خواب عشق
در همان لحظات شیرین کودکی می دانستم وجود دارد
همیشه می دانستم برای من اتفاق خواهد افتاد
می دانستم ملاقاتش می کنم
می دانستم من هم مثل پرنسس قصه های پریان
باید در قصر سرد و تاریکی منتظرش باشم
تا بیاید و نجاتم دهد
و از تمام بدی ها و سختی ها و شکنجه ها رهایم کند
می دانستم روزی خلوتم با صدای قدم هایش شکسته خواهد شد
با قلب بی سرپناهم همیشه منتظرش بودم تا
بیاید و من وجودم را فدایش کنم
همیشه منتظر صدای گرمش بودم که سرمای دنیایم را بسوزاند
اما... از در درآمد و من از خود به در شدم!!
عشق آنچنان پاورچین پاورچین به زندگیم آمد
که صدایش را نشنیدم!عشق چقدر نجیب است
که خلوت انتظار را نمی شکند بلکه بی صدا
پر از حجم انتظار می شود
و من بی خبر از حضور زیبایش در قصر عدم خود می زیستم
و تنها وقتی به خود آمدم که دستان گرمش موهایم را نوازش می کرد
و می گفت بیدار شو هستی!
+ نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۰ ساعت 8:36 توسط هستی
|