاد اهل خرید کردن نیستی . 

بهار از هر کلمه ای که آرمیتا به زبان میآورد دلش بیشتر برای خودش میسوخت . اما دل دیوانه اش هنوز هم عاشقانه آن مظهر بی وفایی را دوست داشت . چقدر خود را در برابر آرمیتا و کیان خوارو حقیر میدید . وقتی هیچ حرفی نمیتوانست بزند تا کمی حالش را بهتر کند . با بغضی که به سختی گلویش را می فشرد لب باز کرد و به آرامی گفت :

- بله همینطوره من از خرید کردن زود خسته میشم . من برم پیش عزیز جون شما هم برید پیش نامزدتون . 

- وا ... بهار چرا مثل غریبه ها حرف میزنی خوبه که فامیل هردومون هستی . تو همیشه انقدر تنهایی ؟

تا لب باز کرد بگوید« تا قبل از اینکه تو بیایی، نه »صدایی که برایش روزی بهترین آهنگ را داشت مانند ناقوس مرگ در گوشش پیچید . 

- سلام بهار خانوم. ... آرمیتا جان ، بهار همیشه ساکت و آرومه . فقط با افراد خانواده ی خودش راحته ... زیاد اجتماعی نیست . مگه نه دختر دایی ؟

با هر جمله ، ضربه ای به روح و روان بهار وارد میشد . اشک در خانه ی چشمانش حلقه زد . مانده بود به این همه سنگدلی کیان چه پاسخی بدهد . هر چه فکر کرد هیچ پاسخی برای این حرفهای وقیحانه پیدا نکرد .

با نگاهش تمام نفرتش را به صورت کیان کوبید و گفت :

- از اجتماعی که ، دو رنگی رو یادم میاره بیزارم .

صدای آرشام برای اولین بار لبخندی را به لبانش که از بغض میلرزید هدیه داد .

- بهار جان قرار نیست فامیلتو دیدی بیخیال من بشیا .

رو به کیان که با تعجب به آن دو نگاه میکرد ، کردو گفت :

- شما هم لطفا با نامزد خودتون خوش باشین . افتخار همنشینی با بهار جان با من .

کیان پوزخندی به آرشام زد و گفت :

- قول میدم بهار همنشین دلچسبی برات نمیشه ... مگه نه بهار ؟

بهار با بغض نگاهش کرد . آرشام لبخندی زد و گفت :

- خواهیم دید .

بدون در نظر گرفتن عقاید بهار، دست بهار را گرفت و از ساختمان خارج شد .قدمهایش را با خشم بر میداشت . 

بهار هم مانده بود چه اتفاقی افتاده که آرشام اینگونه غضب کرده او را مانند کودکی در پی خود میکشد . 

از اینکه دستانش را در دست گرفته بود کلافه بود . دستش را عقب کشید . اما بدون هیچ تغییری در موقعیت دستش، به دنبال آرشام کشیده میشد .

وقتی وارد باغ شدند آرشام ایستاد و روبه او چرخید . بهار که به دنبالش کشیده میشد . بی اراده با ضرب به سینه ی او برخورد کرد . 

به سرعت خودش را عقب کشید و فاصله را برقرار کرد . دستش را با خشم و به زور از دست آرشام بیرون کشید و گفت :

- چته تو ؟! ... معلوم هست چه کار میکنی ؟ با چه اجازه ای دست منو گرفتی ؟! میدونی من حساسم ، باز هم کار خودتو میکنی و رعایت حال منو نمیکنی .

آرشام با خشن ترین لحنی که تا به حال نشنیده بود به سرش فریاد زد :

- توی احمق تا کی میخوای جلوی این بی بوته ، موش باشی ... هان؟! .... به من میرسی مثل ماده شیر درنده حمله 

میکنی اون وقت... در برابر اون عوضی ... مثل مادرمرده ها ایستادی تا اون بیشرف هر چرتی که میخواد بارت کنه ؟!!

این بهاری که الان روبروی منه اونی نیست که بار اول توی اون باغ دیدم . تا کی میخوای مثل دخترای شونزده ساله 

خودتو براش کوچیک کنی هان ... نمیخوای بفهمی هر کسی لیاقت دوست داشتنو نداره ؟ بیدار شو بهار ........

در حالی که جمله ی آخر را بیان میکرد بازوهایش را گرفته بود و تکان میداد . 

بهار مات و مبهوت به فریادهای آرشام و چشمان به خون نشسته اش خیره ماند . سوالی که در ذهنش مدام

رژه میرفت را به زبان آورد .

- اگه کیان بی بوته س پس چرا خواهرتو از دستش نجات ندادی؟ 

- اونم مثل تو احمقه .... شما دخترا وقتی عاشق میشین کور و کر میشین . آرمیتا هم یکی مثل خودت . اما آرمیتا از تو زرنگتره کیان نمیدونه با کی طرفه . اون تو رو خیلی مفت باخت .

- این یعنی تعریف از من یا خواهرت ؟

آرشام به چشمانش خیره شد و در حالی که در نگاه او غرق میشد به آرامی گفت :

- وقتی نمی خوای بفهمی ، نمیتونم توجیه ت کنم . اگه چشماتو باز کنی ... مرور زمان همه چیزو نشونت میده . فقط اون عوضی رو فراموش کن .

بهار اشکی که روی گونه اش چکیده بود را با نوک انگشت گرفت و گفت :

- فکر میکنی راحته ؟! تا جای من نباشی درک نمیکنی . 

آرشام قلبش از چشمان پر از اشک بهار فشرده شد . با ناراحتی گفت :

- درکت میکنم چون منم کشیدم اما نه با خیانت با جبر زمونه . بهت میگم اگه بخوای میتونی خودت رو از این بند رها کنی و پرواز کنی . تا وقتی اسیر اون بی لیاقت باشی بال و پرت بسته ست ... بذار حسرتت رو بخوره نه اینکه از له 

کردنت لذت ببره .

اصلا حالتو پرسید ؟! نه ....چون در زمانی که تو برای عشق اون خودتو عذاب میدادی اون داشت خوش میگذروند .

- سخته ... درد داره دونستن اینا ... چرا منو با حرفات آتیش میزنی !

آرشام محو صورتش شد . به آرامی لب زد .

- پر هاتو باز کن بهار ... نذار پرواز از یادت بره .

آهی کشید و از بهار فاصله گرفت . بهار به حرف های او فکر میکرد . در دل از خودش پرسید :

- چگونه بالهای شکسته اش را برای پرواز باز کند؟؟ مگر با بال شکسته هم میشه پرواز کرد .

 

نمیدانست چگونه در عرض مدت کوتاهی میشود آن همه خاطرات خوش گذشته را فراموش کند . تنها میدانست حق با آرشام است . کیان لیاقت از خودگذشتگی او را نداشت . او را از چشم خانواده انداخته بود و خود ، به خوبی و خوشی روزگار میگذراند.

آهی کشید و به سمت ساختمان قدم برداشت . آرشام را پشت شیشه ی پذیرایی دید که آمدنش را نظاره میکرد . آرمیتا کنارش ایستاده بود و با آرامش با او صحبت میکرد . 

با ورود بهار آقاجون او را صدا زد . با تعجب نگاهش را به آقا جون داد که او را میان خود و برادرش جای میداد . آقا جون رو به برادرش کرد و گفت :

- برادر من... نمیدونی بهار چقدر برام عزیزه . تنها نوه ای که هوای دل منو عزیزش رو داره همینه . اگر مهربونیای بهار نباشه من توی این باغ درندشت دق میکنم . 

جمشید خان با مهربونی نگاهش کرد و دستش را در دست گرفت و گفت :

- پیر شی دخترم . ایکاش تا این جا هستی به منم سر بزنی . منم خیلی تنهام . بچه ها روزها میرن بیرون و شب برمیگردن . منو با یه پرستار تنها میذارن . حیف نمی تونم زیاد راه برم وگرنه خودم میومدم توی اون باغ .

بهار سرش را پایین انداخته بود . از محبتی که در حرف های جمشید خان نهفته بود دلش گرم شد . نتوانست محبتش را بی جواب بگذارد . نگاهی به صورت پر از چروک و لاغرش کرد و گفت :

- چشم وقت باشه حتما میام . اما سعی میکنم تا هفته ی دیگه کاری برای خودم دست و پا کنم تا انقدر بی کار نمونم . 

آقا جون گفت :

- باید اول با پدرت حرف بزنی و رضایتش رو بگیری میدونی که روی این جور مسایل حساسه .

آرشام کنار پدربزرگش ایستاد و گفت :

- به نظر من هم بهترین کار همینه که مشغول به کار بشی . اگه کار خاصی در نظرته بگو شاید بتونم کمکت کنم .

بهار معذب از این حمایت های ناخواسته گفت :

- ممنون . فعلا که باید بگردم تا جایی که مرتبط به رشته ام باشه رو پیدا کنم .

- منظورت کامپیوتره ؟

- بله .

آرشام کمی فکر کرد و گفت :

- عمو جون اگه شما راضی باشین من فردا میام بهار جانو چند جا میبرم شاید تونستم براش جای مطمئنی کار پیدا کنم .

بهار با اخم نگاهش را به صورت این مرد بی نهایت پررو دوخت و در دل گفت :

-« همین مونده هر جا میرم این دنبالم راه بیوفته »

لبش را تر کرد و گفت :

- ممنون خودم میتونم کار پیدا کنم . شما بهتره به کارای خودتون برسید . 

صدای کیان را از پشت سر آقاجون شنید .

- کی مشکل کاری براش پیش اومده ؟

آرشام پوزخندی زد . گفت :

- کسی مشکل کاری نداره شما برو به فکر مراسم خودت باش .

عزیز که تا آن زمان شنونده ی صحبت آن ها بود گفت :

- آقا آرشام میخواد برای بهار کار پیدا کنه . 

کیان با اخم به آرشام نگاه کرد و گفت :

- اما فکر نکنم دایی بهرام خوشش بیاد دخترش بره سرکار .... تازه اگه بهار احتیاج به کار داشته باشه ما خودمون میتونیم براش کار پیدا کنیم . احتیاجی نیست شما زحمت بکشین . 

- نه زحمتی داره نه شما میتونی کمک کنی . شما انقدر گرفتار هستی که از حال بهار جان هم خبر نداری چه برسه بخوای براش کار پیدا کنی.

دستان کیان از خشم مشت شد . آرمیتا کنارش ایستاد و آرام زیر گوشش زمزمه کرد :

- چیه چرا بهم ریختی ؟ نکنه تو هنوز به بهار.............

کیان با اخم نگاهش کرد و زیر لب غرید :

- نخیر اگر هنوز بهار مهم بود تو کنارم نبودی ... پس دنبال آتو از من نباش .

رو به بهار کرد و گفت :

- بهار خودت میدونی پدرت راضی به این کار نیست پس به خودت زحمت نده . 

دوباره آن پوزخند پر معنا روی لبان آرشام نقش بست و رو به بهار گفت :

- بهار جان بهرام خان با من ... فکر کاری باش که دوست داری . ببین دلت با چی راضی میشه .

بهار از مجادله ی بی دلیل و بی نتیجه ی آن دو خسته شد . هر کدام میخواست دیگری را با حرفش بکوبد .

از جا بر خواست و رو به آقا جون کرد و گفت :

- آقاجون اول از بابا اجازه میگیرم بعد خودم میرم دنبال کار.

این حرف یعنی به کمک هیچ کس نیاز ندارد . از تصمیم خودش راضی بود . این فکر بعد از حرف های آرشام به ذهنش رسید . تنها راه رهایی از غم و تنهایی را در سرگرم شدن میدید . اگر میخواست همیشه در آن باغ بماند مانند وسایل بدون مصرف تارعنکبوت روی ذهن و افکارش بسته میشد و او را از جامعه فراری میداد .

نمیخواست با غرق شدن در غم و غصه راه زندگی بهتر را به روی خود ببندد. باید با گذشته خداحافظی میکرد . هرچند که میدانست این خداحافظی برایش مانند جان دادن به عزرائیل سخت و دشوار است .

نگاهش را در پذیرایی چرخاند و به سمت عزیز رفت . کمی خم شد و زیر لب گفت :

- عزیز من شام نمی خورم . میرم خونه . شما هم خیالتون جمع باشه من در باغ رو برای کسی باز نمیکنم .

- نمیشه دخترم همه ناراحت میشن . 

بهار نگاهی به جمع کرد . با دیدن مشغول بودن هر کس به کاری و نبودن آرشام که احتمال میداد برای درست کردن کباب

کنار باربیکیو باشد. فرصت را غنیمت شمرد و گفت :

- خودم با جمشید خان حرف میزنم تا ناراحت نشه .

به سمت جمشید خان رفت . سرش را پایین گرفت . به آرامی خواسته اش را بیان کرد و دلیلش را با گفتن اینکه سر درد دارد توجیه کرد . بعد از خداحافظی کوتاهی با جمشید خان و پسرش بدون اینکه از کیان و آرمیتا خداحافظی کند از پذیرایی 

خارج شد . 

همینکه در باغ را باز کرد . از پشت سر ، کسی به داخل باغ هلش داد و در کسری از ثانیه در باغ بسته شد . ترس بر تمام وجودش رخنه کرد . تاریکی شب و تنهایی و این حمله ی ناگهانی باعث شد بی اراده جیغ بزند . تنش به لرز افتاد و قلبش از طپش زیاد در حال ایستادن بود .

سایه ی درختان کهنسال باغ روی صورتش افتاده بود . چهره ی رنگ پریده اش زیر نور مهتاب به طور کامل قابل مشاهده بود . دستی همراه با عطری آشنا روی لبانش قرار گرفت . گفت :

- هیس... الان همه رو با خبر میکنی.

بهار با چشمانی تا انتها باز شده خیره به صورت روبرویش شد و نفس راحتی کشید . اما نبودن فاصله بین خودش و شخص مقابل ، نفسش را ، دوباره به اسارت لحظه ها برد . 

تا خودش را عقب کشید دست دیگری از پشت مانع جدا شدنش شد و بهار با وحشت ، دوباره به صورت روبرویش که 

فاصله اش انقدر کم بود که هرم نفسهایش را روی صورتش حس میکرد، خیره شد . معنی کار و رفتارش را نمیفهمید . 

از ترس لبانش قفل شده بود . با زحمت و بریده بریده گفت :

- از من...از من ... چی ... میخوای ؟

 

 

- چرا ترسیدی ؟ آدم از کسی که عاشقشه نمیترسه .

- ولم کن ... داری میترسونیم .

- اومدم بهت هشدار بدم و برم . حق نداری تا وقتی من ایران هستم با هیچ جنس مذکری گرم بگیری ... فهمیدی چی

گفتم ؟! خوشم نمیاد مثل لاشخور دورتو بگیرن .

بهار از اینهمه پررویی و نامردی او در حیرت بود . این شخص روبرویش هیچ شباهتی به کیان او نداشت .

واقعا عشق به رفتن از ایران او را اینگونه رذل کرده بود یا همان کیان بود و او نتوانسته بود از نگاه یک عاشق او

را خوب بشناسد . 

سکوتش جسارت کیان را بیشتر کرد و بازویش را گرفت و تکان داد . با کلماتی که از بین دندان های کلید شده اش 

بیرون می آمد آخرین ضربه را زد .

- توی لعنتی تا وقتی از قلب و ذهن من بیرون نرفتی حق نداری به کس دیگه ای فکر کنی .میفهمی؟!

با این حرف بهار از خشم منفجر شد و حباب سکوتش شکست . با حرکت تندی خودش را از او جدا کرد و غرید :

- خفه شو عوضی ... حالم ازتو و خود لعنتیم بهم میخوره که باعث شدم تو انقدر بی حیا بشی ... فکر کردی برده ی تو هستم که هر چی گفتی بگم چشم ؟! یه بار بخاطر دل احمقم به حرفت گوش کردم و کارم به اینجا رسید ... ببین چی نصیبم شد ... جز اینکه فهمیدم سالها چه نامردی رو دوست داشتم و بدبختانه بخاطر همون نامرد پدرم هم چشم 

دیدنم رو نداره . دربدر شدم و حسرت دیدن برادرم هم به دلم مونده .............

کیان یک قدم به سمتش برداشت ومیان حرفش پریدو گفت :

- خودت میدونی من نمیدونستم دایی انقدر بی عاطفه س که اینجوری با دخترش رفتار کنه . نیومدم خودمو توجیه کنم . 

اومدم هشدار بدم . 

- تو غلط کردی . اصلا اینجا چه کار میکنی ! برو پیش نامزدت و دست از سر من بردار .

- بهار برای من زبون درازی نکن که خوب بلدم زبونتو قیچی کنم . اگه ببینم این پسره ی لندهور و کیوان دوروبرت 

میچرخن من میدونم و تو ... کاری نکن بلایی سرت بیارم تا نتونی به هیچ کس دیگه ... بعد از من فکر کنی و بیشتر

از این عذاب بکشی .

دست بهار بالا رفت تا روی صورتش سیلی بزند که دستش در دستان قوی کیان اسیر شد . خنده ی کیان حالش را بهم زد . 

- راه دلبری رو یاد گرفتی ! اما دیر جنبیدی خوشگله . اینا دیگه الان جواب نمیده . 

سرش را نزدیک گوش بهار برد و با لحنی که بهار تا به حال نشنیده بود زمزمه کرد :

- یادت باشه تا من ایران هستم کسی دورت نباشه ... وگرنه کاری که نباید بشه ....

حرفش را نیمه تمام گذاشت و از بهار فاصله گرفت . قلب بهار از هیجان و ترس به شدت می کوبید .نفسش بند آمده بود . دستش را روی قلبش گذاشت و کمی خم شد . قلبش تیر میکشید و زبانش یارای سخن گفتن نداشت . بغض بزرگی روی قلب و گلویش چنبره زده بود . 

با بسته شدن در باغ اشکش سرازیر شد . زانو زد و مشتهایش را همزمان روی خاک کوبید و از ته دل خدا را صدا زد .

چند بار دیگر خدا را با فریاد یاد کرد و از او کمک خواست تا از این زندگی خلاصش کند . فریادهایش حنجره ی بینوایش

را خنج کشید .

دردی که در قلبش حس میکرد سلول به سلول در بدنش حرکت کرد . سرش به حال انفجار در آمده بود . تحمل دیدن رقیب آسانتر از شنیدن این حرف ها بود . درد این نیشی که در بدنش فرو کرده بود راه نفسش را بسته بود . 

زمانی به همان حال باقی ماند. با کرختی از روی زمین برخاست و لباسهای خاکیش را تکان داد . به طرف ساختمان

گام برداشت . 

کیان با رفتارش آن عشق باقی مانده را به نفرت تبدیل کرد . نفرتی که اگر قدرتش را داشت عجیب ویرانگری میکرد . 

بوی کباب از باغ کناری به مشام میرسید . عق زد آنهمه رذالت و پستی همخونش را . کسی که مانند بت میپرستید خیلی زود خودش را در نظرش خراب کرد . ایکاش لااقل این رفتن با احترام متقابل به پایان میرسید . 

نمیدانست چرا به خاطر چنین موجودی آن همه حقارت را تحمل کرده بود ! کیان روزی دنیایی از مردانگی داشت آن دنیا را به چه چیز فروخت ؟ باورش سخت بود !! هنوز در شک رفتارو حرفهایش بود . 

مانند کسی که با ضربه ای شدید به سرش حافظه اش را از دست داده باشد گیج و منگ بود . نگاهی به آسمان مهتابی کرد و آهی کشید . 

زیر لب نالید :

- خدایا خودت از این عشق لعنتی و این عذاب نجاتم بده .....خودت به روش خودت آرومم کن . 

 

*****************

کیان مانند مار زخمی به خود میپیچید . دلش به شور افتاده بود . فکر نمیکرد دیدن بهار و حمایت آرشام به آن صورت دیوانه اش کند . زمانی که در بیمارستان بود خیلی تلاش کرد به خودش بقبولاند که بهار برایش مهم نیست . اما دفاع 

کیوان از بهار و تعریف حالش او را به جنون کشانده بود . 

شورو شوق بودن با آرمیتایی که خیلی راحت با او برخورد میکرد وبا ابراز علاقه های آنچنانی ، که تا به حال در خوابش هم نمیدید بهار آن گونه رفتار کند، او را جادو کرده بود و اجازه نمیداد به بهار فکر کند . دلش آزادی و رفتن از ایران 

میخواست . با شنیدن توصیف زندگی در آن سوی مرزها از زبان آرمیتا ، سودایی در دلش انداخته بود که ، تا به 

آن نمی رسید آرام نمیشد . 

وارد باغ جمشید خان شد . اما دلش هنوز در باغ کناری بود . چقدر دلش میخواست همان طور که از آرمیتا سیراب میشد جرعه ای هم از وجود بهاری که سالها منتظر وصالش بود بچشد . اما چیزی که جلودارش بود همان اندک علاقه ای که برایش باقی مانده بود و چشمان زیبا و ترسان اویی که روزی تمام خواسته اش از دنیا بود . وقتی خواسته هایش بزرگتر شد ، بهار برایش کم بود . بهار کم رنگ که شد ، دست گلی که آب داده بود مجبورش میکرد بهارش را جا گذارد و به طرف آرمیتا و آینده ای روشن گام بردارد .

به گفته ی آرمیتا آدم ها برای رسیدن به اهداف بزرگشون باید چیزهای بزرگی را فدا کنند . و او بهار را فدای اهداف خودش کرده بود .

با صدای آرمیتا از افکار درهم و برهمش بیرون آمد .

- کجایی تو ؟ چند دقیقه س دارم دنبالت میگردم .

- دارم میام .

- بیرون بودی ؟

کیان گیج و منگ نگاهی به در باغ انداخت و گفت:

- آره ... رفتم تا بهار تو تنهایی و تاریکی بلایی سرش نیاد . همینکه رسید به باغ منم برگشتم.

- کیان این حالتو دوست ندارم . تو داری زیر حرفات میزنی ... تو بمن گفتی به اصرار خانواده دل به دل بهاردادی و 

علاقه ی خاصی بهش نداری . این رفتارت رو باید چه جوری هضمش کنم ؟

- حساس نشو . روشنفکر باش عزیزم. اون هرچی که باشه ناموس خانواده ی منه . نمیتونم بذارم بلایی سرش بیاد . اون برای تو تهدیدی به حساب نمیاد خیالت جمع باشه . 

- خدا کنه تمام حرفات درست باشه . 

- درسته عزیزم . وگرنه خود بهار که کنار نمیکشید . دیدی امشب اصلا به طرف من نیومد . اگر علاقه ای هم بوده تموم شده .

نگاه آرمیتا به برادرش که روی ایوان ایستاده بود و به آسمان خیره شده بود افتاد . نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت :

- بیا بریم شام سرد شد ... در ضمن با آرشام کل کل نکن . خودت میدونی من عاشق برادرمم . اگه بخوای آزارش 

بدی انگار منو آزار دادی .

نازی که در پس صدایش بود دل کیان را نرم کرد . در حالی که دستش را پشت کمرش میگذاشت و او را با خود همراه میکرد ، گفت :

- چشم خانومی ... هر چی شما بخواین .

در کنار هم وارد شدند . آرشام با دیدن آن دو با خشم نگاهی نثار خواهرش کرد و پشت سرش وارد ساختمان شد . 

دلش برای بهاری که زندگیش بازیچه ی دست آن به اصطلاح مرد شده بود میسوخت . اما خودش میدانست با بدجنسی تمام، دلش از این جدایی راضی و خوشحال بود. گاهی با این حس دچار عذاب وجدان میشد . اما شیرینی وجود بهاری که تنها و بدون نامزد بود در کامش بد جور مزه میکرد . 

گاهی با تمام خشمی که به آرمیتا داشت در ته دلش از او ممنون بود . خودش را نامرد میدید اما نه در حد کیان .

نامردی که دوست داشت به خواسته ی دلش برسد اما این راه را خواهرش برایش هموار کرده بود و خودش در آن نقشی نداشت . محبت خواهر و برادری باعث این کمک و همراهی شده بود وتا حدی با این فکر آرام میشد . 

اما خبر نداشت خواهرش بخاطر جبران گذشته، خودش را در این راه بی سرانجام انداخته بود تا برادرش به مرادش برسد .

خواهری که با یک نگاه برادرش حس او را به بهار درک کرده بود و او خبر از شامه ی تیز خواهرش نداشت .

 

*******************

 

با گریه گوشی را زمین گذاشت . صورتش را با دستانش پوشاند و به هق هق افتاد . از دنیا سیر شده بود . آرزوی مرگ داشت . نمی دانست چه گناهی مرتکب شده که پدرش انقدر با او لج میکرد . لحن تند و برّا ی پدرش جایی برای خواهش و تمنا نگذاشته بود . یک« نه» به تمام خواسته ی او گفته بود و تمام .

دستی گرم و نوازشگر روی شانه اش نشست . همزمان صدای مهربانش، دل داغون و خسته از روزگارش را آرام کرد .

- چی شده آقاجون ؟

- بابا ...اجازه نمیده ... سرم داد کشید آقاجون ... مگه من چی خواستم که با من اینجور برخورد میکنه ؟

فین فین کنان ادامه داد.

- من نمی دونم مامانم چه کار کرده هر وقت میخواد منو خفه کنه میگه نمیذارم مثل مادرت بشی ......

ناگهان یاد سوالی که ذهنش را مدتها مشغول کرده بود افتاد . اشکهایش را پاک کرد.به صورت مهربان و خسته ی آقاجون نگاه کرده و گفت :

- اقا جون میشه شما برام بگی مامانم چکار کرده که بابام اینجور با من رفتار میکنه ؟! بخدا دیگه خسته شدم نمیدونم چرا اینهمه جوون هر روز تصادف میکنن میمیرن اما منی که بود و نبودم مهم نیست سرومروگنده زنده بودم .

آقاجون اخمی نثار بهار کرد و غرید :

- دِههه ... بسه دختر دیگه زبون به دهن بگیر . انقدر ضجه موره نکن . دیگه نشنوم جلوی من این حرفا رو بزنیا ......

عزیز از راه رسید و با نگرانی گفت :

- چی شده آقا ... چرا این دختر باز بهم ریخته ؟

- از شازده پسرت بپرس که همیشه ازش دفاع میکنی ... نمیدونم تا کی باید حرص و جوش زندگی این مرتیکه رو بخورم . اون ماجرای الهه و اینم دختر بیچاره ش .من موندم این وسط چه کار کنم . تا حرف میزنم میگه شما تو کار تربیت دخترم دخالت نکنید .حرفم که نزنم این دخترو گریه هاش دلمو خون میکنه .

عزیز کنار بهار نشست و علت را جویا شد . بهار با ناراحتی لب برچید و گفت :

- میگه حق رفتن به سر کارو نداری مگه گشنه موندی . میخوای بری بیرون و برام یه رسوایی دیگه درست کنی؟ 

عزیزجون شما بگو این همه دختر به خواستگارشون جواب نه میدن ... همه رسوا میشن ؟ چرا بابا نمیخواد یکم منو 

درک کنه؟ چرا انقدر در برابر من سختگیر و بداخلاقه . مامانم چه کار کرده که بابام مدام میگه تو هم مثل اون میشی ؟ چرا منو دوست نداره ؟

عزیز دستی روی موهای خرمایی و ابریشمی بهار کشید و گفت :

- عزیزم انقدر گریه نکن . بابات تقصیر نداره بعد از این همه سال هنوزم داغ رفتن مادرت براش تازه س .این تازه موندنش یه علتش وجود توئه که نمیذاره لحظه ای الهه رو فراموش کنه خودت خبر نداری اما تو خیلی شبیه مادرتی . برای همین دلش هواشو میکنه .با دور کردن تو از خودش میخواد دل خودشو آروم کنه اما آروم نمیشه چون طاقت دوری تو رو هم نداره . سردرگمه گاهی فکر میکنم باید به دکتر نشونش بدیم . از طرفی همه ی زندگیشی از طرفی با وجود تو مدام گذشته ها جلوی چشمشه اینه که طاقتشو طاق کرده . یه جورایی بریده . 

- آخه با این علاقه ای که شما میگین بابا به مامانم داشته پس چرا طلاقش داد ؟ چرا باهاش نرفت ؟ چرا یه دونه از عکساشو نگه نداشت تا من بدونم مامانم چه شکلیه !

- زمانی که طلاق گرفتن تا چندماه بابات مثل دیوونه ها شده بود . داشت دق میکرد یه روز زد به سیم آخر و هر چی یادگاری ازش داشت از بین برد ... راستش ما هم شوکه شدیم که چرا اونا از هم جدا شدن ... هر وقت پرسیدیم جواب سربالا داد و انقدر عصبانی شد که ترجیح دادیم دیگه ازش سوال نکنیم . 

آقا جون در حالی که از کنار بهار بلند میشد گفت :

- این سوالا رو باید خود بهرام پاسخ بده . ما فقط میدونیم قرار بود برای ادامه ی تحصیل برن خارج بعد از چند ماه بهرام که از آمریکا برگشت ، گفت ؛ نتونسته غربت رو تحمل کنه و برگشته اما الهه راضی نشده برگرده . برای همین خونه شو هم عوض کرد وبا بهناز همسایه شد تا خاطرات الهه کمرنگ بشه . اما همه میدونستن بهرام داره خودشو بیشتر از قبل داغون میکنه.... تا اینکه بهناز رؤیا رو به بابات معرفی کرد . همه دلمون به این خوش بود با ازدواج بابات آرامش تو خونه ش برگرده اما بدتر شد . 

سکوت آقا جون نشون میداد از حرف زدن خسته شده راهش را گرفت و از اتاق بیرون رفت .همسرش راهش رو ادامه داد و گفت :

- بعد ها فهمیدیم بهرام بدجور رؤیا رو میزنه . کاری که اصلا در خانواده ی ما رسم نبود . بهناز کلافه شده بود هر روز جیغ و داد رؤیا تو اون خونه میپیچید و آبرو براشون نمونده بود .

بهار کنجکاوانه میان حرفش دوید و پرسید :

- چرا رؤیا رو میزد ؟

- طبق گفته ی بهناز ؛ هرشب که خونه میرفته با دیدن کوچکترین سهل انگاری از طرف رؤیا در مورد تو اونو به زیر مشت و لگد خودش میگرفته . مثلا لباست کثیف بود یا گشنه میموندی ... حتی وقتی سرما میخوردی و تب میکردی رؤیا از دست بداخلاقیای بهرام امون نداشت . تا اینکه رؤیا خسته شد و حرف طلاق رو پیش کشید . اونوقت بود که بهناز برای اینکه اونا به آرامش برسن ، روزها تو رو پیش خودش نگه میداشت شب که بهرام میرسید خودش تو رو میبرد خونه . مدام میترسید در نبودش رؤیا بلایی سرتو بیاره . حالا میبینی بهرام برعکس تصور تو ، خیلی دوستت داره . اما اخلاق نداره . رؤیا هم از وقتی بهنام بدنیا اومد میدون به دستش افتاد . دیگه بخاطر پسرش حرفش برو داشت . کم کم بهرام تو خودش فرو رفت و اون قدرتش بیشتر شد . برای همینه الان نمیتونه جلوی رؤیا بایسته . خودش میگه ؛ اخلاق تند رؤیا بخاطر گذشته ی بدیه که داشته و روی اعصابش اثر گذاشته . 

عزیز نفس عمیقی کشید و از کنارش بلند شد . در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت :

- تو هم پاشو و صورتت رو بشور . بابات رو هم انقدر شمر نبین . اون هر روز روزی دوبار زنگ میزنه و از حالت میپرسه . تو بیمارستان که بودی هر شب به دیدنت میومد . اما قسم داده بود به تو نگیم . میترسه بفهمی دوستت داره ولش 

کنی و بری . 

- اما کدوم آدمی وقتی بچه شو دوست داره از خودش دورش میکنه ؟

- ای مادر بس کن دیگه ... هر کس یه اخلاقی داره ... نمیشه که همه اخلاق و کردارشون مثل هم باشه ... تو هم کم اذیتش نکردی . وقتی آبروی خواهرشو جلوی شوهرش بردی و دست رد به سینه ی پسرش زدی .باباتو جلوی اون همه محبت خواهرش کوچیک کردی. فقط ایراد اونو نبین ... ببین چی کار کردی که بابات اونجوره . ... زود باش پاشو برو صورتتو بشور و خون به دل آقاجونت و من نکن .

بهار در حالی که به تمام حرفای آن دو فکر میکرد به دستشویی رفت . اولین مشت آب را که به صورتش زد نگاهی به صورت خودش در آینه کرد و زیر لب گفت :

- پس برای همینه که رؤیا انقدر با من بد شد . دلش از دست من خونه . بدون اینکه من مقصر باشم . 

با صدای عزیز که او را برای انداختن سفره دعوت میکرد به خودش آمد و بعد از خشک کردن صورتش از دستشویی خارج شد . از اینکه تا حدودی علت کار پدرش را فهمیده بود دلش آرام گرفته بود . اما با خودش عهد کرد برای زمین زدن کیان هم شده روی تصمیمش انقدر پافشاری کند تا به نتیجه برسد .

یک چیز خیلی ذهنش را مشغول کرده بود چرا تا بحال س و عزیز چیزی از گذشته نمی گفتند . عجیب بود این دفعه جوابش را داده بودند !!

سوال بعدی این بود چرا تا بحال پدرش نگفته بود خودش هم به آمریکا رفته و بعداً برگشته ؟

چه چیزی بین آنها گذشته که حاضر نبود به کسی در موردش پاسخ بده ؟! باید برای این سوالاتش پاسخ پیدا میکرد . دیگر نمی توانست مانند این سالها در سکوت و بی تفاوتی زندگی کند . 

 

**************

 

تازه از خواب بعد از ظهر بیدار شده بود که آیفون به صدا در آمد . عزیز آیفون را جواب داد و گوشی را روی آیفون گذاشت . 

از پشت پنجره ای که پرده ی توری داشت در ورودی باغ را نگاه کرد . 

با دیدن هیکل آرشام اخمی کرد و روی زمین نشست و به پشتی قرمز رنگ قدیمی تکیه داد. گوشی جدیدش را در دست گرفت . در دل گفت :

- از یک طرف از دخالتش بدت میاد از طرفی گوشی اهدایی اونو دست میگیری؟ 

لبخندی زد و در دل خودش را تبرئه کرد:

- میخواست موبایل خرد شدم رو برنداره و بجاش اینو نخره ، من که نخواسته بودم . 

همان طور که لبخند روی لبش بود بازی دلخواهش را باز کرد و سرگرم شد . صدای بلند حرف زدن آرشام و عزیز تمرکزش را بهم میزد . نمی دانست این پسر چرا انقدر رو دارد با اینکه جواب پیامش را نداده بود باز هم آمده بود تا او را برای پیدا کردن کار همراهی کند . 

بعد از دقایقی که حدس میزد عزیز او را مهمان چای خوشرنگ و خوش عطرش کرده بود ضربه ای به در زده شد . بدون آنکه از جایش تکان بخورد روی زمین دراز کشید و بی خیال گفت :

- من کار دارم عزیز نمیتونم بیام .

سرش را پایین انداخت و به بازیش ادامه داد .موهایش در اطراف صورتش پریشان شده بود و باعث خارش صورتش شد . از اینکه آرشام را بدون دیدنش دک کرده بود خوشحال بود . دستش را برای کنار زدن موهایش از صورتش بالا برد . 

موهای لخت و مزاحم دوباره روی صورتش سُرخورد و باعث شد ماشین مسابقه اش ببازد . 

اَهی گفت و با حرص ، موهایش را با چرخاندن سرش به سمت راست به عقب پرت کرد . گردنش با دیدن شخص روبرویش در همان حالت خشک شد .بعد از اینکه از شوک خارج شد . به طور ناگهانی در جایش نشست و با اخم به آرشام خیره شد و غرید . 

- شما چرا بدون خبر وارد اتاق من شدین ؟ این کار شما دور از ادبه . نمیفهمی نباید سرتو بندازی پایین و وارد اتاق یه دختر نشی؟

آرشام پوز خندی زد و دست به سینه به حرکات و رفتار بهار نگاه میکرد . همینکه کلامش به پایان رسید در پاسخ گفت :

- چه خبرته انقدر داد و بی داد میکنی ...جیغ جیعو منکه در زدم میخواستی از جات بلند شی ببینی که پشت دره ...

ادایش را با صدایی نازک در آورد .

- من کار دارم عزیز نمیتونم بیام بیرون .

بعد از اینکه حرص خوردن بهار را دید خندید . گوشی را نشان داد و ادامه داد:

- من کار دارمت اینه ؟ بازی با گوشی ... هنوز مثل بچه ها رفتار میکنی . اگه دوست نداری منو ببینی باید بیای بیرون صاف تو چشمم نگاه کنی و بگی نمیخوای منو ببینی . 

بهار در حالی که او حرفش را میزد شالش را از کنارش برداشت و روی سرش انداخت . روبرویش ایستاد ودر چشمان خاکستریش خیره شد وگفت :

- الان میگم دوست ندارم دور و برم باشی . خوب شد ؟حالا لطف کن و برو بیرون . 

آرشام خندید و گفت :

- من با اجازه ی تو وارد نشدم که با دستور تو بیرون برم . 

دستش را به سمت شالش برد و با کشیدن آن از روی سرش گفت :

- از این مسخره بازی ها خسته نشدی ؟ من که موهاتو چند بار دیدم و میدونم چه شکلیه پس این اداها رو برای من در نیار . وقتی خانواده ت بود عیبی نداره میدونم برات سخته اما وقتی تنها هستیم راحت باش . 

بهار با ترس نگاهش به سمت در اتاق کشیده شد که نیمه باز بود . آرشام معنی نگاهش را فهمید و گفت :

- زن عمو رفته تو باغ میخواست گل ها رو آب بده منم گفتم تو رو میبرم پیشش . 

- تو..تو ...خیلی ......

- چرا لال شدی . میخواستم بریم دنبال کار اما زن عمو گفت بابات اجازه نداده ....در ضمن فکر نکنم انقدر هیولا باشم که از تنهایی با من بترسی ! حرفی مونده ؟

بهار قلبش از طپش زیاد در حال بیرون زدن از حلقش بود . لرز به جان دستانش افتاده بود . از این پسر که با بی حیایی تمام حرفهایش را میزد هراس زیادی داشت . وای به حالی که تنها هم باشند . دستش را برای گرفتن شالش به سمت شال دراز کرد . 

آرشام با لبخند دسته ای از موهایش را به دست گرفت و با دست دیگر شال را پشتش پنهان کرد و با نرمش خاصی گفت :

- حق داری این ابریشمای زیبا رو پنهونشون میکنی ممکنه حال خیلی هارو خراب کنه ... اما خیالت راحت من با این چیزا حالم خراب نمیشه . باید برای خراب کردن حال من خیلی تلاش کنی . 

- خفه شو ... فکر کردی کی هستی که هر چی دلت میخواد میگی . برو گمشو تا جیغ نکشیدم و عزیز و خبردار نکردم . 

خنده ی آرشام به هوا رفت . از اینکه باعث تفریح و خنده ی او شده بود عصبی تر شده بود . با خشم نگاهش را دوخته بود به چشمانی که برق خاصی پیدا کرده بود . برقی که بیشتر از قبل او را ترساند. اگر میخواست از اتاق بیرون برود باید شال را از او میگرفت . وگرنه هزاران حرف باید از عزیز میشنید .با خشم گفت :

- شالو بده تا برم بیرون . این جور که نمیتونم بیام بیرون .

- با این لحن حرف زدن به خواسته ات نمی رسی . 

- دیگه داری اون روی منو بالا میاری . اون لعنتی رو بده من . 

با حرص موهایش را با چنگ عقب زد . آرشام نزدیک شد و دستی که درون موهایش چنگ شده بود را پایین کشید و در دستش نگه داشت . فاصله را کمتر کرد و سرش را پایین آورد . در حالی که با انگشت شصتش روی دستش را نوازش میکرد .زمزمه کرد :

- با موهای نازت اینکارو نکن . نمیدونی وقتی عصبی میشی چقدر برام خواستنی میشی . پس سعی کن وقتی با منی عصبی نشی چون من نمیتونم رفتارمو کنترل کنم . خودت میدونی در خیلی از کارها هم اجازه نمی گیرم اونوقته که خودت بیشتر اذیت میشی .......... 

دسته ای از موهای بهار را در دست گرفت . بالا برد و روی آن بوسه زد . چشمانش را بست ومکثی کرد . از این رفتارش اشک بهار سرازیر شد . از اینکه در برابرش هیچ قدرتی نداشت احساس ضعف میکرد و از خودش بیزار بود . 

آرشام چشمانش را باز کرد و با دیدن اشک بهار لرزشی در چشمانش دیده شد . نگران شد و با نوک انگشتانش اشک های بهار را پاک کرد. دلش نمی خواست اشکش را در بیاورد .

راهی برای نزدیک شدن به او سراغ نداشت . میخواست او را به حضور خودش عادت دهد . اگر کاری نمی کرد در آینده باید افسوس میخورد . صدایش را مانند زمزمه به گوش بهار رساند . 

- اگه دوباره اشک بریزی با دست پاکش نمیکنم . طوری دیگه رفتار میکنم . پس مراعات خودتو بکن . وگرنه خوش به حال من میشه .

- خواهش میکنم برو بیرون . دارم اذیت میشم . 

- به خاطر اینکه اذیت نشی میرم اما روزی هزار بار برای خودت اینو بگو باید به من عادت کنی . هر چه زودتر بهتر چون من تا حدی صبر میکنم که بتونم این رفتارهای تو رو تحمل کنم . نتونم تحمل کنم با روش خودم پیش میرم . 

شال را به دستش داد و به سمت در رفت . در را باز کرد در آستانه در به سمت بهار چرخید و گفت :

- من همینجا منتظرم تا آماده بشی . در ضمن اون لباستو هم عوض کن عجیب دوسش دارم . 

در را بست وبهار مات و مبهوت به در بسته خیره شد . تکانی خورد و به لباسش خیره شد .لباسی از جنس حریر صورتی که ردلباس زیر قرمزش را به وضوح نشان میداد .

از شرم با دست صورتش را پوشاند . چقدر این پسر هیز بود !! صورتش گر گرفته بود.

با دست راست کوبید وسط سرش و زیر لب غرید :

- خاک بر سرم . 

صدای آرشام از پشت در برای اولین بار بعداز حضورش لبخند را به لبش هدیه داد .

- خود زنی لازم نبود . من فقط دوسش داشتم نگفتم تحریک شدم که ... هی خانومی مواظب باش ، میترسم اون دوتا شوید خوشگلت بریزه زمین .