(توضيحات نويسنده : قصه ي عشق مجنون در همه جا پيچيده

و به سبب اين مهرورزي روز و حالش هر روز بدتر و بدتر ميشد

 بطوريكه پدرش را سخت نگران كرده و در پي چاره جويي برآمد .

پس هيچ زيارتگاه و شفاخانه اي نماند كه او پسر را بدانجا نبرد ،

 در نهايت خويشان او وقتي درماندگي او را ديدند

به وي پيشنهاد كردند كه پسر را به زيارت خانه ی خدا ببرد

 شايد در بهبود او كارگر افتد . پدر اين رأي را پذيرفت

و چون ايام حج فرا رسيد ، فرزند را با صد اميد و شوق به كجاوه نشاند

و راهي بيت الله الحرام شد و بسيار زر و سيم هزينه كرد تا به بيت الهي رسيدند .

 در آنجا به محض ر‍‍ؤيت جمال كعبه با مهرباني دست فرزند را گرفته

و بدو گفت كه اگر براي دردت درماني باشد بايستي در اين مكان آنرا بجويي!

پس زنهار كه بازيگوشي نكني و دست درخواست به سوي كردگار منّان دراز كني

و از او بخواهي كه اين عشق خانمانسوز را از تو بگيرد

 و تو را از دست اين بلاي بزرگ رها كند !

مجنون به مجرد اينكه داستان عشق برايش بازگو شد ،

 سخت گريست و پس از آن خنديد و به چالاكي بر درب كعبه جسته

و شروع به راز و نياز با پروردگارش كرد

و با زاري و فغان از خداي بزرگ بيشتر شدن

محبتش و كامل شدن عشقش را درخواست كرد

و تمام مدح ليلي كرد و دعا بجان او نمود

و هيچ چيز براي خود نخواست

و ... پدر چون اين منظره را ديد حيران شد

 و دانست كه فرزندش گرفتار دردي شده كه درمان ندارد.

 پس پسر را به وطن بازگرداند درحاليكه پي برده بود

كه اين عشق در وجود فرزندش چقدر عميق است

طوريكه حتي حاضر است وجودش را فداي محبوبه كند

و در نظرش هيچ چيز غير او جلوه اي ندارد .

پس از مراجعت به وطن آنچه اتّفاق افتاده بود

را تمام و كمال براي خويشان خود بازگو كرد)

و حال بخوانيم اين داستان زيبا را با بيان سحرانگيز نظامي :

 

 

چون رايت عشق آن جهانگير

شد چون مه ليلي آسمانگير

هر  روز  خميده نام تر گشت

در  شيفتگي  تمام تر  گشت

هر شيفتگي كزان نورد است

زنجير بر   صُداع   مرد   است

برداشته  دل  ز  كار  او  بخت

درمانده  پدر  به كار او سخت

ميكرد   نيايش  از  سر  سوز

تا   زان  شب  تيره بردمد روز

حاجتگاهي ! نرفته  نگذاشت

الّا كه برفت و دست برداشت

خويشان  همه  در  نياز  با  او

هر  يك  شده  چاره ساز با او

بيچارگي    ورا     چو     ديدند

در   چاره گري   زبان  كشيدند

گفتند    به      اتّفاق     يكسر

كز   كعبه  گشاده  گردد اين در

حاجتگه جمله ي جهان اوست

محراب  زمين  و آسمان اوست

پذرفت    چو    موسم  حج  آيد

ترتيب     كند     چنانكه     بايد

چون موسم حج رسيد،برخاست

اشتر   طلبيد  و محمل آراست

فرزند   عزيز   را   به  صد  جهد

بنشاند   چو   ماه در يكي مهد

آمد سوي كعبه،سينه پر جوش

چون  كعبه  نهاد حلقه بر گوش

گوهر   به   ميان   زر  برآميخت

چون  ريگ بر اهل ريگ ميريخت

شد   در  رهش از بسي خزانه

آن    خانه ي    گنج   گنجخانه

آن  دم  كه  جمال كعبه دريافت

در      يافتن    مراد    بشتافت

بگرفت   به  رفق  دست  فرزند

در سايه ي كعبه داشت يكچند

گفت:اي پسر،اين نه جاي بازيست

بشتاب،كه جاي چاره سازيست

در حلقه ي كعبه حلقه كن دست

كز حلقه ي غم بدو توان رست

بنگر كه چگونه در عذابي

درخواه مراد تا بيابي

خود را نفسي بيار با خود

دستي بخدا برآر با خود

با خويشتن آي ساعتي هان

خود را و مرا ز غصّه برهان

گو : يا رب ! ازين گزافكاري

توفيق دهم به رستگاري

رحمت كن و در پناهم آور

زين شيفتگي به راهم آور

از جان من اين قضا بگردان

زين عشق دل مرا بگردان

درياب كه مبتلاي عشقم!!!

وازاد كن از بلاي عشقم!!!

مجنون چو حديث عشق بشنيد

اوّل   بگريست   پس     بخنديد

از   جاي  چو مار حلقه برجست

در حلقه ي زلف  كعبه زد دست

مي گفت   گرفته   حلقه بر در :

كامروز   منم  چو   حلقه  بر در

درحلقه ي عشق جان فروشم

بي حلقه ي   او   مباد   گوشم

گويند ز عشق كن جدايي

اين نيست طريق آشنايي

من قوت ز عشق ميپذيرم

گر ميرد عشق ! من بميرم

پرورده ي عشق شد سرشتم

جز عشق مباد سرنوشتم

آن دل كه بود ز عشق خالي

سيلاب غمش بُراد حالي

يا رب ! به خدايي خداييت!!!

وانگه به كمال پادشاهيت

كز عشق به غايتي رسانم

كو ماند اگرچه من نمانم

از چشمه ي عشق ده مرا نور

وين سرمه مكن زچشم من دور

گرچه ز شراب عشق مستم

عاشق تر ازين كنم كه هستم

گويند كه خو ز عشق واكن

ليلي طلبي ز دل رها كن

يا رب ! تو مرا به روي ليلي

هر روز بده زياده ميلي

از عمر من آنچه هست برجاي

بستان و به عمر ليلي افزاي

گرچه شده ام چو مويش از غم

يك موي نخواهم از سرش كم

از حلقه ي او به گوشمالي

گوش دل من مباد خالي

بي باده ي او مباد جامم

بي سكّه ي او مباد نامم

جانم فداي جمال بادش

گر خون خوردم حلال بادش

گرچه ز غمش چو شمع سوزم

هم بي غم او مباد روزم

عشقي كه چنين به جاي خودباد

چندان كه بود يكي به صد باد

مي داشت پدر به سوي او گوش

كاين قصّه شنيد ، گشت خاموش

دانست    كه    دل    اسير   دارد

دردي  نه    دواپذير      دارد

چون رفت به خانه سوي خويشان

گفت    آنچه    شنيد پيش ايشان

: كاين شيفته اي كه بندبشكست

چون حلقه ي كعبه ديد در دست

زو زمزمه اي شنيد گوشم

كاورد چو زمزمي به جوشم

گفتم مگر آن صحيفه خواند

كز محنت ليليش رهاند

او خود همه كام و راي او گفت

نفرين خود و دعاي او گفت

 

( از منظومه ي ليلي و مجنون اثر حكيم نظامي گنجوي)

چرا قصه ی ما قصه ی لیلی و مجنون نباشد؟

 عاشق بمونید                  

                                   ولنتاین مبارک