خلاصه اول :

بهار از بچه گی عاشق کیان پسر عمه شه البته این عشق دو طرفه بوده تا اینکه مهمانان ناخوانده ای باعث کنار کشیدن کیان میشن اما این وسط بهار از چشم خانواده میوفته .

غم از دست دادن کیان و رفتار خانواده ، بهار رو به انزوا میکشونه اما زمانی کیان به سمتش برمیگرده که ................

 

 

 

بنام خالق هستی بخش

مقدمه:

کاش میشد دلی را نشکنیم . 

کاش میشد مغرورانه به آن شکستن نبالیم .

کاش میشد فقط امروز را نبینیم و نگاهمان را وسعت ببخشیم .

کاش میشد فردایی بهتر را نه فقط برای خودمان بلکه برای همه آرزو کنیم .

کاش توان آن را داشتیم که به گذشته باز گردیم و دلهای شکسته را بند بزنیم . 

کاش فراموش نکنیم هیچ دل شکسته ای مانند روزاولش نمیشود . 

 

**************************

نگاهش را از روی لبهای مرد روبرویش گرفت و به میز خیره شد . درونش غوغایی برپا بود .شنیدن حرفایی که هیچ انتظارش را نداشت .

هرچند که شک کرده بود اما نمیخواست باور کند این حرفها را به زبان خواهد آورد . 

بدون آنکه پاسخی به آنهمه بی رحمی و پستی مرد دهد از جا برخاست . هنوز قدمی برنداشته بود که صدایش ناله ی قلبش را به آسمان 

برد .

- مطمئن باشم که خودت درستش میکنی؟

با تمام توانی که برایش مانده بود نالید :

- مطمئن باش .

- ممنونت میشم . باور کن اینکار به نفع هر دومونه شاید الان شوکه شدی اما بعدا به حرف من میرسی . اونوقت بخاطر اینکار ازم تشکر میکنی .خواهش میکنم درکم کن .

بدون آنکه نگاهش کند به روبرو خیره شد و لب باز کرد .

- امیدوارم هیچ وقت پشیمون نشی و به خواسته ات برسی . خداحافظ .

مرد از جا برخاست و با شتاب خود را به دختری که غم ، شانه هایش را آویزان کرده بود رساند و گفت :

- کجا صبر کن خودم میرسونمت . 

نگاه پر از دردش را به مرد انداخت و با ناله گفت :

- روت میشه منو تا خونه برسونی ؟!

- بهار ؟! من .....من که دلیلمو ..........

دستش را برای ساکت کردن مرد روبرو بالا برد و گفت :

- هیس ..... هیچی نگو ....... هر چی بگی ، بیشتر حالم ازت بهم میخوره .

بدون درنگ از کافه بیرون زد . صورتش را به گرمای تیرماه سپرد . گرمایی که نمیتوانست سرمای درون رگهایش را به گرما مهمان کند .

پاهایش توان رفتن نداشت . زانوانش میل شدیدی به بوسیدن زمین داشت . اما او دختری نبود که در حضور دیگران بشکند .

زندگی به او آموخته بود باید به خودش متکی باشد . خودش به خودش رحم داشته باشد . امروز به چشم خود مرگ تمام رؤیاهای 

دخترانه اش را دید .

فقط زمان میخواست برای مراسم سوگواری ، سوگواری برای عشقی پنج ساله . عشقی که با تار و پودش آمیخته شده بود .

کنار خیابان ایستاد . برای اولین تاکسی دست بلند کرد و با گفتن دربست سوار شد . 

سر چون کوه سنگینش را ، به شیشه تکیه داد . لحظه به لحظه دور شدن عشقش را با خود مرور کرد . 

 

*******************

 

روز اول عید بود که صدای در آپارتمان نشان ازحضور کیان و کیوان میداد که برای سلام اول صبح به دایی و خانواده اش بالا آمده بودند . 

ذوق زده سریع شالش را روی سر انداخت و از اتاق خارج شد . با دیدنش قند در دلش آب شد . هر زمان که به صورت بشاش و مهربانش نگاه 

میکرد در دل هزار بار قربان صدقه اش میرفت . با صدای سلامش هر دو به سمتش برگشتند .

- سلام بهار خانوم . صبح عالی متعالی خوبین شما ؟

با لبخند به کیان نگاه کرد و گفت :

- وقتی شما رو میبینم مگه میشه بد باشم . 

کیان به آرامی لب زد ،به طوری که دیگران نبینند:

- عزیزمی شیرین عسلم .

بهار خندید و کیوان با شیطنت گفت :

- نداشتیما ..... نرسیده پچ پچ راه انداختین . منم اینجا آدمم .

کیان پس گردنش زد و با خنده گفت :

- بلانسبت آدما .... عزیزم لطفا خودتو زیاد با بالاتر از خودت یکی نبین . 

کیوان با مشت به بازوی برادرش کوبید و گفت :

- خوب به بهار میرسی کبکت خروس میخونه ها ...تو خونه منو و تو که تنها میشیم . 

بهار میانه را گرفت . با لبخند رو به کیوان کرد و گفت :

- کیوان خان قرار نشد روز اول عیدی حسودی داشته باشیما ... راستی از عمه چه خبر ...نمیاد بالا ؟

کیوان در حالی که به بهرام (داییش) نگاه میکرد جواب داد :

- نه ... مامان گفت اگه شما هم راضی باشین طرف صبح بریم خونه باغ ، به عید دیدنی آقا جون . 

بهرام که تا آن زمان با لبخند به حرف بچه ها گوش میکردرو به همسرش کرد و گفت :

- رؤیا تو چی میگی ؟

همه ی چشمها به سمت رؤیا چرخید . رؤیا با کمی مکث گفت :

- خوبه طرف عصر هم میریم خونه ی پدرم . اگه بهار هم نخواست بیاد میتونه خونه ی آقا جون بمونه . 

اخم های بهار در هم رفت . میدانست این جمله ی آخر را به زبان خواهد آورد . رو به پدرش کرد و گفت :

- آره اینجور بهتره منم خونه ی آقا جون راحتترم . 

بهرام نفسش را با حرص بیرون داد و رو به کیان گفت :

- پس کیان جان ما تا نیم ساعته دیگه آماده میشیم . 

کیان و کیوان با هم از خانه خارج شدند . انگار دوقلو بودند . تمام کارهایشان را همزمان انجام میدادند . هردوشیطان و شوخ ، اما کیان عاقلتر از کیوان رفتار میکرد . 

کیان دو سال از برادرش بزرگتر بود .به اصطلاح قدیمی ها شیر به شیره بودند و پشت هم . همین فاصله ی کم ، باعث صمیمیت شان بود .

از نظر ظاهر هم خیلی شبیه هم بودند . هر دو سبزه نمکی بودن با صورتی کشیده و لاغر . اما چشم و ابروی کیان شبیه مادرش

کشیده و معمولی بود و کیوان چشمان درشت و زیبایی داشت . لبها و بینی هایشان خیلی تفاوت فاحشی نداشت . 

جالب آنجا بود که کیمیا خواهرشان هم خیلی به آن دو شبیه بود . فقط ظرافت بیشتری داشت و برعکس بردارنش اخمو و از خودراضی بود.

بطوریکه به زمین و زمان ایراد میگرفت . 

با آماده شدن هر دو خانواده سوار ماشین شدند و به سمت کردان کرج که خونه باغ آقاجون قرارداشت حرکت کردند . تازه چند دقیقه از حرکتشان گذشته بود که بهنام رو به بهار کرد و گفت :

- آبجی بازم نمیخوای خونه ی بابامیرزا بیایی ؟ چرا تو زیاد با ما اونجا نمی آیی؟

بهار آهی کشید و به نیمرخ رؤیا نگاه کرد و گفت :

- هر وقت جور بشه میام . اصلش اینه به تو خوش بگذره که میگذره .

- اما من دوست دارم تو هم بیایی ... دخترخاله هام وقتی تو نیستی ، مدام پشت سرت حرف میزنن و من ناراحت میشم ....

صدای پر از خشم رؤیا حرف بهنام را ناتمام گذاشت :

- بهنام خفه میشی یانه .... روزاول عیدیه اوقاتمو با وراجیات تلخ نکن ، وگرنه بد میبینی . 

بهرام از توی آینه به دو فرزندش نگاه کرد . به آرامی رو به رؤیا گفت :

- خواهشا یه امروز و روی اعصاب کسی پیاده روی نکن . بابا ما هم آدمیم بذار مثل بقیه ی مردم از این روزامون لذت ببریم .

با اخم به همسرش نگاه کرد و گفت :

- من که چیزی نگفتم . فقط خواستم دهنشو بیخود باز نکنه .

بهار با دیدن ناراحتی برادرش روی موهای کوتاهش بوسه ای زد و به آرامی زیر گوشش گفت :

- ناراحت نشو مرد گنده .... هر کی هر چی خواست بذار بگه . تو هم بخاطر من ناراحت نشو عزیزم . اصل اینه که من و تو همو دوست داریم ...مگه نه عزیزم . 

برادر 13 ساله اش با ذوق نگاهش کردو گفت :

- آره معلومه که همو دوست داریم . کی مثل من خواهری به این نازی و مهربونی داره . 

بهار سر برادر را روی شانه اش گذاشت . تا رسیدن به مقصد حرفی نزد. تا بهانه ای برای دعوا به دست رؤیای همیشه عصبانی ندهد .

با صدای راننده تاکسی از عالم خود بیرون آمد . 

- دخترم رسیدیم . 

گیج و منگ به اطراف نگاه کرد . با تشکری، پول کرایه را حساب کرد و پیاده شد . نفس عمیقی کشید . با صدای زمزمه واری سرش را 

رو به آسمان گرفت . آهی کشید و گفت:

- خدایا شکرت اینم از بخت و اقبال من .

 

*********************

 

کلید را درون قفل در چرخاند و در با صدای تیکی باز شد . صدایی که، بر عکس همیشه که با شوق همراه میشد

الان با درد همراه بود .

دیگر نه غروری برایش باقی مانده بود نه دلی برای طپیدن . مانند ماهی که از تنگ بلورش بیرون افتاده باشد ، جان میداد و هیچ راه گریزی نداشت . 

پا داخل حیاط گذاشت . اولین چیزی که مانند همیشه پیش چشمش آمد، پنجره ی اتاق کیان بود . پنجره ای که زیر پنجره ی اتاق خودش قرار داشت .

اولین قدم را برداشته بود که صدای عمه اش افکار درهمش را پاره کرد .

- خوش اومدی عزیزم . چرا انقدر دیر کردی ؟ دلواپست شدم .

- ممنون عمه جون کارم کمی طول کشید . 

عمه با نگاهی دقیق به صورتش نزدیک شد . با نگرانی گفت :

- حالت خوبه؟ چرا انقدر رنگت پریده ...... 

دستش را روی گونه ی بهار گذاشت و گفت :

- خدای من.... چرا انقدر سردی ؟ وای ... نکنه مریض شدی... وگرنه توی این گرما نباید انقدر سرد باشی .

بهار بی حوصله گفت :

- چیزی نیست عمه جون ... جای نگرانی نیست از خستگیه .

عمه با ناراحتی گفت :

- عزیزم برو زودتر استراحت کن تا شب سرحال باشی . 

بوسه ای با محبت روی گونه ی بهار نشاند ، با لبخندی که از روی عشق بود گفت:

- عروس گلم، امشب برای من که اوج آرزومه ، دارم از ذوق پس میوفتم وای بحال توو کیان ... چی تو دل شما میگذره بعد از این همه سال ... برو عزیزم ...برو ... نمی خوام این شب مهم به تعویق بیوفته . 

بهار در حال له شدن بودن ، زیر آوار آرزوهای خودش و عمه ای که، سالها مهربانتر از مادر بود . کسی که در تمام بن بست های 

زندگیش حامی و همراهش بود . 

ببخشیدی گفت و با پاهای ناتوانش راه طبقه ی بالا را در پیش گرفت . خدا خدا میکرد کسی خانه نباشد ، که جزء 

محالات بود .

در حالی که از پله ها بالا میرفت صدای کیمیا در گوشش پیچید .

- مامان لباسمو از اتوشویی گرفتی . 

اشک داغی که تحمل اسارت بیشتر را نداشت از زندان چشمانش رها شد . سریع با نوک انگشتانش اشک مزاحم را زدود .

دلش مردن میخواست اما چه چیز زندگیش باب دلش بود که این یکی باشد . 

کلید را در قفل چرخاند . با باز شدن در صدای اعصاب خرد کن رؤیا در گوشش پیچید . 

- معلوم هست کدوم گوری رفتی ؟! امشب که مهمون داریم نباید توی خونه پیدات میشد ... بایدم پیدات نشه ، تا وقتی 

کلفتی مثل من آماده به خدمت باشه، شاهزاده خانوم ...باید بیخیال کار خونه باشن . خدا بده شانس .....

سلام آرام بهار در صدایی که هنوز درحال غر زدن بود گم شد . بدون اینکه تلاشی برای پاسخگویی داشته باشد ، به

اتاقش رفت . 

اتاقش با خاطراتی که گوشه گوشه ی آن ، نشانی از او داشت ، مانند قبری تنگ و تاریک شده بود . راه نفسش بند 

آمده بود .

حجم زیاد بغض، گلویش را خنج میکشید . هیچ راه فراری برای رهایی از این بغض نداشت . 

کسی را نداشت تا از درد دلش بگوید . تنهایی را با تمام وجود احساس میکرد . تنها عمه برایش مانده بود که او را با تاریک شدن آسمان زندگیش ، از دست میداد .

شدت علاقه ی عمه به بچه هایش را میدانست . از همان محبتش بود که او هم نصیبی برده بود . وگرنه تاب آوردن در این زندگی صبر ایوب میخواست . 

 

**************************

صدای احوالپرسی خانواده را با هم می شنید . صدای خنده ها و مبارک بادها روی قلبش ، زخم میزدند . 

پای اراده اش در قولی که داده بود در حال سست شدن بود . در دل به خود هزاران ناسزا گفت . چرا باید خودش را با 

یک ایل آدم روبرو میکرد . 

برای کی ؟! برای چی؟! 

برای کسی که دین و دنیایش بود . برای عشقی که ذره ذره ی وجودش شده بود به طوری که حاضر بود برای راحتی و آسایشش از قلب خودش هم بگذرد . 

ایکاش زودتر میفهمید در دام ، چه عشق ویرانگری افتاده است، تا به این صورت روح و روانش را نمی باخت . 

در با شتاب باز شد و سر کیمیا از لای در به داخل اتاق سرک کشید . 

- بهار چرا بست نشستی تو اتاق ؟! کیان ، آقاجون و عزیز رو آورده نمیخوای هنوز بیایی بیرون ؟ 

بغضی که به صورت طناب دار گلویش را میفشرد اجازه حرف زدن به بهار نداد . تنها با تکان سر نشان داد که بیرون میاید . 

دوباره در آینه به چشمانی که از گریه ی ساعتی پیش شفاف و براق شده بود نگاهی کرد . در دل برای قلبش فاتحه ای خواند واز اتاق خارج شد . امشب ، شب مرگ شقایق بود .

 

قدم که بیرون گذاشت همه ی سرها به سمتش چرخید . با ناراحتی به کیان که آرام و خندان کنار مادرش نشسته 

بود، نگاه کرد.

انگار نه انگار که او را در چه برزخی انداخته است . صدای کل کشیدن عمه و زن عمویش روحش را به مسلخ میبرد . 

- مبارکه عروس خانوم . 

صداها مفهوم نبود . گیج و منگ نگاهشان کرد. چرا کسی حالش را از روی چشمان غمزده اش نمی فهمید .صدای آقاجون گام هایش را به سمت آشپز خانه کشید .

- دختر گلم همه منتظر چایی هستن پس چرا نمی جنبی ؟

با دستان لرزانش هر کاری کرد نتوانست سینی چای را بلند کند . صدای آرام رؤیا مته بر اعصابش میکشید .

- عرضه ی یه چایی بردنم نداری ! ... نمیدونم عمه ت به چی تو دل خوش کرده ؟ قیافه که نون و آب نمیشه واسه ی آدم . 

رؤیا نمی دانست قیافه هم برای او هیچ فایده ای نداشت . لرزش شدید دستش باعث شد سینی از لکه های چایی

پر شود .

رؤیا با دست پسش زد . با حرص گفت:

- برو بشین خودم میارم . شاید زودتر شرت کنده بشه، خیالم از بابت تو راحت بشه .

لب برچید . دستی به شالش کشید و از آشپزخانه خارج شد . صدای اعتراض عمه اش بلند شد .

- پس چایی کو ...خوشگلِ عمه ؟!

- ببخشید عمه... رؤیاجون میاره .

لرزش صدایش که از استرس بیداد میکرد ، لبخند را مهمان لبهای حاضرین کرد . آرام کنار آقاجون جای گرفت .

بعد از صرف چای ، آقا جون دست دور شانه ی بهار انداخت . صدایش را صاف کرد و گفت :

- خدا رو شکر نمردم و چنین روز مبارکی رو دیدم . دیگه همه از دل این دو تا جوون خبر داریم . بهتره زودتر بساط عقد و عروسی رو به راه بندازیم تا اینا هم به آرامش برسن . ممنون از کیان جان که تا پایان درسای بهار صبر کرد و مردانگی خرج 

کرد . حالا نوبتیم باشه نوبت تعیین زمان عقد و مشخص شدن مهریه ست .

بهار با ترس سرش را بالا آورد به چهره ی ، از خشم سرخ شده ی کیان نگاه کرد . رگ های روی شقیقه اش نشان از شدت خشمش داشت . دستان مشت شده اش گویای حالش بود .

دلش چنگ خورد از فشاری که روی هر دوی آنها بود . یاد حرفی که در کافه زده بود افتاد .

« خودت میدونی همیشه بعنوان یه دختر دایی برام عزیزی. اما باور کن تازه چندماهه متوجه شدم علاقه م به تو، بیشتر از روی عادت بوده ...نه عشق . وگرنه کسی نمیتونست جای تو رو تو قلبم بگیره .خودت میدونی مادرم جون و نفسش به تو بنده ... اگه بخوام کنار بکشم بخاطر تو قبول نمیکنه . حتی ممکنه عاق والدین بشم . پس اگه هنوزم دوستم دارم بخاطر اینکه از طرف عمه ت به مشکل بر نخورم خودت به خواستگاری نه بگو و قائله رو ختم کن . »

نمیدانست از کی خواستگاری برای او به قائله تبدیل شده بود . اما باید تمام میکرد این حقارتی که متحمل شده بود . با پاهایی لرزان از جا برخاست بدبختی آن بود که استرس ،کنترل صدایش را از دستش گرفته بود . دهان خشکش را با زحمت باز کرد. با صدایی که بشدت میلرزید گفت :

- ببخشید ...... ببخشید اگه میشه.... به من یه فرصت..... برای فکرکردن بدین . من ......من هل شدم .

لبخند مصنوعی کیان از چشمان تیزبین کیوان دور نماند . همه ساکت شدن و به صورت رنگ پریده ی بهار چشم دوختند .

بعد از چند لحظه که همه از بهت خارج شدن بهرام گفت :

- بهار بشین الان وقت فکر کردن نیست بعد از چند سال تازه یادت افتاده فکر کنی ؟ مگه کیان مسخره ی دست توئه ؟ الان وقت حرف زدن بزرگتراست نه تو .

بهار با ترس از عاقبت کارش ، به سمت عمه اش گام برداشت . دست پر مهرش را بوسید و گفت :

- عمه جون خودتون میدونین از همه برام عزیزترین و هیچ کس مثل شما به من محبت نداشته . میخوام باور کنین حرفم 

از روی ناسپاسی و بدذاتی نیست ......اما .....اما ..

زبانش بند آمده بود توان گفتن دروغی که جان خودش را میگرفت نداشت . عمه با دلسوزی در آغوشش کشید و با دست کمرش را نوازش کرد و گفت :

- قربونت برم عمه که میدونم این حالت برای چیه . اگه مادرت کنارت بود الان اینهمه سردرگم نبودی ... این ترستو

میفهمم ... اما عزیزم اگه تو آروم باشی ما خودمون میدونیم باید چکار کنیم .

چشم که باز کرد چهره ی برزخی کیان روبرویش ظاهر شد . خودش را از آغوش عمه بیرون کشید و با زبان الکن گفت :

- ببخشید اما .....من ...من قصد ازدواج ندارم ..... نمیتونم ......... 

بهرام و عمه بهناز هم زمان گفتن :

- چی ؟!

ترس تمام وجودش را فرا گرفت . سرش را تا جایی که امکان داشت پایین گرفت . جرأت نگاه کردن به صورت هیچ کدام از حاضرین را نداشت . صدای فریاد بهرام پرده ی گوشش را آزرد .

- تو غلط کردی که قصد ازدواج نداری مگه من مترسک سر جالیزم که هر کاری دلت خواست بکنی ؟! بشین سرجات و حرف زیادی نزن . 

کیان نطقش باز شد و گفت :

- دایی جان قرار نیست بهار رو به زور پای سفره ی عقد ببرم. اگه راضی نیست حتما دلیلی برای خودش داره . باید به حرف اون هم گوش کرد . شاید کس دیگه ای رو دوست داشته باشه . 

با این حرف سکوت مرگ باری حاکم شد . چشمان از حدقه در آمده ی بهار روی صورت کیان ثابت ماند . باور این همه نامردی از طرف کیان برایش سخت بود . بهرام از خشم سرخ شد و فریاد زد .

- غلط کرده ... میکشمش... اگه چنین چیزی به مغزش خطور کرده باشه . 

آقا جون که اوضاع را وخیم دید از جا برخاست و گفت :

- بهرام آروم باش ....بذار بهار کمی با آرامش فکر کنه . این همه داد و قال فایده ای نداره . 

بهناز با ناراحتی به صورت بهار زل زد و گفت :

- بهارم راستش رو بگو چرا گفتی قصد ازدواج نداری ؟ پای کس دیگه ای در میونه ؟

بهار در حالی که اشک صورتش را خیس کرده بود گفت :

- نه عمه ...... فقط نمیتونم به این کار رضایت بدم . 

دیگر توانی برای ماندن در جمع را نداشت . دستش را روی صورتش گذاشت و گریه کنان به سمت اتاقش دوید . 

کیوان با تعجب شاهد بود که با رفتن بهار ، کیان نفس راحتی کشید . کنجکاو شده بود چه رازی بین آن دو بود که کیان هیچ ابراز ناراحتی نکرد !!

توقع داشت کیان زمین و زمان را بهم بدوزد .چیزی که هیچکس جز کیوان به آن فکر نکرد .

هم همه به وجود آمد . بهناز ؛ تربیت نادرست بهار را دلیل اینکار میدانست . رؤیا ؛ مادر بهاررا که خیره سری را به او ارث داده بود عامل این رفتار میدانست . 

آقا جون با تأسف به فرزندانش نگاه کرد و با صدای بلندی هر دو را مخاطب قرار داد .

- بس کنین . وقتی دختر راضی نباشه خدا هم به این وصلت رضا نیست . تموم کنین این حرفا رو .

بهناز بر آشفت و با خشم گفت:

- یعنی چی آقاجون ... چندساله پسر منو سرکار گذاشته ...حالا میگه نه!! میمرد زودتر میگفت ، تا ما سنگ رو یخ نشیم . ذات هر دختری به مادرش میره . باید از اون مادر توقع چنین دختری رو میداشتم .اما من ساده بودم که فکر میکردم 

ذات بهار فرق میکنه . آقا داداش شما هم ایولا داری با این دختر تربیت کردن ... کیان پاشو بریم پسرم ، چیزی که 

ریخته دختر ...

احمد آقا، پدر کیان در سکوت تمام حرفها را شنید و گفت :

- بهناز خانوم شما کمتر حرص بخور خدا رو شکر کن لااقل انقدر انسان بود که مثل مادرش با یه بچه ول نکرد بره . همین اول کار ، حرفشو زد . 

ولوله ای از حرف برپا بود . بهار روی تخت نشست و با تمام وجود برای مرگ آرزوهاو عشقش زار زد . نمیدانست این حرفها را کجای دلش بگذارد . 

حرفایی که هر کدام مانند نیشتری به روح خسته اش نیشتر میزد . فقط یه حرف در مغزش تکرار میشد .

« خوشا به غیرت نداشتت کیان »

 

**********************

 

وقتی خانه در سکوت وهم انگیزی فرو رفت در اتاق با شدت باز شد . با ترس صورت خیس از اشکش را از روی 

بالش بلند کرد . 

با قفل شدن در اتاق و دیدن صورتِ از خشم ، سرخ شده ی پدرش، ترسِ بیشتری در وجودش ریشه زد . تا لب باز کرد . صدای غرش بهرام صدایش را در نطفه خفه کرد .

- خفه شو دختری عوضی ... تو هم میخوای مثل اون مادره (...) منو پیش خانواده ام سکه ی یه پول کنی ؟ اما من نمیذارم توی نیم وجب بچه ، منو خوار کنی ... باید فردا بری به پای عمه ت بیوفتی و بگی غلط زیادی کردی که اون 

حرفا رو زدی .

- ببخشید بابا . اما ..... نمیتونم .... من به کیان علاقه ندارم .....من

- خفه شو تا خودم خفه ت نکردم . پس تو این مدت برای چی برای پسره غمزه میومدی ؟! فکر کردی انقدر بی غیرتم که بذارم هر غلطی که دلت خواست تو خونه ی من بکنی !

- بابا نمیتونم ....باور کن .

دستان بهرام که به سمت کمربند چرمیش رفت . بهار به عز و جز افتاد .

- بابا بخدا کیانم منو دوست نداره .

- خفه شو دختره ی سلیطه ... حالا میخوای کیانو خراب کنی ؟ اون اگه نمیخواست امشب پا تو خونه ی من نمیذاشت . باید ادبت کنم تا بفهمی چه جوری احترام بزرگترت رو توی یه مراسم نگه داری . 

کمربند که بالا رفت همراه با صدای « شتلق »سوزش دردناکی روی کمر و بازوهایش حس کرد . در خودش مچاله شد .نفسش بند آمده بود .اما به زور لب باز کرد .

- بابا ببخشید... بخدا راست میگم ....

ضربه ی دوم همراه با ناسزایی که عرق شرم را روی صورتش نشاند ؛ بدنش را بوسه ای دردناک مهمان کرد . لرز بدی به جانش افتاد . 

رمق از جانش پر زد . سکوت کرد و ضربه هایی که بهرام بر تن و بدنِ ضعیف و رنجورش میزد را ، با جیغ هایی که از ته وجودش میکشید تحمل میکرد .

با هر ضربه ، درد جانکاهی در بدنش میپیچید و ناتوانتر از ضربه ی قبل جیغ میکشید .

توقع چنین برخوردی را در برابر «نه» گفتن ، نداشت . تا به حال پدرش را اینگونه خشمگین و افسار گسیخته ندیده بود . 

ضربه های پیاپی بهرام ، همراه با ضرباتی که بر در اتاق زده میشد در هم آمیخته بود .

خشم بهرام جلوی دیدش را گرفته بود . جنون در برابر خشمش کم می آورد . متوجه نبود پیکری که بی جان 

زیر دستش با هر ضربه، تکان خفیفی میخورد ، از رمق رفته و صدایی از او بلند نمیشود . 

با شکستن در و وارد شدن کیوان و بهنام داخل اتاق تازه به خود آماد و کمربند از دستش افتاد . 

- دایی چه کار کردی؟!!

کیوان بهت زده به سمت بهار هجوم برد . آرام او را به سمت خود چرخاند .صورت کبودش و لبان سفیدش دلش را 

به درد آورد . 

- بهار جان ... دختر چشماتو باز کن ببینمت .

صدای گریه ی بهنام ، همراه با مشتهای کوچکش بر سینه ی بهرام نشست .

- تو اونو کشتی ... بیرحم ... سنگدل ... اگه آبجیم بمیره میکشمت ......

برادر نوجوانی که پیکر بی جان خواهرش ، رگ غیرتش را بیرون زده بود . بی محابا بر پدرش میتاخت .

دست مادرش او را از بهرام جدا کرد . ولوله ای بر پا شد . سر بهار روی دستان کیوان تکان میخورد اما

هیچ عکس العملی از بهار دیده نمیشد . 

کیوان سریع دستانش را زیر زانویش انداخت . با یک حرکت او را که وزنی نداشت ، مانند پر کاهی بلند کرد .

با نگرانی گفت :

- دایی جون زودتر دنبالم بیاین باید ببریمش بیمارستان . 

بهرام با خشم غرید .

- اون سگ جون تر از این حرفاست ...بذار بمیره دختره ی خیره سر ... همچین دختری مایه ی ننگه .

صدای فریاد کیوان ورای تصور بهرام بود .

- بس کنین دایی الان وقت این حرفا نیست . داره تنش سرد میشه . یه نه گفتن جزاش که مرگ نیست . 

بدون درنگ از اتاق خارج شد . بهنام از بند دستان مادر خودش را رها کرد و به دنبال کیوان دوید . 

بهرام با نگرانی که حاضر به بروز آن نبود دستی میان موهای آشفته اش کشید . با خشم نگاهی به رؤیا انداخت . 

نفسش را با صدای بلندی بیرون داد و با گام های بلند از خانه خارج شد .

کیوان که به حیاط رسید ، مادرش در را باز کرد . با دیدن بهار روی دست کیوان با نگرانی گفت :

- چه کارش کردی بهرام ؟!

- باید ادب میشد .

بدون حرف دیگری همراه کیوان و بهنام از حیاط بیرون رفت و ماشین را روشن کرد . بهنام پشت نشست .

کیوان سر بهار را روی پایش گذاشت و روی صندلی خواباندش .خودش با سرعت کنار بهرام نشست . 

تا رسیدن به بیمارستان هیچ حرفی رد و بدل نشد .فقط صدای گریه ی بهنام و صدای آرامش که خواهرش را صدا میزد تا جوابی بشنود در ماشین شنیده میشد . 

کیوان همه ی فکرش مشغول این بود . آیا کیان در این ماجرا بیشتر از بهار مقصر نبود ؟ چرا کسی به رفتار او شک نکرد ؟ دلش برای پرنده ی بال و پر شکسته ی پشت سرش به درد آمده بود . کسی که مانند کیمیا برایش عزیز بود و دوستداشتنی.

با رسیدن به بیمارستان ، بدون معطلی بهار را بغل کرد و به سمت اورژانس دوید . حیران و گیج نمیدانست به کدام سمت برود .با دیدن اولین پرستاری که روبرویش ظاهر شد . با التماس گفت :

- تو رو خدا بدادم برسین دختر داییم داره از دست میره . 

پرستار زنی که مقابلش بود با نگرانی به صورت رنگ پریده بهارو حال نزارش نگاه کرد و گفت :

- پشت سر من بیا .

به اولین تخت خالی که رسید او را روی تخت گذاشت و پرستار سریعا نبض بهار را به دست گرفت .

 

********************

 

با صدای آرام شخصی چشمانش را گشود .با تکان کوچکی درد تا مغز استخوانش نفوذ کرد .

با دیدن پرستاری که پشت به او ایستاده بود ، دوباره چشمانش را بست . اما زمزمه ی پرستار با شخصی که 

در دید بهار نبود دردش را دو چندان کرد .

- معلوم نیست دختره چه گندی بالا آورده که پدرش چنین بلایی به سرش داده ! 

- دیدی اون پسره چطوره براش یقه چاک میداد ؟ 

- اره انگار فامیلن ..... حتما میخواد گند دختره را لاپوشونی کنه که مدام با پدر دختره بحث میکنه. 

- خودمونیما چقدر سخت جونه که با این اوضاع سالم از زیر دست باباش در اومده .

- هیس .... ممکنه بهوش بیاد و بشنوه . خوبه تا چند وقت کسی به دستش آینه نده وگرنه غمباد میگیره طفلک .

در دلش به حرفای آنها خندید . چرا فکر میکردند دیدن صورتش و داغون بودن آن برایش مهم است ! 

زمانی که صورتش سالم بود چه مزیتی داشت به الان ؟! 

خودش میدانست با این همه دردی که وجودش را در هم می پیچد، باز هم درد قلبش که حاصل رفتار کیان بود ، 

بیشتر و سوزاننده تر بود .

آنقدر درد در بدنش وجود داشت که اشکش را به حساب آن بگذارند . به آرامی اشک داغی از گوشه ی چشمش چکید . 

صدای پرستار قطع شد . به سمتش آمد و گفت :

- به هوش اومدی دختر خانومی؟

چشمانش را گشود . لبش با دردی که توی صورتش پیچید، توان لبخند زدن را نداشت . 

پرستار نبضش را گرفت . بعد از چک کردن فشارش ، لبخندی نثار صورت کبود و ورم کرده اش، کردوگفت :

- خوب تلافی رفتار باباتو کردیا ... از دیروز تا الان یه سره تو بیمارستان قدم رو میرن . از نگرانی جون به تنشون نمونده .

در دل به حرف پرستار خندید . پدرش حتما نگران زنده بودن او بود . با حرفی که در عالم بیهوشی شنیده بود، فهمیده بود مرده و زنده ی او برای پدرش هیچ فرقی ندارد . 

پرستار از اتاق خارج شد و بعد از چند لحظه در اتاق باز شد . بهرام و کیوان پا به درون اتاق گذاشتن . کیوان با دیدن چهره ی

جدید بهار بغض راه نفسش را بست . بی اراده اشکی از گوشه ی چشمش چکید . کنار تخت بهار نشست و گفت :

- بهار خوبی؟

بهار پلک هایش را از درد روی هم گذاشت و قطره ای اشک جاری شد . 

کیوان با ناراحتی سرش را برگرداند و به بهرام نگاه کرد . نفس عمیقی کشید و از اتاق خارج شد . 

پدرش بدون هیچ حرفی سری تکان داد و او را تنها گذاشت . بهار با نگاه کردن به سقف بالای سرش دوباره روز اول عید را 

بیاد آورد . روزی که ورق زندگیش را برگرداند .

********

با وارد شدن به باغ ، سر و صدای بچه های عمو بهروز به گوشش رسید . با چشم مسیر دویدن مینا و میثاق 

را دنبال میکرد .

نرسیده شروع کرده بودند. کافی بود پایشان به باغ برسد. سن و سالشان را به کلی فراموش میکردند . 

مینا و میثاق دو قلو بودند اما هیچ شباهتی با هم نداشتند . با اینکه 20 سال داشتند اما مانند بچه های کوچک 

مدام توی سر و کله ی هم میزدند . 

بهار3 سال از آن دو بزرگتر بود اما در شیطنت دست کمی از آنها نداشت . ترمز بهار ، کیان بود . با هر نگاه کیان 

میدانست باید چه کاری را انجام بدهد، چه کاری را انجام ندهد . صدای کیان نگاهش را از آن دو گرفت .

- بهار خانومی خوش میگذره ؟

با لبخند نگاهش کرد . نفس عمیقی کشید و گفت :

- مگه میشه خونه ی آقا جون بد بگذره ؟به تو هم خوش میگذره ؟

- کیان به چشمانش خیره شد و گفت :

- با تو جهنم هم خوش میگذره چه برسه به اینجا . فقط یادت باشه باید این سری حتما برامون بخونی . اون سری وقت نشد . دلم برای صدات تنگ شده . 

- خب موقعیت پیش نمیومد . اتفاقا اون سری آقاجون هم ازم قول گرفته .

بعد از روبوسی و تعارفات مرسوم عید و خوردن ناهار ، هرکس گوشه ای ولو شد تا کمی استراحت کند .

بهار به باغ رفت و با بهنام و میعاد پسر عموی کوچکش که هم سن بهنام بود ،بدمینتون بازی میکرد . 

هوای خنک رو به سرد عید صورت سفیدش را سرخ کرده بود . 

دستان یخ زده اش را جلوی دهان گرفته بود و ها میکرد تا کمی گرم شود . 

آقا جون روی ایوان قالیچه ی قدیمی اش را پهن کرد و یک به یک نوه هایش را صدا زد . خودش در بالای قالیچه

نشست و به دیوار تکیه زد . 

مانند همیشه بهار و کیان دو سمتش را پر کردنند و نوه های دیگر هر کدام به ترتیب کنار هم نشستند . 

آقا جون بعد از اینکه همه نشستند قرآنش را از کنار دستش برداشت و به ترتیب سن به هر کدام از نوه ها پول نوی تا نخورده ای را به رسم هر سال عیدی داد . 

آقاجون نگاه پرمحبتی به بهار کرد و گفت:

- الوعده وفا ، حالا نوبت توئه . 

بهار گونه ی آقاجون را بوسید و به بهنام اشاره کرد تا گیتارش را بیاورد . بچه ها دست زدندو هورا کشیدند . 

آقاجون از دیدن نوه های شاد و خندانش دلش غنج میرفت . چیزی باارزشتر از این خنده ها ، برایش وجود نداشت . 

بهنام با ذوق گیتار را به دست بهار داد و گفت :

- آبجی بابا گفت الان اونا هم میان . 

بهار سرش را تکان داد و کمی با سیمهای گیتارش ور رفت . وقتی همه حاضر شدن شروع کرد . عزیز جون داخل مانده بود تا چایی بعد از ظهر را آماده کند . 

بهار غرق نواختن گیتار شد . به سفارش آقاجون شعر زیبای «بی تو برگ زردم » افتخاری را خواند . 

هر کس در حس خود فرو رفته بود . بهار هر زمان که این شعر را میخواند اشک خودش زودتر از بقیه جاری میشد .

یارا یارا گاهی ، دل مارا ... به چراغی روشن کن 

چشمِ تارِ دل را ، چو مسیحا ... به دمیدنِ آهی روشن کن .

بی تو برگی زردم ...به هوای تو میگردم .... که مگر بیفتم در پایت 

ای نوای نایم ، به هوای تو می آیم 

که دمی نفس کنم تازه در هوایت . 

چنان با احساس هر بیتش را بیان میکرد که همه تحت تاثیر قرار میگرفتند . حتی رؤیا هم عاشق گرمی

و زیبایی صدایش بود .

به آخر شعر رسیده بود . چشمانش را بسته بود . با تمام حسش میخواند بیت آخر را بهمراه قطره اشکی 

که از چشمان زیبایش میچکید ، رو به کیان دوبار خواند: 

تا فداکنم جان و دل برایت ... تا فدا کنم جان و دل برایت .

صدای دست و سوت بچه ها به هوا رفت . آقا جون دستش را دور شانه اش انداخت و بوسه ای روی پیشانیش نهاد .

- خدا سفید بختت کنه دخترم... مثل همیشه عالی بود . دلمو فکرمو بردی به سالهای گذشته .

صدای سرفه و سلام غریبه ای سر همه را به سمت خودش کشاند . 

همه با تعجب به دخترو پسری که روبروی آنها ایستاده بودند خیره شدند . هیچ کس آشنایی با آندو نداشت . 

همزمان عزیز از داخل ساختمان بیرون آمد و گفت :

- جعفر خان این آقا و خانوم با شما کار دارن . 

دوباره نگاهها به سمت غریبه هایی که بزرگ خانواده را میشناختند کشیده شد . پسر با صدای رسایی گفت :

- سلام ... ببخشید مزاحم جمع خانوادگیتون شدم اما با جعفرخان عرض خصوصی داشتم . 

نگاه پسر روی تمام افراد خانواده چرخید و روی صورت بهار مکثی کرد . با صدای «بفرمایین از این طرف» آقاجون به راهی که نشانش میداد رفت و بهار را در بهت آن نگاه خاص قرار داد .

دل بهار از نوع نگاه پسر لرزید . خودش را به کیان نزدیک کرد و گفت :

- تو اینارو میشناسی ؟

نگاه کیان هم دختر تازه وارد را همراهی کرد و زمزمه وار جواب داد :

- نه تاحالا ندیدمشون . 

**************

 

صدای قدم هایی که به تختش نزدیک میشد فکراو را از آن ایام جدا کرد . چشم گشود . با دیدن آن دو چشم خاکستری اخم هایش در هم کشیده شد .

سرش را به سمت مخالف چرخاند و پلکهایش را روی هم گذاشت .

مرد کنار تختش ایستاد . کمی رو به پایین خم شد . با دیدن صورت بهار اخم هایش بیشتر در هم گره خورد .

با صدایی که خش برداشته بود گفت :

- تقاص کاری که با تو کرد رو پس میده .

قلب بهار هری پایین ریخت . با ترس چشمانش را باز کرد . با اینکه درد داشت اما با زحمت لب باز کرد .

- تو چه کاره ای که تقاص بگیری ؟

- یه روزی همه کارت میشم . بهت قول میدم ... اما تا اون روز از وظیفه م در قبال تو کوتاهی نمیکنم .هر کس ضربه به تو بزنه باید نتیجه ی کارش رو ببینه .

- تو حق نداری . 

مرد خوش قیافه با درد به چشمان بهار خیره شد و با مکثی طولانی گفت :

- حق دارم ... فقط تو دیر اینو متوجه میشی . مراقب خودت باش تا مجبور نشم کاری کنم که تو راضی نیستی .

- ازت متنفرم .

- خوبه ...

دو انگشت سبابه و میانی را کنار شقیقه اش گذاشت . با ژست خاصی که برای هر دختری غیر از بهار دلبرانه بود گفت :

- فعلا خداحافظ ... تا بعد .

در بهت و تعجب بهار اتاق را ترک کرد . چشمان بهار به در خیره ماند . زیر لب « لعنتی » نثارش کرد . 

اشک از گوشه ی چشمش سرازیر شد . دلش پر بود از کیان از پدرش از همه ........ 

هیچ کس جز ، کیوان ، بهنام و این مرد به دیدنش نیامده بود . دلش میخواست لااقل در سمت دختر دایی

به دیدنش می آمد . اما کیان بی معرفت تر از آنی بود که فکر میکرد . 

نمیدانست زمانی که او زیر دست پدرش بیجان افتاده بود، کیان در حال حرف زدن با عشق جدیدش بود . 

فقط از فهمیدن ماجرا اخم هایش در هم فرورفته بود . 

با باز شدن در اتاق دوباره چشمانش را گشود . به هیکل دکتر ریز نقشی که با لبخند به تختش نزدیک میشد نگاه کرد.

- خدا رو شکر با عکسایی که ازت گرفتیم مشکل خاصی نداری . دردی که داری ، بخاطر ضرباتی که به بدنت خورده و

با چندتا مسکن قابل کنترله . برگه ی مرخصیت رو امضا کردم و خانواده ت برای تسویه حساب رفتن . تو هم بیشتر از این مراقب خودت باش ......

آهی کشید و در ادامه گفت :

- نمیدونم چرا از شکایت صرف نظر کردی ... اما امثال تو به این مردان وحشی اجازه میدن هر غلطی دلشون خواست با دخترا و زنهاشون بکنن . در اصل ظلم اصلی رو خود زنها، به خودشون میکنن . اگه از حقشون دفاع میکردن هیچ مردی جرات نداشت با دلیل یا بی دلیل ، دست روی زنی بلند کنه . 

بهار با خستگی سرش را برگردانند و به آرامی گفت :

- با شکایت میشه دل شکسته ی دخترا رو مثل روز اولش کرد؟ هر وقت میشد؛ بهم خبر بدین تا منم اقدام کنم .

- تقصیر قانون نیست که بعضی آدمها از انسانیتشون دور میشن اینا به ذات آدما ربط داره . هیچ قانونی در برابر 

این جور آدمها جواب نمیده . 

- خودتون میدونید که هیچ قانونی برای این جور آدما جواب نمیده .پس شکایت یه کار بی معنیه .

دکتر سری تکان داد و در دل لعنت کرد به آدمایی که به راحتی دلی که جایگاه خداوند است را میشکنند، بدون اینکه اخمی به ابرویشان بنشیند .

- امیدوارم دیگه گذرت به بیمارستان نیوفته پس بیشتر مراقب خودت باش .

با رفتن دکتر ، دوباره راه خاطرات گذشته به ذهنش باز شد . خاطراتی که هر بار با مرورش ، ذره ذره جان میداد ،وقتی میفهمید کیان اورا بخاطر چه چیزی کنار گذاشت . قلبش با هر یادآوری ، هزار تکه میشد و هر تکه مانند شمع ذوب 

میشد و فرو می ریخت .

 

***************

 

نیم ساعتی گذشته بود . هنوز خبری از مهمانان ناخوانده نبود . بچه های فامیل دایره وار دور هم جمع شدند .

بهار گیتار را به دست گرفت . به بچه ها نگاه کرد و گفت :

- حالا که آقا جون نیست هر کی هر آهنگی دوست داره بگه همگی با هم بخونیم .

- میثاق و کیوان هم باید برقصن .

این حرف پیشنهاد مینا بود . کیوان به اعتراض گفت :

- برو دلت خوشه همه با یارشون میرقصن من با این گردن کلفت برقصم .

مینا با مشتی که روی بازوی کیوان میزد از جا برخاست و گفت :

- سردیت میکنه کیوان خان . اصلا خودم با داداش جونم میرقصم ..... بهار جان بنواز .

همه ی سرها به سمت بهار چرخید . بهار نگاه پر از عشقش را به کیان دوخت و دستانش روی تارها لغزید . 

با شنیدن آهنگ سلطان قلبها همه هورا و سوت کشیدند.

آغاز کننده خود بهار بود . بچه ها با دست زدن و همخوانی همراهیش میکردند . 

یه دل میگه بِرم بِرم ... یه دلم میگه نَرم نَرم 

طاقت نداره دلم دلم ..بی تو چه کنم ؟

پیش عشقت زیبا زیبا...خیلی کوچیکه دنیا دنیا 

با یاد توأم هرجا هرجا ، ترکت نکنم 

سلطان قلبم تو هستی تو هستی ...دروازه های دلم را شکستی

پیمان یاری به قلبم تو بستی، با من پیوستی 

اکنون اگر از تو دورم به هرجا ...بر یار دیگر نبندم دلم را 

سرشارم از آرزو و تمنا...ای یار زیبا .

سلطان قلبم تو هستی تو هستی ...دروازه های دلم را شکستی 

با دیدن قامت پسری که به صورتش خیره شده بود و در عالم دیگری سیر میکرد . دست و زبانش از حرکت ایستادند .

مینا و میثاق با ناراحتی« اَه » گفتند و خط نگاهش را دنبال کردند .

کیان که روبروی بهار بود با تعجب از نگاه خیره ی بهار ، به پشت سرش نگاه کرد . 

آن دو به همراه آقاجون کنارش ایستاده بودند بدون انکه خودش متوجه حضورشان شود . 

بهار سرش را پایین انداخت . سنگینی نگاه تازه وارد راه نفسش را بسته بود . معذب بود . 

دلش نمی خواست توجه هیچ مردی جز کیان به او جلب شود . از اینکه هر دوبار در زمان خواندنش 

آنها سر رسیده بودن دلشوره گرفته بود . 

صدای آقا جون او را از آن التهاب و نگرانی بیرون کشید . 

- بچه های گلم ... این دو تا جوون رعنا ، از قوم و خویش من هستن ... دوست دارم اونا رو تو جمع 

خودتون راه بدین .....

سرفه ای کردو دوباره ادامه داد :

- این عزیزان نوه های برادر من هستن و در باغ کناری ساکن شدن . البته برادرم هم همراهشون اومده

و وظیفه ی منه که برای دیدنش برم . 

همه با دهانی باز به حرفهای آقاجون گوش میکردند . این اقوام تازه از راه رسیده تا به حال کجا بودند که کسی آنها را 

نمی شناخت !

آقاجون بچه ها رابا ذکر نام به مهمانان تازه وارد معرفی کرد . آن دو با همه ی بچه ها دست دادند . 

خودشان را به اسم معرفی کردند . پسر آرشام و دختر آرمیتا نام داشت . 

بهار فقط به دختر زیبایی که با لبخند زیبایش بذر محبتش رادر دلش کاشته بود دست داد . دست بی همراه پسر 

بعد از عذر خواهی کنار کشیده شد . اما نگاهش نه .

آقاجون با لبخند به نحوه ی آشنایی آنها نگاه میکرد . ذوق خاصی در چشمان پیر و تارش دیده میشد . 

بعد از چند لحظه رو به آن دو مهمان تازه واردش کرد و گفت :

- شما بفرمایین بالا تا پذیرایی بشین . من و بقیه ی بزرگتر ها یه سر به باغ کناری میریم و زود برمیگردیم . شایدم تونستم 

برادرمو با خانواده ش بیارم اینجا تا امشب رو بعد از سالها کنار هم باشیم .

ذوق و شوقش به نوه هایش هم سرایت کرد . کیان وکیوان و میثاق دور آرشام را گرفتند . دختران هم دور آرمیتا حلقه زدند تا بیشتر باهم آشنا شوند .

آرمیتا و آرشام بزرگ شده با فرهنگ غربی بودند . این فرهنگ در پوشش و ظاهرشان هم نمود پیدا کرده بود . 

آرمیتا شالی که به سر داشت بیشتر، شبیه نوار باریکی بود که بی هدف روی سر انداخته بود . وگرنه تمام موهای فرشده و بلوندش بیرون بودو به ملاحت و زیبایی صورتش کمک میکرد .

آرایشش با اینکه خیلی غلیظ نبود اما صورتش را مانند تابلوی نقاشی فریبنده کرده بود . دل دختر و پسر را با آن چشمان درشت و وحشی میبرد . لبهای نارنجی کوچکش مانند پسته ای در بسته ، روی صورت خوش فرمش چشم را به تحسین وامیداشت . 

بعد از لحظاتی همه وارد ساختمان شدند .

آقاجون به همراه فرزندانش آماده ی رفتن به باغ کناری بودند . اما پچ پچ رؤیا با بهرام نشان از نارضایتی او داشت .

در آخر بهرام رو به پدرش کرد و گفت :

- آقا جون با اجازه تون ما فقط میایم یه عرض ادب میکنیمو زود میریم . رؤیا به مادرو پدرش از قبل وعده داده عصر بریم 

خونه شون .

- هر جور راحتی پسرم . همینکه برای دیدنشون میایی هم غنیمته . 

چشم بهنام به خواهرش بود وقتی حرکتی برای رفتن از او ندید رو به پدرش کرد و گفت :

- بابا من پیش آبجی میمونم . هر وقت برای بردن آبجی اومدین منم میام .

رؤیا با تغیر گفت :

- لازم نکرده ... تو باید به دیدن پدربزرگ و مادربزرگت بری . بهار ممکنه چند روز پیش آقا جون بمونه تا ما به عید 

دیدنی هامون برسیم .

اخم های بهنام در هم فرو رفت . با دلخوری گفت :

- چرا بهار با ما نمیاد چیزی بهش نمیگین! .... منم میخوام پیش خواهرم باشم . 

رؤیا خسته از این یک به دو کردن دستش را گرفت و او را به اتاق کناری برد . 

نگاه پر از اندوه بهار روی پدرش لغزید . سر پدرش پایین بود ودر عالم دیگری سیر میکرد . غمی در چشمانش بود که مفهومش را بهار نمیفهمید . غمی که با شناختن آن دو نفر هویدا شده بود .

با رفتن بزرگترها بچه ها در محوطه ی جلوی ایوان آتشی برپا کردند و دورش نشستند . شعله های آتش روی صورت بهار میرقصیدو چهره ی غرق در اندوهش را معصوم تر از همیشه کرده بود .

صدای کیانی که نگاههای مشتاقش روی صورت آرمیتا از چشم عاشق بهار دور نمانده بود ، او را از خلسه ای که در آن فرو رفته بود بیرون کشید .

- بهار جان هنوز بعد از اینهمه سال نتونستی با رؤیا و رفتارش کنار بیایی ... ول کن این فکرایی که داره داغونت میکنه .

چشمان بهار را هاله ای از اشک در برگرفت . در حالی که نفس عمیقی میکشید گفت :

- چه جوری کنار بیام وقتی بابا اون طور رؤیا رو به من که دخترشم ترجیح میده ؟ حتی حاضر نیست از خودم بپرسه میخوام بمونم یانه !! اومده یواشکی میگه بهار جون سعی کن تا آخر تعطیلات پیش آقا جونینا بمونی تا اونا 

هم تنها نباشن ...

اشک از چشمان زیبایش چکید . بیدرنگ با نوک انگشت آن را زودود تا مایه ی آبروریزیش نشود . غمش را با نفس بلندی 

بیرون داد و با بغض گفت :

- به من چه مادرم بخاطر درس و خانواده ش پدرمو رها کرد و دیگه برنگشت . مگه اون موقع من مقصر بودم که دل هیچ کدومشون پابند هم نبود ؟ بابا مدام از مامانم بد میگه اما خودش اگه واقعا عاشق مادرم بود، برای پیشرفت زنش هم شده از وابستگیهاش کم میکرد و همراه زنش میرفت . اونوقت منو اینجور الاخون والاخون نمیکرد . چطور الان بخاطر رضایت رؤیا حاضره از منی که بچه ش هستم بگذره ، تا خانوم در کنار خانواده اش راحت باشه... اما برای مادر من نتونست از کار و پدر و مادرش بگذره ؟

کارش عزیزتربود یا دخترش ؟ ... میبینی اگه بشینم دردامو کنارهم بچینم ،قلبم از این همه درد به فشار میاد . این تازه یکی از اون چیزایی که روز به روز مثل خوره داره روح و روانم رو میخوره . 

- قربون اون چشمای نازت برم گریه نکن فدات شم . تا تابستون تحمل کن تا امتحاناتت تموم بشه . تا آخر عمر خودم تموم کم کاری های باباتو برات جبران میکنم . خودم میشم همه کست . همون طور که تو شدی همه کسم .

بهار با حرف کیان بغضش ترکید . دستانش را روی صورتش گذاشت . از کنار کیان برخاست و به سمت داخل ساختمان رفت تا در جمعی که خنده ها و صدای حرفشان به هم همه تبدیل شده بود رسوا نشود .

دلش دریای درد بود و هیچ ساحلی نمی یافت جز کیان .

 

*****************

 

 

 

 

صدای مینا داخل ساختمان نسبتا بزرگ پیچید .

- بهار کجایی ؟

بهار سرش را از روی زانو بلند کرد و به در اتاق خیره شد . میدانست تا لحظه ای دیگر در باز میشودو مینا وارد میشود . حدسش درست بود . در با شتاب باز شد . مینا نفس زنان گفت :

- اینجا چه کار میکنی دختر ؟ از کی منتظرم برگردی .....

کنارش زانو زد و با مهربانی خاص خودش بوسه ای روی گونه ی بهار زد .با لحن دلجویانه ای گفت:

- بهار انقدر خودتو ناراحت نکن . همه میدونیم تو با وجود رؤیا چه عذابی میکشی .باید عادت کرده باشی .سالهاست داری تحمل میکنی چرا امروز انقدر بهم ریختی ؟ وقتی تو با خانواده ی رؤیا مشکل داری برات بهتره کنارشون نباشی . برای همین عمو با حرف رؤیا موافقه . منم ناراحت میشم وقتی عمو انقدر در برابر تو بی خیاله اما کاری از دست کسی بر نمیاد .

درسته از تو کوچکترم اما دوستت دارم . دلم نمیخواد ناراحتیتو ببینم .

بهار از اینکه با رفتارش باعث ترحم مینا شده بود از خودش و ضعفش بیزار شد . اشکش را با نوک انگشتان کشیده و ظریفش از روی گونه زدود . لبخندی از روی درد زد و گفت :

- ممنون مینا جون که به فکرمنی ....الان میام . بذار کمی قرمزی چشمام کم بشه میام .

- هر چه زودتر بهتر . این مهمون جدید آقا جون بدجور داره مرید برای خودش جمع میکنه .

بهار با دلهره پرسید :

- منظورت چیه ؟

مینا نفسش را با حرص بیرون داد وگفت :

- کیان و میثاق چنان مبهوت حرفاشن که نگو ...... خانوم از تجربه هایش در اون ور آب میگه و این دوتا هم مثل ندید بدیدها زل زدن با دهنش . من نمیفهمم ، اگه اونجا انقدر خوبه پس چرا برگشته ایران ؟!!

- انقدر حساس نشو . بالاخره باید با یه حرفی خودش رو میون جمع جا کنه . وقتی همه ی این سالها اون ور آب بوده حرف دیگه ای برای گفتن نداره . 

- پس پاشو تا آقا کیان از دست نرفته ، جمعش کن . یه چیز بگم ناراحت نشیا ... همش منتظر بودم بیاد دنبالت ، اما وقتی دیدم بیخیاله حرصم گرفت . کیمیا هم از کنار این دختره تکون نمیخوره ...غریبه پرست مزخرف .

- مینا خجالت بکش این حرفا چیه پشت سرش میگی ... بعد میگی چرا کیمیا با من خوب رفتار نمیکنه ؟ از بس که زبونت نیش داره . 

مینا از سادگی و مهربانی بهار حرص میخورد . با اخم بازوی بهار را رو به بالاکشید و گفت :

- پاشو هالو ......که میترسم آخرش با این همه خوش بینی سرت کلاه بره . 

بهار از جا برخاست و همراه مینا وارد باغ شد . با دیدن خنده های از ته دل کیان لبخند روی لبش نشست . شادی و خنده ی کیان هم برایش دنیایی ارزش داشت .با شادیش شاد بود و با غمش هم میمرد. 

 

*******************

گام های محکم آرشام ، روی سنگ های مرمر بیمارستان از خشم درونش نشأت میگرفت . خشمی که رو به انفجار بود .

با کیوان سینه به سینه شد . اخم های در هم هر دو نشان از ناراضی بودنشان داشت . کیوان با خشم گفت :

- تو اینجا چه کار میکنی ؟!

ابروی راست آرشام بالا رفت و گفت :

- اومدم شاهکار داداش نامردتو ببینم . خدا رو شکر یکیتون از مردی نصیبی بردین . 

تنه ای به کیوان زد و از کنارش گذشت . کیوان هاج و واج به حرفش فکر میکرد . جرقه ای در ذهنش زده شد. 

« او از کجا خبر داشت » با سرعت به دنبالش دوید . از پشت بازویش را کشید و پرسید :

- ببینمت ....... تو از کجا باخبر شدی ؟!

آرشام پوزخندی زد و با دست روی شانه ی کیوان زد و گفت :

- برو از برادر نامردت بپرس .

کیوان با تعجب و بهت به رفتنش خیره ماند . در دل لعنتی به آرشام فرستاد و به سمت اتاق بهار رفت .

آرشام با خارج شدن از بیمارستان گوشیش را از جیب بیرون کشید و گفت :

- آرش کجایی ؟... هر چه زودتر فرزام و احمدرو پیدا کن و بیارشون پیش من ... کاریت نباشه تا من برسم باید

اونجا باشین .

با خشم گوشی را قطع کرد و به سمت ماشینش قدم برداشت . در دلش غوغایی بر پا بود . میخواست دنیا رو بهم بریزد و تاوان مظلومیت دختری که با قصاوت محرمترین مرد زندگیش ، روی تخت بیمارستان افتاده بود را از مسببش بگیرد . 

نامردان مرد نمایی که با اعمال زور به برگ گلی ، خود را جنس برتر میدانستند . در فکرش هم ، چنین شقاوتی را نمیتوانست تاوان یک «نه» گفتن تصور کند . 

دوباره گوشی را روشن کرد و شماره گرفت . با بر قرار شدن تماس خشم شدیدش را با فریادی بر سر مخاطبش هوار کرد .

- وقتی میام جلوی چشمم نبینمت ... خفه شو ... فقط تذکر میدم برو هر قبرستونی که میشناسی ، تا چند روز نبینمت، که اگه ببینمت بلایی سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن ............ داداشت مُرد و تو هم براش مردی . 

گوشی را روی صندلی کناری پرت کرد . چند ناسزای ناجور نثار کسانی که دل بهارش را به درد آورده بودند ، کرد .

با مشت روی فرمان کوبید . چرا نمیتوانست کنترل این خشم در حال فوران را به دست بگیرد . قلبش تیر میکشید . 

با دست روی قلبش چنگ زد و اشکش چکید . با حرص اشکش را پاک کرد . دلش به کاری که میخواست انجام دهد خوش بود تا بتواند آرامشش را پیدا کند . 

 

**************

کیوان در ماشین را بست. خودش پشت فرمان نشست و با ناراحتی ماشین را به حرکت در آورد . ذهنش مشغول بود . 

هیچ توجیهی برای کار کیان و بهار نداشت . نتوانست سوالش را تا رسیدن به کیان در دل نگه دارد .

- بهار میدونم حالت خوش نیست . اما باید بدونم تو که عاشق کیان بودی چرا «نه» گفتی . چه چیزی بین شما اتفاق افتاده که من خبر ندارم ! هر چی که منکر بشی من میدونم حرف اون شب صحت نداشت . برای همین برای من اراجیف به هم 

نباف و راستش رو بگو .

بهار بغضش را قورت داد و گفت :

- کیوان پی جوابی نباش که پیش من نیست ... دردمو با حرفات بیشتر نکن . 

- خب بگو تا کاری کنم دردت کمتر بشه . روی من حساب کن . اگه کیان مقصر باشه خودم کاری میکنم به پات بیوفته .

بهار اشک ریخت . هنوزم درد داشت . به بیرون نگاه کرد و گفت :

- ممنون که انقدر به فکرمی . لطف کن منو ببر خونه باغ . 

- چرا ؟

- نمیخوام جایی که جا ندارم برم . 

- حرف چرت نزن . دایی هم شوکه شده بود از حرفات . جلوی فامیل شرمنده شد . پدره ... نمیتونست حرفایی که پشت سرت میزدنو تحمل کنه . 

- حرفا رو دیگران زدن و من تاوان دادم . اگه پدر بود باید نگرانم میشد و میومد . اما اگه تو نبودی..................

بغضش ترکید و به هق هق افتاد . واقعا اگر کیوان نبود چه کسی او را حمایت میکرد ؟ تنها و وامانده از خانواده توی بیمارستان چه میکرد ؟ 

کیوان با ناراحتی دستش را روی صورتش کشید ونفسش را با حرص بیرون داد . جوابی نداشت به دختر درمانده ی روبرویش بدهد . اما هنوز کنجکاو بود .

- فقط بگو چرا اینکارو کردی بهار ؟! چرا خودتو بده کردی .... اون کیان لعنتی بهت چی گفته بود که بخاطرش این همه بلا رو به جون خریدی ؟

- کیوان برو خونه باغ ... وقتی رسیدی صدام کن .

چشمانش را روی هم گذاشت تا مجبور به پاسخگویی نباشد . نمیتوانست حرفایی که از عشقش شنیده بود را برای بار دیگر به زبان بیاورد . میدانست با گفتنش جان از بدنش به در میرود . یک بار درد آن را کشیده بود دیگر توانی برای تکرارش نداشت . 

چه فایده ای داشت بازگویی ماجرایی که تمام شده بود و جز قلب شکسته ی او بازمانده ای نداشت .

با صدای کیوان چشم گشود . نگاهی به در سبز رنگ باغ انداخت . تکانی به جسم پردردش داد . اخمهایش از درد 

در هم فرو رفت .

کیوان متوجه دردش شد . از ماشین خارج شد و در سمت او را باز کرد . 

- کمک میخوای ؟

بهار دستش را به علامت نه تکان داد و با درد فراوان از ماشین پیاده شد . به آسمان آبی نگاهی کرد . نفس عمیقی کشید . 

باید بهار دیگری را در این باغ میساخت . خسته از شکستنها و ترحم ها بود . دلش بهاری دیگر میخواست . بهاری که پاییزی او را به خزان نکشد ... مگر میشد ؟! 

درست جایی پا گذاشته بود که سرنوشتش آنجا تغییر کرده بود . مگر جایی جز اینجا داشت ؟ خدا نکند کسی از درماندگی مجبور باشد، از فشار درد به خود درد پناه ببرد . این باغ خود درد بود .

 

با صدای کیوان به خودش آمد .

- بیا اینم گوشیت ... صبح که یه سر رفتم خونه برات آوردم . بریم تو ؟

- بریم ... امیدوارم آقاجون تو جبهه ی بابا نباشه .وگرنه هیچ جایی برای رفتن ندارم . 

اخم کیوان در هم فرو رفت .

- تو که لال شدی اما نمیدونم کیان ارزش اینو داره که خودت رو اینجور الاخون والاخون کردی ؟ میترسم دایی بفهمه

نرفتی خونه بیشتر عصبی شه .

بهار آهی از سینه بیرون داد و گفت :

- اونا از خداشونه من تو خونه نباشم . اینو که نمیتونی انکار کنی . 

با هم همقدم وارد باغ شدند . آقاجون همراه دوتا کارگر پای درختان میوه ایستاده بود. برای چیدن میوه ها تذکرات لازم را میداد .

با دیدن بهار با آن چهره داغون شده ، خشکش زد . به سمتشان گام برداشت و با نگرانی که در چشمانش هویدا بود 

به کیوان غرید :

- چه بلایی سرش آوردین ؟! چرا بچه م این شکلی شده ؟

کیوان با ناراحتی گفت :

- آقاجون این سوال رو باید از پسر گلتون بپرسین . وقتی کمربند رو، روی تک دخترش میکشه و نمیدونه عاقبتش چی میشه .

آقاجون به آنها رسید . با چشمانی که اشک مهمانش شده بود سر بهار را بوسید . با دستان پر از چروکش روی سر بهار را نوازش کرد . آن دو را به سمت ساختمان هدایت کرد . در حالی که با بهار قدم بر میداشت گفت :

- خدا ازش نگذره ... بذار ببینمش میدونم چه کارش کنم ...مردک بی لیاقتو ...ای خدا به چه کسایی دختر میدی ؟!

مردی که روی زن جماعت دست بلند کنه مرد نیست . 

دل بهار با تمام ناراحتی که از پدرش داشت به درد آمد . دوست نداشت این حرفها را پشت سر پدرش بشنود . دختر است و عشق پدرش . دختر است و اسطوره ی زندگیش . هر چند که این اسطوره نامهربان بود ،اما دل بهار مالامال محبت بود . 

با دیدن عزیزجون اشکش سرازیر شد و خود را در آغوش امنش رها کرد . یک دل سیر اشک ریخت . عزیز با مهربانی نوازشش کرد و با تعجب به کیوان نگاه میکرد . با چشمان نگرانش از کیوان علت این ماجرا را میپرسید .

کیوان روی مبل خودش را انداخت و دستش را درون موهایش فرو برد . با دیدن اشکهای بهار بی قرار شده بود . حالش گرفته بود . سرش را به عقب تکیه داد و رو به عزیز کرد و گفت :

- وقتی همه رفتن بعد از چند دقیقه صدای جیغهای بهار بلند شد . سریع خودم را به طبقه ی بالا رسوندمو دیدم دایی در اتاق بهار و قفل کرده و داره اونو کتک میزنه . با بهنام انقدر به در تنه زدیم تا بالاخره قفل شکست . بد بختانه دیر شده بود و بهار از هوش رفته بود . با عجله بردمش بیمارستان . تا امروز صبح بیهوش بود . بعد از آزمایشات کامل مرخصش کردن اما بهار راضی به خونه رفتن نیست ..... از من خواست بیارمش اینجا . 

عزیز با ناراحتی بهار را از خودش جدا کرد . دلش از دیدن صورت کبود و پر از خط های کمربند که به خراش تبدیل شده بود فشرده شد . آهی کشید و گفت :

- لا اله الا الله ... ببین دختر با یه حرف نابجا چه بلایی سر خودت آوردی !! تو که سالهاست با کیان نشست و برخاست داشتی . طوری رفتار میکردی که همه فکر میکردن شما همو دوست دارین .البته اون بچه م که دوست داشت که اومد خواستگاری اما تو چت شده بود ما هم نفهمیدیم . بیچاره باباتم شوکه شد خب ... حق داشت ... چکار میکرد وقتی 

آبروش رو جلوی خواهرو برادرش وخانواده ش بردی ؟ اگه نمیخواستی بیخود کردی این مدت این همه براش .......

صدای اعتراض آقا جون حرف زنش را نیمه تمام گذاشت .

- بسه زن این حرفا چیه پشت هم ردیف میکنی ... بجای اینکه مرهم دلش بشی بیشتر زخم میزنی ... بهرام غلط کرده برای یه« نه » گفتن این بلا رو سر این طفلک بیاره . حالا چون مادر بالا سرش نیست باید هر جور دلش خواست رفتار کنه . اصلا احساسی به نام پدری تو وجودش داره ؟! ... من که گمون نمیکنم احساس داشته باشه . من تا به این سن

رسیدم هنوز دست روی هیچ زنی بلند نکردم اونوقت پسرم باید بزنه دخترش رو لت و پار کنه... اونوقت توی مادر میگی حق داشته ؟

کیوان و بهار با نگرانی به حرف های آن دو گوش میدادند . عزیز اخم هایش را در هم کشید و گفت :

- خب آقا اگه شما چنین کاری نکردی علتش این بود هم من حرف گوش کن بودم هم دخترمو مثل خودم بار آورده بودم هر چی میگفتی ، چشم میگفتیم... نه مثل این ،که تو روی اون همه آدم تو چشم باباش نگاه کرد و مخالف حرف باباش حرف زد .

آقا جون عصبانی دستش را رو با بالا تکان داد و گفت :

- برو بابا با این عقل ناقصت ... جون به جونت کنن پسردوستی ... بهناز بیچاره هم تا وقتی توی این خونه بود از دست تو آب خوش از گلوش پایین نمی رفت .... خودتون هم به خودتون رحم ندارین اونوقت از مردا ایراد میگیرین .

با اخم از ساختمان بیرون رفت . بهار هم روی مبل تکی در انتهای سالن پذیرایی کز کرد . عزیز با ناراحتی به بهار نگاه 

کرد و گفت :

- دخترم به خودت نگیری حرفامو ... من که بدتو نمیخوام .تو هم عزیزمی اما باید بگم که ایراد کارت کجا بوده که این بلا سرت اومده . 

کنارش نشست و دستش را در دست گرفت . با آخی که بهار گفت سریع دستش را رها کرد . با دیدن کبودی روی دستش 

آستینش را کمی بالا زد و چشمانش تا آخر باز شد . سریع دستش را گرفت و گفت :

- پاشو بریم تو اتاق ببینم این بی رحم با تو چه کار کرده ؟

بهار در دلش به حرفش پوزخند زد . همین چند ثانیه ی پیش او را دراین ماجرا مقصر میدانست و محق کتک خوردن .

همراهش به اتاق رفت . 

عزیز با دیدن آثار کمربند در گوشه گوشه ی بدن بهار دلش ریش شد . با ناراحتی گفت :

- خدا ازش نگذره اینکه یه جای سالم تو تنت نذاشته ... اونوقت اون رؤیای گور به گور شده کجا بود که دستشو نگرفت .

هر چند مادرت که نیست دلش بسوزه ... مادر خودت چه گلی به سرت زده که نامادری بزنه ....

یک ریز برای خودش غر میزد و حرف های خودش را به آنی نقض میکرد . بهار که درد داشت حوصله نداشت بیشتر از این 

روی پا بایستد . رو به عزیز کرد و گفت :

- عزیز اجازه میدین اینجا پیش شما بمونم؟

- معلومه که اجازه میدم گلم ... درسته که از حرفام ناراحت شدی اما هر چی باشه پاره ی تن خودمی . بهرام هم تا عصبانیتش نخوابیده حق بردنتو نداره . اینجا متعلق به خودته عزیز دل من .

عزیز همین بود دیگر ، هم متهم میکرد ، هم دفاع میکرد ، هم حکم را صادر میکرد. غر زدن هم از ذاتش بود نه 

از روی کینه و بدخواهی . 

************

 

کیوان با خستگی ماشین را داخل حیاط برد. چشمان خسته از بیخوابی شب گذشته را ، با دوانگشت ماساژ داد .

نفس عمیقی کشید . مدارک شناسایش را از روی صندلی کناری برداشت و از ماشین خارج شد . 

نگاهی به ساختمان قدیمی دو طبقه و نیم شان کرد . چراغ خاموش اتاق بهار بد جور توی ذوق میزد . سالها هم خانه بودند و به وجودش و صدایش و شیطنت هایش عادت کرده بود .

از دیروز بهاری را دیده بود که اصلا نمیشناخت . بهاری که هر وقت با کیان دعوا میکرد برای او درددل میکرد و او را واسطه میکرد برای آشتی دادنشان، چه دیده و شنیده بود که سکوت کرده بود .

چرا اورا دیگر چون گذشته محرم رازش نمیدانست ؟ این سکوتش را چه زمانی میشکست ؟

میترسید زمانی دردش را بفهمد که نتواند برایش کاری انجام دهد . آهی کشید و آرام و بی صدا وارد خانه ای که در سکوت فرو رفته بود شد . چراغ ها روشن بود اما کسی خانه نبود .حتما طبقه ی بالا بودند.

به سمت اتاقش چرخید که با صدای زمزمه ای که از اتاق کیان می شنید راهش را به سمت اتاق او که روبروی اتاق خودش بود کج کرد . صدای ضعیف کیان را میشنید .

- نه عزیزم تو ناراحت نباش ... خودم درستش میکنم ............ 

چه چیزی را میخواست درست کند ؟ این عزیزمش برای بهار که نبود ، پس برای که بود؟!

عصبی شد . با خشم در اتاق را باز کرد . چشمان به خون نشسته اش ترس به جان کیان انداخت . با نگرانی پرسید :

- چی شده ؟ بلایی سر بهار اومده ؟

نعره زد :

- مگه برات مهمه بی بوته؟ خجالت نمیکشی اسم خودتو مرد گذاشتی ؟ تف به روت بیاد که آبرو برای هیچ مردی

نذاشتی ... مثل دخترا رفتی پشت بهار قایم شدی و اونو سپر بلای خودت کردی؟

کیان با خشم گفت :

- خفه کیوان حد خودتو بدونا ... فکر نکن نفهمیدم تا جواب نه از بهار شنیدی دایه ی دلسوزتر از مادر شدیا ! 

مشتی که کیوان بر صورتش خواباند راه حرف رادر دهانش بست .

- خفه شو عوضی ... من از دیشب دارم کاری که تو باید میکردی و انجام میدادم ... تو از کی تا حالا انقدر پست شدی که من نفهمیدم ! 

کیان با خشم مشتی در شکمش زد . با حرص گفت :

- به تو ربطی نداره که من چه کار میکنم . حواست به کار خودت باشه که راهتو عوضی نری .

- کیان چی به بهار گفتی که اینجور آلاخون و والاخونش کردی . میدونی دیگه نمیخواد بیاد تو این خونه ؟! هر چند شاید برات مهم نباشه ... معلومه که مهم نیست ... چون اگه مهم بود لااقل از دیشب یه بارم که شده حالشو میپرسیدی! 

تویی که طاقت دوری بهار رو برای یه نصف روز نداشتی به کدوم آخور سرت گرم شده که مرده و زنده ی بهار برات فرقی نداره و بیخیالش شدی ؟

- زر مفت نزن وقتی جلوی کل فامیل پررو پررو تو چشم همه نگاه کرد و گفت منو نمیخواد توقع داری براش 

تب و لرز کنم !

کیوان یقه ی کیان را در مشت گرفت و او را به دیوار کوبید . فریاد زد و گفت :

- مرتیکه ی عوضی فکر نکن منم مثل بقیه کور بودمو ندیدم . وقتی بهار داشت از استرس میمرد و با هزار جون کندن اون چرت و پرتا رو میگفت ، چهره ی مزخرف تو رو ندیدم که خنده از تو چشمات هم پیدا بود ، چه برسه به لبات ... 

تویی که همه عشقت بهار بود نباید کمی تعجب میکردی و شوکه میشدی ؟! نه داداش بزرگه ... انقدرا هم که فکر میکنی زرنگ نیستی ... من میدونم تو از احساس پاک بهار به نفع خودت استفاده کردی .

خنده ی کیان باعث خشم بیشتر کیوان شد .دوباره زد و خورد شروع شد . با صدای فریاد بهناز هردو عقب کشیدند .

- اینجا چه خبره ؟ چرا مثل سگ و گربه به جون هم افتادین ؟

کیان موذیانه گفت :

- انگار کیوان خیلی بیشتر از اونی که ما فکر میکنیم برای بهار ناراحته .

حرف دو پهلویش اخم های مادرش را بیشتر در هم گره زد و گفت :

- غلط کرده بخواد به بهار فکر کنه خودم چشماشو از کاسه در میارم ... نکنه برای تو نقشه کشیده که کیانو جواب کرده ، فهمیده تو مهندس شدی و اسم و رسمی بهم زدی ................

صدای غرش کیوان مادرش را مبهوت کرد .

- بسه مامان ... از خدا بترسین ... این حرفا چیه که میزنین ؟! گل پسرت گند خودشو داره با خراب کردن بهار میپوشونه .

کیان میان حرفش پرید .

- مامان میبینی چه سنگ بهار و به سینه میزنه ..

کیوان به سمتش هجوم برد و دوباره با هم گلاویز شدن . بهناز با خشم فریاد زد .

- بسه دیگه ... اگه یه بار دیگه به جون هم بپرین من میدونم و شما ....... 

کیوان از خشم سرخ شده بود با حرص گفت :

- مامان انقدر از این گل پسرت دفاع نکن . همه تون دل بهار و شکستین . از روزی بترسین که با دل 

شکسته ش آه بکشه .

اون دختر نه مادر داره نه پدر درستی ... این شازده کاری کرد که دیگه تو خونه ی باباش هم جا نداره .

بهناز دستش را بالا برد . او را ساکت کرد و گفت :

- یه بار برای همیشه میگم ... اون دختر لیاقتش همین بود. خودش نخواست که خانومی کنه ... پس تو هم حق 

پشتیبانی از اون چشم سفید رو نداری ... دیگه هیچ کس حق نداره تو این خونه اسمش رو بیاره . اونوقت 

من از داییت هم بی رحمتر میشم . والسلام ختم کلام .

کیوان با تأسف سرش را برای کیان تکان داد و به اتاقش رفت . در آن را با شدت بهم کوبید . بهناز هم رو به 

کیان کرد و گفت :

-تو هم مراقب حرفات باش تا کیوانو تحریک نکنی به طرف بهار بره ... اونوقت من میدونم و تو .

 

کیان با حرف مادرش قلبش تیر کشید ،کمی به فکر فرو رفت . نمیدانست چرا با حرف مادرش قلبش تیر کشید ؟

تا الان فکر میکرد احساسش به بهار از روی عادت بوده ، اما فکر اینکه کیوان بخواهد به سمت بهار برود

قلبش را فشرد . اخمی کرد و با حرص گفت :

- مطمئن باش نمیذارم چنین خبطی بکنه . بهار لقمه ی کیوان نیست .

بهناز با تردید نگاهی به کیان کرد وگفت :

- ببینم منظور کیوان از اون حرفا چی بود ؟

کیان هل شد و با مِن مِن کردن گفت :

- هیچی ... توهم زده ... فکر کرده چون بهار به من «نه» گفته من باید براش عزا میگرفتم . نمیدونه من روی هر دختری دست بذارم با سر طرفم میاد . این بهار بود که ضرر کرد نه من .

بهناز سری تکان داد و گفت :

- نبینم دور و برش بپلکی و به التماس بیوفتیا . همون بهتر که تا یه مدت خونه ی آقاجون میمونه و نمی بینمش . 

الان خونه ی داییت بودم . کلی حرص خورده از دیشب تا حالا ... آخرش داداش بدبختم از دست این مادر و دختر

سکته میکنه.

از کنار کیان گذشت . از کنار اتاق کیوان که گذشت دلش طاقت نیاورد . در اتاق را باز کرد و با دیدن کیوانِ خوابیده 

روی تخت ، وارد اتاق شد . 

- شام خوردی کیوان ؟

کیوان چشم گشود با ناراحتی به مادرش نگاه کرد و گفت :

- میل ندارم . خسته ام... بیشتر از هر چیز به خواب احتیاج دارم تا صبح بتونم برم شرکت .

- چرا از دیشب یه کله پا تو بیمارستان موندی ؟ مگه بهار بی کس و کار بود که تو موندی؟

کیوان با تاسف سری تکان داد و چشمانش را بست و زیر لب گفت :

- کسی که خانواده داشته باشه و در زمانی که بهشون احتیاج داره ، کنارش نباشن از همه بی کس تره ....

دوباره چشم باز کرد و با ناراحتی گفت :

- اگه من نمی موندم کی میخواست اون دختر بدبختو از بیمارستان مرخص کنه ، وقتی بابای باغیرتش کنارش 

نموند . نکنه باید منتظر میشد غریبه ها براش صدقه جمع کنن و خرج بیمارستانشو بدن .

بهناز از حقیقتی که کیوان با زشتی تمام بیان کرده بود ، به خودش لرزید . با ناراحتی به سمت در اتاق رفت . 

به سمتش چرخید و به آرامی گفت :

- دیگه سراغش نمیری ... فهمیدی ؟ اگه کلاغه به گوشم برسونه زیاده از حد داری براش دلسوزی میکنی من 

میدونم و تو .

- من بچه نیستم که دارین با این حرفا تهدیدم میکنین ... به جای این حرفا کمی رحم و انصاف داشته باشین کافیه .

- وقتی خودش نخواست یعنی لیاقت نداشت ... همینکه گفتم ... بهتره حرفمو جدی بگیری ... شاید مثل داییت نتونم تنبیه بدنیت کنم ... اما میتونم کاری کنم که بهار تو خونه باغ هم جا نداشته باشه تا پسرامو از راه به در کنه .

- براتون متاسفم با این فکرای بکرتون . چَشم من سمت اون بیچاره نمیرم . نه اینکه اون ایراد داشته باشه 

برای اینکه با وجود خانواده ای که دارم لیاقتشو ندارم .

- کیوان ؟!

- کیوان مُرد . خیالتون راحت شد ... حالا اگه بذارین ، میخوام بخوابم .

بهناز با خشم از اتاق خارج شد . کیوان با خشم مشتی روی بالش زد . زیر لب زمزمه کرد :

- اگه میدونستم کیان انقدر بیشرفه محال بود راه رو براش باز کنم . لعنت به من ... لعنت به کیان و 

هرچی حس برادریه .

صبح زود با دردی که در سرش می پیچید بیدار شد . نگاهی به ساعت انداخت . نیم ساعت بیشتر زمان 

نداشت . از جا برخواست و به سرعت لباس پوشید . کیفش را به همراه نقشه هایی که نیمه تمام مانده 

بود را برداشت و از خانه ای که در سکوت و خواب فرو رفته بود خارج شد . 

با درد، سرش را از روی میز برداشت و شماره ی منشی شرکت را گرفت .

- خانوم نیازی هر وقت رییس اومد خبرم کن .در ضمن به آقا رحیم بگو یه لیوان آب برام بیاره .

- چشم آقای مهندس. 

چشمان پر دردش را با انگشت شصت و سبابه ماساژ داد . نمیدانست با نقشه ای که آن همه ریزه کاری داره 

چه کار کند . با ضربه ای که به در خورد چشمانش را باز کرد و بفرمایید گفت .

آبدارچی شرکت لیوان آبی کناردستش روی میز گذاشت . آب را بهمراه قرص مسکنی نوشید . لیوان خالی را به سمت آقا رحیم گرفت و تشکر کرد . 

بعد از رفتن آبدارچی نقشه را باز کرد و با درماندگی نگاهش کرد . صدای زنگ گوشیش روی اعصاب نداشته اش خنج میکشید .

با دیدن اسم کیان پوزخندی روی لبش نشست . از جواب دادن طفره رفت و بیخیال شد . اما گوشی خیال ساکت شدن نداشت . با حرص گوشی را کنار گوشش گذاشت و فریاد زد .

- دیگه چی مونده که نگفتی؟

- سلام آقا کیوان ... ببخشید من علی هستم .

علی کارگر زیر دست کیان بود . با تعجب گفت :

- چیزی شده ؟

- ببخشید آقا ... دونفر ریختن اینجا ... همه جا رو بهم ریختن . تا تونستن آقا کیان رو کتک زدن و رفتن . حالش خوب نبود آوردیمش بیمارستان . خواستم خبر داشته باشین .

نگران و درمانده از این اتفاقات پشت هم نالید .

- چه جوری دو نفر تونستن حریف شما بشن ؟

- آقا دو نفرشون اندازه ی ده نفر بودن یه غولایی بودن که ما در برابرشون جوجه بودیم . 

- خب برای چی این بلا رو سرش آوردن . 

- نمیدونم آقا کیوان . فقط یکیشون ، آخرش به برادرتون گفت ؛ این جواب نامردیته . من نمی شناختمشون .

- باشه من الان میام . کدوم بیمارستان هستین ؟

با فهمیدن نام بیمارستان آهی کشید و از اتاق کارش خارج شد . رو به منشی کرد و گفت :

- رییس اومد بگو کار واجبی پیش اومد مجبور شد بره . همینکه کارم تموم بشه برمیگردم .

با عجله سوار ماشین شد و به سمت مقصد راند . مدام سوالی ذهنش را مانند موریانه میجویید . 

کیان چه نامردیی و در حق چه کسی ، کرده بود که چنین مجازاتی برایش بریده بودند ؟ هزاران فکر در و هم و بر هم در سرش میچرخید .

تا وارد بیمارستان شد به سمت اورژانس رفت . با گفتن نام کیان تختی را نشانش دادند. به سرعت به سمت تخت

رفت .

با کنار رفتن پرده ی سبز رنگ بهت زده به صورت برادرش خیره شد . امکان نداشت اینگونه صورت کسی را داغون 

ببیند و دلش نسوزد چه رسد به کیان که برادرش هم بود . جدای از دعوای شب گذشته آن دو همیشه دوست 

و رفیق هم بودند . 

کنار کیان نشست و با نگرانی به کبودیها و زخمها و چشمهای ورم کرده اش خیره شد . آرام صدایش کرد . 

- کیان ... داداش.......

چشمان کیان باز شد . اما با آن همه درد و ورم قادر به دیدن برادرش نبود . دوباره چشمانش بسته شد .

به آرامی گفت :

- فکر کنم خیلی خوشحالی که منو این طور میبینی .

- حرف مفت نزن ... خودت میدونی چقدر برام عزیزی پس دهنتو ببند . فکر کنم آه دل بهار یقه تو گرفت .

 

*************

بهار با صدای آقا جون که با کارگرها در مورد زردآلو هایی که چیده بودند حرف میزد ، از خواب بیدار شد . نگاهی به ساعت انداخت . چشمانش چهار تا شد . چه طور عزیز اجازه داده بود تا ساعت دوازده بخوابد ؟

سریع از جا برخاست . رخت خواب را جمع کرد و روی رخت خوابهای دیگر مرتب گذاشت .

موهای خرمایی بلندو لختش را شانه زد و بالای سرش جمع کرد . لباسی برای عوض کردن نداشت . مانده بود اگر بخواهد به حمام برود باید چه کار کند . 

از اتاق بیرون رفت . باد کولر مستقیم به صورتش خورد . نفس عمیقی کشید و به سمت آشپزخانه رفت . بوی غذایی که دوست داشت و هیچ وقت رؤیا نمی پخت در ساختمان پیچیده بود .

- سلام عزیزجون خسته نباشین .

- سلام دخترم ... مونده نباشی . بهتر شدی ؟ تونستی راحت بخوابی ؟

- ممنون عزیز ... خیلی خوابیدم . چرا زودتر بیدارم نکردین ؟

- دیشب دوبار کابوس دیدی و از خواب پریدی . . برای همین آقاجونت سفارش کرد تا خودت بیدار نشدی صدات نکنم .

- جداً ! دیشب شما هم با کابوسای من بیدار شدین ؟

- با اون جیغایی که تو میکشیدی اگه خونه ی خودتون بودی عمه ت هم بیدار میشد! ... راستی به سفارش آقاجون برات آبگوشت بار گذاشتم تا کمی جون بگیری . 

- ممنون عزیز جون بوش که مستم کرده . از عید که اینجا آبگوشت خوردم تا الان نخوردم . باز هم ممنون .

- نوش جونت باشه ... در ضمن تو باغ فعلا نرو تا کارگرا کارشون تموم بشه . 

- چشم . اگه کاری هست بگین تا انجام بدم . 

- بشین این سبزی خوردنا رو پاک کن تا من یه سر به باغ بزنم .تا فراموش نکنن زردآلوهای رسیده رو برای برگه درست کردن جدا کنن